وقتی چانیول و کیونگسو وارد مغازه شدن، با سکوت محضی که اونجا حکمرانی میکرد، مواجه شدن...جای تعجب داشت که اصلا از کارگرها خبری نبود...کیونگسو گمان میکرد قراره با یک صحنه دعوای تمام عیار بین لویی و کارگرها رو به رو بشه اما در حقیقت چیزی وجود نداشت جز یک مغازه کاملا خالی... با نگرانی چشمش رو دورتادور مغازه سوت و کور که عاری از هرگونه وسایل نقاشی بود چرخوند...
عینکش رو روی چشماش جابجا کرد و سرشو بطرف چانیول که دستاشو داخل جیبش کرده بود برگردوند و گفت:
+چرا هیشکی نیست؟؟
چانیول که درست مثل کیونگسو غافلگیر شده بود، شانه هاشو بالا انداخت و همونطور که از داخل جیبش موبایلش رو در میورد گفت:
--نمیدونم...
کیونگسو از این سردی برخورد چانیول قلبش درد گرفت اما سعی کرد به روی خودش نیاره...
چانیول واقعا پسر غیر قابل پیش بینی بود...یه زمانی کیونگسو اینقدر عشق رو تو چشماش احساس میکرد که ناخواسته میخواست تو بغلش فرو بره و گاهی هم اینطوری بی تفاوت قصد میکرد تا دل کیونگسوی خجالتی رو به درد بیاره!!!دلیل این رفتار های عجیب برای کیونگسو مثل علامت سوال بزرگی باقی مونده بود...
چانیول با وصل شدن تماس، از کیونگسو فاصله گرفت و با تشر گفت:
--معلومه کجایی لویی؟؟؟ما رو کشوندی اینجا...
حرفش با شنیدن صحبت های لویی از اون طرف خط نا تموم موند..کیونگسو چشمان منتظرشو بهش دوخت و سعی کرد تا از حالات صورتش چیزهایی دستگیرش بشه اما موفق نشد...
چانیول گاهی تو پنهان کردن احساسش زیادی حرفه ای عمل میکرد!!
وقتی چانیول مکالمه کوتاهشون رو با کلمات(باشه) و(خیلی خب) تموم کرد ، کیونگسو با قدم های آهسته بسمتش اومد و گفت:
+لووو چی گفت؟؟؟کجا رفته؟؟
چانیول نفس عمیقی کشید و به چشمان کیونگسو نگاه کرد...چقدر دلش میخواست تو سیاهیش غرق بشه و هیچکس هم نجاتش نده...انگار اینو افتخار میدونست...بعد از ماجرای بوسه چند ساعت پیش احساس عذاب وجدان وحشتناکی به قلبش چنگ میزد و نمیتونست از دستش خلاص بشه...بخاطر همین نهایت تلاشش رو میکرد تا از ارتباط چشمی برقرار کردن با پسر کوتاه تر پرهیز کنه...
با دستش به انتهای مغازه اشاره کرد و گفت:
--طبقه بالاست...
اخمای کیونگسو بعد از شنیدن اين حرف تو هم رفت...در حالیکه که بطرف انتهای مغازه که به راه پله باریکی رو به طبقه بالا راه داشت میرفت زیر لب غرغر کرد:
+بالا رفته چی کار کنه؟؟!!!
چانیول صدای کیونگسو رو وقتی از پله ها بالا میرفت رو محو و محوتر میشنید... با ناپدید شدن کامل کیونگسو از میدان دیدش،با سرعت نسبتا زیادی به دنبالش حرکت کرد... میترسید کیونگسو یه لحظه ازش جدا بشه یا تنهاش بذاره...تضاد و جنگ جالبی بین قلب و عقلش شکل گرفته بود و چانیول نمیدونست به حرف کدوم گوش بده...
در نهایت خودشو بازنده این مبارزه میدونست و مطمئن بود نمیتونه از دستور قلبش سرپیچی کنه...
کیونگسو آخرین پله رو که بالا اومد ، با دیدن راهروی فوق العاده تاریک و سوت و کور وحشت کرد...در ابتدا فکر کرد چانیول باهاش شوخی میکنه که لویی این بالاست... با صدای آرومی لویی رو صدا کرد ولی هیچ جوابی نیومد به جز سکوت خوفناک که لرزه به دلش انداخت... نا خواسته عقب عقب رفت تا از پله ها پایین بره که از پشت به چانیول که به پله آخر رسیده بود برخورد کرد... از ترس از جاش پرید و بلافاصله برگشت...چانیول با دیدن چشمان درشت و وحشت زدش لبخندی زد و با صدای آرومی بهش گفت:
--نترس...منم
کیونگسو نفس راحتی کشید و با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفت:
+لویی که اینجا نیست!!!
چانیول لبهاشو ورچید و اظهار بی اطلاعی کرد و گفت:
--شاید تو اتاق باشه...
کیونگسو سرشو بسمت اتاق چرخوند بعد به نشونه مخالفت سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+من نمیرم اونجا!!!
چانیول با تعجب بهش خیره شد و پرسید:
--چرا؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و با لجبازی گفت:
+چون دلم نمیخواد برم!!
