نور آفتاب چشماشو قلقلک داد و مجبورش کرد تا پلکاشو از هم باز کنه...اخم با نمکی بین ابروهاش شکل گرفت و به دنبالش سردرد وحشتناکی به سراغش اومد که به اجبار باعث شد چشماشو باز کنه...بخاطر شدت نور آفتاب ، پلک هاشو خیلی نمیتونست باز نگه داره اما بعد از مدتی که گذشت، کم کم روح به بدنش برگشت و کمی روی تخت نیم خیز شد...
گلوش خشک شده بود و به شدت به آب نیاز داشت...سرفه خفیفی کرد و گردنش رو ماساژ داد..
نگاهشو در اتاق نا آشنایی که داخلش بود چرخوند و اخماش بیشتر تو هم رفت...با فشار آوردن به حافظش ،به یاد آورد که شب قبل خونه چانیول بوده...کم کم اتفاقات بعدی به ذهنش هجوم آوردن و یادش اومد که بخاطر مصرف بیش از حد مشروب مست شده...هرچی بیشتر فکر کرد چیز بیشتری یادش نیومد...آخرین چیزی که تو ذهنش بود صورت خندون چانیول بود...لبشو به دندون گرفت و فحشی نثار خودش کرد....امیدوار بود کاری یا حرفی نزده باشه که آبروشو پیش چانیول برده باشه...کلافه پتو رو کنار زد تا از تخت پایین بیاد...
عینکش رو از روی میز برداشت و به چشمش زد...
وقتی میخواست پاشو زمین بذاره ، متوجه کیسه کوچک آب گرم که با پارچه ای دور پای راستش بسته شده بود،شد و ابروهاش بالا رفت و تعجبش بیشتر شد...
از تخت پایین اومد و در اتاق رو باز کرد و لنگ لنگان وارد حال شد...بخاطر پیچ خوردگی پاش کمی احساس درد میکرد اما خوشبختانه آزار دهنده نبود..
خمیازه ای کشید و سرشو داخل خونه چرخوند...مثل دیشب همه چیز در جای مرتب خودش قرار داشت..
انگار منظم بودن تو خون چانیول بود...لبخندی روی لب هاش نشست و با دیدن پسر قد بلند که در آشپزخانه ، پشت بهش در حال درست کردن صبحانه بود،آروم بهش نزدیک شد...
با صدای گرفته اول صبحش سلامی کرد و دستشو روی پیشخوان گذاشت...
چانیول با شنیدن صدا بسمتش برگشت و خنده دندون نمایی تحویلش داد و گفت:
--بلاخره بیدار شدی خوابالو!!!
کیونگسو همونطور که دستاشو از پشت سر میکشید تا خستگی در کنه پرسید:
+ساعت چنده؟؟
چانیول با دستش اشاره ای به ساعت پشت سر کیونگسو کرد و گفت:
--نزدیک۹صبحه...
چانیول اینو گفت و بطرف گاز برگشت...همونطور که مشغول هم زدن محتویات داخل قابلمه ی روی گاز بود گفت:
--برو صورتتو بشور و بیا تا با هم صبحانه بخوریم!!
کیونگسو درحالیکه سرشو میخاروند پرسید:
+دستشویی کجاست؟؟
چانیول با دست، گوشه آپارتمانش رو نشون داد و گفت:
--اونجاست...
کیونگسو خمیازه دیگه ای کشید و بسمت دستشویی حرکت کرد...چند مشت آب سرد که به صورتش زد کاملا سرحال شد و خواب از سرش پرید اما هنوز بخاطر اثرات بعد از مصرف مشروب، سردرد داشت...
هوفی کشید و انگشتان خیسش رو لا به لای موهاش برد و اونا رو حالت داد...
وقتی از دستشویی بیرون اومد،چانیول مشغول چیدن میز بود...احساس خجالت ، وجودشو پر کرد...
درحالیکه شقیقه هاشو ماساژ میداد با صدای آهسته ای که هنوز هم گرفته به نظر میرسید گفت:
+خیلی زحمت کشیدی...نمیخواستم مزاحمت بشم...
چانیول همونطور که لبخند زیبایی به لب داشت ، کاسه های سفید رنگ رو روی میز گذاشت و گفت:
--این حرف رو نزن...تو هیچوقت مزاحم نیستی
کیونگسو انگار تازه یادش اومده بود، به پاش اشاره کرد و گفت:
+راستی چرا پام رو بستی؟؟
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و با لحن خنده داری گفت:
--دیشب از بس ناله کردی نمیذاشتی بخوابم...یه کیسه آب گرم رو دور پات گذاشتم و بستمش...
