با دقت فراوانی مشغول نوشتن بود...گاهی بین یادداشت هاش سرشو بالا میگرفت و به رو به رو خیره میشد و بعد دوباره نوشتن رو از سر میگرفت...
اینقدر ذهنش مشغول بود که صدای باز شدن و زنگ درب ورودی مغازه رو نشنید...
حتی صدای قدم های فردی که وارد اونجا شده بود رو هم نشنید...
کم کم با حس کردن عطر تندی که قوی و قوی تر میشد، از افکارش بیرون اومد و سرشو بالا گرفت...چشمانش با نگاه مهربون چانیول برخورد کرد و ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش نشست...
چانیول با خنده گفت:
—کجایی؟؟؟
کیونگسو ابروهاشو بالا انداخت و از پشت پیشخوان بلند شد و گفت:
+همینجام...
چانیول کلاه بافتنی طرح دار طوسی رنگشو در آورد و همونطور که موهای به هم ریختشو درست میکرد گفت:
—آخه چند بار صدات کردم...
به کاغذ های روی میز اشاره کرد و ادامه داد:
—اینقدر غرق نوشتن بودی که متوجه نشدی...
کیونگسو رو به روش ایستاد و درحالیکه یک دستشو به پیشخوان تکیه داده بود گفت:
+اوه ببخشید...اصلا حواسم نبود...
چانیول کلاهشو داخل جیب کاپشن مشکی رنگش گذاشت و با لحن کنجکاوی پرسید:
—ببینم..نویسنده ای چیزی هستی؟؟
کیونگسو از این حرفش خندید و سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
+نه...
چانیول زیپ کاپشنشو باز کرد و بلوز یقه اسکی زرد رنگشو که کمی نامرتب بود رو درست کرد و با خنده گفت:
—آخه این غرق شدن تو یادداشت ها عادت نویسنده هاست...
کیونگسو دستشو میون موهای مشکی و خوش حالتش برد و گفت:
+من گاهی اوقات یه چیزایی مینویسم اما اینی که الان داشتم مینوشتم فرق میکنه...
کیونگسو اینو گفت و کاغذ رو از روی پیشخوان برداشت و گفت:
+راستش دارم لیست غذا مینویسم...
چانیول چشماش از تعجب گرد شد و گفت:
—لیست؟؟؟برای چی؟؟
کیونگسو نگاهی به کاغذ تو دستش انداخت و گفت:
+میخوام مهارت های آشپزیم رو تقویت کنم...
چانیول به شوخی گفت:
—با نوشتن لیست غذا؟؟!!!
کیونگسو قیافه پوکر فیسی به خودش گرفت و گفت:
+نخیر...با درست کردنشون!!!
چهره متعجب چانیول در عرض چند ثانیه عوض شد و با ذوق دوچندانی گفت:
—خیلی خوبه پسر...
کمی بدنشو جلو کشید تا نوشته های کاغذ رو بهتر ببینه ...درحالیکه با چشمانش مشغول بررسی بود ادامه داد:
—اما اینا تمامش غذاهای معمولی با مواد غذایی ساده هستن!!
کیونگسو نیشخندی زد و گفت:
+اشتباهت دقیقا همینجاست...این غذاها اصلا معمولی نیستن...
چانیول سرشو کج کرد و نگاهشو به چهره مصمم کیونگسو داد و با ناباوری گفت:
—از کجا اینقدر مطمئن حرف میزنی؟؟؟
اینو گفت و کاغذ رو از دست کیونگسو قاپید و ادامه داد:
—مثلا تا اونجایی که من میدونم سوپ نودل و گوشت یه غذای کاملا سطح متوسطه که همه میتونن درستش کنن...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد از حرفای چانیول عصبانی نشه...نکته جالب این بود که این تلاشش هیچوقت در مورد مردم اطرافش جواب نمیداد اما درباره چانیول به راحتی جواب میداد!! بیشتر دلش میخواست تا با آرامش ،روی اون گوش دراز پررو رو کم کنه...
به سمت یکی از قفسه های چوبی رفت و از داخلش یک قالب مثلثی پنیر سفید رنگ رو بیرون آورد...
نزدیک چانیول شد و گفت:
+درسته که این غذا کاملا معمولیه...اما اگه بتونی نودل رو با این پنیر مخلوط کنی و از گوشت گاو استفاده و اونو با ادویه های مخصوص سرخ کنی،میتونه به بهترین غذای رستوران های پنج ستاره تبدیل بشه!!
چانیول نگاهی به پنیر تو دست کیونگسو انداخت.. کیونگسو مقدار کمی ازش کند و دستشو به سمتش گرفت و گفت:
+امتحانش کن...
چانیول تکه پنیر رو ازش گرفت و داخل دهانش گذاشت..بعد از اینکه کمی اونو مزه کرد، چشماش برق زد و همونطور که سرشو به تایید تکون میداد، گفت:
—هوووم....این طعمش خیلی خوبه..اول تندی رو حس کردم اما الان هرچی بیشتر تو دهنم آب میشه،مزش خوشمزه تر و ملایم تر میشه..
کیونگسو با لبخند گفت:
+اسم این پنیر، بِری هست...یه پنیر فرانسوی تند که بافت خامه ای و نرمش دیوونت میکنه....
بعد از کمی مکث، به پنیر تو دستش اشاره کرد و با ذوق ادامه داد:
+من تا حالا این پنیر رو تو غذا استفاده نکردم اما فکرشو بکن، اگه با نودل و گوشت گاو سرخ شده ترکیب بشه چی میشه!!!
چانیول آب دهانشو فرو داد و دستشو بالا آورد و گفت:
—نمیخواد ادامه بدی...همینجوریشم گرسنم شد!!
کیونگسو خندید و برگشت تا پنیر رو سرجاش داخل قفسه بگذاره...
چانیول نگاهی به کاغذ تو دستش انداخت و گفت:
—برای بقیشون هم میخوای همین نقشه رو بکشی؟؟
کیونگسو لبخندی زد و با اعتماد به نفس لب زد:
+برای هر غذا،یک نقشه خاص درنظر دارم...
چانیول سرشو تکون داد و همونطور که سرشو میخاروند گفت:
—اینجوری محشر میشه...
کیونگسو یقه لباس مشکیشو درست کرد و گفت:
+اگه بتونی هر غذایی رو با ادویه مخصوص به خودش درست کنی،غذاهای خوشمزه زیادی رو خلق میکنی..
چانیول ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
—تو واقعا یه چیزایی سرت میشه...
کیونگسو لبخندی از روی خجالت بهش زد و گفت:
+راستی سفارش هاتون اومده...
چانیول برگه رو روی پیشخوان گذاشت و با دلخوری گفت:
—بازم از بحث خوراکی بیرون اومدیم و تو رسمی حرف زدنت شروع شد!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و چیزی نگفت...هنوزم سختش بود تا به کسی اونقدر نزدیک بشه و اونو به اسم کوچیک صدا کنه...اما لحن گرم و صمیمی چانیول، دیوار های یخی که دورش کشیده بود رو آب میکرد و همین یه دلشوره عجیبی تو دلش انداخته بود...یه دلشوره عجیب خوشمزه!!!
چانیول وقتی جوابی از کیونگسو نگرفت، چشماشو تو کاسه چرخوند و از جیب کاپشنش لیستشو درآورد و گفت:
—علاوه بر اونایی که بهت گفتم، ازاین پنیر خوشمزه ای که بهم دادی برام بزار...فعلا کم میبرم چون در حد پیشنهاد برای سرآشپزه...اما اگه خوشش بیاد،در آینده بیشتر میبرم...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت...چون اصلا نمیدونست با وضعیت فعلی که هوانگ بوجود آورده بود و میخواست مغازه رو بفروشه،آینده ای وجود داره یا نه!!