اینو گفت و میخواست پایین برگرده که چانیول جلوشو گرفت و با شیطنت گفت:
--ببینم نکنه از تاریکی میترسی؟؟
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و در جواب اونو کمی هل داد تا کنار بره و با لحن محکمی گفت:
+نخیر...
چانیول نیشش تا بنا گوش باز شد و برای اینکه اذیتش کنه گفت:
--تو از تاریکی میترسی!!!کاملا مشخصه!!!
کیونگسو کلافه به چشمای شیطون چانیول خیره شد و گفت:
+گفتم نه...حالا بس کن و برو کنار...
قبل از اینکه چانیول فرصت جواب دادن پیدا کنه با صدایی که از داخل اتاق اومد هر دوشون از جاشون پریدن و کیونگسو ناخودآگاه فریاد کوچکی زد...چانیول اونو از پشت گرفت و گفت:
--نترس...حتما صدای گربه بوده!!!
کیونگسو چشماشو بهم فشار داد و برای اینکه کم نیاره گفت:
+نمیدونم...بریم پایین...خودم به لووو زنگ میزنم
چانیول متوجه استرس شدیدش شد و اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد و وقتی متوجه تپش شدید قلبش شد، شوخی رو کنار گذاشت و برای اینکه آرومش کنه گفت:
--چیزی نیست...هیچ چیز ترسناکی پشت اون در نیست کیونگسو...
کیونگسو بسمتش چرخید و با دیدن لبخند چانیول تا حدی آروم گرفت...انگار در اون لحظه فقط همون خنده رو احتیاج داشت...شاید حتی دیگه خجالت نمیکشید که از ترس هاش جلوی چانیول صحبت کنه اما غرور لعنتی اجازه نمیداد تا دستشو برای پسر بزرگتر رو کنه...
نفهمیدن چقدر به هم خیره شدن که صدای لویی از پشت در دوباره هردوشون رو از جا پروند:
~~چشم درشتم...بیرونی؟؟؟
کیونگسو اول از صداش جا خورد و همونطور که دستش روی قفسه سینش بود،کم کم اخماش جای ترس رو گرفتن و با عصبانیتی که چاشنی صداش بود گفت:
+تو اونجا چه غلطی میکنی لووو؟؟؟
صدای نجواهایی که بیشتر به پچ پچ بین دو نفر شبیه بود از پشت در بسته به گوش اون دوتا میرسید و کیونگسو رو کنجکاو تر و البته عصبانی تر میکرد!!!
صدای خنده ریز لویی از پشت در اومد و گفت:
~~بهت گفتم که با کارگرا به مشکل خوردم..الانم همشون رفتن!!
کیونگسو و چانیول متعجب به هم نگاه کردن و چانیول با تعجب پرسید:
--خب الان این بالا چی کار میکنی؟؟؟
صدای آخی از داخل اتاق اومد و کیونگسو رو نگران کرد...میخواست جلو بره اما هنوزم از تاریکی بی انتهای راهرو میترسید...
چانیول دستشو دور شونه های ظریفش حلقه کرد و گفت:
--تو همینجا بمون ببینم این پسره چی کار میکنه..
اینو گفت و با قدم های سریع خودشو به در رسوند و بازش کرد با سر صدای ناگهانی ایجاد شده تو اتاق کیونگسو احساس کرد قلبش ایستاده...
بعد که موقعیت رو بهتر درک کرد متوجه خنده بلند اونا شد...لویی رو دید که از داخل اتاق مشغول کتک زدن و البته سرزنش چانیول بود...
با صدای بلند و معترضی بهش گفت:
~~یااااا...قرار بود خودش بیاد در رو باز کنه نه تو!!!
چانیول که زیر مشت های آروم لویی میخندید گفت:
--خب نیومد جلوتر... به من چه؟؟؟
با دستای قدرتمندش دست لویی رو گرفت و آروم ادامه داد:
--اگه نقشتون رو کامل باهام درمیون میذاشتیم الان خودش در رو باز کرده بود!!
لویی هوفی کشید و به کیونگسو که در راهرو ایستاده بود و با چشمان درشتش اونا رو میدید اشاره کرد و گفت:
~~چشم درشتم...چرا سرآشپز رو فرستادی جلو؟؟
کیونگسو هنوزم متوجه موقعیت نشده بود با گیجی سرشو تکون داد و با قدم های آهسته نزدیک اتاق شد ....
در آستانه در ایستاد و بهشون نگاه کرد و گفت:
+اینجا چه خبره؟
لویی با لبخند بطرفش اومد و درحالیکه به اتاق نسبتا بزرگ اشاره میکرد ، گفت:
~~سورپرایز برای تو!!!
کیونگسو با آروم وارد اتاق شد و با دیدن اونجا دستشو جلوی دهانش گذاشت و چشماش تا بینهایت درشت شد...
دیوارها با رنگ صدفی زیبایی تزیین شده و تنها پنجره گوشه اتاق با کرکره نوک مدادی پوشیده شده بود...
نگاهش به کف اتاق که سرتاسر پارکت آراسته شده بود انداخت و چشمانش به یخچال کوچک خونه قبلیش افتاد که با فاصله کمی ازش خودنمایی میکرد...
