بعد از رفتن مشتری ها ، فضای رستوران آروم تر بنظر میرسید...لیلیا با آرامش در سالن راه میرفت و از نزدیک تابلوهای نقاشی رو نگاه میکرد...نگاهشو چرخوند و با دیدن گروه نوازندگان که در گوشه سالن لوازمشون رو جمع میکردن،بطرفشون رفت و گفت:
+ببخشید...میتونم یه درخواستی داشته باشم؟
مرد جوانی که پیراهن سفید و مشکی پوشیده بود و کلاه کج سرش داشت گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید
لیلیا نزدیک تر شد و گفت:
+من میخوام نوازنده پیانوی شما یه قطعه رو برام بزنه...
مرد لبخندی زد و رو به زن جوانی که داشت دفتر نوتشو میبست گفت:
-رزی...این خانم محترم یه آهنگ درخواستی دارن...
دختر ریز اندام با موهای فرفری و پیراهن کوتاه مشکی یقه بازی به تنداشت ، با مهربونی رو به لیلیا گفت:
~~حتما....چه آهنگی رو میخواین براتون بزنم؟
لیلیا با لبخند شیرینی که روی لب هاش نقش بسته بود گفت:
River flows in you+
دختر خنده دندون نمایی کرد و گفت:
~~واقعا سلیقه معرکه ای دارین...
لیلیا نگاهی بهش انداخت و گفت:
+اینطور نیست...با این آهنگ خاطرات قشنگی دارم...
دختر دفترشو باز کرد و همونطور که پشت پیانو مینشست لب زد:
~~تمام تلاشم رو میکنم تا خاطرات خوبتونو تجدید کنم...
لیلیا تشکر کرد و دوباره مشغول دیدن تابلوها شد...با طنین انداز شدن آهنگ در سرتاسر سالن ، هجوم خاطرات قشنگ و قدیمی از جلوی چشماش عبور کردن.میدونست سونگجو هم الان این آهنگ رو میشنوه...حتی سنگینی نگاهشو حس میکرد... اما براش مهم نبود...بقدری دلتنگ روزهای خوبشون بود که این چیزها براش اهمیتی نداشت...
محوطه سالن رو دور زد و از گروه موسیقی دور شد...مقابل یکی از تابلوها که روی دیوار زرشکی رنگ نصب شده بود، ایستاد و محو خطوط رنگارنگی شد که در پس زمینه آبی رنگ در هم مخلوط شده بودن...درست مثل زندگی خودش اما با این تفاوت که رنگ های روشن و قشنگ ، خیلی وقت بود که ازش دور شده بودن...درست از همون شب نحس که لیلیا حتی از یادآوریش هم عذاب میکشید...
چشماشو بست و سعی کرد بخاطر بیاره...
صدای خنده هایی که یه زمانی بهش زندگی هدیه میکردن، تو گوشش پیچید و ناخودآگاه نگاهش بسمت پیانوی مشکی کشیده شد...دختری که الان پشت پیانو مشغول نواختن اون قطعه خاطره انگیز بود کم کم از جلوی چشماش محو شد...انگار به چندین سال قبل پرتاب شده بود...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...