بلافاصله ساکت شدی...
کیونگسو سرشو پایین انداخت تا گونه های سرخ شده از خجالتش رو تو دید نباشه...
چانیول که متوجه شد حسابی پسر مقابلش خجالت زده شده با ملایمت گفت:
--حالا بجای لبو شدن بیا صبحونه بخور...برات سوپ درست کردم
کیونگسو پشت میز نشست و نفس عمیقی کشید...از بوی خوب سوپ لبخندی زد و گفت:
+از بوش معلومه خیلی خوشمزس!!!
چانیول خودش هم روی صندلی مقابل کیونگسو نشست و گفت:
--پس بخوری چی میگی؟!!!
کیونگسو یکی از ابروهاشو بالا برد و همونطور که قاشق رو تو دستش میگرفت لب زد:
+خیلی به خودت مطمئنی سرآشپز!!!!
چانیول نفس عمیقی کشید و با غرور گفت:
--معلومه...هیشکی نمیتونه مثل من سوپ خماری درست کنه!!
کیونگسو قاشقش رو پر کرد و داخل دهانش گذاشت و از فرط خوش طعمی چشماشو بست و گفت:
+این عالیههههه
چانیول هم شروع به خوردن کرد و گفت:
--پس حسابی بخور تا سردردت خوب بشه...
کیونگسو دوباره قاشقشو داخل ظرف سوپ برد ولی عمیقا تو فکر رفته بود...اتفاقات شب قبل هیچ جوری از ذهنش بیرون نمیرفت. همونطور که قاشق نسبتا خالی ازسوپ رو توی بشقابش برگردوند با صدای آرومی رو به چانیول پرسید:
+دیشب خیلی زیاده روی کردم....
چانیول زیرچشمی نگاهی بهش انداخت...
حس اتفاق دیشب برای چانیول هم عجیب بود و مثل فیلم از جلو چشماش عبور میکردن...
دیشب وقتی کیونگسو از حال رفت، چانیول برای اینکه نیوفته، اونو تو بغلش گرفت و به گونه های گل انداختش که بطرز قشنگی خودنمایی میکردن نگاهی انداخت .
از این همه تفاوت بین شخصیت هوشیار و مست کیونگسو، تک خنده ی ناخودآگاهی روی لبهاش نشست....
چند ثانیه بیشتر نگذشت که با نگاه کردن به تصویر خودش توی آینه ، لبخند از لباش محو شد، یاد آوردن افکار جور واجور توی ذهنش، اخم غلیظی رو جای جایگزین لبخندش کرد... شب عجیبی بود!
چانیول در سکوت محض منتظر ادامه حرف کیونگسو شد...
نگرانی زیادی به قلبش هجوم آورد... یعنی کیونگسو ماجرای بوسه رو به خاطر داشت؟
میتونست تصور کنه اگه به یاد داشته باشه، چقدر ممکنه معذب و ناراحت بشه....
تو فکرای جورواجور غرق بود که با شنیدن ادامه حرف کیونگسو سرشو بلند کرد...
+اگه حرفی زدم یا کاری کردم که باعث ناراحتیت شده،معذرت میخوام...راستش ....من واقعا هیچی از دیشب یادم نمیاد !
چانیول که خیالش تا حد زیادی راحت شده بود، نگاهشو از سر پایین انداخته و متاسف کیونگسو گرفت و با بالا انداختن شونه هاش ، دوباره قاشقشو توی محتویات سوپ فرو برد و همراه مزه کردش گفت:
--نگران نباش...تو پسر خوبی بودی.
اینو گفت و خنده دندون نمایی تحویلش پسر نگران مقابلش داد...کیونگسو نفس راحتی کشید و با آرامش به خوردن ادامه سوپش مشغول شد...
چانیول مقداری برنج برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت:
--برنامه امروزت چیه؟؟
کیونگسو سرشو بالا گرفت و همونطور که دهانش پر بود به ساعت اشاره کرد و گفت:
+ساعت۱۰ با هوانگ قرار دارم
چانیول چشماش گرد شد و گفت:
--چی کارت داره؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکان داد و گفت:
+دیشب زنگ زد و گفت برم پیشش...ظاهرا قصد کرده تا آدم خوبی بشه
چانیول مقداری کیمچی فلفل خورد و با حرص گفت:
--چرا اینقدر یهویی؟؟
کیونگسو از این لحن عصبانیش خندش گرفت و بعد از سر کشیدن سوپ به سراغ برنج رفت و گفت:
+میخواد حق و حقوق این مدت که بهم نداده رو بده...