لویی لبخندی زد و گفت:
~~حقیقتش اینه که کارگرا رفتن..چون هم نقاشی پایین تموم شد و هم اتاق تو...
کیونگسو نمیدونست چی بگه...احساس میکرد پرده اشک نازکی چشمای مشکیشو پوشونده و دیدش رو تار کرده...
چانیول رو دید که گوشه اتاق ایستاده و دست به سینه بهش نگاه میکنه...با تعجب بهش گفت:
+تو خبر داشتی؟؟
چانیول تا اومد جواب بده صدای مردونه ای از گوشه اتاق کیونگسو رو متوجه خودش کرد...
××آقای پارک کم و بیش در جریان بودن
کیونگسو با دیدن مایکل لبخند دلنشینی گوشه لبهاش جا گرفت و بهش سلام کرد...
مایکل با مهربونی بطرفش اومد و دستی به گچ دستش کشید و گفت:
××حالت بهتره؟؟
کیونگسو از خودمونی حرف زدن مایکل رنگ به رنگ شد و با صدایی که در حد زمزمه بود گفت:
+خوبم...
مایکل لبخند دندون نمایی زد و موهای لختش رو به هم ریخت و گفت:
××طراحی اینجا رو دوست داری؟؟
کیونگسو به چهره جذاب مایکل نگاه کرد و با خجالت گفت:
+راستش خیلی غافلگیر شدم!!
مایکل نگاهی به اطراف کرد و به دیوار رو به روشون که با کاغذ دیواری مشکی طرح داری پوشیده میشد اشاره کرد و گفت:
××طراحیش میتونست خیلی بهتر بشه اما وقتمون کم بود متاسفانه...این کاغذ دیواری رو انتخاب کردیم چون دوستت بهمون گفت عاشق رنگ مشکی هستی...
مایکل لبخندی زد و رو به لویی ادامه داد:
××دوستت خیلی بهم کمک کرد تا اینجا رو مطابق سلیقه تو درست کنیم...باید بهش افتخار کنی!!
لویی روی صندلی چوبی وسط اتاق نشست و گفت:
~~البته باید از چانیول هم تشکر کرد...
کیونگسو نگاه قدرشناسش رو به پسری که با نگاه خالی اون دوتا رو نگاه میکرد انداخت...اولین بارش نبود که چانیول رو اینقدر ناراحت میدید ولی متوجه دلیلش نمیشد که چرا گاهی اوقات اینقدر عجیب و مرموز میشه!!!
لویی به شوخی ادامه داد:
~~اگه اون ، کیونگسو رو به خونش نمیبرد و اونجا نگهش نمیداشت، کار ما بیشتر ازین طول میکشید...چون چشم درشت من خیلی دلش میخواد سر از کار همه چی در بیاره!!!
چانیول لبخند مصنوعی زد و چیزی نگفت...از درون درحال سوختن بود و فقط یه جرقه لازم داشت تا منفجر بشه...
لویی بعد از تموم شدن حرفش از جاش بلند شد و بطرف یخچال کوچک رفت و از داخلش ۴بطری آبجو درآورد و با خوشحالی زیادی گفت:
~~باید به افتخار خونه جدید چشم درشت جشن بگیریم..
در بطری ها رو باز کرد و اونا رو دستشون داد و همه به شادی و سلامتی خونه جدید کیونگسو نوشیدن...
چانیول یک قلوپ بیشتر نتونست بخوره و همونطور که صداشو صاف میکرد گفت:
--خب بهتره در مورد طراحی رستوران هم حرف بزنیم...فکر نمیکنم وقت مناسبی برای جشن گرفتن باشه!
نگاهشو به کیونگسو که کنار مایکل نشسته بود و با ناراحتی نگاهش میکرد انداخت...هر چی سعی میکرد خودش رو کنترل کنه موفق نبود...اون پسر لعنتی دورگه بدجوری رو اعصابش بود!!
کیونگسو نفس عمیقی کشید و برای اینکه رفتار بی ادبانه چانیول رو ماستمالی کنه لبخندی زد و گفت:
+سرآشپز ما خیلی مشتاقه که بدونه چه طراحی برای رستوران در نظر گرفتین..
مایکل لبخندی زد و تبلتش رو از کیفش خارج کرد و گفت:
××پس بهتره بیشتر از این آقای پارک رو عصبانی نکنیم!!!
چانیول میخواست به تلافی نیش کلام مایکل جوابش رو بده اما منصرف شد...نمیخواست کیونگسو رو امشب ناراحت کنه...اون شب بهترین اتفاق زندگیش رقم خورده بود و نهایت نامردی بود اگه چانیول با بچه بازی هاش اونو خراب میکرد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه... در کنارشون نشست و مشغول دیدن طرح ها شد...