اصلا باید راجع بهش با چانیول حرف میزد یانه؟قطعا دلش نمیخواست اون پسر پرانرژی و خوشحال رو ناراحت کنه...شاید هم اصلا واکنشی بهش نشون نده!!
با صدای چانیول به خودش اومد:
—شنیدی چی گفتم؟؟
کیونگسو با وجود اینکه نصف حرفاشو شنیده بود،سرشو به تایید تکون داد....اما چانیول باهوش تر ازین حرفا بود و از نگاه گیجش متوجه شد که حواسش اینجا نبوده...
با لبخند مرموزی نزدیکش شد و گفت:
—بگو ببینم چی گفتم؟؟
کیونگسو لب هاشو داخل دهانش برد و با چشمان درشت به چانیول خیره شد...دستاش ناخواسته در هم گره خورده و دهانش نیمه باز بود ولی هیچ صدایی ازش خارج نمیشد...
چانیول بیشتر از این نمیتونست اون حجم بانمکی رو تحمل کنه...
شروع به خندیدن کرد و گفت:
—خدای بزرگ...الان باید قیافتو ببینی!!!
کیونگسو نا خودآگاه قفل دستاشو باز کرد و دهانش رو کاملا بست...
همونطور که دست راستشو روی صورتش میکشید ،تعجبش بیشتر شد و آروم لب زد:
+چرا؟؟؟
—چون گیر افتادی آقای حواس پرت!!
کیونگسو چشم غره ای رفت و گفت:
+نخیر!!!اصلا هم حواسم پرت نبود!!
چانیول دستشو به کمرش زد و گفت:
—خیلی خب اگه اینجوری که من میگم نیست،سفارشامو آماده کن..
نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن بازیگوشی ادامه داد:
—من خیلی هم عجله دارم!!
کیونگسو درحالیکه به سمت قفسه ها میرفت گفت:
+تا الان داشتی با من بحث میکردی!!!الان میگی دیرم شده؟!!!
چانیول با تعجب لب هاشو غنچه کرد و گفت:
—اوووووه...چه جورم!!!
کیونگسو نفسشو با حرص بیرون داد و رو به روی قفسه ایستاد
یک قالب از پنیری که چانیول بهش گفته بود رو بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت...بعد با تردید ،دوباره سمت قفسه ها برگشت...چشماش بین قفسه ها رو میگشت و نمیدونست کدوم رو انتخاب کنه...
به خودش لعنت فرستاد که چرا حواسشو جمع نکرده تا سفارش چانیول رو درست بشنوه...
تو افکارش غرق بود که حضور چانیول رو درست پشت سرش حس کرد...نفس های گرمش به گردنش میخورد و احساس کرد تمام موهای بدنش سیخ شده،اون عطر تند دوباره مشامشو نوازش کرد...
صدای آروم چانیول گوشش رو قلقلک داد:
—میخوای کمکت کنم کیونگسو؟؟
سعی کرد تاجایی که میتونه هول نشه و به خودش مسلط باشه...از اینکه خیلی راحت در هر موردی خجالت میکشید،اعصابش رو خرد میکرد...
بدون اینکه برگرده با اطمینان گفت:
+نخیر...
چانیول خندید و گفت:
—مطمئنی؟؟
کیونگسو با هر کلمه چانیول احساس میکرد ضربانقلبش بیشتر در حال بالا رفتنه...فاصلشون به قدری نزدیک بود که اگه یک قدم عقب تر برمیداشت به راحتی در آغوش گرم چانیول قرار میگرفت!!
چشماشو به هم فشار داد و بیشتر از این نتونست تحمل کنه... برای اینکه از اون وضعیت معذب کننده بیرون بیاد گفت:
+خیلی خب شما بردی...من حواسم نبود
اینو گفت و بدون اینکه برگرده از سمت راست فضای تنگی که چانیول بوجود آورده بود فرار کرد و ازش فاصله گرفت...
چانیول با لبخند همیشگیش گفت:
—ببینم، چی ذهنتو مشغول کرده که اصلا حواست به حرفام نبود؟؟
کیونگسو دستشو داخل موهاش برد و گفت:
+چیز مهمی نیست...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—باشه هرطور راحتی...
برای اینکه موضوع بحث رو عوض کنه گفت:
—داشتم میگفتم که من دنبال یه مزه خوب برای شراب میگردم...خواستم ببینم تو چی به ذهنت میرسه
کیونگسو که بخاطر خلاص شدن از موقعیت چند دقیقه پیش، دوباره احساس راحتی بهش برگشته بود، کمی فکر کرد و گفت:
+برای انواع مختلف شراب مزه های زیادی وجود داره...اما...
کیونگسو بسمت قفسه کنار پیشخوان رفت و مقداری پنیر برداشت و ادامه داد:
+پنیر آبی بهترین انتخابه...مخصوصا با ویسکی و مارتینی...البته پنیر کاممبرت هم میتونه به عنوان مزه استفاده بشه...بخاطر طعم تند و قوی که داره
چانیول با تعجب گفت:
—تا حالا پنیر رو بعنوان مزه امتحان نکردیم!!! تو مطمئنی با هم خوب میشه؟؟؟
کیونگسو لبخندی زد و با لحن با اعتمادی گفت:
+بله مطمئنم...
چانیول در ادامه حرفش گفت:
—پس از جفتش بهم بده...
کیونگسو مقداری پنیر آبی و کاممبرت هم براش گذاشت و گفت:
+چیز دیگه ای لازم ندارین؟
چانیول همونطور که کیف پولشو از جیبش خارج میکرد گفت:
—باز فاز رسمی برداشتیا!!
کیونگسو که مشغول حساب کردن بود، گفت:
+اخه شما مشتری من هستین...نمیتونم جور دیگه ای صداتون کنم
چانیول نزدیک پیشخوان شد و گفت:
—چطور وقتی بحث خوراکی میکنیم کلا همه چی یادت میره؟!!!فکر کن اینم مثل اونه...
کیونگسو پنیرها رو در کیسه کاغذی گذاشت و گفت:
+سعیمو میکنم...
اینو گفت و کیسه خرید رو به چانیول داد...
چانیول بعد از اینکه پولشو بصورت نقدی حساب کرد گفت:
—زحمت کشیدی...
کیونگسو لبخندی زد و به آرومی گفت:
+این کار منه...
نگاهشو به درب ورودی داد و ادامه داد:
+سفارشی که چند روز پیش دادین هم دم دره...
چانیول سرشو تکون داد و بعد از تشکر کردن، گفت:
—راستی...من امشب میخوام تا دیروقت رستورانمون بمونم
کیونگسو با تعجب ابروهاشو بالا انداخت و با گیجی نگاهش کرد...
چانیول ادامه داد:
—دارم تمرین میکنم تا یه غذای خوشمزه برای سرآشپزمون درست کنم...
کیونگسو دستاشو از پشت به هم قلاب کرد و گفت:
+خیلی خوبه...موفق باشی
چانیول نگاهشو به چشمان گرد و زیبای کیونگسو گره زد و گفت:
—آره خوبه...اما....
چانیول از ترس اینکه کیونگسو دوباره معذب بشه، کمی این پا و اون پا کرد تا حرفشو بزنه...
زیپ کاپشنشو بالا کشید و درحالیکه با سرآستین های کف بافت کاپشنش بازی میکرد گفت:
—اما راستش تنهایی کیف نمیده...
کیونگسو منظورشو کاملا متوجه شد و این دقیقا چیزی بود که از ته دلش میخواست ...
