صبح با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد...کش و قوسی به بدنش داد و از جای گرم و نرمش بلند شد...همونطور که سرشو میخواروند، بسمت دستشویی حرکت کرد...بعد از شستن دست و صورتش به آشپزخانه رفت و از یخچال بطری شیشه ای آب رو بیرون آورد...ماگ مشکی رنگشو از داخل آبچکان برداشت و اونو پر از آب کرد و یک نفس سرکشید تا گلوش تازه بشه...
به درب یخچال تکیه داد و کمی به همون حالت موند...چشماش بخاطر خواب آلودگی در حال بسته شدن بود که ناگهان با صدای زنگ بلندی از جا پرید...
هوفی کشید و بطرف گوشیش که کنار تشکش بود رفت و اونو از زمین برداشت...با دیدن شماره روی صفحه، تماس رو وصل کرد...
—بیداری؟؟؟
کیونگسو خمیازه ای کشید و گفت:
+پس فکر کردی با کی داری حرف میزنی؟؟ بیدارم دیگه...
صدای خنده چانیول از پشت خط بطور واضح میومد...با لحن پرانرژی همیشگیش گفت:
—پس قرارمون نیم ساعت دیگه ایستگاه مرکزی
کیونگسو دستشو لابلای موهای به هم ریختش برد تا اونا رو درست کنه...کمی سرشو خاروند و گفت:
+باشه...
—نخوابیااااا
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و با لحن جدی گفت:
+نمیخوابم چانیول ...الان راه میوفتم میام... خیالت راحت
چانیول دوباره خندید و گفت:
—بدو...امروز خیلی برنامم فشردس...
کیونگسو معترض گفت:
+یاااا...منم سرم اندازه تو شلوغههه...فکر نکن فقط خودتی که کار داری
—خیلی خب بابا...من تسلیمم...زودباش بیا منتظرتم
کیونگسو باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد و به ساعت دیواری روبه روش که ۶صبح رو نشون میداد خیره شد و به خودش گفت:
+لعنت به صبحای زود...
تشکشو جمع کرد و اونو گوشه اتاق گذاشت..
بسمت کمد چوبی رفت و از داخلش لباساشو درآورد...یک بلوز سبز روشن ساده و شلوار مشکی کتان...وقتی لباساشو پوشید از آیینه کمد نگاهی به موهاش که هنوز نامرتب بودن،انداخت و اونا رو به دقت شانه کرد...هودی مشکی رنگشو تن کرد و روی اون کاپشنشو پوشید.. کلاه بافتنی رو سرش کرد و شالگردنشو دور گردنش پیچید...در آخر از روی پیشخوان آشپزخانه،عینکشو برداشت و به چشمش زد...
کلید و گوشیشو برداشت و بعد از گذاشتن اونها داخل جیبش از خانه بیرون زد و بسمت ایستگاه اتوبوس روانه شد...خوشبختانه اتوبوس به فاصله کمی پس از رسیدنش در ایستگاه توقف کرد و کیونگسو بلافاصله سوارش شد...
بیست دقیقه بعد به ایستگاه مرکزی رسید و از جاش بلند و از اتوبوس پیاده شد...
سوز سرمای اول صبح، باعث شد به خودش بلرزه و شالگردنش رو بالاتر بیاره و صورتشو بپوشونه.
خیابان در اون ساعت ،برعکس جاهای دیگه بسیار شلوغ بود و مردم مدام در تکاپو و جنب و جوش بودن تا خریدهاشونو انجام بدن...به معنای واقعی کلمه زندگی در اونجا جریان داشت...
کیونگسو دستاشو در جیبش برد و نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد چانیول رو بین مردم اطرافش پیدا کنه...چشماشو کمی ریز کرد اما هنوز موفق نشده بود که اونو ببینه...
مست خواب بود و با گیجی به اطرافش نگاه میکرد.
ناگهان ضربه ی نسبتا محکمی به شونش خورد...از جاش پرید و بسرعت برگشت و صورت شاداب و خندون چانیول رو دید...
چانیول با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
—صبح بخیر!!!
کیونگسو دستاشو از جیبش درآورد و اونا رو کش داد و گفت:
+در واقع باید بگی صبح خیلی زود !!
اینو گفت و سرشو پایین انداخت و خمیازه ی بلندی کشید...از زیر چشمای نیمه بازش، به چانیول نگاهی انداخت...برخلاف همیشه،اینبار هودی تنش نبود و درعوض لباس بافت آبی آسمانی از زیر پالتوی نسبتا بلندش،براش دلبری خاصی میکردن..
بخاطر قد بلند و اندام ورزیده ای که داشت،هر لباسی میپوشید،بهش میومد...ولی اون روز به یک شکل دیگه ای خوش تیپ شده بود...
کیونگسو بخاطر سوزش چشماش اونا رو بهم فشار داد تا یه کمی بهتر بشن و البته دیگه به کنجکاوی کردن در مورد ظاهر چانیول ادامه نده!!!
چانیول با دیدن چشمان خستش،با تعجب لب زد:
—ببینم حالت خوبه؟؟؟
کیونگسو اینبار با دست جلوی دهانشو گرفت و خمیازه ی دیگری کشید و گفت:
+آره...چطور مگه؟؟؟
چانیول به چشماش اشاره کرد و گفت:
—آخه چشمات پُره خوابه...خیلی خسته بنظر میای...
کیونگسو از پشت عینک،چشماشو مالید و گفت:
+دیشب که خودت دیدی...تا ۲صبح مشغول آشپزی بودیم...صبح نمیتونستم از جام بلند شم...
نگاهی به صورت سرحال چانیول انداخت و با تعجب گفت:
+آخه تو چطور میتونی ساعت ۲و نیم بخوابی و ۶صبح بلند شی؟!!!
چانیول که با دقت به حرفاش گوش میداد،باشنیدن غرغر های همیشگی کیونگسو لبخند زد
کیونگسو چشماشو گرد کرد و ادامه داد:
الان یک هفتس داریم با هم کار میکنیم و تو یک بارم اعتراض نکردی!!!
چانیول ابروهاشو بالا داد و گفت:
—چرا باید اعتراض کنم؟ اونیکه سحر خیزه منم نه تو!!!
نفس عمیقی کشید و هوای تازه صبح رو داخل ریه هاش فرستاد و در ادامه گفت:
مامورای خرید همشون باید صبح زود بیدار بشن.
وگرنه نمیتونن مواد غذایی تازه برای رستورانشون تهیه کنن!!منم یک مامور خرید هستم!
کیونگسو کاپشنشو بیشتر به خودش پیچید و گفت:
+باشه آقای مامور خرید سحر خیز!!!
چانیول خندید و گفت:
—بسه...توهم اینقدر غرغر نکن آقای دو!!
کیونگسو دوباره دستاشو داخل جیبش فرو برد و گفت:
+حالا چرا گفتی برنامت فشردس؟مگه چی کار داری؟
چانیول نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
—بیا اول بریم خرید کنیم ، بعد برات تعریف میکنم..
کیونگسو با تعجب گفت:
+اینجا؟؟؟تا اونجا که من میدونم اینجا مواد غذایی عمده نمیفروشن!!
چانیول لبخندی زد و با لحنی که بازیگوشی قاطیش بود لب زد:
—کی گفته ما قراره مواد غذایی بخریم؟؟
کیونگسو دوباره چشمانش گرد شد و گفت:
+پس قراره چی کار کنیم؟؟
چانیول به رو به روش اشاره کرد و گفت:
—ما قراره امروز یه چرخی تو محله ی اینسادونگ بزنیم!!
کیونگسو دست راستشو از جیبش درآورد و پشت گردنشو مالید و گفت:
+قراره چی بخری؟؟
چانیول بطرف خط عابر پیاده حرکت کرد و گفت:
—به زودی میفهمی...
کیونگسو حرف دیگه ای نزد و به دنبال چانیول به راه افتاد...هر دو از خیابان عبور کردن و وارد محله اینسادونگ شدن...
کیونگسو از بچگی عاشق اونجا و مغازه هایی بود که صنایع دستی قدیمی میفروختن...یک خیابان نسبتا پهن که در دوطرفش ، مغازه های مختلف و رنگارنگ قرار داشت که از سر در بعضیاشون،
وسایل تزیینی زیبایی آویزان بود...در یکی از کتاب های تاریخی خونده بود که اینسادونگ یکی از قدیمی ترین محله های کشورشون هست..
محله ای که نماد تاریخ کهن و البته غنی کره جنوبی بوده و خواهد بود...
همونطور که با ذوق به مغازه ها نگاه میکرد به چانیول گفت:
+این محله واقعا قشنگه...
چانیول برگشت و نیم نگاهی به چشمان ذوق زده کیونگسو انداخت و با لبخند گفت:
—درسته...منم اینجا رو خیلی دوست دارم...