نفهمیدن چقدر زمان گذشت که اونا سخت سرگرم دیدن طرح ها شدن و با هم بحث میکردن...مایکل هر طرحی رو پیشنهاد میداد چانیول به دلایلی باهاش مخالفت میکرد و چیز دیگه رو پیشنهاد میداد...با وجود اینکه باید اعتراف میکرد مایکل سلیقه فوق العاده ای در انتخاب طرح های پیشنهادی داشت، فقط برای اینکه حرصش رو در بیاره و صبرشو امتحان کنه باهاش بنای ناسازگاری گذاشته بود!!!
از اون طرف کیونگسو شیفته یکی از اون طراحی های مایکل شده بود و مدام ازش سوال میپرسید و چانیول رو عصبی میکرد...از همه بدتر اینکه مایکل با حوصله و مهربونی زیاد جوابش رو میداد و دستش مدام در پشت کیونگسو حرکت میکردن...
همین کارش برای چانیول مثل بنزینی بود که روی آتیش قلبش میریختن...نمیدونست چرا دلش نمیخواست هیچکس به جز خودش اونو لمس یا نوازش کنه....
با صدای کیونگسو از افکار مختلفش خارج و به خودش اومد...کیونگسو تبلت مایکل رو به سمتش برگردوند و گفت:
+این طراحی رو نگاه کن...بنظرت عالی نیست؟؟؟!!!
چانیول نگاهی به صفحه تبلت انداخت اما اصلا حواسش به حرفایی که کیونگسو میزد نبود...
مایکل که متوجه حال خراب چانیول شد، رو بهش گفت:
××حالتون خوب نیست آقای پارک؟؟
چانیول مثل خواب زده هایی که از خواب پریده باشن از جاش پرید و گفت:
--چی؟؟
مایکل به صورت عرق کردش اشاره کرد و گفت:
××خیلی عرق کردین...
کیونگسو با دیدن پسر بزرگتر تمام ذوقی که برای توضیح دادن داشت از بین رفت و با نگرانی به دنبال حرف مایکل گفت:
+چانیول چی شدی؟؟
چانیول نگاهشو به چشمان مضطرب کیونگسو انداخت...نباید میدان رو به نفع اون دورگه اعصاب خرد کن ترک میکرد و کم میورد...
کیونگسو هنوزم براش نگران بود و این امیدواری رو به چانیول میداد که اجازه نده یه غریبه پاشو از حدش فراتر بذاره و کیونگسو رو ازش بگیره...
خودشو فوری جمع و جور کرد و از روی صندلی بلند شد و درحالیکه کاپشنش رو درمیورد، خندید و گفت:
--نه خوبم...فقط اینجا خیلی گرمه!!
کیونگسو بلافاصله به لویی گفت:
+لوووو، تهویه اتاق رو یه کم کمش کن لطفا...
لویی که از رفتارهای غیرعادی چانیول تعجب کرده بود بدون حرفی کاری رو که کیونگسو بهش گفته بود رو انجام داد...
چانیول موهاشو بالا داد و انگار مایکل وجود نداره رو به کیونگسو گفت:
--تو از این خوشت اومده؟؟
کیونگسو با هیجان سرشو تکون داد و دوباره طراحی رو نشونش داد...
+نگاه کن طراحیش سبک بودایی ها رو داره...آدم رو یاد معبد های آسیای شرقی میندازه...
چانیول به نوشته های تو عکس اشاره کرد و گفت:
--اینا چین؟؟
مایکل اینبار بهش جواب داد:
××روی دیوارهاتون طراحی یکی از نوشته های قدیمی رو انجام میدیم که تو این طراحی که مورد انتخاب شماست، دست خط کشور پرو اجرا میشه...
چانیول با شنیدن اسم پرو ناخودآگاه یاد شبی افتاد که کیونگسو شراب پرویی خورد و مست کرد و اونو بوسید...شاید بد نبود که این طراحی رو انتخاب میکردن!!اینجوری چانیول شبی که کیونگسو اونطوری بی پروا شد رو فراموش نمیکرد...از یادآوری اون شب لبخند محوی گوشه لب هاش جا گرفت...
کیونگسو اینقدر با اشتیاق در مورد طراحی رستوران توضیح میداد که چانیول بیشتر از اینکه توجه کنه، محو صدای بینظیرش شده بود...
فقط دلش میخواست کیونگسوش با چشمای براق تا ابد براش حرف بزنه...
ضربه ناگهانی لویی که به پشتش حواله کرد اونو از جا پروند:
~~کجایی تو؟؟؟امشب یه چیزیت میشه هاااا!!!
چانیول خودشو صاف کرد و بعد در جواب پس گردنی محکمی نثار لویی کرد و گفت:
--همینجا....ور دل تو!!!
لویی خندش گرفت و به کیونگسو گفت:
~~چشم درشت...جوری که چانیول محو این طراحی شده، مثل اینکه خیلی بی تمایل نیست که همین اوکی بشه...درسته؟؟؟
کیونگسو بدون توجه به لحن شوخ لویی به چانیول گفت:
+تو هم موافقی که اینو انتخابش کنیم؟
چانیول آب دهانش رو قورت داد و سرشو به تایید تکون داد و به صندلیش تکیه زد...کیونگسو اون شب خیلی خوشگل شده بود...زیر نور ملایم زرد اتاق چهره دوست داشتنیش رو معصوم تر سفید تر میکرد...مخصوصا با موهایی که تو پیشونیش ریخته بود...