چانیول چاپستیک رو به سمتش گرفت و با ناباوری گفت:
--از اون بعید بود همچین حرکتی بزنه!!
کیونگسو بی تفاوت کمی برنج برداشت و گفت:
+مهم نیست!!به محض اینکه پولمو بگیرم دیگه باهاش کاری ندارم...
چانیول سرشو در تایید حرفاش تکون داد و درحالیکه لقمه های آخر برنجشو میخورد، گفت:
--منم باهات میام
کیونگسو در اعتراض به حرف چانیول گفت:
+نمیخواد...من خودم از پسش برمیام
چانیول خندید و کمی پوره سیب زمینی برداشت و لب زد:
--فقط به خاطر اون نمیام...راستش جایی کار دارم...
کیونگسو چشمان درشتش رو به چانیول دوخت و با کنجکاوی پرسید:
--جایی کاری پیدا کردی سرآشپز؟؟
چانیول نگاهی بهش کرد و با شیطنت گفت:
--هم آره هم نه!!!
کیونگسو که حس فضولیش حسابی گل کرده بود میخواست بیشتر بپرسه اما حرف بعدی چانیول کلا پشیمونش کرد...
چانیول همونطور که لقمشو میجوید، اشاره ای به گوش هاش کرد و گفت:
--بازم دارن قرمز میشن!!!دوباره کنجکاو شدی؟!!!
کیونگسو خودشو صاف کرد و به صندلی تکیه داد و گفت:
+اصلا هم اینجوری نیست!!!فقط خواستم بدونم کار پیدا کردی یا نه!!!
چانیول در جواب خیلی آروم گفت:
+الان نمیتونم بهت بگم...اما جوابشو تا آخر وقت میگیری
اینو گفت و لبخند مرموزی تحویل کیونگسو داد...
کیونگسو چاپستیک رو دست گرفت و ادامه برنجش رو خورد اما ذهنش ناخودآگاه مشغول شده بود...
دلش میخواست چانیول یه شغل درست و حسابی که در شانش باشه پیدا کنه...
برای پسر مهربون رو به روش کلی آرزوهای خوب خوب کرده بود چون میدونست لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست..
صبحانه رو که خوردن ،میز رو جمع کردن و کیونگسو با اصرار تونست چانیول رو راضی کنه تا ظرفا رو بشوره...
کارشون رو تموم کردن و کیونگسو در اتاقی که خوابیده بود، کاپشنشو پوشید و چانیول هم از داخل همون کمد لباس هاشو در آورد تا بپوشه....
کیونگسو بلافاصله از اونجا فرار کرد تا چانیول راحت باشه و مهم تر از همه خودش از خجالت آب نشه!!!
چانیول که آماده شد با هم از خونه بیرون اومدن...
چانیول همونطور که زیپ کاپشن یشمی رنگشو میبست، به پای کیونگسو نگاهی انداخت و رو بهش گفت:
--پات بهتره؟؟
کیونگسو با سر تایید کرد و گفت:
+آره خوبم...
چانیول خیالش راحت شد و بعد از قفل کردن در از پله ها پایین اومدن و از ساختمون خارج شدن...
کیونگسو وقتی دید چانیول بطرف ایستگاه اتوبوس میره با تعجب گفت:
+مگه ماشین نمیاری؟؟؟
چانیول نگاهی بهش کرد و با لبخند گفت:
--لازمش نداریم...
چانیول اون روز به طرز عجیبی مشکوک میزد و کیونگسو نمیتونست جلوی خودشو بگیره تا سوالی نپرسه...چانیول هم که از این اخلاقش کاملا آگاه بود ،از قصد چیزی نمیگفت تا بیشتر اذیتش کنه...
با رسیدن اتوبوس هر دوشون سوار شدن و به طرف مرکز شهر حرکت کردن...
وقتی به ایستگاه مورد نظرشون رسیدن ، پیاده شدن و در پیاده رو ایستادن...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
--تو برو به کارت برس...منم میرم به کارم برسم!!!
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد:
--هر وقت کارت تموم شد بهم زنگ بزن تا همدیگه رو بینیم...
کیونگسو با تعجب گفت:
+ولی آخه من باید برم رستوران!!!
چانیول با همون نگاه خبیثی که داشت گفت:
--نگران نباش...به همش میرسی...
چشمکی زد و ادامه داد:
--البته اگه خودت بخوای که بری رستوران!!!