+من تو یه کتاب خوندم که این محله از زمان حکومت سلسله چوسان برقرار بوده...
چانیول سری تکون داد و گفت:
—اوهوم...یه چیز جالبی رو میدونستی؟؟
کیونگسو قدمهاشو سریع تر کرد تا به چانیول برسه.
همونطور که شانه به شانه هم حرکت میکردن پرسید:
+چیو؟
—اینکه محله ی اینسادونگ،محل آموزش نقاش ها بوده؟
کیونگسو خندید و گفت:
+بله میدونستم...هنوزم ریشه های هنر، اینجا جریان داره..
چانیول با تعجبی که چاشنی شیطنت بود لب زد:
—تو کتابای تاریخی زیاد میخونی؟
کیونگسو همونطور که نگاهش مابین مغازه ها چرخ میزد،گفت:
+بله...من خیلی به تاریخ علاقه دارم...
چانیول لبخندی زد و گفت:
—خیلی خوبه...
مدتی سکوت بینشون برقرار شد...کیونگسو که حس کنجکاوی بدجوری قلقلکش میداد بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت:
+نمیخوای بگی چرا اینجا اومدیم؟؟
چانیول صورتشو بطرف کیونگسو،که با چشمان منتظر نگاهش میکرد انداخت و گفت:
—خیلی مشتاقی بدونی؟!!!
کیونگسو به جلو چشم دوخت و همونطور که شانه هاشو بالا انداخت گفت:
+نه...فقط برام سوال پیش اومد!!
چانیول با نگاه موشکافانه ای اونو بررسی کرد و با لحن خاصی گفت:
—واقعا؟؟؟
کیونگسو بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
+اوهوم
چانیول به صورتش اشاره کرد و گفت:
—پس چرا نوک دماغت قرمزه؟؟
کیونگسو چشمانش درشت شد و دستشو بلافاصله روی بینیش گذاشت و گفت:
+چی؟؟؟
چانیول خندید و لب زد:
—وقتی کنجکاویت گل میکنه،نوک دماغت قرمز میشه!
کیونگسو کمی نوک بینیشو مالید و گفت:
+نخیر...بخاطر سرماست...واسه خودت هم قرمز شده!
چانیول جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و از شیشه صورتشو نگاه کرد...سرشو کج کرد و گفت:
—من که چیزی نمیبینم!!
برگشت و رو به کیونگسو ادامه داد:
—بهتره واقعیت رو بپذیری!!!
+واقعیت چی رو؟؟
—اینکه نمیتونی جلوی کنجکاویتو بگیری!!
کیونگسو شال گردنشو بالا آورد و بینیشو پوشوند و گفت:
+اصلا اینطور نیست!!
چانیول لبخند موذیانه ای تحویلش داد و گفت:
—باشه...
کیونگسو خیلی مشتاق بود تا دلیل اومدنشون به این محله رو بدونه...اما از طرفی بخاطر کم کردن روی چانیول نمیخواست سوال دیگه ای بپرسه...
پس سکوت رو به کنجکاوی کردن ترجیح داد...
مغازه ها تقریبا باز شده بودن و جنب و جوش مردم ، کیونگسو رو سرحال میورد...
در اون محله هرچیزی رو میتونستی به راحتی پیدا کنی..از صنایع دستی و تزیینی گرفته تا ظروف چینی و سفالی و همینطور لباس های سنتی دوران چوسان قدیم...
بوی غذا هم در طرف دیگه، از مغازه های مجاور به مشامشون میرسید...مردم جلوشون ایستاده بودن و غذا میخوردن...
چانیول نگاهی به کیونگسو که با اشتیاق در حال نگاه کردن مغازه ها بود انداخت و گفت:
—یه سوال بپرسم؟؟
کیونگسو نگاهشو به چانیول گره زد و منتظر شد..
—بنظرت برای سرو غذای کره ای، برای مهمونای خارجی از چه ظرف هایی باید استفاده کنیم؟؟
کیونگسو متوجه شد، چانیول غیر مستقیم میخواد به سوال چند لحظه پیش کیونگسو جواب بده،از پشت شالگردن لبخند محوی زد و گفت:
+بستگی به مهمونتون داره و اینکه چه حسی داره..
چانیول ابروهاشو بالا داد و گفت:
—منظورت چیه؟
کیونگسو یقه کاپشنشو مرتب کرد و گفت:
+خب،باید ببینین مهمونتون تا چه اندازه مشتاق بوده که حاضر شده توی رستوران شما غذا بخوره..
کمی فکر کرد و ادامه داد:
+یا اینکه مناسبتی که قراره ایشون، پیش شما بیان چیه؟
چانیول با چشمای گرد و با لحنی که تعجب در اون موج میزد گفت:
—فکر نمیکردم اینقدر پیچیده باشه
کیونگسو خندید و گفت:
+موضوع فقط به غذا و آشپزی کردن محدود نمیشه...باید تمام جنبه ها رو در نظر گرفت
چانیول کلاه مشکی رنگشو بالا داد و گفت:
—راستش من خیلی در جریان نیستم اما ظاهرا دوستای آجوشی قراره یه ملاقات با هم ترتیب بدن و همدیگه رو بعد از ۱۰سال ببینن..
کیونگسو دست به سینه شد و همونطور که شانه به شانه چانیول راه میرفت گفت:
+۱۰سال زمان زیادیه!!!
چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—آجوشی میگه زمانی که تو فرانسه درس میخونده،باهاشون آشنا شده...
دستشو تو جیب پالتوی طوسی رنگش فرو برد و ادامه داد:
—بهم گفت دوستاش تا به حال کره نیومدن بخاطر همین میخواد براشون سنگ تموم بذاره...
کیونگسو لبخند زد و گفت:
+خیلی خوبه...پس باید به بهترین شکل، فرهنگ کشورمون رو به مهموناشون معرفی کنن...
چانیول بشکنی زد و گفت:
—دقیقا همینطوره...
کیونگسو نگاهی به چانیول کرد و با شیطنت خاصی گفت:
+پس بخاطر همین اومدیم اینجا؟؟؟
چانیول خندید و سرشو به تایید تکون داد...
—میخواستم بدونم همونطور که تو آشپزی مهارت داری،تو موارد جانبی هم خوبی یا نه؟؟
کیونگسو نگاهی بهش انداخت و گفت:
+برای غذا، چی میخواین براشون سرو کنین؟
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
—آجوشی چیزی بهم نگفته..
کیونگسو بعد از مدتی مکث گفت:
+غذای کره ای با ظرف های سنتی کره،بهترین انتخابه...اینجوری میتونن به خوبی با فرهنگ و غذاهای ما آشنا بشن...
چانیول با جدیت لب زد:
—اما ممکنه بعضیاشون غذاهای ما رو دوست نداشته باشن...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و با لحن مطمئنی گفت:
+اگه تنوع غذاهایی که میخواین سرو کنین زیاد باشه این اتفاق نمیوفته...شاید یکیشون غذای دریایی دوست نداشته باشه اما با دیدن دوکبوکی،دهنش آب بیوفته...
چانیول غرق در فکر بود و به مغازه لباس فروشی پشت سر کیونگسو نگاه میکرد...فروشنده خانم با یکی از مشتری ها، سخت مشغول بحث کردن با یکی از مشتریان بود....
نگاهشو از اونجا گرفت و به کیونگسو خیره شد و گفت:
—فکرم به اینجا نرسیده بود پسر...حتما به آجوشی میگم..
کیونگسو خندید و گفت:
+پس بیا دنبال یه ظرف چینی خوب بگردیم...
چانیول سرشو به تایید تکون داد و هر دو بسمت خیابان رو به رو حرکت کردن...
تک تک مغازه ها رو از نظر گذروندن...به یکی از مغازه های صنایع دستی رسیدن... صورتک های چوبی تزیینی در بالای درب ورودی آویزان و در قسمت پایین،دستبندهای رنگارنگی چیده شده بود...
کیونگسو ایستاد و به دستبند ها نگاه کرد...
چانیول ایستاد و به صورت خندونش نگاهی کرد که تک تک دستبند ها رو تو دستش میگرفت و از نزدیک نگاه میکرد...
کمی بهش نزدیک شد و گفت:
—قشنگن؟؟؟
کیونگسو لبخندی زد و سرشو به تایید تکون داد و اونو سرجاش گذاشت و گفت:
+اینا کار دست هنرمندامونه...باید بهشون افتخار کنیم
اینو گفت و به مغازه کناری که در ویترینش ظروف تزیینی و سفالی چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
+فکر کنم مغازه ای که دنبالش بودیم رو پیدا کردیم...
چانیول که نگاهش هنوز به دستبند ها بود ، به کیونگسو گفت:
—تو برو...من میام...
کیونگسو باشه ای گفت و بطرف مغازه رفت و داخل شد...