آشپزی کردن به تنهایی نمیتونست کمک کننده باشه و حتما باید نفر دومی باشه که روی غذاهات نظر بده...چانیول استعداد بینظیری تو آشپزی داشت و کیونگسو میتونست با کمک اون خیلی چیزای جدید دیگه هم یاد بگیره...
نگاهی به چهره مردد چانیول کرد...انگار اون هم خجالت میکشید تا خواسته شو به زبون بیاره...کیونگسو آهسته بهش نزدیک شد و برای اینکه تلافی چند دقیقه پیش رو در بیاره گفت:
+چی تنهایی کیف نمیده؟؟
چانیول کلاهشو از جیبش در آورد و گفت:
—آشپزی کردن دیگه...
کیونگسو سرشو تکون داد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
+درست میگی اصلا کیف نمیده...
چانیول سرشو در تایید حرفاش تکون داد و منتظر شد...کیونگسو که موقعیت رو به خوبی تو دستش داشت با جدیت ظاهری گفت:
+ببینم برای مشکلت راه حلی هم داری؟؟
چانیول کاملا خودشو روی لبه تیغ احساس میکرد...از طرفی میترسید خواستشو به کیونگسو بگه مبادا ناراحت بشه..از طرف دیگه هم اگه بهش نمیگفت قطعا حسرتشو میخورد...
بعد از مدتی سکوت بلاخره چانیول سکوت بینشون رو شکست:
—میگم به نظرم اگه دونفر باشیم،بهتر میتونیم روی غذای همدیگه نظر بدیم...
کیونگسو ته دلش از این حرف چانیول خیلی خوشحال شد اما نباید به روی خودش میورد...مبارزه همچنان ادامه داشت!!!
دستشو به کمرش زد و سکوت کرد...این سکوت برای چانیول عذاب آور ولی برای کیونگسو خنده دار بود...
چانیول که موقعیت رو خطرناک حس کرد بلافاصله گفت:
—البته این فقط در حد پیشنهاده...میتونی قبولش بکنی یا نکنی...
کیونگسو کماکان سکوت رو انتخاب کرده بود و با نگاه پرنفوذش، ته دل چانیول رو بیشتر خالی میکرد...
دست آخر چانیول از حرفش پشیمون شد و گفت:
—اصلا ولش کن...فراموش کن چی گفتم
اینو گفت و بسرعت بطرف درب ورودی حرکت کرد...کیونگسو خنده ریزی کرد اما سریع جدی شد تا صورتش اونو لو نده...
خیلی محکم لب زد:
+صبر کن...
چانیول همونجا میخکوب شد و با ترس برگشت و کیونگسو رو نگاه کرد...کلی به خودش بد وبیراه گفت که چرا دهنش بی موقع باز شده!!
همونطور که با کلاه تو دستش بازی میکرد گفت:
—من فقط یه پیشنهاد کوچیک دادم...خیلی جدیش نگیر
کیونگسو آهسته به طرفش اومد و گفت:
+همیشه پیشنهادات اینقدر الکی هستن؟؟؟
چانیول بلافاصله جواب داد:
—نه نه...من فقط نمیخوام از پیشنهادم ناراحت بشی...بخاطر همین گفتم فراموشش کن...
چانیول صداشو صاف کرد و در ادامه گفت:
—وگرنه هیچکدوم از پیشنهادهای من الکی نیست!!
کیونگسو سرشو پایین انداخت و بعد از مکث طولانی مدتی که یک عمر برای چانیول گذشت،گفت:
+خوبه...
چانیول گنگ نگاهش کرد:
—چی خوبه؟؟
+پیشنهادت برای آشپزی دونفره...
چانیول با صدای آهسته پرسید:
—اگه اون نفر اولیه من باشم و نفر دومیه تو باشی چی؟؟؟
کیونگسو نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:
+اونم خوبه...
چانیول پشت گوششو خاروند و مردد لب زد:
—یعنی قبول کردی؟؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد...
چانیول که منتظر همین بود با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:
—عالیه...
دستشو روی قفسه سینش گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت:
—خوب بلدی آدم رو از استرس دق بدیاااا...ترسیدم مبادا بخوای منو بکشی!!!
کیونگسو ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
+اتفاقا این رقابت خیلی خوبه...دلم میخواد هرچی مهارت داری برام رو کنی...
چانیول لبخند شیطنت باری زد و گفت:
—پس میخوای رقیب من بشی؟؟؟
+دوست نداری؟؟
—چرا اما یه کم نگرانم
+نگران چی؟؟
—اینکه نتونی حریف من بشی!!!
کیونگسو به چشمای چانیول خیره شد و با لحن معناداری گفت:
+حالا خواهیم دید کی حریف اون یکی نمیشه!!!
چانیول که دوباره موفق شده بود لج پسر کیوت مقابلشو در بیاره لبخندی زد و گفت:
—باشه خواهیم دید!!!
بعد از کمی سکوت که بینشون برقرار شد، کیونگسو دستشو بالا آورد و گفت:
+اما اگه قراره تو رستوران تو تمرین کنیم، من با مواد غذایی های اونجا...
چانیول وسط حرفش پرید و گفت:
—میدونم میدونم...تو مواد غذایی خودتو بیار،منم برای خودمو...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+خیلی خب...
چانیول کلاه بافتشو سر گذاشت و گفت:
—پس امشب میای؟
کیونگسو دست راستشو پشت گردنش گذاشت و گفت:
+اگه تو امشب بخوای تمرین کنی،آره
چانیول بی مقدمه دستشو دراز کرد و گفت:
—تلفنتو بده...
کیونگسو چشماش گرد شد و گفت:
+چی؟
چانیول خندید و گفت:
—گوشیتو بده....میخوام شمارمو برات بنویسم...
کیونگسو از اینکه مثل دخترا تعجب کرده، به خودش فحش داد...گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و به چانیول داد...
چانیول شمارشو تایپ کرد و بعد با گوشی کیونگسو، شماره خودشو گرفت تا شماره کیونگسو هم رو گوشیش بیوفته...
موبایلشو برگردوند و گفت:
—اینجوری بهتر با هم در ارتباطیم...
کیونگسو گوشیشو گرفت و سرشو تکون داد...
چانیول گفت:
—باهات هماهنگ میکنم تا همکارم بیاد و این حلقه ها رو ببره رستوران...فکر کنم طرفای ظهر بشه...
موهایی که جلوی صورتش ریخته بودن رو پشت کلاه گذاشت و در ادامه گفت:
—کارت اینجا تموم شد بهم پیام بده تا بریم خرید کنیم..
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد:
+من بعد از اینجا،باید برم جایی...
چانیول متعجب نگاهش کرد و منتظر موند...کیونگسو تو ذهنش فکر کرد چه دروغی تحویلش بده...اما پشیمون شد چون هیچوقت از دروغ گفتن خوشش نمیومد...
بخاطر همین سعی کرد خیلی سر بسته به چانیول توضیح بده:
+من بعد از مغازه جای دیگه ای سر کار میرم
چانیول چشماش گرد شد و گفت:
—کجا کار میکنی؟؟؟
وقتی جوابی از کیونگسو نگرفت فهمید که پاشو فراتر از حدش گذاشته...
بلافاصله با لحن دلجویانه ای گفت:
—معذرت میخوام...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
—پس هر موقع که کارت تموم شد بهم بگو...
کیونگسو با خودش فکر کرد که چرا چانیول باید اون حرف رو بهش بزنه؟؟؟
میخواست از ساعت کاریش سر در بیاره یا برای هماهنگی کارای خودش میگفت؟؟؟
با وجود اینکه این سوالات از ذهنش عبور میکردن،اصلا حس بدی بهش دست نمیداد و ناراحت هم نمیشد...دلیلشو خودشم نمیدونست!!
