پارت 27- سال نو مبارک

251 44 58
                                    

شـب کریسمس، مسئولان پانسیون به کمک داوطلب های خَیِر جشنی با حضور دوستان و خانواده ها و هم محلی هاشون ترتیب دادن. حتی بعضی مردم رهگذر هم با شنیدن صدای ترانه و شادمانی که از داخل ساختمون می اومد به جشن شون ملحق شدن.

تام به عنوان یکی از میزبانان و مجری مراسم روی سن رفت و گفت:«سلام به همه، خانم ها و آقایون! خوشحالم که اینجا بین ما هستید. براتون برنامه های زیادی تدارک دیدیم. امیدوارم حالش رو ببرید.
خب می‌دونستم که نور پردازی اینجا زیاد خوب نیست، پس نور پردازی خودم رو آوردم...»
دکمه ای رو فشار داد و چراغ ریسه ای های رنگی که دور خودش پیچیده بود روشن شدن.
همه سوپرایز شدن و خندیدن.

تام:«اول می‌خوام یه تشکر جانانه از کسانی‌ که تلاش کردن تا شما الان اینجا باشید، بکنم. همین طور از مامانم، به خاطر بزرگ ترین کیکی که درست کرده! نوش جونتون.
رابرت گفته حق سخنرانی ندارم، وگرنه تک تک از همه تون تشکر می کردم.»

رابرت از ردیف اول گفت:«درسته، دیگه بزن به چاک!»

تام شونه هاشو بالا انداخت:«ممنونم رابرت داونی جونیور!
فقط... خیلی سریع می خوام یه چیزی رو بگم: ما ها خیلی خوش‌ شانسیم که ″زنده‌ایم″ ! خیلی خوش‌ شانسیم که می‌تونیم به همدیگه از کم تا زیاد کمک کنیم. دلیل خوش‌ شانسیمون هم همینه: محبت کردن، چون ما رو راضی و خوشحال می‌کنه. نه موفقیت پایان کاره و نه شکست، فقط یک چیز مهمه: و اون شجاعت زندگی کردنه.»
همه براش دست زدن و سوت کشیدن.

الیزابت از بین جمعیت گفت:«تام واسمون بخون.»

تام:«خیلی خب، فکر می‌کنم یه آهنگ سراغ داشته باشم...»
دستش رو روی قلبش گذاشت. زیر لب گفت:«امیدوارم تو هم این آهنگ رو دوست داشته باشی کریس!»

اشاره ای داد و پرده های پشت سرش کنار رفتن. گروه سرودی که از بین بی خانمان ها انتخاب کرده بودن اون پشت بودن و باعث غافلگیری حضار شدن. همراه تام شروع به نواختن و همخوانی کردن.

″در کریسمس گذشته
قلبم رو به تو دادم
ولی درست روز بعدش
اونو بهم پس دادی.
امسال
برای اینکه دوباره گریه نکنم
قلبم رو به یه فرد خاص میدم
من فاصلمو با تو حفظ می کنم
اما چشمای تو منو به خودش جلب می کنه
بهم بگو عزیزم:
آیا منو می شناسی؟
خب، یه سال می شه که ندیدمت و این اصلا منو غافلگیر نمی کنه
کریسمس مبارک، من کادوت رو بسته بندی کردم و برات فرستادم
با یه کارت که روش نوشته بود ′دوستت دارم′
شاید امسال قلبم رو به یه فرد خاص بدم
کریسمس پارسال
مثل امسال نمی شه...″

کیتی و اورلاندو، مادر و پدر تام، جسیکا و دوست پسرش، هالزی و نامزدش و تمام کسانی که اونجا بودن بلند شدن و مشغول رقص و پایکوبی شدن.
اون بهترین کریسمس برای تام بود.

...

تام نوشتهٔ روی سنگ قبر رو خوند: ″کریستوفر همسورث، متولد 1983، متوفی 2010″
گل های رز رو روی گور گذاشت.

تام:«اون، یکی از آدم های خیلی خوب این دنیا بود. حرف ها و کارهاش ادا نبود، کریس خودش بود، و هیچ کس نمی تونه شبیه اون باشه. کاش آدم های خوب تو دنیا بیشتر بودن.»

بندیکت:«اگه آدم های بد نباشن خوبی معنی نداره، با بدیه که قدر خوبی رو می دونیم.»

تام:«حق با توئه عزیزم.
می دونی کریس کسی بود که منو به سوی تو هدایت کرد. ترغیبم کرد که تو یه باشگاه ورزشی عضو بشم، اگه به اون باشگاه نمی اومدم تو رو نمی دیدم و هیچ وقت باهات آشنا نمی شدم. اون باعث شد یه قلب درخشان داشته باشم. من یه روشنایی پیدا کردم که همیشه همراه منه.»

بندیکت با دست هاش صورت تام رو قاب گرفت:«پس من چه خوش شانسم که به باشگاهی که من توش مربی بودم اومدی!»

تام به شیرینی خندید. دست دوست پسرش رو گرفت و به خونهٔ مادر و پدرش رفتن. قرار بود ناهار دور هم باشن.

وقتی هلنا خواست سر میز بشینه بندیکت صندلی رو براش عقب کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

وقتی هلنا خواست سر میز بشینه بندیکت صندلی رو براش عقب کشید.
هلنا:«اوه ممنونم. تام خیلی خوش‌ شانسه که جنتلمنی مثل تو رو داره.»

جسیکا شوخی کرد:«چون خودش تو این کار افتضاحه!»

تام:«هی! من فقط نگرانم که وقتی صندلی رو برای یکی عقب بکشم متوجه نشه و بخوره زمین!»
همه زدن زیر خنده.

تام ظرفی رو روی میز گذاشت:«این ترامیسو رو من و بندیکت درست کردیم.»

جانی:«عالی به نظر میاد.»

هلنا گلوشو صاف کرد:«می خوام قبل از اینکه دسر این گی ها رو بخوریم...»

تام چپ چپ به مادرش نگاه کرد:«هی مامان!»

هلنا:«به یاد قدیم یه ترانه به زبان صربی بخونم.»
جسیکا آه کشید. تام دستشو به پیشونیش کوبید!
هلنا شروع کرد به خوندن یه آهنگ غم انگیز که شبیه ترانه های سوگواری بود!

جانی خندید:«اوه بس کن هلنا، این مال خیلی وقت پیشه، دیگه اون زمان تموم شده.»
شروع به خوندن ترانهٔ شادی کرد.

جسیکا و دوست پسرش و بعد هلنا باهاش همخوانی کردن. تام دست بندیکت رو کشید و وسط هال ایستادن و مشغول رقصیدن شدن. دیگه هیچ اتفاقی قرار نبود اون خانواده رو از هم جدا کنه، اونها در کنار هم میتونستن از پس همه چیز بر بیان.

≈پایان≈

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🔺🔻دوستان عزیزم، این فف هم به اتمام رسید. از حمایت و همراهی تون متشکرم. امیدوارم این داستان تونسته باشه رضایتتون رو جلب کنه.
🔺🔻اگه از قلم من خوشتون اومده پیج من رو فالو داشته باشید و به بقیهٔ بوک هام سر بزنید. (برای کسانی که نمی دونن در فف بادیگارد″ ام هم شیپ هیدلسورث داریم🤩)
🔺🔻خوشحال میشم نظراتتون رو درباره این فن فیکشن بدونم 🥰

The good liarWhere stories live. Discover now