پارت 3- فراموشم نکن

272 69 5
                                    

دو ماه گذشت...زندگی تقریبا به طور عادی در شهر ادامه داشت. حزب های مردمی ملی گرا و استقلال طلب با سران حزب های مخالف دیدار کردن تا اونها رو از ادامه راهشون منع کنن و باهاشون به صلح و توافق برسن.

توماس اون روز خونه مونده بود تا به مادرش در گل کاری و باغبانی کمک کنه و جسیکا هم به خونهٔ دوستش رفته بود.
توماس با دست های کوچیکش خاک های باغچه رو با بیلچه کنار میزد تا هلنا بوته های جدید رو بکاره.
توماس به گل نگاه کرد:«چقدر قشنگه.»

هلنا:«به همین خاطر اسمش گل ″فراموشم نکن″ هست، چون آدم اگه اونو ببینه مجذوب زیباییش میشه و فراموشش نمیکنه.»

توماس به گلبرگ های آبی رنگ که حس آرامش رو به بیننده می دادن نگاه کرد:«اما اینکه یکی رو فقط به خاطر خوشگلیش دوست داشته باشی درست نیست!»

هلنا:«منظورت چیه؟»

توماس:«وقتی زمستان بیاد گلبرگ ها یخ می زنن و
می افتن، اونوقت یه ساقه از گل می مونه که قشنگ نیست.
این امید به دیدن اون گل وقتی بهار میاد و شکوفه میده و بوی خوب و ماندگاری که پخش می کنه هست که باعث فراموش نکردنش میشه.»

هلنا به پسرش نگاه کرد. با اون سن کم چه استدلال ساده ای برای قضاوت نکردن از روی ظاهر و ظاهربین نبودن آورده بود.
هلنا:«تو چقدر بزرگ شدی!»

توماس:«منظورت اینه بیشتر از سنم میفهمم؟!»

هلنا:«یه همچین چیزی.اما این همیشه بد نیست.نشون میده تو باهوشی.»

توماس به مادرش لبخند زد. ناگهان در باز شد و جانی با عجله به خونه اومد. سابقه نداشت این وقت روز برگرده.

هلنا:«سلام.امروز کارت زود تموم شد؟»

جانی نفسی تازه کرد:«دادگستری رو تعطیل کردن، همین طور اداره های دیگه رو.
جنگ شروع شده.»

گلدان از دست هلنا روی زمین افتاد. توماس با شنیدن صدای شکستن گلدان تکون خورد و دست مادرش رو چسبید.

هلنا:«منظورت چیه جان؟»

جانی:«رادوان کاراجیچ رییس جمهور صربستان شده. می خواد کشوری با ملیت صربستانی بسازه.به چندتا از محله های مسلمان نشین حمله کردن و قتل عامشون کردن.»

هلنا حیرت زده گفت:«اما ما هم مردم یوگسلاوی هستیم، ما همه در یک کشور زندگی می کنیم...»

جانی:«اما اون نژادپرست ها این چیزها رو نمی فهمن. حتی به ما بوسنیایی ها هم رحم نمی کنن همونطور که به کروات ها نکردن.
عجله کن هلنا،باید وسایلمون رو جمع کنیم.باید از اینجا بریم.»

هلنا:«بریم! کجا؟ خونه و زندگی ما اینجاست...»

جانی:«تو سرزمین های دیگه هم میشه خونه و زندگی تشکیل داد.ما جمهوری می خواستیم اما کشورمون داره تجزیه میشه. دموکراسی می خواستیم اما دارن به ما استبداد رو تحمیل می کنن. باید به جایی بریم که در آزادی و آرامش زندگی کنیم.نمی خوام آرزوهای بچه هام زیر لگد فاشیست ها له بشن.»

توماس:«ولی اگه از اینجا بریم دیگه دوستامونو
نمی بینیم.»