در جواب حرف چانیول، سرشو تکون داد و گفت:
+من خریدامو میکنم و بعدش میام رستوران...
چانیول با حسرت آهی کشید و گفت:
—باشه...هرچند من دلم میخواست با هم بریم خرید...
لبخند پهنی به کیونگسو زد و ادامه داد:
—مثل دیروز...
کیونگسو حتی از یادآوری دیروز هم خنده روی لب هاش اومد و گفت:
+نمیخوام معطل من بشی...تو کاراتو انجام بده..منم خودمو بهت میرسونم
چانیول شانه هاشو بالا انداخت و دستشو دراز کرد و گفت:
—باشه...پس تا شب
کیونگسو دستشو جلو آورد و پس از لمس گرمای دست چانیول ،سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+میبینمت...
چانیول لبخندی زد و میخواست بره که اسم خودشو از زبون کیونگسو شنید:
+چانیول...
ناگهان احساس کرد یه چیزی تو دلش فرو ریخت...مثل شیشه بزرگ که پروانه های کوچکی داخلش زندانی بودن و حالا با شکستنش، دوباره آزاد شدن و به پرواز در اومدن...
برگشت و به چشمان مشکی و درخشان کیونگسو نگاه کرد:
—بله؟؟؟
کیونگسو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه گفت:
+یه چیزی رو فراموش کردم بهت بدم...
چانیول با گیجی به کیونگسو که با عجله بسمت اتاق انتهای مغازه میرفت چشم دوخت...
هنوز مست حس حالی بود که چند دقیقه پیش بهش منتقل شد ...
کیونگسو همونطور که کیف پولش رو باز میکرد بطرفش اومد و گفت:
+دیروز اصلا یادم نبود که پول صبحانه رو حساب کنم...بگو چقدر شده بود؟
چانیول با شنیدن این حرف، لبخندی عمیق زد و گفت:
—من یادم بود اما از عمد بهت یادآوری نکردم...
کیونگسو با ناراحتی گفت:
+چرا؟؟؟
—تو دیروز کلی زحمت کشیدی و همراه من اومدی...این صبحونه ای که با هم خوردیم رو بعنوان این حساب کن که خواستم لطفتو جبران کنم...
کیونگسو مصرانه گفت:
+اما اینجوری نمیشه من حتما باید...
چانیول دستشو روی دستان کشیده کیونگسو گذاشت و همونطور که با کمک دستای اون کیف پولشو میبست آروم لب زد:
—لطفا دیگه ادامه نده...من هر کاری کردم بخاطر جبران محبت تو بوده...وگرنه تو این سرما کی میتونه بره بیرون؟؟ اونم اون وقت صبح؟!!!
کیونگسو همونطور که در نگاه مهربون چانیول در حال ذوب شدن بود گفت:
+من اومدم خرید چون دوست داشتم...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—منم بردمت رستوران و صبحونه خوردیم چون دوست داشتم
کیونگسو خندید و گفت:
+جفتمون لجبازیم!!!
چانیول دستاشو جدا کرد و گفت:
—نه به اندازه تو!!!
اینو گفت و بسمت درب خروجی حرکت کرد...
کیونگسو گفت:
+اما من بلاخره بدهیمو بهت میدم
چانیول بدون اینکه به روش بیاره که حرف کیونگسو رو شنیده، گفت:
—پس هروقت کارت تموم شد بهم بگو...
چانیول اینو گفت و ازش خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت...
کیونگسو متعجب همونجا ایستاد و با بُهت، رفتنشو تماشا کرد...با خودش گفت:
+یه دفعه کجا گذاشت رفت؟؟؟
نگاهی به در انداخت و گفت:
+داشتم حرف میزدماااا!!!
هوفی کشید و دوباره بطرف پیشخوان برگشت و گوشیشو از جیبش در آورد...
نگاهی به شماره بدون اسمی که در لیست تماس هاش بود انداخت...لیست مخاطبای کیونگسو خیلی طولانی نبود و تماس های دریافتی که داشت بیشترش برای لویی و خاله هان بودن...
انگشتش شماره جدید رو لمس کرد و اونو در مخاطبین ثبت کرد..موقعیکه میخواست اسمشو تایپ کنه،لبخند بانمکی گوشه لب های قلبیش شکل گرفت و بعد از نوشتنش، دکمه ی سیو گوشی رو فشار داد و بعد اونو داخل جیبش گذاشت...
واینطوری شد که شماره چانیول رو به نام« زرافه مهربون» درگوشیش سیو کرد...
************
در اون ساعت از شب، خیابان خلوت تر از همیشه بود و جو وحشتناکی رو بوجود میورد..
کاپشنشو محکمتر به خودش پیچید و قدم هاشو تندتر کرد...به سر کوچه مورد نظرش رسید، وایساد...
کوچه باریکی که روبه روش بود را فقط یک نور روشن میکرد و اون متعلق به تابلوی نئونی کوچک رستورانی بود که چانیول درش کار میکرد...
کیونگسو نفس عمیقی کشید وساک خرید رو توی دستش فشار داد و وارد کوچه شد...هوا بشدت سرد بود و کیونگسو میتونست بخار دهانش رو تو هوا ببینه..با قدم های سریع ،بطرف رستوران به راه افتاد...
درب رو به آرومی باز کرد و داخل شد...هرم گرمایی که در بدو ورودش، به صورتش خورد باعث شد که لبخند محوی بزنه...همونطور که ساک خرید رو با دوتا دستاش گرفته بود ،به اطراف سرکی کشید..
تمام مشتری ها رفته بودن و فضای رستوران سکوت محض بود و همین کیونگسو رو تا حدی میترسوند...
یک لحظه پشیمون شد که اینجا اومده و میخواست برگرده که صدای آشنایی اونو مخاطب قرار داد:
—کیونگسو بلاخره اومدی؟؟
کیونگسو برگشت و چانیول رو دید که روبه روش ایستاده...بلوز بافتنی زرد رنگش،بدون کاپشن،جلوه قشنگ تری داشت و کیونگسو تازه به خوبی متوجه بدن ورزشکاری و ماهیچه های ورزیدش از زیر بلوز شد...آستین هاشو تا آرنج بالا داده و یک پیش بند مشکی رنگ به تن کرده بود که بخاطر قد بلندش تا بالای زانوهاش میرسید...
موهاش به طرز با نمکی روی پیشونیش ریخته شده بود..
با خنده گفت:
—دیگه داشتم ناامید میشدم
کیونگسو کلاهشو از سرش برداشت و موهای لختش پایین ریختن...همونطور که تلاش میکرد اونا رو از صورتش کنار بزنه گفت:
+چرا؟؟؟
چانیول دستشو به کمرش زد و گفت:
—فکر کردم نمیای...
کیونگسو بطرفش قدم برداشت و گفت:
+ببخشید کارم طول کشید...هرشب میتونم همین حدودا بیام...
چانیول لبخندی زد و به صورت از سرما سرخ شده کیونگسو نگاهی انداخت و گفت:
—اشکالی نداره...فوقش من زمان بیشتری دارم تا آماده بشم!!
کیونگسو خندید و به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
+کسی از همکارات نیست؟؟؟
چانیول ابروهاشو بالا برد و به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت:
—ساعت۱۲شبه...همه رفتن خونشون...
چانیول اینو گفت و کیونگسو رو بطرف آشپزخانه راهنمایی کرد و ادامه داد:
—سرآشپز میخواست بمونه و تو رو بیینه اما خیلی دیر کردی...اونم نمیتونست بیشتر منتظر بشه و رفت
کیونگسو سرشو پایین انداخت و گفت:
+متاسفم...
