پارت 20- هیچی عوض نشده

137 38 8
                                    

تـام تصمیم گرفت به پانسیونی بره که کریس شب ها اونجا کار می کرد. این جوری شاید می تونست ببینتش. قدم زنان خیابون بزرگ رو پشت سر گذاشت و به پانسیون رسید. از اونجا خوشش نمی اومد اما به خاطر کریس خودشو راضی کرد که داخل شه.
به مردی که پشت میز نشسته بود گفت: «سلام. من دنبال یه نفر می‌گردم.»

مرد پرسید:«اسمش چیه؟»

تام:«کریس.»

مرد صدا زد:«کریس...!»
و پنج نفر از بی خانمان ها که توی سالن مشغول خوردن شام بودن جواب دادن:«بله!»

مرد:«خب، با کدومشون کار داری؟»

تام:«اون بی‌خانمان نیست.»

مرد:«پس اینجا چیکار می‌کنه؟!»

تام:«اینجا کار می‌کنه، شیفت شب.»

مرد:«فکر نمی کنم بشناسمش، آخه من برای شیفت شب نمی مونم. حتماً جزو داوطلب هاست.»

تام:«همین طوره.»

مرد که مشغول کنترل پخش غذا بین بی خانمان ها بود گفت:«حالا که اینجایی می شه لطف کنی و کمکمون کنی؟ من سوپ رو تقسیم می‌کنم و تو برای هرکس یه نان بذار.»

تام:«ولی من جزو کارکن های اینجا نیستم.»
اما مرد سرش به کار گرم بود و متوجه حرف تام نشد. تام پوفی کشید و سینی نان رو برداشت و سر میز رفت و تو هر بشقاب یه باگت گذاشت.

پسر جوان بی خانمانی گفت:«من کریس ایوانزم، سرباز سابق گارد سلطنتی. با من کار داشتی؟»

تام نگاهی به موهای تیره و کوتاه پسر کرد:«نه، راستش دنبال یه کریس متفاوت ترم!»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تام نگاهی به موهای تیره و کوتاه پسر کرد:«نه، راستش دنبال یه کریس متفاوت ترم!»

بعد از تموم شدن کارش مرد به تام گفت:«خوب انجامش دادی. کار خوبی کردی داوطلب شدی. من رابرتم، اسم تو چیه؟»

تام:«تام. و خودم داوطلب نشدم، شما مجبورم کردید.»

رابرت:«باهامون یه کاسه سوپ می خوری؟ تو لیاقتشو داری.»
تام کاسه سوپ داغ رو گرفت و مشغول خوردن شد. تو اون هوای سرد خیلی چسبید.

بعد از تموم کردن غذاش تشکر کرد و گفت:«لطفا اگه کریس همسورث اومد اینجا بهش بگید تام کارت داره. یا بهتره بگید تام می خواد باهات حرف بزنه.»
خداحافظی کرد و رفت.

The good liarWhere stories live. Discover now