مغازه ای که مقابلش خودنمایی میکرد، کوچک و نسبتا تاریک با نور ملایم زرد رنگی بود که اونجا رو روشن میکرد...قفسه های چوبی که در قسمت بالایی دیوار نصب بود، سرتاسر با ظروف پر نقش و نگار و در پایین با مجسمه های کوچک و بزرگ تزیینی پر شده بود...
کیونگسو در همون نگاه اول عاشق اونجا شد و با نگاه کنجکاوش مشغول بررسی اجناس شد...چشماش دنبال ظرفی میگشت که از همه جهت خاص باشه...
نمیدونست این اشتیاقش از کجا ناشی میشه که با کمال میل حاضر بود صبح به این زودی از خواب بیدار بشه و با چانیول برای خرید یه ظرف سفالی به بازار بیاد...چیزی که ازش اطمینان داشت بهونه بودن این ظرف بود...
کیونگسو بیشتر دلش میخواست کنار چانیول باشه و از گرمای محبتش لذت ببره و در نگاهش غرق بشه.
حالتی که برای خودش هم عجیب بود و نمیدونست از کِی بوجود اومده...
با صدای ظریفی از فکر بیرون اومد:
~~میتونم کمکتون کنم آقا؟
کیونگسو سرشو برگردوند و دختر ریز جثه ای رو دید که پشت پیشخوان ایستاده بود و بهش لبخند میزد.
موهای مشکی رنگش تا شونه هاش پایین ریخته بود و عینک گرد نسبتا بزرگی به چشماش زده بود که صورتشو بانمک کرده بود...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+من دنبال یه ست کامل ظرف غذاخوری میگردم..
با یه طراحی عالی و کاملا سنتی...مخصوص کشورمون
دختر لبخندی زد و لب زد:
~~جای درستی اومدین...اجازه بدین تا ظرفامون رونشونتون بدم...
کیونگسو گفت:
+خیلی عالیه...
دختر از کمد کوچک پایین پاش چند تا جعبه بیرون آورد و اونا رو روی پیشخوان گذاشت و همونطور که درب یکیشونو باز میکرد گفت:
~~برای مراسم خاصی اونا رو لازم دارین؟؟
+بله همینطوره...
دخترک لبخندی زد و کاسه سایز متوسطی رو از داخل جعبه بیرون آورد و اونو بطرف کیونگسو گرفت...
کیونگسو نگاهی به طراحی ظریف روی اون انداخت و اونو زیر نور گرفت و گفت:
+فوق العادس...
دختر خندید و گفت:
~~همینطوره...
کیونگسو محو نگاه کردن ظرف بود که دستی شانه هاشو لمس کرد و بعد صدای گرم چانیول تو گوشش پیچید:
—ببینم چی پیدا کردی؟!!
کیونگسو نگاهی به دست چانیول ،که روی شانه هاش نشسته بود و قصد هم نداشت که اونو برداره انداخت و با صدایی که از فرط خجالت به زور شنیده میشد گفت:
+آره...نیگاشون کن
چانیول خندید و همونطور که دستش روی شونه کیونگسو بود کاسه رو از دستش گرفت و نگاه کرد...احساس گرمای عجیبی در سراسر وجود کیونگسو جاری شد...انگار جریان برق صدولتی بهش وصل کرده بودن ...ولی از طرف دیگه بشدت احساس راحتی میکرد..نتیجه این تضاد زیبا دونه های عرقی بود که در قسمت گیجگاهش نشستن...
چانیول با تحیر گفت:
—چه طرح زیبایی دارن...
دختر همونطور که سرشو به تایید تکون میداد گفت:
~~این طراحی مشابه خوشنویسی دوران چوسان قدیمه...
چانیول نگاه دوباره ای به ظرف انداخت و گفت:
—روش نوشته شده « شادی رو در آغوش بگیر»
نگاهی به کیونگسو انداخت...چقدر دیدن این چشمای گرد و مشکی اونو به هیجان میاورد...هیجانی که اونو نه تنها مضطرب نمیکرد بلکه آرامش بینظیری بهش هدیه میداد...دلش میخواست زمان متوقف بشه و تا ابد بهشون خیره بشه ...اما با دیدن چهره معذب اون و دستی که هنوز روی شونش نشسته بود، بلافاصله اونو برداشت و ازش فاصله گرفت...
صداشو صاف کرد و گفت:
—فکر کنم دنبال همین بودیم...
کیونگسو دستشو به کلاهش کشید و موهای جلوی صورتشو داخل برد و گفت:
+درسته...
دختر ظرف ها رو به دقت بسته بندی کرد و اونا رو داخل ساک گذاشت...چانیول بعد از اینکه پولشو پرداخت کرد، ساک رو گرفت و بهمراه کیونگسو از مغازه بیرون اومد...
کیونگسونگاهی به ساعت مچیش که ۷و نیم رو نشون میداد انداخت و گفت:
+اولین ماموریت با موفقیت انجام شد...
چانیول خندید و گفت:
—به لطف تو یه ست ظرف بینظیر پیدا کردیم..
نگاهی به اطراف انداخت و در ادامه گفت :
—تازه وقت برای خرید اصلیمون هم هست...
کیونگسو با سر تایید کرد و گفت:
+امروز چی میخوای بخری؟
چانیول از جیب پالتوش لیستشو بیرون آورد و دست کیونگسو داد...
کیونگسو نگاهی بهش انداخت و گفت:
+اینا که همشون لوازم کیمچی هستن!!
چانیول بشکنی زد و گفت:
—بینگو...زدی به هدف!!
کیونگسو یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
+آجوشی میخواد کیمچی درست کنه؟؟
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و با لحن شیطنت باری گفت:
—آجوشی نه...
+پس کی؟؟
—من!
کیونگسو چشماش گرد شد و با تعجب گفت:
+تو؟؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—اوهوم...آجوشی خیلی سرش شلوغه و من میخوام یه گوشه کار رو بگیرم...
چانیول از ادامه حرفی که میخواست بزنه نگران بود...بعد از کمی دست دست کردن،با لحن پر از تردید گفت:
—میگم اگه برات سخت نباشه میتونی بیای تا با هم...
کیونگسو وسط حرفش پرید و گفت:
+این چه حرفیه؟؟؟خیلیم خوشحال میشم...
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
—البته شب این کار رو نمیکنیم...
کیونگسو با تعجب گفت:
+پس کی میخوای انجامش بدی؟
—احتمالا بعد ازینکه خریدای صبحمون تموم بشه...
کیونگسو با لحن معترضی گفت:
+یاااا...تو که میدونی من باید زود برم مغازه !!
چانیول لبخند زد و با اطمینان لب زد:
—نگران نباش...خریدامون زود تموم میشه و میرسیم...درست کردن خود کیمچی کاری نداره..
کیونگسو لب هاشو داخل دهانش برد و سکوت کرد...
چانیول که سکوتشو دید دستاشو به هم کوبید و گفت:
—پیش به سوی خرید کردن!!فقط زود باش که وقتمون خیلی خیلی کمه
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
+یه بازار میوه و سبزی هست دو تا ایستگاه با اینجا فاصله داره...بریم اونجا...اینجوری وقتمون کمتر گرفته میشه
—عالیه...بزن بریم
هردو بطرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردن و بعد از سوار شدن..پنج دقیقه بعد به ایستگاه مورد نظرشون رسیدن...از اتوبوس پیاده شدن و بسمت بازار حرکت کردن...بازار رو به روشون، سر باز و از دو ردیف موازی ،غرفه های کوچک و کنار هم تشکیل شده بود...فاصله مابین غرفه ها فقط محل رفت و آمد دو نفر بود...صدای جنب و جوش مردم با عطر خوب سبزیجات ،مخلوط و اونا رو سرحال میکرد...رو به روی هر غرفه، سینی های بزرگ سبزیجات و جعبه های چوبی میوه ها چیده شده بود و چهره زیبایی رو مقابلشون به نمایش میگذاشت...
چانیول جلوتر حرکت میکرد و کیونگسو پشت سرش به راه افتاده بود...به دقت سبزی ها رو بررسی میکرد اما هیچکدوم تازگی مورد انتظارشو نداشتن...
عصبی سری تکون داد و رو به کیونگسو گفت:
—تو جایی رو نمیشناسی که کیفیتش بهتر ازینا باشه؟؟؟
کیونگسو لپ هاشو باد کرد و گفت:
+بریم پیش خاله هیجی...
چانیول متعجب گفت:
—خاله واقعیته؟؟
+نه...از دوستای قدیمی مادرمه..
—اون اینجا غرفه داره؟؟
کیونگسو سری تکون داد و با حالت پوکر فیسی گفت:
+آره دیگه...بخاطر همین گفتم بیایم اینجا...
دستاشو تو جیبش فرو برد و با لحن مطمئنی ادامه داد:
+میتونم تضمین کنم که موادش بسیار تازه هست..