چانیول از تعجب چشماش گرد شد و گفت:
—برای چی؟؟؟
+از اینکه ایشون رو منتظر گذاشتم...
چانیول خنده بلندی کرد و گفت:
—نگران نباش...آجوشی من خیلی مهربون تر از این حرفاست...باید ببینیش کیونگسو اون فوق العادس...
کیونگسو پاکت خریدهاشو روی میز گذاشت و با خنده گفت:
+مثل اینکه خیلی دوسشون داری...
چانیول سرشو به تایید تکون داد و بطرف کیسه خرید کیونگسو رفت...
حس فضولیش گل کرده بود....در پاکت رو باز کرد و همونطور که از داخلش خرید های کیونگسو رو خارج میکرد گفت:
—اون جای پدرمه...خیلی بهم کمک کرد تا به اینجا برسم...الانم که رستورانش رو در اختیارم گذاشته واقعا ازش ممنونم...
کیونگسو کاپشنشو از تنش در آورد و اونو روی صندلی گوشه اتاق گذاشت و گفت:
+یه روز زودتر میام تا بهشون ادای احترام کنم...
چانیول لبخندی زد و گفت:
—بهش گفتم چه خیالایی تو سرته...
کیونگسو با تعجب گفت:
+واقعا؟؟؟
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—اره...حدس بزن چی گفت؟؟
+چی؟؟؟
—گفت مشتاقه تا اول دستپختتو بخوره و بعد نظرشو بگه
کیونگسو با ذوق دستاشو به هم قلاب کرد و گفت:
+باعث افتخارمه
چانیول نگاهی به مواد غذایی روی میز انداخت و گفت:
—خب با اینایی که خریدی میخوای چی درست کنی؟؟
کیونگسو نیشخندی زد و گفت:
+این دیگه یه رازه...
چانیول چشماشو گرد کرد و با حرص لب زد:
—حالا که قرار به رمزی بودنه، برای منم رازه!!!
کیونگسو درحالیکه بطرف شیر آب میرفت تا دستاشو بشوره،گفت:
+منم نخواستم بدونم چی میخوای درست کنی!!
چانیول نیشخندی زد و گفت:
—اینجوریه دیگه؟؟
کیونگسو پشت پیشخوان ایستاد و آستیناشو بالا زد و گفت:
+بله...دقیقا اینجوریه!!!
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و از پشت در آشپزخانه پیش بند دیگه ای آورد و بهش داد:
—اینو بپوش تا لباسات کثیف نشه...
کیونگسو تشکری کرد و بعد از پوشیدن پیش بند گفت:
+امیدوارم بدونی این چیزی رو عوض نمیکنه!!
چانیول چاقو رو دستش گرفت و همونطور که تخته چوبی رو از قفسه جلویی برمیداشت، گفت:
—چی رو؟؟
+من رازمو بهت نخواهم گفت!
چانیول خندید و گفت:
—نگو...منم نخواستم که بدونم...بلاخره که تا چند ساعت دیگه میفهمم!!
کیونگسو لبخندی زد و به مواد غذایی رو به روش نگاهی انداخت...درست در ابتدای راهی بود که همیشه آرزوشو داشت انجامش بده...
هدفش مشخص بود و تنها کاری که باید میکرد، سخت کار کردن بود...
هر دو مشغول به کار شدن...
چانیول ابتدا گوشت گاو را به قطعات کوچک خرد کرد... از ظرف چینی کنار دستش، مقداری کیمچی ترب و کلم برداشت و بهمراه کمی پودر فلفل قرمز، سیر و روغن کنجد در قابلمه کوچکی ریخت و بر روی شعله گاز قرار داد...
دقیقا در کنارش،کیونگسو بعد از اینکه داخل قابلمه آب ریخت و اونو روی گاز گذاشت، منتظر شد تا آب جوش بیاد و بعد دو بسته نودل رو که گرفته بود را داخلش انداخت....کمی گذشت و نودل ها که حالا نرم شده بودن را آبکش کرد و اونا رو داخل یک کاسه بزرگ استیل گذاشت...
در این سمت،چانیول با دقت محتویات قابلمه روهم میزد تا به خوبی سرخ بشن..وسط کاراش نیم نگاهی به کیونگسو انداخت که با دقت مشغول خرد کردن هویج ها بود...
ناخودآگاه لبخند روی لب هاش نشست..کیونگسو چشماشو درشت کرده بود و با دقت اونا رو به شکل نواری میبرید...
موهاش روی پیشونیش ریخته بود و صورتشو بچه گانه و معصوم تر میکرد...
صبرکن...چانیول دقیقا داشت چی کار میکرد؟؟ به یک پسر خیره شده بود...حالا خیره شدن عادی اشکالی نداشت...اما خیره شدن و بالارفتن ضربان قلبش عادی بود؟؟
نگاهشو لا به لای انگشتان ظریف کیونگسو که خیلی حرفه ای چاقو دست گرفته بود و باهاش کارمیکرد، چرخوند ...با خودش گفت:
—اون پسر واقعا کارش درسته!!!
صدای جلیز ویلیز بیش از حد روغن اونو به خودش آورد و قبل از اینکه محتویات داخل قابلمه بسوزه ، اونو از روی گاز برداشت و کنار گذاشت...
نفس عمیقی کشید و تمام سعیشو کرد تا روی آشپزی کردن تمرکز کنه...باید ذهنشو از افکار احمقانه منحرف میکرد...
دقیقا در میز کناریش،بعد ازینکه کار خرد کردن مواد غذایی تموم شد،کیونگسو کمی سس سویا به نودل ها اضافه کرد و همه رو به خوبی مخلوط کرد و بعد ظرف رو کنار گذاشت...
چانیول هم بعد ازینکه موادغذایی خوب سرخ شدن، یک لیوان آب بهشون اضافه کرد و صبر کرد تا خوب حرارت ببینن و مرحله آخر، توفو را به همراه کمی نمک دریایی به قابلمه اضافه کرد و درشو را گذاشت تا خوب بپزه...
کیونگسو به محتویات کاسه بزرگ استیل، اسفناج و کمی روغن کنجد اضافه کرد...
از قفسه رو به روش ماهیتابه ای در آورد و بعد از اینکه روی گاز قرارش داد،صبر کرد تا کاملا گرم بشه..کمی روغن زیتون در آن ریخت و در ابتدا اول نودل ها رو داخلش ریخت تا بهمراه اسفناج کمی سرخ بشن و بعد اونو دوباره به ظرف استیل برگردوند و در مرحله بعدی هویچ های نواری شکل را که خردشون کرده بود رو سرخ کرد و با یک قاشق چوبی به مدت چند ثانیه اونو هم زد.بعد پیازهای خرد شده رو بهشون اضافه کرد و تا زمان شفاف شدنشون بهمش زد.درمرحله آخر هم قارچ های سفید خرد شده رو اضافه و چند دقیقه آن را تقت داد و کل مایه رو به کاسه بزرگ استیل منتقل کرد....
ماهیتابه که خالی شد گوشت خوک تکه شده رو بهمراه سیر و روغن زیتون و فلفل را داخلش ریخت و شروع به سرخ کردن کرد...
بخاطر گرمای آشپزخونه صورتش عرق کرده بود...با پشت دستش موهای چسبیده به پیشونیشو کنار زد و در همون موقع متوجه شد چانیول مشغول خرد کردن پیازچه هست...
چهرش کاملا جدی بود و تمرکز عمیقی روی کارش داشت...لبخندی زد و گفت:
+بوی غذات بدجوری داره لوت میده...