مایکل لبخندی زد و گفت:
××پس بچه ها وسایلاشو آماده میکنن و فردا کار طراحی رو شروع میکنیم...
لویی پاشو روی پاش انداخت و گفت:
~~اگه کارتون چند روز طول میکشه، ما کم کم بقیه وسایل کیونگسو رو اینجا منتقل میکنیم تا کاملا آماده سکونت بشه...
کیونگسو نگهدارنده گچش رو درست کرد و گفت:
+تو این مدت خیلی به دوستام زحمت دادم...دیگه کم کم باید مستقل بشم...دستم رو که باز کنم اوضاع خیلی بهتر میشه...
چانیول قلبش تیر کشید...از کلمه جدایی متنفر بود....خاطره خوبی از جدا شدن نداشت و آخرین بار هم جدایی، روحش رو متلاشی کرده بود و چانیول دیگه اون پسری که همه میشناختن نشد...
این حقیقت تلخی بود که کیونگسو چند روز دیگه بیشتر تو خونش نمیموند و بعدش به خونه خودش میرفت...
دلتنگی وحشتناکی از الان به قلب بیچارش افتاد و با خودش فکر کرد که چطوری دوری پسر دوست داشتنیش رو تحمل کنه...
مایکل به چانیول اشاره کرد و گفت:
××فکر کنم آقای پارک خیلی از حرفت ناراحت شد کیونگسو...
چانیول در جوابش، آماده یه نیش زدن حسابی بود و گفت:
--کیونگسو اینقدر خوش قلب و مهربونه که جدایی ازش هرکسی رو اذیت و ناراحت میکنه!!!
مایکل در جواب گفت:
××کاملا حق با شماست...
رو به کیونگسو کرد و در ادامه لب زد:
××منم خوشحالم که باهات آشنا شدم...دوری ازت منم خیلی اذیت میکنه...
چانیول و لویی ناخواسته با چشمان درشت به هم خیره شدن...این طرز صحبت کردن مایکل، معنی دیگه ای به جز لاس زدن نداشت!! لویی چشماشو بست و سعی کرد به خودش مسلط باشه اما چانیول مطمئن نبود میتونه اون پسره هیز رو بیشتر ازین تحمل کنه...
کیونگسو لبخند شیرینی زد و به مایکل گفت:
+منم همینطور...
مایکل از جاش بلند شد و گفت:
××من میرم فعلا
کیونگسو برای خداحافظی از جاش بلند شد و درحالیکه نگهدارنده رو دوباره درست میکرد اخماش ناخودآگاه تو هم رفت...
مایکل پیش قدم شد و اونو درست کرد و تازه متوجه شد نگهدارنده روی گردنبند کیونگسو افتاده...
کیونگسو دستشو عقب برد و زنجیر رو جا به جا کرد و گفت:
+ممنونم خیلی اذیتم میکرد...
مایکل نگاه خریدارانه ای به گردنبند انداخت و گفت:
××خیلی قشنگه...از کجا گرفتیش؟؟
کیونگسو خیلی سریع همونطور که گردنبند رو زیر لباسش پنهان میکرد، گفت:
+هدیه هست...یه یادگاری...
مایکل چشمان حریصش رو از گردنبند که حتی از زیر لباسش هم خودنمایی میکرد، برنداشت و گفت:
××باید خیلی قدیمی باشه...
کیونگسو خنده خجلی زد و سرشو خاروند و گفت:
+میدونم!!!
چانیول به مایکل که انگشتشو در امتداد گردنبند زیر لباسش میکشید طلبکارانه نگاهی کرد...اون پسره خیلی پاشو فراتر از حدش گذاشته بود!!
مایکل دستشو پشتش کشید و با مهربونی بهش گفت:
××هر کی بهت دادتش خیلی خوش سلیقه بوده...
کیونگسو ازش فاصله گرفت و نگاهشو به زمین دوخت و تشکر کرد...اما مایکل دست بردار نبود و چشماش روی گردن سفید کیونگسو فیکس شد..
چانیول نفسشو صدادار بیرون داد و با کنایه گفت:
--فکر کنم به اندازه کافی دید زدی...دیگه بهتره بپردازی به کارت!!
مایکل پوزخندی زد و در جواب گفت:
××بهتون نمیاد حسود باشین آقای پارک!!در ضمن من کار بدی نکردم که شما اینجوری برداشت میکنین!!
نگاهشو از چانیول به کیونگسو سر داد و در ادامه لب زد:
××بعضی چیزا سخت به دست میاد...کیونگسو تونسته این گردنبند رو به دست بیاره...دیگه حسادت نداره!!چون شما از این گردنبند نداری که دلیل نمیشه این رفتار ازتون سربزنه!!!
چانیول خنده مسخره ای سر داد و گفت:
--من به گردنبند حسادت نمیکنم!!!
لویی که دید جرقه ی دعوا زده شده و جلو اومد تا وسط جر و بحث رو بگیره... با لحن ملایمی گفت:
~~پسرا...بس کنین...
چانیول دندوناشو بهم سابید و بدون توجه به لویی، گفت:
--من برای به دست آوردن هرچی که میخوام میجنگم...