کیونگسو عملا چیزی از حرفای چانیول متوجه نمیشد ...چرا باید دوست نداشته باشه به رستوران برگرده؟؟
در عوض جواب دادن، تصمیم گرفت به حرف چانیول اعتماد کنه...سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+باشه...پس میبینمت...
چانیول بعد از خداحافظی از مسیر مخالفش ازش جدا شد و رفت...کیونگسو سرشو خاروند و با خودش گفت:
+معلوم نیست چش بود!!!
هوفی کشید و بطرف مغازه پنیرفروشی آقای هوانگ حرکت کرد...اون روز هوا به نسبت گرمتر بود و بخاطر همین کیونگسو کلاهشو سر نکرده بود...
نزدیک مغازه که شد با دیدن ویترین به هم ریخته پوزخندی زد...در نبود اون، وضعیت مغازه حسابی به هم ریخته بود...
موهاشو با دست بالا داد و میخواست وارد مغازه بشه که همون مرد کت شلواری که یک ماه پیش تو مغازه هوانگ دیده بود،مقابلش سبز شد...
بقدری سخت مشغول صحبت کردن با تلفن بود که اصلا متوجه کیونگسو نشد و با تنه نسبتا محکمی که بهش زد از کنارش رد شد...کیونگسو برگشت و با عصبانیت به مشاور املاکی نگاه کرد.. میخواست بره و بخاطر این رفتارش، حالشو بگیره،اما بلافاصله پشیمون شد...تصمیم گرفت سریعتر کارشو انجام بده و برگرده...
پاشو که داخل مغازه گذاشت، تازه متوجه وخامت اوضاع شد...اکثر قفسه ها خالی از پنیر بودن و درنزدیکی اتاق انتهای مغازه ،حلقه های پنیر به طور نامنظمی پخش و پلا بودن...
کیونگسو نگاهشو بین وسایل آشفته اونجا چرخوند و با خودش فکر کرد که یک روز کامل طول میکشه تا دوباره اوضاع به همون شکل سابق برگرده...
ناگهان با صدای چندش هوانگ برگشت و اونو پشت پیشخوان،جایی که همیشه خودش می ایستاد پیدا کرد و بسمتش رفت...
هوانگ با دستمال پارچه ای بینیشو گرفت و سرفه خشکی کرد...از گونه های قرمزش معلوم بود بدجوری سرماخورده...کیونگسو با حفظ فاصله ازش ایستاد و بعد از سلام، تعظیم کامل کرد ...
هوانگ نگاهی به سرتا پاش انداخت و با کنایه گفت:
**بلاخره پیدات شد!!!قرار بود راس ساعت۱۰ اینجا باشی!!
کیونگسو به ساعت مچیش اشاره کرد و با بیتفاوتی گفت:
+ساعت من که درسته!!اشکالی توش نمیبینم
هوانگ با چشمان گشاد شده به کیونگسو حاضرجواب مقابلش نگاه کرد و گفت:
**زبون دراز هم شدی!!
کیونگسو هوفی کشید و گفت:
+اگه میخواین به این حرفا ادامه بدین ،من برم!!
هوانگ پوزخندی زد و گفت:
**شانس آوردی که مغازه فروش رفته وگرنه حالاحالاها بخاطر این پول باید میدوییدی!!!
اینو گفت و پاکت سفیدی رو رو پیشخوان گذاشت و ادامه داد:
**حق و حقوق کامل این چندسال رو داخل پاکت گذاشتم...
کیونگسو نگاهشو از پاکت به مرد چاق پشت پیشخوان دوخت و با طعنه گفت:
+پس بلاخره یکی پیدا شد تا این مغازه رو بخره!!!
هوانگ نگاه مسخره ای به کیونگسو انداخت و پوزخندی زد و گفت:
**یعنی میخوای بگی تو از هیچی خبر نداری؟!!
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و با تعجب گفت:
+چرا من باید خبر داشته باشم؟!!!
هوانگ نگاه عاقل اندر صفیحی به پسر روبه روش انداخت و گفت:
**باشه تو راست میگی و از هیچی خبر نداری!!
زودتر از مغازه من برو بیرون!!
کیونگسو اصلا متوجه رفتارهای عجیب و غریب هوانگ نمیشد...اون پیرمرد حتی در لحظه آخر هم که این رفتارهای نفرت انگیز دست بردار نبود!
دستشو جلو برد و پاکت رو از روی میز برداشت و اونو باز کرد تا پول های داخلش چک کنه...