چانیول همونطوری که مشغول بود لبخندی زد و گفت:
—همینطور برای تو...کسی هست که بوی جاپچائه رو نشناسه؟؟؟
کیونگسو خندید و محتویات داخل ظرف استیل رو دوباره با هم مخلوط کرد و گفت:
+امیدوارم کنار خورش توفو و کیمچی ، برنج هم درست کنی...خیلی خوشمزه تر میشه...
چانیول پیازچه ها رو در قابلمه ریخت و گفت:
—میخواستم الان همین کار رو بکنم.. اگه گازت خلوته،بیام برنج رو درست کنم...
کیونگسو به شوخی گفت:
+من خودم درستش میکنم...تو حالا حالاها کار داری ظاهرا!!!
چانیول ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
—کار من تمومه...بیست دقیقه ای غذا آمادس...
کیونگسو متعجب گفت:
+نمیخواد...من درستش میکنم
نگاه شیطنت آمیزی بهش کرد و ادامه داد:
+من سرعتم خیلی بیشتر از توئه!!
چانیول معترض گفت:
—یاااا...معلومه چی داری میگی؟!!!
کیونگسو به طرف شیر آب رفت و همونطور که قابلمه رو پر میکرد گفت:
+مگه غیر ازینه؟!!!من تو همین جلسه اول متوجه شدم چقدر کندی!!!
چانیول مثل کسی که حرف تو گلوش گیر کرده بود،چشماش تا آخرین درجه گرد شد و نمیدونست چی بگه!!اون پسر خجالتی کم کم داشت اون روی شیطونشو نشون میداد!!
کیونگسو برنج رو داخل آب ریخت و اونو روی شعله گاز قرار داد...نگاهی به چانیول که هنوز متعجب داشت نگاهش میکرد انداخت و گفت:
+چیه؟؟؟چرا اینطوری نگام میکنی؟!
چانیول ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
—من هنوز هیچی از سرعت بالام نشونت ندادم...
کیونگسو خندید و چیزی نگفت...از اینکه با اون پسر قدبلند مهربون بحث کنه،لذت میبرد...
وقتی غذاها آماده شد،به کمک هم میز چوبی داخل سالن رستوران رو چیدن و ظرف های غذاهاشون رو بهمراه کاسه برنج و کیمچی کنار هم گذاشتن...
وقتی کیونگسو روی صندلی نشست ، تازه فهمید چقدر پشتش بخاطر ایستادن های طولانی مدت تیر میکشه...دستشو به کمرش گذاشت و کمی بالاتر رفت و سعی کرد تا پشتشو ماساژ بده...
چانیول با دوتا بطری آبجو اومد و در صندلی مقابلش نشست...کیونگسو سریع حالت عادی به خودش گرفت و لبخند زد و گفت:
+خیلی زحمت کشیدی...
چانیول خندید و گفت:
—درسته...من واقعا امروز خسته شدم...خیلی هم گرسنمه
کیونگسو چاپستیک رو دست گرفت و گفت:
+پس خوب غذا بخور...
چانیول با چاپستیک،کمی از غذای کیونگسو رو داخل بشقاب خودش کشید و با اشتها مشغول خوردن شد...طعم شیرین گوشت خوک بهمراه فلفل و عطر خوب سبزیجات، هوش از سرش برده بود...رشته های نودل نرم با اسفناج و قارچ میون دندوناش با هم ترکیب میشدن و چانیول رو بیشتر ترغیب میکردن که اونو بیشتر بجوه تا از مزه فوق العادش لذت ببره...
در مقابلش کیونگسو، کمی برنج برداشت و بعد خورش توفو رو روش ریخت و مشغول هم زدن شد...
اولین لقمه رو داخل دهانش برد، مزه شوری ملایمی رو حس کرد...توفو ها بسیار نرم و خوش طعم شده بودن...
کیونگسو با ذوق مقداری کیمچی رو دور توفو کوچکی پیچید و اونو بین چاپستیک گرفت.. بعد از اینکه لقمشو فرو داد گفت:
+همیشه اینقدر دیر شام میخوری؟؟
چانیول دهنشو پر از غذا کرده بود و با اشتها یک قاشق از آب خورش توفو برداشت و هورت کشید تا بهتر بتونه لقمشو قورت بده...
کیونگسو خندید و گفت:
+یه کم یواش تر بخور تا کار دست خودت ندادی!!
اینو گفت و لقمه کیمچی پیچیده شده رو در دهانش فرو برد و با لحن شیطنت باری ادامه داد:
+فکر نمیکردم دستپخت خوبم اینقدر تو رو مشتاق غذا خوردن کنه!!!
چانیول رشته آخر نودل ها از ظرفش جمع کرد و در حالیکه یک ابروشو بالا برده بود، گفت:
—گاهی اوقات گرسنگی به آدم فشار میاره!!منم گرسنمه...سنگ هم جلوم بذاری برات گاز میزنم!!
کیونگسو چهره پوکر فیسی به خودش گرفت و گفت:
+یعنی اینقدر برات سخته؟!!!
چانیول بی توجه به حرفش برای خودش برنج و خورش توفو کشید و همونطور که مشغول هم زدنش بود گفت:
—چی سخته؟؟
کیونگسو با چاپستیک مقداری از غذای خودش برداشت و در دهانش گذاشت و گفت:
+اینکه بگی دستپخت من بهتر از توئه!!
چانیول نیشخندی زد و گفت:
—کی گفته بهتره؟؟؟
کیونگسو برای خودش آبجو ریخت و گفت:
+خودت چی فکر میکنی؟!!!
چانیول نگاه شیطنت بارشو نثار کیونگسو کرد و گفت:
—فکر میکنم که باید یکی دیگه در موردش نظر بده!!یکی که فرق دستپخت خوب رو از حرفه ای تشخیص بده!!میدونی که چی میگم!!
کیونگسو خندید و گفت:
+اون که صد درصد!!
چانیول نگاهی به ظرف خالی کیونگسو انداخت و گفت:
—تو چرا غذا نمیخوری؟حداقل غذای خودتو بخور که ادعات میشه حرفه ایه!!
کیونگسو معترض گفت:
+یااا...در خوب بودن غذای من که اصلا شکی نیست...
نگاهی به غذاها انداخت و ادامه داد:
+اما من شام خوردم...
چانیول متعجب گفت:
—مگه نمیدونستی میای اینجا و با هم غذا درست میکنیم؟!!
کیونگسو لیوان آبجو رو سرکشید و گفت:
+چرا میدونستم...اما اونجا هم بهمون غذا میدن...
کیونگسو از یادآوری پاستای وونگوله ای که خورده بود لبخندی روی لبهاش اومد و گفت:
+نمیشه ازش گذشت!!خیلی لذیذ و خوشمزش!!
چانیول بلند بلند شروع به خندیدن کرد...کیونگسو ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
+چیه؟؟
چانیول گفت:
—ببین اون چه غذای معرکه ای بوده که تو حاضر شدی از دستپخت خودت بگذری!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+درست میگی...اون غذاها واقعا خوشمزن چانیول...یک بار باید برات بیارم تا بچشی!!
چانیول از ابراز احساسات بی آلایش کیونگسو شگفت زده شده بود...چطور میتونست در نهایت کیوت بودن اینقدر ساده و خوب باشه؟!
با لحنی که سعی داد احساسات فعلیشو بروز نده خندید و گفت:
—پس حتما برام بیارش...