مایکل کیفش رو روی کولش انداخت و با لحن مسخره ای گفت:
××بعید میدونم...
چانیول یه قدم جلو رفت تا جوابشو بده که اینبار کیونگسو میونه بحث رو گرفت و همونطور که مقابل چانیول ایستاد دستشو روی سینش گذاشت و گفت:
+چانیول...خواهش میکنم...
چانیول با شنیدن صدای آرومش احساس کرد بدنش از فشار زیاد خلاص شد...فشار آهسته دست کیونگسو رو روی قفسه سینش حس کرد و به ناچار عقب نشینی کرد...نمیتونست به کیونگسو نه بگه پس سکوت رو انتخاب کرد...
مایکل بعد از خداحافظی ازشون از مغازه بیرون اومد و نفسشو تو هوا بیرون داد...
همونطور که در امتداد پیاده روی خلوت راه میرفت با گوشیش تماس گرفت و بعد از برقراری تماس گفت:
××الو....سلام برادر....
لبخند شیطانی روی لبهای باریکش اومد و گفت:
××یه خبر دست اول دارم برات....
بعد از کمی مکث برگشت و نگاهی به مغازه انداخت و بعد به راهش ادامه داد...بعد از رسیدن به سر خیابون، در حالیکه بطرف ماشینش میرفت گفت:
××یه چیزی پیدا کردم...وااای پسرر اون واقعا یه گنج کمیابه...
اینو گفت و درحالیکه سوار ماشینش میشد ادامه داد:
××دارم میام پیشت...
وقتی سوار شد، پاشو روی پدال گاز گذاشت و بطرف خونه پیتر حرکت کرد...
***********
روی تخت معاینه نشسته بود و پاشو با استرس تکون میداد...
پرستار که حال مضطربش رو دید، با مهربونی نگاهی بهش کرد و گفت:
#آماده این آقای دو؟؟
کیونگسو نگاهی به وسیله تو دستش کرد و گفت:
+بله...
پرستار وسیله ای که شبیه آره کوچکی بود رو روشن کرد و مشغول بریدن گچ دستش شد...
کیونگسو دل تو دلش نبود تا از شر اون گچ سنگین خلاص بشه و بتونه مثل قبل دستشو تکون بده...
تو این مدت دلش برای آشپزی کردن خیلی تنگ شده بود...
وقتی کارشون تموم شد، گچ از وسط شکافته شد و پرستار اونو به آرومی از دستش جدا کرد... کیونگسو نگاهی به دست چپی که کوچیکتر از دست راستش بود کرد و گفت:
+چرا اینجوری شده؟؟
پرستار به چهره متعجب و بانمکش لبخندی زد و گفت:
#این طبیعیه....نگران نباشین چون دستتون تو گچ مونده اینطوری کوچکتر بنظر میرسه...کم کم بهش عادت میکنین
کیونگسو لبخند عمیقی به پسر مقابلش زد و از تخت پایین اومد و بعد از تشکر از اتاق بیرون اومد...
وقتی وارد راهروی بیمارستان شد چانیول رو دید که منتظر روی صندلی های پلاستیکی آبی رنگ نشسته...خندید و با قدم های سریع بطرفش اومد و روبه روش ایستاد و با هیجان زیادی که مهمون قلبش شده بود گفت:
+دیگه راحت شدم!!!
دست سالمش رو مقابل چانیول تکون داد و گفت:
+نیگا کن!!!
چانیول با دیدن خوشحالی پسر دوست داشتنیش خندید و از جاش بلند شد و گفت:
--با دکترت حرف زدم...گفت درسته استخوان مچ دستت جوش خورده اما نباید کارای سنگین باهاش بکنی...
نگاهی به اطراف انداخت و انگار که دنبال چیزی میگشت گفت:
--باید از داروخونه برات مچ بند بگیرم...دکتر گفت بهتره یه مدت دستت با مچ بند طبی بسته باشه ...
اینجوری فشار دستت کمتر میشه...
کیونگسو چشماشو به چانیول انداخت و گفت:
+ممنونم...
چانیول با تعجب بطرفش برگشت و گفت:
--واسه چی؟؟
کیونگسو بیشتر نتونست تو چشمای چانیول نگاه کنه چون احساس میکرد بدنش درحال گر گرفتنه...صداشو صاف کرد و گفت:
+بابت همه مراقبت هات...
چانیول خندید و موهاشو به هم ریخت و گفت:
--کاری نکردم...خیلی نگرانش نباش!!
بعد از خرید وسایل لازم از داروخونه هردوشون بطرف مغازه به راه افتادن...
وقتی سوار اتوبوس شدن ، چانیول دقیقا کنار کیونگسو نشست...کمی که گذشت چانیول نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
--تو برو مغازه...من باید برم جایی...
کیونگسو کنجکاو شد که چانیول این وقت روز کجا میخواد بره چون صبح چیزی بهش نگفته بود...
چانیول این روزا زیاد از دستش فرار میکرد و اگه لویی امروز میتونست با کیونگسو به بیمارستان بره، چانیول قطعا نمیومد...