جانی صورت توماس رو بین دست هاش قاب گرفت:«یادته گفتم ممکنه یه روزی بیاد که از هم به هر دلیلی جدا بشید؟ امروز همون روزه.خیلی های دیگه دارن کشور رو ترک می کنن. شاید یه روزی دوباره بتونی به اینجا برگردی،معلوم نیست...اما الان اون روز نیست،

ما چیزی نداریم که بخوایم باهاش در مقابل صربی ها از خودمون دفاع کنیم، نه رهبر،نه سلاح،نه نیرو و نه هیچ چیز دیگه.الان تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که خودمون رو نجات بدیم،خانواده مون رو.»

توماس:«اما جسیکا اینجا نیست.»

جانی:«نیست؟! کجا رفته؟»

هلنا:«رفته خونه دوستش سارا. تا قبل از غروب برمیگرده.»

جانی:«پس تا وسایلمون رو جمع کنیم جسیکا هم میاد.»

چمدون هاشون رو با لباس و وسایل مورد نیاز پر کردن. جانی گفته بود تا جایی که می تونن باید سبک سفر کنن. هلنا چمدون مشترک خودش و جانی رو بست و به توماس هم برای این کار کمک کرد. وقتی به هال اومد گوشه ای ایستاد و به خونه کوچک و زیباشون نگاه کرد، خداحافظی با جایی که بهش تعلق داری خیلی سخته!

جانی متوجه ناراحتی همسرش شد و دستش رو بین دست هاش گرفت:«هی عزیزم،می دونم که دل کندن از جایی که برای روشن بودن چراغش و آباد کردنش زحمت کشیدی سخته. اما چاره ای نداریم.»

هلنا قطره اشکی که از چشمش چکید رو پاک کرد: «متوجه م.»

جانی آهسته گفت:«بعد از ظهر میرم تا با یه خریدار وسایل دسته دوم برای فروختن اثاث خونه حرف بزنم.»
هلنا سرشو تکون داد.

جانی:«فکر نمی کنم وقت برای فروش خونه داشته باشیم، هیچکس الان پیدا نمی شه که ملک بخره. همه دارن میرن.»

با ناراحتی سیگاری روشن کرد و فعل ″رفتن″ رو زیرلب تکرار کرد. دست کشیدن از دلبستگی ها و رفتن به سوی سرنوشتی نامعلوم ذهن هرکسی رو مشوش می کرد.

...
بعد از ظهر خریدار همراه جانی برای معامله به خونه اومد. بعد از کلی چانه زنی وسایل رو به مبلغ نصف چیزی که ازرش داشتن خرید.این کار رو هم به خاطر آشنایی با جانی که وکالتش رو در پرونده ای قبول کرده بود پذیرفت، وگرنه اون اثاث الان به دردش نمی خوردن چون کسی نبود که بتونه اونها رو بهش بفروشه.

چند دقیقه ای از رفتن خریدار گذشته بود که جسیکا گریان به خونه برگشت.

هلنا به طرفش دوید:«جسیکا، عزیزم چی شده؟»

جسیکا هق هق کرد:«دو نفر موقعی که داشتم به خونه برمی گشتم مزاحمم شدن. از سر چهار راه تا خونه دویدم تا از دستشون فرار کنم.»

جانی رو به روی دخترش زانو زد:«اونا کی بودن عزیزم؟بهم بگو.»

جسیکا:«سربازهای صربی بودن.»

جانی و هلنا به هم نگاه کردن. هلنا با ناراحتی به زمین خیره شد.

جانی موهای جسیکا رو نوازش کرد:«بهت افتخار میکنیم دختر شجاعم. دیگه نگران نباش،بابا و مامان و برادرت کنارتن و نمی ذارن هیچ کس اذیتت کنه.»

بعد از آروم شدن جسیکا جریان رو براش توضیح دادن و گفتن که مجبور به مهاجرتن. جسیکا که به چشم خودش ناامنی شهر رو دیده بود سریع قبول کرد و رفت تا اون هم وسایلش رو آماده کنه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🔻🔺به نظرتون تصمیم خانواده هیدلستون درسته یا اشتباه؟

The good liarWhere stories live. Discover now