پارت 6- پراکنده شدن

198 62 18
                                    

حـالـا هلنا ماه پنجم بارداریش رو می گذروند و شکمش بزرگ شده بود. هنوز یک ماه به سفرشون مونده بود.

بچه ها از اینکه هنوز نمی دونستن دارن خواهر دار میشن یا برادر دار ناراحت بودن. جانی قول داد وقتی به ایتالیا رسیدن سریع پیش دکتر میرن.

توماس قلاب ماهیگیری رو توی دریا انداخت. غذاهایی که خریده بودن با وجود صرفه جویی در مصرف تموم شده بودن و این روزها بیشتر ماهی و میگو و خرچنگ سبز -که در مدیترانه زیاد پیدا می شد- می خوردن.

توماس و جسیکا دو بار گرمازده شده بودن که اگه داروهایی که هلنا به همراه آورده بود نبودن وضعیت براشون حسابی سخت می شد.

...

دقیقا شب آغاز ماه پنجم سفرشون گرفتار طوفان شدن.
جود از صبح با مشاهده ابرها طوفان رو پیشبینی کرده بود، اما جزیره ای در اون نزدیکی برای پناه بردن وجود نداشت. اونها هرطور بود باید راهشون رو ادامه می دادن.

موج های بلند به بدنه لنج می خوردن و اونو به اطراف پرت می کردن. جود به سختی می تونست لنج رو در مسیر کنترل کنه و جانی هم به کمک جود برای نگهداشتن سکان رفته بود.

هلنا توی اتاقک نشسته بود و در حالی که جسیکا رو در آغوش گرفته بود دعا می کرد و مسیح رو به کمک
می طلبید، توماس دست هاشو روی گوشش فشار میداد تا صدای بلند و هراس انگیز صاعقه اونو کمتر اذیت کنه.

نگران پدر و داییش بود، بلند شد و بدون توجه به مادرش که ازش می خواست اونجا بمونه از اتاقک خارج شد و به سمت عرشه دوید. پدرش اونجا در حال دیدبانی بود.

ناگهان موج بلندی به کشتی خورد و باعث شد تام روی زمین بیوفته و به خاطر برخورد محکم سرش به کف لنج بیهوش بشه.

جانی فریاد زد تا توی هیاهوی باد صداش به جود برسه:«دارم یه جزیره می بینم.»

جود دوربین تلسکوپی ش رو برداشت و به سمتی که جانی اشاره داد نگاه کرد. اونجا حتما ساحل ایتالیا بود.
جود فریاد زد:«فکر کنم داریم می رسیم. تقریبا یه مایل طول می کشه.»

جانی بی خبر از توماس که کف لنج افتاده بود به زحمت خودش رو به جود رسوند:«امیدوارم به سلامت برسیم.»

هرچه جلوتر میرفتن موج ها بلند تر می شدن. فشار امواج باعث شکسته شدن لنج از پهلو شد.

جسیکا با حس خیس شدن پاش دست مادرش رو تکون داد:«هی، مامان، آب اومده تو لنج.»

هلنا:«خدای من!»

همراه جسیکا با زحمت و یاری گرفتن از میله ها و بدنه خودشون رو به جایگاه ناخدا رسوندن.

هلنا:«جود،لنج سوراخ شده.»
جود با نگرانی به هلنا نگاه کرد.

جسیکا با ترس گفت:«یعنی غرق می شیم؟!»

The good liarWhere stories live. Discover now