بعد ازینکه نگاهی به پولها انداخت پاکت رو بست و بعد از تشکر مختصر و مفیدی که از هوانگ کرد، از مغازه بیرون زد...قطعا دلش برای اونجا تنگ نمیشد اما برای پنیرهای خوشمزش چرا...فکر اینکه نتونه اونا رو مزه کنه غم بزرگی رو مهمون قلبش کرد...درحالیکه از درب خروجی مغازه بیرون میرفت، با دست پشت سرشو خاروند و در پیاده رو به راه افتاد...
همونطور که با خودش فکر میکرد که چرا هوانگ این رفتار مسخره رو باهاش کرده، با صدای ناآشنایی که اونو مخاطب قرار میداد برگشت...با دیدن مشاور املاکی که چند دقیقه پیش اعصابشون خرد کرده بود و حالا بسمتش میومد ایستاد و منتظر شد...وقتی لبخند جذاب رو روی لبش دید چشماش تا انتها گرد شد و ابروهاش بالا رفت..مرد با خوشروئی کامل جلو اومد و دستشو دراز کرد و گفت:
××ببخشید...من اصلا متوجه شما نشدم...حالتون چطوره آقای دو؟؟
کیونگسو اصلا نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده یا باید چی بگه... تنها کاری که تونست بکنه این بود که مثل ماهی لب هاشو باز و بسته کنه...مرد با مهربونی ادامه داد:
××قبلش به من خبر میدادین تا بدونم تشریف میارین!!!
کیونگسو سرشو چرخوند و با بهت به پشت سرش نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید به خودش اشاره کرد و گفت:
+با من هستین؟؟
مرد خندید و گفت:
××بله آقای دو...راستی حالتون چطوره؟؟
کیونگسو لپ هاشو باد کرد و گفت:
+من؟؟؟خب....خوبم...
مرد دوباره لبخند پهنی تحویلش داد و گفت:
××شما بهتر میتونین روی این ساختمون نظر بدین چون اینجا کار کردین و میدونین نکات مثبتش چیه...و میتونم بگم بهترین تصمیم زندگیتون رو گرفتین!!فقط کافیه یه دستی به سر و روی اینجا بکشین و دیگه آماده پرواز به سمت معروف شدنه!!!
کیونگسو از حرفای بی سر و ته مشاور املاکی، عملا داشت خل میشد...یک لحظه فکر کرد همه اینا رو داره خواب میبینه و یا مشاور املاکی اونو با شخص دیگه ای اشتباه گرفته اما اینطوری نبود...
با حالت سوالی که کنجکاوی زیادی چاشنیش بود گفت:
+در مورد چی باید نظر بدم؟؟کجا آماده معروف شدنه؟؟
مرد کت شلواری از حرفای کیونگسو خندش گرفت و با حیرت به ساختمون اشاره ای کرد و گفت:
××در مورد مغازه دیگه!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+مگه نظر من مهمه؟؟؟
مرد رو به روش به دنبالش خندید و گفت:
××حتما شوخی میکنین درسته؟؟شما خیلی شوخ طبع هستین!!
کیونگسو میخواست جوابشو بده که با صدای چانیول برگشت و با دیدن چهره خندونش ،با بهت بیشتری بهش خیره شد...چانیول خیلی خونسرد، دستاشو تو جیبش فرو برده بود و بهشون نزدیک میشد...
رو به مرد کت شلواری گفت:
--آقای دو ما رو اذیت نکن آقای کانگ...من هنوز بهش چیزی نگفتم!!
آقای کانگ تعظیمی کرد و گفت:
××من نمیدونستم که خبر ندارن....خیلی متاسفم
چانیول پس گردنی نسبتا آرومی بهش زد و گفت:
--سورپرایز منو خراب کردی رفیق!!
کیونگسو با دهان باز شاهد خوش و بش این دوتا بود...ظاهرا چانیول و آقای کانگ خیلی با هم صمیمی بودن و کیونگسو احساس میکرد یه چیزی این وسط درست نیست...
کم کم از این رفتارهای عجیب و غریب، عصبی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+معلومه اینجا چه خبره؟!!!
چانیول با دیدن صورت قرمز و عصبانی و البته متعجب کیونگسو که در بامزه ترین حالتش قرار داشت، سرشو جلو برد و گفت:
--باید برات توضیح بدم
کیونگسو دستشو به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
+منتظرم!!!!
چانیول به جای جواب دادن به پسر کوتاه تر،لبخندی به آقای کانگ زد و گفت:
--همه چی طبق برنامه ردیفه؟؟
آقای کانگ سرشو به تایید تکون داد و کلافه گفت:
××هووووف...راضی کردن اون پیرمرد خیلی کار سختی بود اما کاری نیست که من نتونم انجامش بدم!!
