پارت 12- جنتلمن غریبه

175 50 1
                                    

آخـرای ساعت کاری بود. مغازه دیگه خالی از مشتری شده بود. داشتن جمع و جور می کردن تعطیل کنن که مردی وارد فروشگاه شد. ظاهرش شیک و محترم بود، شبیه مردهای داستان های جین آستین که تمام دخترهای شهر عاشقشون می شن!

 ظاهرش شیک و محترم بود، شبیه مردهای داستان های جین آستین که تمام دخترهای شهر عاشقشون می شن!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


تام طبق معمول به مشتری خوش آمد گفت:«سلام، میتونم کمکتون کنم؟»

مرد:«سلام، راستش یه مجسمه برای...»
که با دیدن کیتی جملش ناتموم موند.

تام پوزخند زد و گلوش رو صاف کرد تا مرد رو به خودش بیاره.

مرد گفت:«آم، من میرم از اون ویترین خرید کنم.»
و یک راست به سمت کیتی رفت و گفت:«روز به خیر لیدی!»

کیتی سرشو بالا آورد:«روز شما هم...»
که با دیدن مرد محوش شد و کلمات رو از یاد برد. سعی کرد جمله درست رو پیدا کنه:«می تونم کمکتون کنم؟»

مرد:«بله حتما. فکر می کنم فقط شما بتونید!»

کیتی:«دنبال چیز خاصی می گردین؟»

مرد که همچنان خیره به کیتی بود مجسمه ای به طور تصادفی دم دستش پیدا کرد و نشون داد:«همین رو. گمونم بابا نوئله، روی سورتمه ش!»

کیتی:«بله خودشه.»

مرد با حواس پرتی گفت:«چیزی دارین که خاص و متفاوت باشه؟»

کیتی:«بله. کلی چیز متفاوت داریم. مثلا این میمون کریسمس، خیلی سرگرم کننده س.»
عروسکی رو از قفسه پشت سرش برداشت. تام که بین اون دو نفر ایستاده بود به این فکر کرد که اون مجسمه احمقانه ترین چیزیه که تا حالا دیده! صدای میمون بد ترکیب در حالی که یه آهنگ کریسمسی رو می خوند سکوت رو برای چند ثانیه از بین برد.

مرد گفت:«عالیه. من اورلاندو هستم. واسه گرفتن مجسمه برمی گردم.»

کیتی لبخند زد:«منتظرتونم.»

مرد با همون سرعتی که اومده بود رفت. کیتی نفسشو که حبس کرده بود بیرون داد.

تام سوت کوتاهی کشید:«عجب! مثل تماشای یه فیلم عاشقانه دهه 90 بود! رو به راهی گرل؟»

کیتی:«آره...»

تام نیشخند زد:« ازش خوشت اومده؟ قیافه ت مرموزه، نمی تونم تشخیص بدم.»

کیتی:«معلومه که نه. واسه اولین باره که دیدمش.»

تام ابروهاشو شیطنت آمیز بالا انداخت:«ولی تو ازش خوشت اومد!»

کیتی:«من هیچی راجع بهش نمی دونم. تو هم داری خیالبافی می کنی، چون تمام چیزی که بهش فکر میکنی سکسه!»
پالتوش رو پوشید تا برای رفتن آماده شه.

تام:«هی داره برمی گرده...»

کیتی هول شد و به طرف تام برگشت:«کجاست؟»

تام نیشخند زد:«مچت رو گرفتم. می دونستم ازش خوشت اومده. تو از مردهای قد بلند و خجالتی خوشت میاد.»

کیتی:«لطفا خفه شو، یادتم نره در و قفل کنی. شب خوش!»

تام:«شب به خیر سانتا.»

حیف که فروشگاه جای مناسبی برای خوابیدن نبود وگرنه کیتی رو راضی می کرد که بذاره شب ها اونجا بمونه.

در حالی که زیر لبی آهنگی رو زمزمه می کرد چشمش به ساعت دیواری افتاد که 18/10 رو نشون می داد. یادش افتاد امروز باید برای تست خوانندگی می رفت اما به خاطر حواس پرتیش یادش رفته بود.

تام:«شت!»
با عجله بدون عوض کردن لباس کارش بیرون رفت تا شاید بتونه به موقع خودشو برسونه. انقدر هول بود که یادش رفت در فروشگاه رو قفل کنه. توی راه در حالی که می دوید به مردم تنه می زد.

دلقک سرگردون کریسمس دوباره دنبالش افتاد و سر به سرش گذاشت.
تام با بی اعصابی گفت:«گمشو، کلاوس.»

اتوبوس رفته بود و تام مجبور بود پیاده بره. اوج شلوغی شهر بود و همه داشتن به خونه هاشون برمیگشتن. وقتی داشت از چهار راه رد می شد نزدیک بود با یه تاکسی تصادف کنه.

راننده تاکسی سرشو از پنجره بیرون آورد:«مگه نمیبینی چراغ سبزه احمق؟»

تام:«شاید تو خیلی تند می رونی بچ!»

در حالی که بد و بیراه راننده تاکسی رو نادیده می گرفت به دویدن ادامه داد.

The good liarWhere stories live. Discover now