چانیول به غرفه کوچکی رسید و پیازچه هاشو از نظر گذروند...و گفت:
—خیلی وقت نداریم...باید خیلی زود مواد تازه و خوب پیدا کنیم...
کیونگسو کمی خودشو جلوتر کشید و گفت:
+تو که اینقدر عجله داشتی، دیشب بهم میگفتی چی میخوای خرید کنی تا من هماهنگیاشو میکردم!!
چانیول بدون اینکه برگرده گفت:
—اصلا یادم رفت...این روزا سرم یه کم شلوغ شده...
کیونگسو سری تکون داد و گفت:
+از دست تو..
چانیول اینبار لبخندی زد و همونطور که ترب ها رو تو دستش گرفته بود، به آرومی گفت:
—بیا زودتر بریم بیش خاله تو...کیفیت اینا واقعا فاجعس!!
کیونگسو خندید و گفت:
+وقتی عجله داری قیافتو باید ببینی!!
چانیول با تعجب گفت:
—مگه قیافم چشه؟؟
کیونگسو با لحن شیطنت آمیزی گفت:
+چیزیش نیست!!
—یاااا...الان وقت اذیت کردنه؟
کیونگسو بیشتر خندید و دستشو به اشاره جلو گرفتم گفت:
+غرفه خاله یه کم جلوتره...سمت چپ
—حرفو عوض نکن دو کیونگسوی شیطون!!
کیونگسو چانیول رو بطرف جلو هل داد و گفت:
+تو هم اینقدر حرف نزن پارک چانیول!!مگه نمیگی دیرم شده و سرم شلوغه...زودتر بریم تا خاله مواد تازشو نفروخته!!
چانیول هوفی کشید و بهمراه کیونگسو به جایی که اشاره کرده بود حرکت کردن...
به غرفه نسبتا کوچکی رسیدن که سبزی ها و میوه های تازه در سینی های بزرگی در جلو چیده شده بود...خانم نسبتا میانسالی با موهای قهوه ای روشن که به شکل دم اسبی پشتش بسته بود، با دیدن کیونگسو از کجاش بلند شد و با لبخند گفت:
#خوش اومدی پسرم
کیونگسو لبخند دندون نمایی زد و خاله هیجی رو در آغوش کشید:
+از دیدنتون خوشحالم خاله جان
کیونگسو بعد ازینکه از خاله جدا شد به چانیول اشاره کرد و گفت:
+چانیول از دوستای من هستش
چانیول دستشو جلو آورد و گفت:
—از دیدن شما خوشبختم
خاله هیجی دستانشو به گرمی فشرد و گفت:
#خیلی خوش اومدین...چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
کیونگسو به پیازچه های تازه ای که بد جوری بهشون چشمک میزدن اشاره کرد و گفت:
+خاله جان...ما از این پیازچه های تازت برای کیمچی لازم داریم
خاله هیجی لبخندی زد و پرسید:
#چقدر لازم دارین؟؟
چانیول این بار بجای کیونگسو جواب داد:
—همشو لطفا
کیونگسو با تعجب برگشت و به چانیول گفت:
+مطمئنی؟؟اینا خیلی زیادن
چانیول سرشو به تایید تکون داد و با لبخند همیشگیش گفت:
—اره مطمئنم...اگه نخرمشون پشیمون میشم..
کیونگسو خندید و رو به خاله گفت:
+دوستم میخواد صاحب کارشو ورشکسته کنه...همشو بدین لطفا
خاله هم به دنبالش خندید و تمام پیازچه ها رو براشون بسته بندی کرد...
چانیول همونطور که کیفشو از جیب پالتوش در میورد گفت:
—آجوما...لطفا یه بسته هم ترب سفید برام بذارین...
خاله هیجی چشمی گفت و مشغول کار شد...
کیونگسو به چشمان براق چانیول نگاه کرد و در گوشش لب زد:
+ترب تو لیستت نبود...چی کار میخوای بکنی؟؟چه نقشه ای داری؟
چانیول کمی سرشو عقب برد و در گوشش زمزمه کرد:
—یه کار خوب که مطمئنم دوست داری!
کیونگسو لبخندی زد و چیزی نگفت...لحظاتی که کنار چانیول بود ،بقدری بهش خوش میگذشت که دلش نمیخواست به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه...
حتی حاضر بود تمام صبح زود بیدار شدن ها رو به جونش بخره...
وقتی سفارش آماده شد ،چانیول پولشو پرداخت کرد و بعد از گرفتن بسته های خرید، هر دو از بازار بیرون اومدن...
چانیول رو به کیونگسو گفت:
—من یه کافه این دور و برا میشناسم..خیلی دلم میخواست امروز اینجا صبحانه بخوریم...اما متاسفانه وقتشو نداریم...باید بریم رستوران آجوشی
کیونگسو شالگردنشو درست کرد و گفت:
+اشکالی نداره...برای من فرقی نمیکنه
چانیول خندید و نگاهی به اطراف انداخت و لب زد:
—پس پیش به سوی رستوران کوچیک خودمون!
کیونگسو نا خودآگاه لبخندی روی لب هاش نشست...
از کلمه رستوران کوچک خودمون خیلی خوشش اومد...یک لحظه فکر اینکه با هم ،رستوران مشترک بزنن از ذهنش عبور کرد و حتی از فکرش هم گونه هاش رنگ گرفت...
تصمیم گرفت تا در یک وقت مناسب فکرشو با چانیول درمیون بگذاره...
در این مدت یک هفته ای که اونو هرشب میدید، تا حدی بهش نزدیک شده بود و در کنارش احساس امنیت میکرد...احساسی که قبلا نداشت، مثل ترس اینکه پشتش خالی بشه یا دلش دوباره بشکنه...حتی فکر کردن بهش هم همیشه اونو میترسوند...
اما در کنار چانیول بودن،همه این افکار منفی و پوچ رو کنار میزد و کیونگسو رو در حصار گرمای خودش قرار میداد...
همونطور که بسته ترب سفید دستش بود پا به پای چانیول بسمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردن...
وقتی به رستوران خودشون رسیدن،ساعت۸صبح بود...بسته های خرید رو روی میز چوبی گذاشتن و هر دوشون روی صندلی ولو شدن...
فضای گرم و سنتی رستوران،مثل همیشه باعث خوشحالی کیونگسو بود و تمام خستگیشو از تنش به در کرد...چشمانشو به گلدان های زیبای کنار سالن انداخت و لبخند زد...صورتشو به سمت پنجره برگردوند و اجازه داد نور آفتاب صورتشو نوازش کنه...
برعکس اون، چانیول چشماشو بهم فشار داد و دستشو از صندلی چوبی آویزون کرد و گفت:
—آیشششش...خسته شدم!!!
کیونگسو کلاه بافتشو برداشت و موهاشو بسمت بالا حالت داد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
+ظاهرا پارک چانیول بلده خسته بشه!!!
چانیول همونطور که به صندلی تکیه داده بود، سرشو بالا گرفت و یکی از چشماشو باز کرد و گفت:
—معلومه...منم آدمم!!!
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و کاپشنشو در آورد...همونطور که بسته های خرید رو به آشپزخونه میبرد و گفت:
+الان وقت استراحت نیست...من دیرم میشه و باید سر وقت برسم مغازه!!
چانیول در حالیکه خودشو کش میداد،هوفی کشید و از روی صندلی بلند شد و گفت:
—خدا نکنه تو رییس بشی!!
صدای کیونگسو از داخل آشپزخونه میومد:
+چراااا؟؟؟
چانیول بسته پیازچه و ساک ظرف رو از روی میز برداشت و بسمت آشپزخونه رفت:
—اصلا مهلت نمیدی تا کارمندات استراحت کنن!!
کیونگسو ترب های سفید را داخل سینک ظرفشویی ریخت و شیر آب رو باز کرد و بدون اینکه به چانیول نگاهی کنه گفت:
+آخه وقتمون کمه...باید همه اینا رو خرد کنیم و تازه مواد کیمچی رو هم باید درست کنیم...
چانیول لبخندی زد و همونطور که بسته ها رو روی پیشخوان قرار میداد با صدای بلند خندید...
کیونگسو برگشت و با لحن متعجبی گفت:
+چطور میتونی اینقدر راحت باشی...
بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه گفت:
+اصلا ببینم...تو مواد لازم برای درست کردن اینهمه کیمچی رو داری؟؟؟
چانیول از این نسخه ی هول شده و بانمک کیونگسو، قند تو دلش آب میشد...تصور چشمای درشت و دهان از تعجب باز شدش،این امکان رو بهش میداد که اونو محکم تو بغلش فشار بده...
نزدیکش شد و یه دستشو حائل پیشخوان کنار سینک کرد و بسمت کیونگسو خم شد و گفت:
—اینقدر نگران نباش کیونگسو...زندگی رو خیلی سخت میگیری!!