نمیتونست از دست این افکار پلید رهایی پیدا کنه و چانیول با فاصله گرفتن ازش ماجرا رو بدتر میکرد...نفس عمیقی کشید و به منظره بیرون خیره شد و ترجیح داد فضولی نکنه...
دو ایستگاه بعد چانیول از صندلی بلند شد و ازش خداحافظی کرد و پیاده شد...کیونگسو بعد از رفتن چانیول، سرشو به شیشه تکیه داد...
از دیشب تا الان اصلا وقت نشده بود با چانیول درست و حسابی صحبت کنه...انگار ازش فراری شده بود و نمیخواست باهاش حرف بزنه.. کیونگسو از اون بوسه لذت برده بود اما نمیدونست چانیول هم اندازه اون لذت برده یا اینکار رو فقط از روی غریزه انجام داده...ذهنش پر از سوال بود... باید از فکر چانیول باخبر میشد
به هر ترتیبی شده...ناگهان گوشیش زنگ خورد و با دیدن شماره مایکل بلافاصله تماس رو وصل کرد...
+سلام مایکل...
××سلام کیونگسو...چطوری؟
کیونگسو لبخند دندون نمایی زد و با خوشحالی گفت:
+خوبم... بلاخره گچ رو باز کردم
××واقعا؟؟خیلی برات خوشحالم
خنده کودکانه ای کرد و گفت:
+ممنونم...
مایکل صداشو صاف کرد و گفت:
××امروز وسایل رو گرفتیم و میفرستیم مغازه تا کارای طراحی زودتر انجام بشه...
کیونگسو چشماشو درشت کرد و گفت:
+خیلی عالیه...بنظرت کی تموم میشه؟
مایکل خندید و گفت:
××خیلی عجله داریاا...سعی میکنم زود تمومش کنم
کیونگسو با هیجان لب زد:
+آخه میخوایم زود رستورانمون رو افتتاح کنیم..
خنده مایکل بیشتر شد و گفت:
××درسته...من نهایت تلاشمو رو میکنم تا زود کاراشو بکنم
کمی فکر کرد و با کنجکاوی پرسید:
××حالا چه رستورانی میخواین راه بندازین؟
کیونگسو چشماش برقی زد و گفت:
+این یه رازه!!
صدای خنده مایکل باعث خنده کیونگسو شد و درحالیکه میخندید گفت:
+این خنده واسه چیه؟؟
مایکل بعد از کمی مکث گفت:
××هیچی...کنجکاوم بدونم چه غذایی برای مشتری ها آماده میکنی!!!
کیونگسو گوشی رو تو دستش جابجا کرد و گفت:
+به زودی میفهمی...
مایکل با مهربونی لب زد:
××حتما با برادرم یه سر میزنیم...اون عاشق غذا خوردنه...
کیونگسو در جواب خندید و گفت:
+وقتی رستوران افتتاح شد از غذاها پرده برداری میکنیم...
مایکل کمی خندید و گفت:
××منتظرم!!!
بعد از کمی مکث در ادامه لب زد:
××دیگه باید برم...
کیونگسو لبخندی زد و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...دلیل رفتارهای خیلی صمیمانه مایکل کمی براش جای تعجب داشت اما تصمیم گرفت فکر منفی نکنه...
سرشو به شیشه تکیه داد و منتظر رسیدن به ایستگاه مورد نظرش شد...
*******
چانیول کلافه کانال تلویزیون رو عوض کرد و وقتی چیز دندون گیری گیرش نیومد، تلویزیون رو خاموش کرد و اونو روی مبل بغل پرت کرد...
با صدای در از جاش بلند شد و به طرف در پرواز کرد...وقتی چشمش به کیونگسو که چهرش از درد تو هم رفته بود، افتاد چشماش تا درجه آخر گرد شد...از جلوی در کنار رفت تا کیونگسو وارد خونه بشه...با نگرانی پرسید:
--چی شده کیونگسو؟؟؟
کیونگسو نفسشو از درد بیرون داد و گفت:
+چیزی نیست...خوب میشم...
چانیول مضطرب دستشو دور شونه هاش گذاشت و سعی کرد اونو نگه داره و کلافه گفت:
--یعنی چی هیچی؟؟؟چت شده؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و در حالیکه به طرف اتاق میرفت گفت:
+گفتم چیزی نیست...خوردم زمین...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و با غرغر گفت:
--یه روز نیومدماااا... ببین چی به روز خودت آوردی!!!
کیونگسو لبخند بیجونی زد و کاپشنش رو از تنش در آورد و گفت:
+لو وسایلم رو آورده بود...داشتیم اونجا رو میچیدیم ... داشتم از پله ها میومدم پایین که سر خوردم...
چانیول اونو روی تخت نشوند و گفت:
--چرا بهم زنگ نزدی تا بیام؟؟
کیونگسو نگاه مهربونش رو به چانیول که با چشمای دو دو زده نگاهش میکرد دوخت و برای اینکه خیالش رو راحت کنه گفت:
+لویی میخواست بگه...من نذاشتم... اون منو رسوند اینجا...