چانیول با رضایت سری تکون داد و گفت:
--پس تا ما یه قهوه میخوریم و برمیگردیم مقدمات کار رو فراهم کن لطفا...
آقای کانگ دوباره تعظیمی کرد و داخل مغازه برگشت...کیونگسو سرشو چرخوند و مقابل چانیول ایستاد و گفت:
+مقدمات چی باید فراهم بشه؟؟
چانیول مچ دستش رو گرفت و اونو بطرف خودش کشوند و با خوشحالی گفت:
--فعلا بیا بریم یه چیزی بخوریم...یه جا رو میشناسم که برای صحبت کردن عالیه...
کیونگسو چشماشو ریز کرد و همونطور که بهش خیره شده بود ساکت به دنبال چانیول به راه افتاد...
در سرش هزاران سوال عجیب غریب میچرخید و مهم از همه رفتار های غیرعادی و مشکوک چانیول و هوانگ و البته آقای کانگ که هیچ جوری با عقل جور در نمیومد...
در راه هیچکدوم با هم حرفی نزدن اما کیونگسو میتونست بطور واضح لبخندهای چانیول رو ببینه...
ده دقیقه بعد جلوی کافه ای ایستادن و چانیول اشاره کرد که داخل بشن...
در لحظه ورود فضای دلنشین کافه، به دل کیونگسو نشست...سرتاسر دیوارها با کاغذرنگی های مختلف پوشیده شده بود و لامپ های آویز که نور سفیدی رو پخش میکردن هارمونی زیبایی با میز و صندلی های چوبی درست کرده بودن...
از اونجایی که میزهای زیادی اشغال شده بود، کیونگسو با چشماش دنبال دنج ترین جا میگشت تا راحت تر بتونن صحبت کنن...
وقتی یک میز دونفره که در گوشه دنج کافه قرار داشت رو با چشماش هدف گرفت، بطرفش حرکت کرد و روی صندلیش نشست ،چانیول بعد ازینکه دوتا قهوه و یک چیز کیک سفارش داد ، بسمت کیونگسو برگشت و روی صندلی مقابلش نشست و
نگاهشو به پسر مقابلش دوخت...
کیونگسو کلافه بود و چانیول اینو به خوبی متوجه میشد...لبخندی زد و گفت:
--چیه؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟
کیونگسو دست به سینه شد و تکیشو به صندلی داد و گفت:
+خب میشه بگی این رفتارا دلیلش چیه و اینجا چه خبره؟!!!
چانیول با تعجب نگاهی بهش انداخت و درحالیکه سعی میکرد خودشو بیخبر نشون بده گفت:
--کدوم رفتار؟؟؟
کیونگسو همونطور که پاشو به حالت عصبی تکون میداد گفت:
+چطور شده که آقای کانگ اینقدر با من مهربون شده!!!تا دیروز که چشم دیدن منو نداشت و حالا جلوم دولا راست میشه!!!
چانیول لبخند مرموزی به لبش بود و گفت:
--خب دیگه چی برات سوال شده؟؟؟
کیونگسو آشفته ادامه داد:
+یا اینکه چرا هوانگ اونجوری باهام حرف زد انگار من مقصر فروش اون خراب شدم!!!
چانیول خنده ریزی کرد و گفت:
--این رفتارهای هوانگ دیوونه که کاملا طبیعیه...
دیگه چی؟؟
کیونگسو که دیگه داشت عصبی میشد گفت:
+یا همین رفتارای تو...چی رو داری از من قایم میکنی که من نمیدونم؟؟؟ تو...تو داری اذیتم میکنی!!
چانیول بعد از شنیدن جمله آخرش نفس عمیقی کشید و باحالت دلجویانه ای گفت:
--من نخواستم اذیتت کنم...فقط خواستم سورپرایزت کنم که آقای کانگ اینجوری گند زد توش!!!
کیونگسو دستشو روی میز چوبی گذاشت و با صدای آروم تری گفت:
+سورپرایز بابت چی اونوقت؟؟
چانیول میخواست جواب بده اما با اومدن پیشخدمت حرفشو قطع کرد...پسر با سلیقه، فنجان های قهوه و ظرف کیک رو روی میز گذاشت و بعد از تعظیم کردن رفت...چانیول جرعه ای از قهوه ش خورد و ادامه داد:
فعلا قهوت رو بخور...کلی حرف داریم که باید بزنیم!!!
کیونگسو هوفی کشید و فنجان رو برداشت و اونو به لبش نزدیک کرد و منتظر توضیح چانیول شد...