کیونگسو لیوانشو تو دستش چرخوند و سکوت کرد...با وجود راحتی زیادی که با چانیول احساس میکرد هنوز دلش نمیخواست که در مورد شغل دومش باهاش حرف بزنه...خیلی از فاصله هاشو باید باهاش حفظ میکرد...اون هنوزم یه دوست معمولی بود و معلوم نبود که عمر این رفاقت چقدره...کیونگسو نباید همون اشتباهی که در گذشته انجام داد رو تکرار میکرد...تحمل نداشت دوباره صدمه ببینه و بشکنه...
چانیول بطری آبجو رو سر کشید و بعد از چند جرعه اونو زمین گذاشت و گفت:
—خب...چطوره بریم سر اصل مطلب...
+اصل مطلب؟؟!!
—نظرتو در مورد خورش توفو بگو...
کیونگسو به صندلی تکیه داد و نگاهی به ظرف غذای روبه روش انداخت..پشتش بدجوری تیر میکشید و اعصابشو بهم ریخته بود...
سعی کرد حواسشو پرت کنه و به درد فکر نکنه.
عینک قاب مشکیشو روی صورتش درست کرد و گفت:
+اگه بخوام نظرمو خیلی رک و بی پرده بهت بگم...
دستاشو روی شلوار کتون مشکی رنگش کشید و گفت:
+خوشمزه بود...اندازه ادویه ها کاملا مناسب و ملایم بود...فقط...
چانیول با چاپستیک مقداری نودل برداشت و متعجب گفت:
—فقط چی؟
+بنظرم اگه بجای گوشت گاو از خوک استفاده میکردی بهتر ازینم میتونست بشه
چانیول با تعجبی که در نگاهش موج میزد گفت:
—تو دستورش اینجوری نوشته شده!
کیونگسو خیلی خونسرد گفت:
+دستورالعمل میتونه خیلی راحت عوض بشه...
گوشت خوک بخاطر شیرین بودنش میتونه در کنار ادویه های تند و حتی شوری کیمچی،طعم فوق العاده ای رو درست کنه
کیونگسو اینو گفت و دست به سینه شد...
چانیول هوفی کرد و با خنده گفت:
—تو خیلی جسوری پسر!!حتی تو دستورالعمل های اصلی هم دست میبری!!
کیونگسو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
+اگه ابتکار به خرج ندی که فایده ای نداره...تو هم میشی مثل بقیه آشپزهای معمولی!!
کمی صاف نشست و دستشو روی شونه هاش کشید تا ماساژشون بده بلکه دردش کمتر بشه...
همونطور که داشت ماساژ میداد گفت:
+خب حالا تو نظرتو بگو...
چانیول کمی جلو اومد و گفت:
—غذای تو همه چیش خوب بود، بجز بحث سس سویا که فکر کنم زیاد ریخته بودی!!
کیونگسو بلافاصله چاپستیک رو برداشت و کمی از غذاش مزه کرد و گفت:
+اما این شوری در حدی نیست که کسی رو اذیت کنه!!
دوباره دستشو روی شونه هاش گذاشت تا کمی اونا رو بماله...
چانیول از چین صورت کیونگسو فهمید پشتش درد میکنه ...از صندلیش بلند شد و بطرف کیونگسو رفت و پشت صندلیش ایستاد و بدون اینکه بهش فرصت عکس العمل اضافه رو بده، دستاشو روی شونه هاش گذاشت و ماساژ رو شروع کرد...
کیونگسو مثل کسی که برق صد ولت بهش وصل کرده باشن از سریع برگشت و بلند شد و گفت:
+لطفا این کارو نکن...من...
—هیشششش...هیچی نگو...بذار هم کارمو بکنم هم حرفمو بزنم
کیونگسو ساکت شد و دوباره آروم رو صندلی نشست...دستان قدرتمند چانیول روی شونه هاش میرقصیدن... اول با هر فشار دستش، کیونگسو بیشتر احساس درد میکرد...اما کم کم حس کرختی خاصی تموم وجودشو گرفت...چانیول وقتی حس کرد عضلاتش شل شده لبخندی زد و شروع کرد:
—تو باید در زمان آشپزی ،شرایط تمام سنین رو در نظر بگیری…شاید طعم شوری غذای تو از نظر افراد سالم مثل خودت هیچ مشکلی نداشته باشه اما فکر کن اگه یه آدمی که فشارخون داشته باشه،بخواد از غذات بخوره چه اتفاقی ممکنه براش بیوفته؟؟
کیونگسو زیر دستان گرم و ماساژ های معجزه گر چانیول احساس راحتی بینظیری میکرد...
چشماش رو بست و گفت:
+تا حالا بهش فکر نکرده بودم...
چانیول آهسته دستاشو از سر شانه ها بطرف پشت کیونگسو سُر داد و ماساژ دادن رو از سر گرفت ...سکوت دلپذیری بینشون برقرار شد که بیشتر کیونگسو رو خوابالود میکرد...
چانیول گفت:
—در مورد ادویه ها و مقدارشون همیشه تمام افراد رو در نظر بگیر...اجازه بده تمام مردم از غذات لذت ببرن
چه قدر چانیول با آرامش حرف میزد و کارشو انجام میداد...کیونگسو با وجود اینکه از فرط خجالت در حال نابودی کامل بود اما یه حسی نمیگذاشت تا عکس العمل نشون بده و از چانیول دوری کنه...هرچقدر سعی میکرد، راحت تر شکست میخورد...
کمی که گذشت، کیونگسو دردش خیلی خیلی بهتر شده بود...دلش نمیخواست چانیول به این زودی ها تمومش کنه اما به اندازه کافی بهش زحمت داده بود و از طرف دیگه دیر شده بود و باید به خونه برمیگشت...
چشماشو باز کرد گفت:
+ممنون...خیلی بهتر شدم
اینو گفت و بلند شد...چانیول مقابلش قرار گرفت و گفت:
—وقتی رفتی خونه کامل استراحت کن تا بهتر بشی..پشتت گرفتگی های زیادی داره...
کیونگسو تشکر کرد و بعد نگاهی به ساعت که ساعت۱و نیم صبح رو نشون میداد انداخت و چشماشو گرد کرد و گفت:
+خیلی دیر شده...
چانیول خنده ریزی کرد و گفت:
—آره خیلی...باید زود رستوران رو تعطیل کنیم..
کیونگسو پیش قدم شد و با هم میز رو جمع کردن و ظرفا رو شستن...
چانیول غذاهای باقیمونده رو بسته بندی کرد و کنار گذاشت....
تا وقتی کارشون تموم شد،ساعت نزدیک۲صبح بود... هر دوشون لباس پوشیدن و برق ها رو خاموش کردن...
وقتی از رستوران بیرون اومدن، چانیول در رو بست... بسته های غذایی رو دست کیونگسو داد و گفت:
—اینا رو بگیر تا من در رو قفل کنم...
کیونگسو ظرف ها رو گرفت و کنارش ایستاد...
وقتی قفل در رو زد ،فقط یکی از بسته ها رو ازش گرفت ..
کیونگسو با تعجب گفت:
+چرا فقط یکی رو گرفتی؟؟
—این برای توئه...غذاهایی که مونده بود رو نصف کردم و دوتا ظرفش شد...فردا که گرسنت بود سر کار گرم کن و بخور
کیونگسو لبخندی زد و تشکر کرد...
به سر کوچه که رسیدن،کیونگسو میخواست باهاش خداحافظی کنه که چانیول پرسید:
—خونتون کجاست؟؟با چی برمیگردی؟؟
کیونگسو کمی این پا و اون پا کرد...و بعد از کلی مکث لب زد:
+خونه من یه کم از اینجا دوره...با اتوبوس برمیگردم...