کیونگسو زیرچشمی نگاهی به چانیول انداخت و لب زد:
+پس مثل تو بیخیال باشم خوبه؟!!!
چانیول خودشو صاف کرد و دست به سینه شد و گفت:
—یااا...کی گفته من بیخیالم؟؟
کیونگسو چشم غره ای رفت و مشغول شستن ترب ها شد و گفت:
+من میگم!!
—به چه جراتی این حرفو میزنی تنبل خان؟؟
کیونگسو با چشمای درشت گفت:
+کی گفته من تنبلم؟؟
چانیول یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
—من میگم!!
لحظه ای هر دوشون سکوت کردن و بعد از چند ثانیه از خنده منفجر شدن...چانیول همونطور که میخندید، بطرف پیشخوان رفت تا پیازچه ها رو برداره:
—هیچکدوم از رو نمیریم!!
کیونگسو ترب هایی که شسته بود رو داخل آبکش استیل ریخت و گفت:
+دقیقا!!!
چانیول پیازچه ها رو داخل سینک قرار داد و گفت:
—تا تو زحمت شستن اینارو هم بکشی،من مواد کیمچی رو آماده میکنم..
کیونگسو سرشو تکون داد و مشغول شد...
پیازچه ها رو مرتب و با دقت شست و بعد داخل سبد جداگانه ای گذاشت...
از قفسه فلزی پشت سرش تخته چوبی و چاقو رو برداشت و ترب ها رو کامل خرد کرد...
چانیول با یک ظرف بزرگ دربسته اومد و اونو روی پیشخوان گذاشت...با خوشحالی لب زد:
—این کاهوها رو قبل از اینکه امروز بیام پیشت توی آب و نمک گذاشتمشون...فکرکنم حسابی آماده باشن...
کیونگسو مقداری از برگ های کاهو رو کند و اونو داخل دهانش گذاشت و بعد از کمی جویدن گفت:
+عالیههه...بیا زودتر درستش کنیم!!
چانیول خندید و بطرف انبار گوشه آشپزخونه رفت تا مابقی وسایل رو بیاره...
کیونگسو یک کاسه بزرگ آورد و منتظر شد...
چانیول با موادی که همراهش بود از انبار بیرون اومد و اونو کنار کاسه بزرگ خالی گذاشت...
کیونگسو دستاشو به هم مالید و همونطور که با ذوق به مواد روبه روش نگاه میکرد گفت:
+فکر همه جا رو کرده بودی پس!!
—چی فکر کردی؟؟به من میگن پارک چانیول!!
کیونگسو خنده دندون نمایی کرد و لب های قلبی شکلشو به رخ چانیول کشید...چانیول سریع نگاهشو برگردوند تا عمق چشم ها و قشنگی لبهای کیونگسو اونو ذوب نکنه...
سرفه نمایشی کرد و گفت:
—خب شروع کنیم
کیونگسو کمی خمیر برنج بهمراه پودر فلفل قرمز و پوره کدوتنبل و زنجبیل رو داخل ظرف ریخت و بعد از خرد کردن سیر،اونها رو به مخلوط اضافه کرد...چانیول هم سس سویا و اشنه دریایی روی اونها ریخت...
کیونگسو نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
+من اینا رو هم میزنم...تو لطفا کاهوها رو بشور
چانیول باشه ای گفت و تمام برگ کاهو ها رو زیر آب شست تا نمک اضافیشون بره...بعد اونا رو داخل سینی و در کنار ادویه های کیمچی گذاشت...
کیونگسو یکی از کاهوهایی که۴/۱ تقسیم شده بود رو برداشت و اونو داخل مخلوط گذاشت و تک تک برگ هاشو با مخلوط آغشته کرد..
چانیول از طرف دیگه ترب سفید ها رو میون برگ کاهوها گذاشت و مقداریشو هم داخل مخلوط ریخت...
کیونگسو همونطور که مشغول پیچاندن کاهو به هم بود گفت:
+لطفا ظرفای کیمچی رو بیارشون...
بعد از آوردن ظرف های سفالی متوسطی، در ظرف اول ،به کمک کیونگسو، تک تک کاهوها رو داخلش چیدن...بعد از اینکه اولی پر شد،درشو بستن و اونو کنار گذاشتن...
در مرحله بعدی، کیونگسو پیازچه ها رو داخل مخلوط گذاشت و تک تک برگ هاشو به ادویه های کیمچی آغشته کرد...در آخر پیازچه ها رو گره زد و در ظرف دوم قرار داد...
به محض اینکه کارشون تموم شد، درب ظرف سفالی دوم رو گذاشتن و به کمک هم ،اونو به اتاقی که مخصوص ذخیره مواد غذایی بود بردن...
کیونگسو بطرف شیر آب رفت و دستاشو شست...
چانیول هم کش و قوسی به بدنش داد تا خستگی در کنه...رو به کیونگسو گفت:
—حالا وقت غذاخوردنه!!
کیونگسو شیر آب رو بست و همونطور که با دستمال پارچه ای دستاشو خشک میکرد گفت:
+موافقم...خیلی گرسنمه...
چانیول نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
—اوه اوه...باید یه چیز جمع و جور درست کنیم...نیم ساعت بیشتر وقت نداریم
کیونگسو سرشو به موافقت تکون داد و گفت:
+چی بنظرت میرسه؟
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
—نظرت در مورد املت سبزیجات چیه؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+عالیه...زود هم درست میشه
چانیول مواد لازم رو آورد...کیونگسو ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و روغن زیتون رو داخلش ریخت...
قارچهایی که چانیول آورده بود رو خرد کرد و اونو داخل ماهیتابه تفت داد تا سرخ بشن..
چند برگریحان و جعفری و اسفناج رو هم شست و خرد کرد.در آخر هم گوجه فرنگی خرد شده رو در کنارشون گذاشت...
چانیول تخم مرغ ها رو شکست و اونارو داخل کاسه متوسطی ریخت و شروع به هم زدن کرد تا بک دست بشه...رو به کیونگسو گفت:
—کارت تموم شده؟ میخوام تخم مرغ رو بریزم..
کیونگسو مواد سرخ شده رو خالی کرد و بعد یک کره کوچک داخل ماهیتابه آب کرد و گفت:
+آره بریز
چانیول محتویات تخم مرغ رو در ماهیتابه پهن کرد وقتی یک طرفش پخت، اونو با چاپستیک بلندی برگردوند و کیونگسو با دقت مشغول چیدن مواد سرخ شده روی سطح تخم مرغ شد..
وقتی کارش تموم شد به چانیول گفت:
+پنیر دارین؟
چانیول گفت:
—اره...
+از پنیر های ما؟
—اره دیگه...من بغیر از تو از کی میتونم پنیر بخرم اخه؟!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+پس یه کم پنیر پارمزان و یه مقدار هم پنیر چدار برام بیار لطفا
چانیول سرشو تکون داد و طبق دستور کیونگسو از انبار غذا پنیرهای موردنظرشو آورد...
کیونگسو پنیر پارمزان رو به دقت روی مواد رنده کرد و دوتا ورقه کوچک پنیر چدار هم روی اون پهن کرد و به کمک تخم مرغ رو تا کرد و منتظر شد تا پنیر مابینش آب بشه...
چانیول که از بوی خوب ریحان مست شده بود گفت:
—من میز رو میچینم...دارم از گرسنگی ضعف میکنم
کیونگسو کمی نمک به تخم مرغ اضافه کرد و گفت:
+برو...صبحانه نهایتا تا دو دقیقه دیگه آماده میشه...
وقتی چانیول میز رو چید کیونگسو با بشقاب املت سر میز اومد و اونو روی میز گذاشت...
چانیول دستاشو بهم مالید و گفت:
—غذای ایندفعه مشترکه...ببینیم چی از آب در اومده؟
املت رو با چاقو برش زد و نصف کرد..نصفشو کیونگسو و نصف دیگشو خودش برداشت...
اولین لقمه که در دهان چانیول قرار گرفت طعم پنیر و ریحان و تخم مرغ در دهانش پیچید و لبخند رضایت بخشی روی صورتش نقش بست..
کیونگسو هم بعد از اینکه کمی از املت رو مزه کرد،اوممم بلندی گفت و اونو بیشتر جوید و گفت:
+این خیلی خوبه...
چانیول لقمه دیگری برداشت و با لحن شوخی گفت:
—محشره...مثل اینکه دستپخت مشترکمون یه حرفی برای گفتن داره هااا!!!
کیونگسو همونطور که غذا رو آهسته میخورد گفت:
+درست میگی!!!