چانیول که سنگینی نگاه کیونگسو رو دید، نفس عمیقی کشید و شروع به توضیح دادن کرد:
--راستش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم اما از جواب آقای کانگ مطمئن نبودم...همین امروزم منتظر خبرش بودم... بخاطر همین تا مطمئن نشدم بهت چیزی نگفتم....
کیونگسو دستاشو دور فنجان حلقه کرد و پرسید:
+در چه موردی؟؟
چانیول صداشو صاف کرد و گفت:
--قبل ازینکه بخوام برات توضیح بدم، بگو ببینم حاضری بهم کمک کنی؟؟
چشمان کیونگسو گرد شد و با تعجب لب زد:
+چه کمکی؟؟؟هر کاری باشه دریغ نمیکنم...
چانیول لبخندی زد و به صندلیش تکیه داد و بعد ازینکه صداشو صاف کرد، گفت:
--تو چقدر پول داری؟؟
کیونگسو ابروهاشو بالا برد و با تعجب دستشو تو جیبش برد تا پول نقد از کیفش دربیاره اما با خنده چانیول دست نگه داشت:
--منظورم این پول نبود پابو!!پول زیاد!!
کیونگسو کیف پولشو تو کاپشنش برگردوند و گفت:
+واسه چی میخوای؟
چانیول چشمکی زد و با لحن بازیگوشی گفت:
--واسه یه کار بزرگ!!!!
کیونگسو کمی فکر کرد و گفت:
+خب برای اینکه کمکت کنم باید بیشتر بهم توضیح بدی!!
چانیول هوفی کشید و مجبور شد تا کل ماجرا رو تعریف کنه:
--من تصمیم دارم مغازه هوانگ رو ازش بخرم..
تو این یک هفته کلللی با آقای کانگ سر و کله زدم که با هوانگ صحبت کنه و یه تخفیفی ازش بگیره...
کیونگسو با صدای بلند گفت:
+تو چی کار کردی؟؟؟؟میدونی اونجا چقدر پولشه؟؟؟
چانیول با خجالت سرشو خاروند و گفت:
--میدونم...بخاطر همین نهایت تلاشمو کردم و آقای کانگ رو آوردم طرف خودم تا باهاش حرف بزنه و تا میتونه قیمت اونجا رو بیاره پایین...
کیونگسو هوفی کشید و به صندلی تکیه داد و با کنجکاوی گفت:
+اینهمه تلاش کردی آخرش چی شد؟؟موفق شدی؟؟
چانیول با غروری که تو صداش موج میزد گفت:
--کاری هم هست که من نتونم انجامش بدم؟!!!!
کیونگسو اینبار خندید و مقداری از کیک برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت:
+به این قسمتش اصلا شک ندارم!!
چانیول که از این حرف کیونگسو داشت پرواز میکرد،با ذوق گفت:
--حالا که فهمیدی بگو ببینم چقدر میتونی پول جور کنی؟!!!
کیونگسو چشماشو ریز کرد و با لحن نگرانی گفت:
+مگه نتونستی پول رو کامل جور کنی؟؟؟
چانیول سرشو پایین انداخت و گفت:
--خب راستش...قرار بود برای جور کردن کامل پول، خونم رو بفروشم...اما معامله دقیقه آخر جوش نخورد و الان برای خرید اینجا پول کم دارم...
سرشو خاروند و به بخار فنجان قهوه خیره شد و ادامه داد:
--من با کانگ حرف زدم و نمیتونم معامله مغازه رو کنسل کنم...یه جورایی دستم بسته شده...
کیونگسو کمی فکر کرد و پرسید:
+چقدر کم داری؟
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
--حدود۷۰میلیون وون
کیونگسو سوتی کشید و دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
+پول زیادیه!!!
چانیول نگاهش رنگ ناامیدی گرفت و گفت:
--میدونم...باید قبل ازینکه موضوع رو باهات درمیون میگذاشتم از چند نفر دیگه هم میپرسیدم.. بی ملاحظگی منو ببخش
کیونگسو در جواب، با لحن مسخره ای گفت:
+حالا اینقدر هم که فکر میکنی بی پول نیستم...شاید خیلی پول نداشته باشم اما میتونم به دوستام بسپرم...ولی..
چانیول بی معطلی گفت:
--ولی چی؟
کیونگسو همونطور که انگشتشو به لبه فنجان میکشید،پرسید:
+تو واسه چی میخوای اینجا رو بخری؟؟
چانیول مقداری کیک برداشت و به کیونگسو که مشغول مزه کردن قهوش بود ،نگاه کرد و گفت:
--میخواستم رستوران بزنم و تو رو بیارم پیش خودم و با هم آشپزی کنیم
اینقدر رک و بی پرده جوابش رو داد که کیونگسو قهوه تو گلوش پرید و به سرفه افتاد...چانیول بلافاصله از جاش بلند شد و با دست محکم به پشتش زد تا نفسش جا بیاد...بعد دوباره سرجاش برگشت و گفت:
--ترسوندیم بابا....
