پارت 7- قرارمون این نبود

185 58 6
                                    

شـب رو با این که سرد بود توی قایق به گل نشسته ای در ساحل سپری کردن. طوفان کم کم تموم شده بود و صبحی آفتابی همه جا رو روشن کرده بود.

جانی چشم هاش رو باز کرد. بدنش کوفته شده بود. در حالی که بدنش رو منعطف می کرد تا عضلاتش آزاد شه هلنا و جسیکا رو دید که بالای سر توماس نشسته بودن.

جانی به طرفشون رفت:«حالش خوبه؟»

هلنا:«قبل از طلوع خورشید به هوش اومد. هذیان میگفت. آرومش کردم و خوابوندمش.»

توماس آروم چشم هاش رو باز کرد. خانواده ش با نگرانی بالای سرش نشسته بودن و بهش چشم دوخته بودن.

توماس لحظه ای بعد زبون باز کرد:«مامان، بابا...»

هلنا از خوشحالی به گریه افتاد.

جانی:«خدا رو شکر!
آره پسرم، ما اینجاییم کنارت.»

جسیکا دست برادر کوچولوش رو گرفت:«حالت خوبه؟»

توماس دستش رو روی زخم پیشونیش گذاشت: «خوبم. فقط یکم سرم درد می کنه.»

جانی آروم جریان فوت کردن دایی شون رو براشون تعریف کرد. با وجود غم و ناراحتی زیاد بلند شدن و به سمت شهر رفتن.

زیر نگاه سنگین مردم معذب شدن. کاملا معلوم بود غریبه هستن، شبیه آواره ترین آواره های دنیا. لباس هاشون گلی بود و به بدنشون چسبیده بود، پا برهنه بودن و سر و وضعشون هیچ تعریفی نداشت.

توماس با شگفتی به شهر که هیچ ماشینی در اون دیده نمیشد و همه با قایق رفت و آمد می کردن نگاه کرد. زیبایی شهر اونو یاد سرزمین الف های ارباب حلقه ها می انداخت که پر از رودخانه های جاری و قایق های بزرگ و مردم زیبا بود.

به مسافرخونه ارزان قیمتی در اون نزدیکی رفتن. بعد از غذا خوردن و استحمام و استراحت جانی همراه هلنا پیش دکتر رفت تا از سلامت همسر و فرزندش مطلع بشن. خوشبختانه هر دو در سلامتی کامل بودن و این با توجه به سختی هایی که متحمل شده بودن معجزه بود.

دکتر با معاینه با دستگاهی به نام سونوگرافی، که هلنا قبلا تو شهر خودشون ندیده بود، گفت که در ماه ششم بارداری به سر میبره و فرزندش پسر هست. هلنا و جانی با خوشحالی این خبر رو به توماس و جسیکا دادن.

...

طی روزهای بعدی، دشوار بودن زندگی در شهر ونیز برای خانواده هیدلستون که تا اون موقع در دشت و زمین های پهن و سرسبز زندگی کرده بودن مشهود شد. گذشته از اینها ونیز شهر گران قیمتی بود و کفاف زندگی مهاجران تنگدستی مثل اونها رو نمی داد. بنابراین هیدلستون ها طی تصمیمی عجولانه به رم رفتن تا هرچه زودتر خونه ای پیدا کنن.

اما خونه های پایتخت هم گرون تر از تصور جانی بودن. هلنا پیشنهاد کرد پول بیمه لنج جود رو بگیرن و روی پولشون بذارن، اما این کار هم دَوندگی زیاد داشت و در طولانی مدت ممکن می شد و هم دولت متوجه مهاجرت غیر قانونی اونها می شد.

The good liarWhere stories live. Discover now