هر دو خندیدن و مشغول غذا خوردن شدن...کمی که گذشت، چانیول درحالیکه لقمه ای رو در دهانش میبرد، گفت:
—راستی من فردا نیستم
کیونگسو متعجب نگاهش کرد:
+کجا میخوای بری؟؟
چانیول به چشمای گرد شده کیونگسو نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
—باید با سرآشپز برم خارج شهر...مثل اینکه قرار دوستانشون برای فردا افتاده
کیونگسو لب هاش آویزون شد و چیزی نگفت.. چانیول به خوبی دلیلشو متوجه شد و با لحنی دلجویانه ای لب زد:
—منم تا دیروز نمیدونستم...
کیونگسو با چاپستیک تکه ای املت برداشت و گفت:
+چرا امروز چیزی نگفتی؟!
—نمیخواستم ذوقتو کور کنم ...واقعا متاسفم...
کیونگسو با ناراحتی گفت:
+الان دقیقا یک هفتس داریم فشرده تمرین میکنیم و امشب میخواستیم غذای نهایی رو انتخاب کنیم...
—میدونم پسر...یهویی پیش اومد دیگه...
کیونگسو دیگه حرفی نزد...قراری که با خودش گذاشت، این بود که از بین غذاهایی که با چانیول درست کرده، یکیشو برای امشب درست کنه و به آجوشی نشون بده و نظرشو بپرسه و اگه مورد پسندش بود ،اونو برای سرآشپز کیم سرو کنه..اما بااین حرف چانیول، تمام نقشه هاش نقش برآب شده بود...
مقداری کیمچی فلفل قرمز برداشت و گفت:
+کی برمیگردی؟
چانیول لقمه ی دیگه ای برداشت و گفت:
—احتمالا پس فردا...
کیونگسو تصمیم گرفت تا فکری که مدتها تو سرش پرورنده بود رو با چانیول درمیون بذاره...بعد از سکوت نسبتا طولانی گفت:
+راستش...من یه فکرایی تو سرمه...
چانیول ابروشو بالا داد و گفت:
—چه فکری؟؟
کیونگسو چاپستیک رو میون دستاش چرخوند و گفت:
+من یکی رو میشناسم که تو یه رستوران کار میکنه....باهاش حرف زدم و ازش قول گرفتم تا برای سرآشپز اونجا غذا درست کنم
چانیول با تعجب گفت:
—کدوم رستوران؟
+رستوران ری یونیکو«Ryuniqe»
چانیول سوتی کشید و با خوشحالی گفت:
—اووووو پسر...اونجا یک رستوران خفنه...
کیونگسو لبخند کمرنگی زد و لقمه آخر بشقابشو برداشت و داخل دهانش گذاشت:
+اوهوم
چانیول نیشخند با نمکی زد و گفت:
—پس بخاطر همین میگفتی میخوای مهارت های آشپزیتو تقویت کنی؟؟
کیونگسو به آرومی سرشو به نشونه تایید تکون داد و چیزی نگفت...
چانیول کمی از خرده غذایی که توی ظرف مونده بود رو برداشت و گفت:
—امیدوارم موفق باشی کیونگسو...
کیونگسو لبخندی زد و با دیدن ساعت که نزدیک ۹بود، از صندلی بلند شد و گفت:
+من دیگه کم کم باید برم
اینوگفت و میخواست ظرف های روی میز رو جمع کنه که چانیول به دنبالش از روی صندلی بلند شد و گفت:
—من خودم جمعشون میکنم...تو برو تا دیرت نشده..
کیونگسو نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
+ممنونم...
کاپشنشو از پشت صندلی چوبی برداشت و درحالیکه اونو میپوشید، گفت:
+پس امشب تمرین نمیکنی؟؟
چانیول همونطور که مشغول جمع کردن میز بود گفت:
—دلم میخواست اما نمیتونم...راستش باید وسایل سفر فردا رو مهیا کنم...
کیونگسو کلاهشو سرش گذاشت و گفت:
+اشکالی نداره
لب هاشو جمع کرد و بعد از کمی مکث با لبخند گفت:
+من میرم...بابت صبحونه ازت ممنونم...
چانیول از میز فاصله گرفت و نزدیک کیونگسو ایستاد..همونطور که به صورت گرد و با نمکش نگاه میکرد،دستشو تو جیبش برد و گفت:
—من باید از تو تشکر کنم...تو این یک هفته کنار تو خیلی بهم خوش گذشت و ازت چیزای زیادی یاد گرفتم...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+منم همینطور...تو آشپز بدی بنظر نمیرسی!!
چانیول ابروهاشو بالا داد و با لبخند گفت:
—منم باید بگم، تو هم بدک نیستی!!
اینو گفت و از جیبش دوتا دستبند در آورد و با شیطنت خاصی گفت:
—ما دو تا تازه کاریم که کارمون بد نیست...
چانیول دست راست کیونگسو رو گرفت و ادامه داد:
—اینا هم نشونه آشپز های تازه کاره...
کیونگسو با لبخند وچشمای درشت،نگاهی به بافتهای قرمز و آبی و بنفش که داخل هم میرقصیدن انداخت و با لحن ذوق زده ای گفت:
+اینا...
چانیول خندید و گفت:
—اینا همون دستبندایی بود که امروز دیدی..فکر کردم ازشون خوشت اومده که اونجوری با ذوق داشتی نگاشون میکردی...همین شد که یکی برای تو گرفتم یکی هم برای خودم...
اینو گفت و دستبند خودشو که دقیقا طرحی مثل دستبند کیونگسو اما به رنگ سبز و زرد و قرمز رنگ بود رو نشونش داد...
کیونگسو دست چانیول رو عقب زد و گفت:
+اما من نمیتونم قبولش کنم...
چانیول ناراحت لب زد:
—چرا؟
+این خیلی زیاده...من...نمیتو...
چانیول نگذاشت حرفش تموم بشه...و گفت:
—این فقط یه هدیه کوچیکه...تو فکر کن این یه نشونس برای هدف بزرگی که داریم و باید براش تلاش کنیم و بجنگیم...
چانیول دوباره با اشتیاق، دستشو جلو آورد و با لبخند به کیونگسو دستبند رو نشون داد...
کیونگسو نمیدونست چی کار کنه و یا چه عکس العملی از خودش نشون بده...تمام احساساتش با هم قاطی شده بود...بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش دستشو دراز کرد و دستبند رو از میون دستای کشیده چانیول برداشت و دور دستش بست...
چانیول بهش نگاه کرد و اون یکی رو دور دست خودش بست و گفت:
—خیلی خوشگلن نه؟؟؟
کیونگسو خنده خجلی کرد و گفت:
+اوهوم...
بعد از سکوت نسبتا کوتاهی گفت:
—من دیگه میرم...بابت این دستبند هم ازت ممنونم...مراقب خودت باش..
چانیول خندید و گفت:
+کاری نکردم که...تو هم مراقب باش...
کیونگسو بطرف درب خروجی رفت و بعد از خداحافظی از رستوران خارج شد...
در راه نمیتونست نگاهشو از دستبند بافتی که چانیول بهش داده بود، برداره...با اینکه اون پسر کنارش نبود،اما هر زمان که چشمش به اون دستبند می افتاد، دلش هری فرو میریخت و تپش قلب عجیبی سراغش میومد...این حس به قدری دوست داشتنی بود که نهایت نداشت...
دقیقا مثل پنیری که روی بیسکوییت بذاری و مزش کنی...تضاد طعم شور و شیرین اون دیوونه کننده بود...
شب هم موقع کار کردن در آشپزخونه، مدام به دستبندش فکر میکرد و هرزگاهی لبه دستکش رو پایین میداد تا نگاهش کنه...نمیتونست از فکر چانیول بیرون بیاد...اونقدر تو فکر بود که نفهمید کاراش کی تموم شد...با صدای مین جو به خودش اومد:
~~کجایی کیونگسو؟؟
کیونگسو دستکش هاشو در آورد و گفت:
+همینجام...
مین جو نگاهی به دستبندش انداخت و گفت:
~~چه خوشگله...از کجا خریدی؟؟؟
کیونگسو ذوق زده، روی بافتش دست کشید و گفت:
+این هدیه هست...
مین جو چشمکی زد و با دست ضربه ای به پشتش زد و گفت:
~~ببینم دوست دختر داری؟؟؟این هدیه از طرف اونه؟؟
کیونگسو خندید و سرشو به طرفین تکون داد...
مین جو با لحن بازیگوشی گفت:
~~خیلی خب اگه میخوای نگی نگو...اومدم بهت بگم آقای کیم کارش تموم شده..گفتی کارش داری اومدم بهت بگم
کیونگسو تعظیمی کرد و گفت:
+ازت ممنونم مین جو...
