پارت 16- بازگشت دوباره

159 45 12
                                    

فـردا صبح هلنا به زور تام رو برای ویزیت ماهانه ش پیش دکتر برد. خودشم همراهش رفته بود تا نکنه تام از زیر کار در بره. تام با بی حوصلگی رو به روی دکتر نشست.
دکتر:«تام، خوشحالم که می بینمت!»

تام بر خلاف میلش گفت:«آره...منم!»

دکتر:«خب...بگو ببینم، رژیم غذایی‌ات چطور پیش میره؟ بیشتر میوه و سبزیجات می‌خوری دیگه؟»

تام دروغ گفت:«آره، همین طوره!»

هلنا که کنارش نشسته بود حرفشو تصحیح کرد:«نه، وقتایی که بیرونه آت و آشغال می‌خوره! ولی وقتی خونه‌ست غذای منو می‌خوره که سالمه!»

دکتر ابروهاشو بالا انداخت:«وضع خوابت چطوره؟»

تام لباشو کش داد:«اون که عالیه، نگم برات!»

هلنا:«اصلا خواب کافی نداره!»

دکتر:«ورزش چی؟»

تام:«هوم...به طور مداوم...»

هلنا:«اصلا انجام نمیده!»

دکتر که هر لحظه بیشتر متعحب می شد پرسید:«و نوشیدنی الکلی؟!»

تام:«اِی...هر چند وقت یه بار اونم شاید...»

هلنا:«مثل دزدای دریایی همش یه شیشه دستشه و سر می کشه!»

دکتر گیج شد:«تو میگی همه چی مرتبه، ولی مادرت دقیقا برعکسش رو میگه...حرف کدومتون رو باور کنم؟»
تام به خودش اشاره کرد.

هلنا:«البته که من، به حرف مادر باید گوش بدی.»
دکتر:«گوش کن تام، تو باید از قلبت مراقبت کنی. باید به مقدار کافی استراحت کنی. غذای سالم بخوری، کمتر الکل مصرف کنی و کمتر عصبانی باشی.»

تام از پرحرفی دکتر سرش درد گرفت، بالاخره که چی، اونکه قرار نبود اهمیت بده!

دکتر به طرف هلنا برگشت:«و شما خانم هیدلستون، کمتر نگران باشین. مشکلات زیادی مثل سکته و فشار بالا در کمین تونه.»

هلنا:«من فکر و خیال زیادی دارم، انقدر که نمی‌تونم بخوابم. می شه لطفا یه چیزی بهم بدین که شبا خوابم ببره؟»

دکتر مأیوسانه گفت:«خانم هیدلستون هر چیزی که برای خواب و استرس و حملهٔ عصبی وجود داره براتون تجویز کردم، شما بهترین داروهایی که پزشکی مدرن ارائه کرده رو مصرف کردین.»

هلنا:«خب، پس چیکار باید بکنم؟»

دکتر:«به حال روحیتون برسین. مثلا می تونید به یه کلوپ دوستانه ملحق شین، با بقیه حرف بزنین و با دوستانتون وقت بگذرونین.»

هلنا:«دوستان من تو جنگ کشته شدن.»

تام که دید مادرش دوباره می خواد حرف گذشته رو وسط بکشه میون حرفش پرید:«خیلی‌خب، باشه! ممنونم دکتر.»

The good liarWhere stories live. Discover now