یـکـدفـعـه با صدای فریاد مردی که نگهبان سالن بود به خودشون اومدن و از هم جدا شدن.
نگهبان:«کی هستی؟ الان سالن تعطیله نباید کسی اینجا باشه. به پلیس زنگ می زنم تا ورود غیر قانونی رو گزارش بدم!»
کریس:«متاسفم.»
تام:«لازم نیست، خودمون می ریم.»
کریس دست تام رو گرفت و سریع کفش هاشونو عوض کردن و بدو بدو از ساختمون خارج شدن. به خیابون اصلی که رسیدن روی صندلی ایستگاه اتوبوس ولو شدن. به هم نگاهی انداختن و با یادآوری خاطره امروز زدن زیر خنده. صدای قهقهه هاشون کل خیابون رو برداشته بود!
کریس:«من به این میگم یه فرار موفق! خلاقانه، شجاعانه، عاشقانه و مفید بود.»
تام:«مفید چرا؟»
کریس:«به خاطر تست بازیگریت، مگه نگفتی برای تئاتر فروزن باید رو یخ اسکیت کنی؟»
تام با قدردانی به کریس نگاه کرد:«تو...یادت بود؟»
کریس:«معلومه که یادم بود. دوست دارم فکر کنم تو مسیر ستاره شدنت منم یه کمکی کردم! وقتی مشهور شدی فراموشم نکن!»
تام:«امکان نداره فراموشت کنم، آقای کریس... راستی هیچ وقت نشد بپرسم، فامیلیت چیه؟»
کریس دستشو جلو برد:«بنده همسورث هستم.»
تام خندید و باهاش دست داد:«هیدلستون، خوشبختم!»
کریس پشت سرشو خاروند:«باید برم سر کار. می دونی که، شبها تو اون پانسیون کار میکنم.»
تام:«آره، می دونم.»
سعی کرد لحنش طوری باشه که کریس نفهمه تام از اینکه مجبوره از کریس جدا بشه واقعا ناراحت می شه، چون این کریس رو برای رفتن دو دل می کرد. انگار تام واقعا داشت به یک نفر اهمیت می داد!کریس از روی نیمکت بلند شد:«چه جوری برمی گردی خونه؟»
تام:«طبق معمول، با اتوبوس.»
کریس:«مشکلی برات پیش نمیاد؟»
تام:«نه، خیالت راحت.»
کریس:«باشه. برای دیدنت به فروشگاه میام.»
تام:«مطمئن نیستم هنوز بتونم اونجا کار کنم، سانتا ازم متنفره.»
کریس دستش رو به نرمی دور شونه های تام گذاشت:«شاید باید برای سانتا یه کار خوب کنی. موفق باشی پسر کوچولو!»
طبق معمول چشمکی زد و گفت:«و بالا رو هم نگاه کن!»تام خنده ای کرد و سرشو تکون داد:«از دست تو!»
کریس رو تا وقتی توی کوچه پیچید و از نظر ناپدید شد با نگاهش بدرقه کرد. سرشو بلند کرد. آسمون پر از ابرهای سفیدِ برفی بود. انگار زمستون برای اومدن عجله داشت. تک ستاره ای گوشهٔ آسمون می درخشید، انگار نشونهٔ امید بود در دل این تاریکی! فقط یه چشم آرزومند می خواست تا اون رو ببینه....
فردا صبح تام برخلاف همیشه به موقع سر کارش حاضر شد. تو این روزهای آخر معمولا سرشون شلوغ تر بود. کیتی در حال تعریف از مجسمه فندق شکن موزیکال برای مشتری بود و تام داشت محصولات به فروش رفته رو حسابرسی می کرد. اتفاقی چشمش به اورلاندو افتاد که بیرون ایستاده بود و به داخل مغازه خیره بود. اون مرد شور حیا و خجالتی بودن رو درآورده بود!
تام یاد حرف کریس افتاد، اگه بتونه به اورلاندو کمک کنه تا به کیتی پیشنهاد بده می تونه باعث خوشحال کردن کیتی بشه!
طوری که کیتی متوجه نشه بیرون رفت.
تام:«روز به خیر!»اورلاندو به خودش اومد:«اوه، روز شما هم به خیر.»
تام:«می خوای خرید کنی؟»
اورلاندو:«آم...آره، خب... درواقع...»
تام:«فقط باید دربارهٔ علاقه مشترکتون حرف بزنی...»
اورلاندو:«چی؟!»
تام:«شما و سانتا هر دو یه علاقه مشترک دارید، چیزی که هر روز هر دوتون رو اینجا می کشونه. راجع به اون حرف بزنید. اینطوری می تونی سر صحبت رو هم باز کنی.»
اورلاندو متوجه منظور تام شد. سری به نشانه قدردانی تکون داد و با هم وارد فروشگاه شدن.تام:«سانتا، مشتری محترممون رو به من بسپار. چون یه مشتری دیگه اومده، یه جنتلمن که به کمک مخصوص تو نیاز داره.»
کیتی با دیدن اورلاندو چشم هاش درخشید. به طرف مرد رفت و جاش رو با تام عوض کرد.
کیتی:«به خاطر اون مجسمه که قرار بود بخرید برگشتید؟»
امیدوار بود اومدن مرد دلیل دیگه ای هم داشته باشه.اولاندو سعی کرد به نصیحت تام عمل کنه:«از تمام چیزایی که تو زندگیم دیدم، این یکی بهترین شونه!»
کیتی:«چی؟ مجسمه؟!»
اورلاندو:«کریسمس.»
کیتی:«جداً؟»
اورلاندو:«بله. برای همین دوست دارم همیشه بیام اینجا.»
کیتی ذوق کرد:«منم کریسمس رو دوست دارم، واسه همین یه فروشگاه کریسمسی زدم.»
لبخند زیبایی زد. اورلاندو تو دریای چشم های آبی زن غرق شد...
YOU ARE READING
The good liar
Fanfiction[COMPLETED] با عشق، تقدیم به کسانی که علی رغم آسیبی که به قلبشون رسیده، هنوز قوی هستند❤ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 ≈دروغگوی خوب≈ 〽شیپ: هیدلسورث (تام هیدلستون،کریس همسورث) 〽 وضعیت آپ: تکمیل شده 〽ژانر: رمانتیک،کمدی، درام 〽نویسنده:melorin...