مین جو خندید و گفت:
~~حرفشم نزن...من دیگه میرم...کاری نداری؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+نه...خسته نباشی
اینو گفت و از اتاق بیرون اومد...کسی در آشپزخونه نبود و بخاطر همین بطرف رختکن رفت...وقتی وارد اتاق شد ، یونگ با یکی از آشپزها مشغول صحبت بود...با دیدن کیونگسو با لحن مسخره ای گفت:
#تو اینجا چی کار میکنی؟؟
نگاهی به سرتاپای کیونگسو انداخت و به بیرون اشاره کرد و گفت:
#رختکن پیشخدمتا اتاق بغله
اینو گفت و با دوستش خنده مسخره ای سر دادن
کیونگسو سرشو پایین انداخت و گفت:
+با آقای کیم کار داشتم
یونگ تا خواست جواب بده، آقای کیم از انتهای اتاق سرشو کج کرد و با دیدن کیونگسو، جلو اومد و با لبخندی گفت:
••با من کاری داشتی کیونگسو؟؟
کیونگسو نگاهی به یونگ و دوستش انداخت و ساکت شد...آقای کیم نگاهی بهش کرد و گفت:
••بیا بریم بیرون حرف بزنیم...
وقتی دوباره داخل آشپزخونه شدن، کیونگسو مقابلش ایستاد و گفت:
+لطفا اجازه بدین امشب من براتون آشپزی کنم..
آقای کیم متعجب پرسید:
••چرا میخوای این کار رو بکنی؟
کیونگسو مصرانه جلوتر اومد و گفت:
+من کل هفته رو تمرین کردم تا براتون غذا درست کنم و شما روی دستپختم نظر بدین
آقای کیم تازه یاد حرف یک هفته پیشش افتاد و با کف دست به پیشونیش کوبید و گفت:
••درست میگی...قرار بود زودتر یادم بندازی!!
کیونگسو کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
+وقت نشد...این یک هفته یا کار شما خیلی زیاد بود یا من تا دیر وقت مشغول بودم و بعدش چون باید جای دیگه ای میرفتم فرصت نمیشد با هم درست حرف بزنیم
آقای کیم سرشو تکون داد و گفت:
••درست میگی
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
••حالا اینجام...خوشمزه ترین کارتو برام حاضر کن
کیونگسو تعظیمی کرد و گفت:
+میتونم از مواد اینجا استفاده کنم؟
آقای کیم سرشو تکون داد و گفت:
••اره کاملا راحت باش
کیونگسو از اتاق انبار، غذاها مواد لازمشو آورد و روی پیشخوان گذاشت...
آقای کیم با تعجب گفت:
••چی میخوای درست کنی؟؟
کیونگسو همونطوری که قابلمه رو پر از آب میکرد گفت:
+ پاستای فارفاله
••این غذای ایتالیاییه!!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+درسته...
آقای کیم دست به سینه تکیشو به پیشخوان داد و نگاهشو به کارهای کیونگسو گره زد...
کیونگسو قابلمه رو روی گاز گذاشت تا آب به جوش بیاد...بقیه مواد رو بعد از اینکه شست داخل کاسه فلزی ریخت..تخته چوبی رو بهمراه چاقو برداشت و قارچ ها رو بصورت تیکه های بزرگ و سینه مرغ رو خرد کرد و کنار گذاشت..
ماهیتابه جداگانه ای برداشت و بعد از اضافه کردن روغن زیتون،سیر و پیاز رو خرد کرد و تفتش داد...وقتی بوی سیر بلند شد،سینه خرد شده رو بهش اضافه کرد تا سرخ بشه...
پاستای پروانه ای رو داخل آبی که جوش اومده بود ریخت...و دوباره مشغول درست کردن سس شد...
وقتی مرغ کمی سرخ و رنگش سفید شد،قارچ ها رو بهش اضافه کرد و اونو هم تفت داد...
آقای کیم با تعجب به کارای کیونگسو نگاه میکرد..
سرعت دستانش موقع پختن غذا خیلی زیاد بود و بسیار فرز کار میکرد...
کمی نمک دریایی و فلفل به سس اضافه کرد و اونو دوباره مخلوط کرد ...در مرحله بعد هم کمی شیر اضافه کرد و اونا رو هم زد تا خوب باهم مخلوط بشن...
پنیر پارمزن رو رنده و بهمراه چدار و موزارلا به سس اضافه کرد تا حالت کش سانی مناسبی پیدا کنه...
پاستاها رو بعد از نرم شدن آبکش کرد و به مخلوط اضافه کرد و در آخر کمی فلفل تایوانی بهش اضافه کرد و غذای نهایی رو هم زد تا موادش به خوبی باهم مخلوط بشن...
از قفسه ظرف ها، یک بشقاب تخت برداشت و پاستا رو داخلش ریخت و دورش رو با ریحان و گوجه فرنگی های کوچک تزیین کرد...لبه بشقاب رو به دقت تمیز کرد و اونو روی میز مقابل آقای کیم گذاشت
آقای کیم نگاهی به چهره عرق کرده اون انداخت و گفت:
••خسته نباشی...
کیونگسو کمی عقب ایستاد و لبخند زد...
آقای کیم بشقاب رو در دستش گرفت و چنگال رو از کنارش برداشت و اونو به پاستاهای زیبای پروانه ای زد و داخل دهانش گذاشت..
زمان در اون لحظه برای کیونگسو متوقف شده بود...تمام مدتی که آقای کیم مشغول خوردن اولین لقمه بود، نفسشو حبس کرد و دستاشو به لبه بلوز سبز رنگش چنگ زد و زمین رونگاه کرد...
آقای کیم با دیدن این حالت مضطرب کیونگسو لبخندی زد و گفت:
••سرتو بگیر بالا و وقتی مشتری داره غذاتو میخوره نگاش کن
کیونگسو با چشمای نگران نگاهشو به آقای کیم که لقمه های بعدیشو میخورد نگاه کرد..
بعد ازینکه لقمه سوم رو برداشت و گفت:
••باید اینو بدونی که مشتری ها وقتی غذاتو میخورن دقیقا چه حسی تو وجودشون بوجود میاد...
کیونگسو با تردید سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+شما....شما چه حسی دارین؟؟
آقای کیم کمی فکر کرد و گفت:
••بیان حس الانم سخته...نمیتونم نظری بدم
کیونگسو از نگرانی زیاد ،احساس کرد چیزی تو گلوش گیر کرده بطوری که قادر نبود حرفی بزنه...هر لحظه منتظر بود یه بلای آسمونی سرش نازل بشه...
با خودش فکر کرد که قطعا سرآشپز از غذاش خوشش نیومده و الان قصد داره با لگد از آشپزخونش بیرونش کنه...
همونطور که تو باتلاق فکر و خیال های منفی غرق شده بود، صدای آقای کیم اونو به خودش آورد...
••نمیخوای منو نگاه کنی؟
کیونگسو چشمانش گرد شد و گفت:
+بله؟
آقای کیم به این حالت گیجش خندید و گفت:
••خیلی استرس داری!!!غذا درست کردنت نباید با استرس باشه...انرژی آشپز به راحتی روی مزه غذا تاثیر میگذاره...
کیونگسو بلافاصله در تایید حرفاش سرشو تکون داد...آقای کیم اینو گفت و به کیونگسو نزدیک شد و گفت:
••غذایی که برام درست کردی ایتالیایی بود،یه جورایی برام جالب بود که چرا غذای کره ای برام درست نکردی بخاطر همین توقع نداشتم که غذای خوشمزه ای بخورم...
بعد از کمی مکث گفت:
••وقتی اولین لقمه رو خوردم ،تمام مزه ها یه دفعه بسمتم هجوم آوردن...یه چیزی مثل بمبارون طعم ها...واقعا غافلگیر شدم!!
چنگال رو بین دستانش رقصوند و ادامه داد:
••میدونی نکته جالبش کجاست؟اینکه هرچی بیشتر میجویدمش، مزه ها به ترتیب بین دندونام بیشتر قوت میگرفتن...تمام ادویه هات کاملا اندازه و درست بود...
چنگال تو دستشو به طرف ماهیتابه نشونه گرفت و در ادامه لب زد:
••البته ترکیب پنیری که تو سُسِت ریخته بودی هم برام جالب بود...
نگاهی به چشمان منتظر و براق کیونگسو کرد و گفت:
••اگه بشقابت پیش مشتری بره و خالی برگرده، تو برنده ای..
بشقاب خالی رو نشون کیونگسو داد و ادامه داد:
••و تو برنده شدی!!!کارت فوق العاده بود
کیونگسو لب هاشو تو دهنش کشید تا لرزشش مشخص نشه...بغض کرده بود و نمیدونست چه جوابی به سرآشپز بده...احساس میکرد که تمام این حرف های چند دقیقه پیش یه رویاست...رویایی که مدت ها آرزوشو داشت و براش جنگیده بود...بعد از سالها به در بسته خوردن،شنیدن این صحبت ها براش بقدری دلنشین بود نمیتونست تصورشو بکنه...
آقای کیم به چهرش نگاهی کرد و متعجب گفت:
•• ببینم زبونتو موش خورده؟
کیونگسو میون بغضش خندید و سرشو به طرفین تکون داد و لب زد:
+نه...فقط....خیلی غافلگیر شدم...