چانیول موهای جلوی صورتشو داخل کلاه برد وگفت:
—پس بریم
کیونگسو با تعجب گفت:
+بریم؟؟؟
چانیول خندید و گفت:
—آره دیگه...منم باید برم ایستگاه اتوبوس...یه جورایی هم مسیریم...اینجا هم فقط یک مسیر رفت و برگشت برای اتوبوس داره...فقط بگو مسیرت بطرف بالاست یا پایین؟؟
کیونگسو زیپ کاپشنشو تا گردن بالا کشید و گفت:
+پایین
چانیول بشکنی زد و گفت:
—عالیه...
کیونگسو چشمان گردشو به چانیول که با قدم های سریع ازش فاصله میگرفت انداخت و اونم با سرعت، راه رفتن رو از سر گرفت تا بهش برسه...
هردو بطرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادن...هوا کاملا تاریک بود و بجز لامپ های کنار خیابون منبع روشنایی دیگه ای وجود نداشت...
کیونگسو تا حد ممکن صورتشو پشت شالگردن ضخیمش پنهان کرده بود و با صدای آرومی گفت:
+میتونیم به آخرین اتوبوس برسیم...
چانیول سرشو تکون داد و حرفشو تایید کرد...
وقتی هر دو به ایستگاه رسیدن اتوبوس همزمان باهاشون رسید و توقف کرد و هردو سوار شدن...
کیونگسو روی صندلی کنار شیشه و چانیول کنارش نشست...وقتی اتوبوس به راه افتاد،
کیونگسو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
+خیلی دیر شد..فکر کنم همیشه کارمون همینقدر طول بکشه...
چانیول سرشو به صندلی تکیه داد و بطرف کیونگسو مایل شد و با مهربونی گفت:
—من که بابتش مشکلی ندارم...
کیونگسو لبخندی زد و به بیرون خیره شد...
صدای چانیول دوباره اونو مخاطب قرار داد:
—راستی یه کم از غذامون رو هم نگه داشتم تا فردا آجوشی بخوره و نظرشو بگه...
کیونگسو برگشت و گفت:
+واقعا؟؟؟
چانیول چشماشو بست و گفت:
—اوهوم...بنظرم نفر سومی هم باشه و بتونه درمورد غذاهامون نظر بده خیلی عالی میشه...
کیونگسو به ظرف توی دستش خیره شد و گفت:
+خوبه...
خوشحال بود که یک نفر پیدا شده که میتونه اونو وادار کنه تا این موقع شب با علاقه کار کنه و برای هدفش بجنگه...با وجود اینکه تمام وجودش روخستگی دربرگرفته بود و خوابش میومد اما نمیتونست بخوابه...چیزی تو وجود پسر قد بلند کناریش کشف کرده بود که نمیذاشت بخوابه...
چیزی مثل انرژی فوق العاده برای ادامه دادن و رسیدن به آرزوها...از نظر کیونگسو، چانیول مثل بمب انرژی متحرک بود که زندگی یکنواخت اونو یه تکون اساسی میداد...
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد...چهره چانیول آروم و چشماش بسته بود...کیونگسو مطمئن بود بخاطر خستگی خوابش برده ... هیچ ایدهای نداشت که اون کدوم ایستگاه پیاده میشه و از طرفی میترسید بیدارش کنه چون نمیدونست چه واکنشی ممکنه از خودش نشون بده!!قطعا اگه در مورد خودش کسی اونو از خواب بیدار میکرد، اتفاق خوبی نمیوفتاد!!
سه تا ایستگاه رو رد کردن و چانیول ظاهرا قصد بیدار شدن نداشت...کیونگسو نمیدونست چی کار باید بکنه..به ایستگاه چهارم که نزدیک شدن،
کیونگسو دلشو به دریا زد تا چانیول رو بیدار کنه...
دستش هنوز شونه پهنش رو لمس نکرده بود که چانیول چشماشو باز کرد و با هم چشم تو چشم شدن...
هم چانیول خشکش زده بود و هم کیونگسو که دلش میخواست همون لحظه دود بشه بره هوا...
چرا دقیقا هرکاری که میخواست انجام بده در زمان بندی بدی اتفاق میوفتاد؟؟
فوری خودشو عقب کشید و گفت:
+میخواستم بیدارت کنم تا از ایستگاه جا نمونی.
نمیدونستم کجا پیاده میشی...
چانیول کش و قوسی به بدنش داد...با دیدن چهره ی هول شده و دستپاچه کیونگسو خندید..دلش نیومد اذیتش کنه...
خمیازه ای کشید و گفت:
—خوب بلدم هشیار بخوابم...
اشاره ای به ایستگاه کرد و گفت:
—خب این ایستگاه منه...
دستشو دراز کرد و دست نرم کیونگسو رو گرفت و گفت:
—خیلی خوش گذشت کیونگسو...
کیونگسو لب هاشو تو دهنش برد و لبخند کمرنگی گوشه لبهاش نقش بست...بینهایت از اون حس گرم و خوشایند درحال لذت بردن بود...
چانیول از صندلی بلند شد و گفت:
—فردا بهت خبر میدم آجوشی چه نظری در مورد غذات داشت...
+باشه...
چانیول خنده دندون نمایی کرد و ادامه داد:
—اگه خواستی بازم تمرین کنیم بهم پیام بده باشه؟؟
کیونگسو دستاشو دور ظرف غذا قلاب کرد و گفت:
+باشه...
چانیول سرشو تکون داد و لبخندی زد و بطرف درب رفت و منتظر شد تا اتوبوس توقف کنه ...
دستشو به نشونه خداحافظی برای کیونگسو تکون داد و کیونگسو هم متقابل براش دست تکون داد...
چانیول همونطور که خنده رو لب هاش بود، از اتوبوس پیاده شد...
در ایستگاه ایستاد و رفتن اتوبوس رو تماشا کرد...دست راستشو در جیب کاپشنش فرو برد و در پیاده رو مشغول راه رفتن شد...
هجوم افکار مختلف ولش نمیکردن..هنوزم از تصور اون دوتا چشمای تیله ای مشکی قلبش بیشتر به تپش میوفتاد...دستشو روی سینش گذاشت و گفت:
—معلوم نیست چه مرگم شده!!!
اینو گفت و سرشو به طرفین تکون داد تا بیشتر ازین تو فکر غرق نشه..تا وقتی به خونه برسه زیر لب شروع به زمزمه آهنگ مورد علاقش کرد...نزدیکای خونه بود که گوشیش ویبره خورد...تعجب کرد که کی اون وقت شب بهش پیام داده...گوشیشو از جیبش در آورد و دید پیام از طرف مخاطب «عصبانیِ خجالتی» اومده...
اونو باز کرد و خوند:
+سلام. فردا سعی میکنم زودتر بیام...بابت امشب هم ازت ممنونم...به منم خیلی خوش گذشت
چانیول لبخند عمیقی روی لب هاش نقش بست و گفت:
—چرا همون موقع که پیشتم بهم نمیگی؟؟؟پسره ی خجالتی لجباز...
اینو گفت و در جوابش نوشت:
—پس منتظرتم...مراقب خودت باش..
دکمه ارسال رو زد...بعد از یک دقیقه براش پیام اومد:
+تو هم مراقب خودت باش چانیول
چانیول با خوندن پیام، دلش هُری فرو ریخت.. احساس کرد گونه هاش درحال قرمز شدن هستن...چند بار به متن پیام نگاه کرد...مگه چی نوشته بود که با خوندنش اینقدر هول شد...اون فقط یه پیام ساده بود همین...
هنوزم متوجه احساسات ضد نقیضش نمیشد...
هوفی کشید و دستای عرق کردشو به هم مالید و بعد گوشی رو تو جیبش گذاشت و بطرف خونه حرکت کرد...
ESTÁS LEYENDO
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...