چانیول نگاه سرزنش باری بهش انداخت و گفت:
--از دست تو چی کار کنم اخه؟؟
کیونگسو خندید و بعد از درد پهلوش آخی گفت و نالید:
+فقط یه مسکن برام بیار...بخورم خوب میشم...
چانیول از جاش بلند شد و کمی بعد با لیوان پر از آب و قرص تو دستش برگشت...کیونگسو قرص رو خورد و چانیول کمکش کرد دراز بکشه...
پتو رو روش کشید و گفت:
--استراحت کن...من بیرونم کاری داشتی بهم بگو...
کیونگسو با صدای آرومی گفت:
+من فردا وسایلم رو جمع میکنم و میرم رستوران
چانیول با شنیدن این حرف یخ کرد...بطرفش چرخید و با ناباوری گفت:
--چی؟؟؟ مگه قرار نبود چند روز بعد اتاقت آماده بشه؟؟
کیونگسو لبخندی زد و با ذوق لب زد:
+لویی از صبح تمام کاراشو کرد و بعد با کمک هم اونجا رو چیدیم...فردا قراره گازش رو وصل کنه...بعد دیگه بابت زندگی کردن مشکلی ندارم...
چانیول حرف تو دهانش ماسید و نتونست چیزی بگه...اون شب،آخرین شبی بود که کیونگسو اونجا مستقر بود و چانیول نمیدونست با جای خالیش چطوری کنار بیاد...به جای اینکه تمام این احساسات افسار گسیخته رو بروز بده لبخند مصنوعی زد و گفت:
--برات خوشحالم...
کیونگسو پتو رو روی خودش مرتب کرد و گفت:
+این مدت خیلی زحمت کشیدی...بابت همه چی ازت ممنونم چانیولاااا
چانیول با شنیدن اسمش قند تو دلش آب شد و با مهربونی بطرف تخت رفت و موهاشو بهم ریخت و گفت:
--کاری نکردم...حالا هم بخواب...من بیرونم...
کیونگسو تک خنده ای کرد و گفت:
+با این مسکن بعید میدونم چیزی متوجه بشم...خیلی اثرش قویه...
چانیول نگاهی به چشمای خمارش انداخت و ازش فاصله گرفت و بعد از اینکه برق اتاق رو خاموش کرد در رو بست و بطرف مبل راحتی خودش حرکت کرد...
وقتی نشست تازه متوجه اشکای رو صورتش شد...از همین الان دلش تنگ شده بود و قلبش به کوبش افتاده بود...دستاشو به هم قفل کرد و به مبل تکیه داد...باید کاری میکرد...این آخرین شبی بود که کیونگسو تو خونش اقامت داشت...
فکری مثل خوره تو وجود چانیول افتاده بود و میدونست اگه امشب کاری نکنه، در آینده حتما حسرتشو میخوره...
کمی خودشو با تلویزیون دیدن سرگرم کرد و نیم ساعت بعد اونو خاموش کرد و بطرف اتاق خواب روانه شد...
دستش که دستگیره درب رو لمس کرد،شک و دودلی خاصی به جونش افتاد....
اما از طرفی مطمئن بود اگه بیکار بشینه، بعدش پشیمون میشه...
درب اتاق خواب رو که باز کرد ،نگاهش به کیونگسو که زیر پتو خوابیده بود افتاد..
بزاقشو بلعید و بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنه ،درب اتاق رو بست و بطرف تخت خواب رفت...
از طرف چپ تخت آهسته زیر پتو خزید و بطرف کیونگسو به پهلو دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود چرخید...
مطمئن بود تاثیر مسکن به حدی هست که کیونگسو با لمس های ساده بیدار نمیشه...
همونطور که بازوش رو ستون بدنش کرده بود،
دست دیگشو روی موهای لخت کیونگسو کشید و اونو نوازش کرد...هر بار که انگشتاش موهای خوش فرم اونو لمس میکرد، احساس میکرد عشق و علاقش نسبت به کیونگسو بیشتر میشه..
دستشو به آرومی روی شونش گذاشت و دست دیگش رو از شانه مخالفش عبور داد و به آرومی طوری که اونو بیدار نکنه،کیونگسو رو تو بغلش کشید...
دست چپش به آهستگی بازوی پسر رو نوازش میکرد...دلش میخواست با تمام وجود عطر تنش رو به خاطر بسپره...در همین فکرها بود که ناگهان پسر کوچکتر تکون ریزی خورد و کاملا تو بغلش فرو رفت و سرشو تو گودی گردنش فرو برد و بعد از یک نفس عمیقی دوباره نفساش منظم شد...
چانیول از این حرکت خنده ریزی کرد و موهاش رو که به چونش میخورد رو نوازش کرد... سرشو کمی پایین آورد و پیشونیش رو نرم و طولانی بوسید و بعد چشماشو بست...
نمیدونست وقتی بیدار میشه کیونگسو چه عکس العملی نشون میده...فقط دلش میخواست اون پسر دوست داشتنی رو تو آغوشش محکم نگه داره...
فکر کرد دیگه وقتش رسیده که یه چیزایی رو بهش اعتراف کنه...
VOCÊ ESTÁ LENDO
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...