آقای کیم خندید و گفت:
••میفهمم...همیشه دفعه اول پر هیجان ترین حالت رو داره...بهت تبریک میگم کیونگسو
کیونگسو بشقاب خالی رو ازش گرفت و تعظیمی کرد و گفت:
+ازتون ممنونم که وقتتون رو بهم دادین تا براتون غذا درست کنم
آقای کیم لبخندی زد و دستشو روی شونه های کیونگسو گذاشت و گفت:
••حرفشم نزن...خیلی هم خوشحال شدم...تو استعداد خیلی خوبی تو آشپزی داری...
آقای کیم ازش فاصله گرفت و گفت:
••همینطوری پر قدرت ادامه بدی،حتما موفق میشی...
اینو گفت و بطرف درب خروجی رفت و لب زد:
••راجع به اتفاق خوب امشب با رییس حرف میزنم.
تو با این پشتکاری که داری،خیلی زود میتونی تو آشپزخونه پیشرفت کنی
کیونگسو با هیجان گفت:
+واقعا؟؟
آقای کیم با اطمینان گفت:
••معلومه!!!من با رییس حرف میزنم و جریان رو بهش میگم...بهتره یه ظرفشور واقعی بیارن تو به درد اینکار نمیخوری!!
کمی مکث کرد و با لبخند گفت:
••تو فقط باید غذا درست کنی!!!استعدادت فقط تو همینه
کیونگسو شک داشت که خوابه یا بیدار...این تعریفا رو از سرآشپز یه رستوران معروف میشنید...دلش میخواست الان بشینه روی زمین و گریه کنه...در جواب حرفاش فقط تونست به چیزی بگه:
+خوشحالم که اینجوری فکر میکنین
آقای کیم لبخندی زد و گفت:
••شک نکن...تو آینده روشنی داری...
اینو گفت و ازش خداحافظی کرد و از آشپزخونه بیرون رفت...
کیونگسو بعد از رفتن آقای کیم، نفس عمیقی کشید و به اشک هایی که به زور جلوشونو گرفته بود،اجازه داد تا روی گونه هاش سر بخورن...بعد از مدتها زندگی روی خوششو نشونش داده بود و کیونگسو واقعا نمیدونست خوشحال باشه یا گریه کنه...
همونطور که دماغشو بالا میکشید ،بطرف پیشخوان رفت و ظرف ها رو جمع کرد تا اونا رو بشوره...
وقتی درحال جمع کردن ماهیتابه بود،چشمش به پاستای باقیمونده کف ماهیتابه افتاد...ناخودآگاه یاد شب اولی افتاد که اینجا اومده بود...چنگال رو داخل پاستاها فرو برد و داخل دهانش گذاشت و از مزه خوبش دوباره چشماش پر از اشک شد و روی زمین سرامیکی آشپزخانه نشست...سرشو به ستون فلزی تکیه داد و گفت:
+کارت درسته دوکیونگسو!!!
نگاهشو به آشپزخانه که در سکوت محض فرورفته بود انداخت و لبخندی گوشه لبهای قلبیش شکا گرفت
همونطور که داشت مابقی غذا رو میخورد با خودش فکر کرد که آقای کیم علاوه بر سرآشپز بودن، همونی شخصی هست که هرشب براش غذا میذاره یا نه؟ امشب تنها شبی بود که خبری از غذای خوشمزه نبود...کیونگسو هنوز هم براش سوال بود که اون فرد مرموز کی میتونه باشه...
************
آقای کیم پالتوی مشکیشو پوشید و از رختکن بیرون رفت..
در راهرو قدم زنان به راه افتاد و وقتی به اتاق مورد نظرش رسید، بعد از در زدن منتظر شد..
~~بیا تو
آقای کیم موهاشو از جلوی صورتش کنار زد.. درب اتاق رو باز کرد و داخل شد..سرشو به نشونه احترام کمی پایین آورد و گفت:
••من کارم تموم شد...
پسر رو به روش که پشت میز نشسته بود، همونطور که خودکار رو تو دستاش میچرخوند گفت:
~~خب؟؟
••الان از پیش کیونگسو میام...
پسر از روی صندلی بلند شد و گفت:
~~برام تعریف کن ببینم چی شد؟؟
آقای کیم لبخندی زد و گفت:
••غذاش فوق العاده بود...
پسر با خوشحالی سرشو تکون داد و لبخندی روی لبهاش اومد:
~~پس تو تاییدش میکنی؟؟
آقای کیم همونطور که دستاشو به هم گره زده بود گفت:
••البته باید ازش امتحان بگیرین تا بقیه حس نکنن پارتی بازی کردین سرآشپز...
سرآشپز نگاهی به آقای کیم کرد و گفت:
~~تو آشپز اول منی...من کاملا روی نظر تو اطمینان دارم...همین کافیه...
آقای کیم لبخندی زد و گفت:
••اما نمیشه سرآشپز...ممکنه اذیتش کنن...ماجرای یونگ رو که فراموش نکردین...
~~بخاطر همینه که تورو گذاشتم تا مراقب باشی تا آسیب نبینه...
آقای کیم گفت:
••من همه تلاشم رو میکنم...خیالتون راحت باشه...
اما اون باید جلوی رییس امتحان بده...
~~من خودم با رییس حرف میزنم...
آقای کیم کمی فکر کرد و گفت:
••و اینکه باید یه ظرفشور جاش بیاریم
~~به خاله هان میسپرم تا دوباره برامون نیرو بگیره...
آقای کیم به شوخی گفت:
••وقتی کیونگسو رو استخدام کردیم، یه پا آشپز از آب در اومد...فقط حواستون باشه که این بار نیروی جدید جای خودتون رو نگیره!!!
سرآشپز خندید و گفت:
~~بلبل زبونی نکن...برو خونه دیروقته...
آقای کیم با لجبازی و شیطنت لب زد:
••شماهم برین خونه!
~~من میرم...منتظرم تا اول کیونگسو کارش تموم بشه و بره.
آقای کیم برای پرسیدن سوالی که ذهنشو مشغول کرده بود،مدام با خودش کلنجار میرفت...
با صدای سرآشپز چشماش گرد شد:
~~چی میخوای بپرسی که اینجوری داری خود خوری میکنی؟!!!
آقای کیم اول به تته پته افتاد و بعد با تردید لب زد:
••تا کی میخواین خودتونو بهش نشون ندین؟؟
سرآشپز دوباره بسمت میزش برگشت و گفت:
~~فعلا نمیتونم...نمیخوام براش سوتفاهم پیش بیاد...به وقتش همه رو براش توضیح میدم
آقای کیم لب هاشو داخل دهانش فرو برد و چیزی نگفت...
بعد از کمی سکوت گفت:
••من دیگه میرم سرآشپز...
سرآشپز لبخندی زد و گفت:
~~برو خسته نباشی
وقتی آقای کیم رفت روی صندلیش نشست و بهش تکیه زد و چشماشو بست...چند دقیقه بعد با صدای زنگ پیام، چشماشو باز کرد و گوشیشو برداشت...
صفحه رو لمس و پیام رو باز کرد...
با دیدن پیام لبخند عمیقی روی صورتش نقش بست...
«سلام.
سرآشپز خیلی از غذام خوشش اومد...فکر کنم بخواد استخدامم کنه!!»
در جواب براش نوشت:
«خیلی خوشحالم کیونگسو...میدونستم تو آشپز خوبی میشی...»
مدتی گذشت تا کیونگسو در جواب براش فرستاد:
«همش بخاطر کمک های تو بود...ازت ممنونم چانیول»
خنده ریزی کرد و در جواب براش تایپ کرد:
«این بخاطر استعداد خودته...کارت تموم شده؟»
+«آره دارم میرم خونه»
—«مراقب خودت باش»
+«تو هم مراقب خودت باش...سفر بهت خوش بگذره»
چانیول نفس عمیقی کشید و در جواب ، نوشت:
—«ممنونم...باهات در ارتباطم»
+«باشه..»
گوشیشو روی میز گذاشت و دوباره تکیشو به صندلی داد و با خودش گفت:
—قراره بیشتر با هم آشنا بشیم آقای دو!!بهتره خودتو آماده کنی...چون قراره تو آشپزخونه من کار کنی!!
اینو گفت و خندید و سرشو تکون داد و در ادامه گفت:
—روزگار بازی های عجیبی داره...کی فکرشو میکرد فروشنده پنیر بااستعدادی مثل تو،از آشپزخونه من سردربیاره؟!!!
کمی که گذشت و مطمئن شد کیونگسو وسایلشو جمع کرده و رفته، از جاش بلند شد و لباسشو پوشید و برق اتاق رو خاموش کرد... از اتاق بیرون اومد و راهی خونه شد...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...