کیونگسو دستمالی از روی میز برداشت و دهانش رو پاک کرد و گفت:
+چی داری میگی؟؟؟میخوای رستوران بزنی؟؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
--آره...مگه من چمه؟؟
کیونگسو فوری در جواب گفت:
+هیچی...فقط خیلی تعجب کردم که چرا یهویی این تصمیم رو گرفتی...
چانیول آهی کشید و درحالیکه خطوط موازی روی میز میکشید، گفت:
--این رویای قدیمی من بود....منتها رییس جهوا کمکم کرد تا جلوش بندازم
مقدار دیگه ای از کیک برداشت و با شیطنت گفت:
--با اخراج کردنم!!
کیونگسو منتظر نشسته بود و به چانیول نگاه میکرد..چانیول ادامه داد:
--میدونم کار کردن تو رستوران ری یونیک با این کاری که میخوایم انجام بدیم کاملا فرق میکنه...
چانیول نفس عمیقی کشید و در ادامه گفت:
شاید به خوبی اونجا نباشه و حتی شکست های زیادی پشتش باشه...پس تصمیم کاملا با خودته که بخوای اونجا کار کنی یا پیش من...
کیونگسو نگاهی به دست چانیول که روی میز حرکت میکرد، انداخت و گفت:
+نمیدونم چی بگم....
شانه هاشو بالا انداخت و بلافاصله با لحن حق به جانبی ادامه داد:
+آخه تو یکدفعه منو آوردی تو کافه و همچین پیشنهاد جدی رو میدی....من....من شوکه شدم....
چانیول به هول شدنش خندید و خم شد و دستاشو گرفت و گفت:
--میدونم....این تصمیم آسونی نخواهد بود...اما متاسفانه ما وقت نداریم و آقای کانگ نمیتونه هوانگ رو بیشتر ازین معطل کنه...
کیونگسو بدون توجه به حرفای چانیول، انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
+ببینم پس صبح که بهت گفتم چرا با ماشین نمیآیم، ماشینتو فروخته بودی درسته؟؟؟
چانیول برعکس دفعات پیش که برای سوالات کیونگسو جواب داشت، اینبار لبهاشو داخل دهانش برد و حرفی نزد....
کیونگسو تازه متوجه شد جریان از چه قراره و چانیول چه فداکاری بزرگی میخواد بکنه...
سرشو تکون داد و با ناباوری لب زد:
+تو همیشه اینقدر ریسک میکنی؟!!!
چانیول لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهش فهموند اصلا شوخی نداره...
کیونگسو با دهان باز بهش نگاه کرد و با حیرت گفت:
+تو آدم عجیبی هستی چانیول!!فکر نمیکردم بجای پیدا کردن کار تو آشپزخونه ، همچین کاری بکنی!!
چانیول خندید و دستشو از دست کیونگسو جدا کرد و در جواب گفت:
--من همیشه آرزوم بوده که رستوران بزنم...از زمانیکه پیش آجوشی بودم...حتی وقتی سرآشپز شدم،رویاشو همیشه تو سرم داشتم...اما الان فرصتش پیش اومده...
سرشو پایین انداخت و با صدای آرومی لب زد:
--اونم با تو....
کیونگسو به این حرکتش خندید و مقداری کیک برداشت و داخل دهانش گذاشت..طعم فوق العاده پنیر داخل دهانش باعث شد تا چشماشو با لذت ببنده...
نمیدونست از پیشنهاد وسوسه انگیز چانیول خوشحال باشه یا طعم خوب کیکی که خورده...
وقتی چشماش باز شد و نگاهش به چانیول گره خورد، هردو به هم لبخند زدن...
کیونگسو همونطوری که طعم خوب کیک رو داخل دهانش مزه میکرد، گفت:
+پیشنهادت برای من که حد و مرزهای خودمو دارم سخته...نمیتونم خودمو تو دنیایی بیارم که معلوم نیست تهش چی میشه...
چانیول سرشو به تایید تکون داد چون کاملا از اخلاقیات کیونگسو آگاه بود...میدونست چقدر محتاط و درونگرا هست...با وجود آتیشی که تو دلش به پا شده بود و ترسی که از رد شدن درخواستش داشت،تصمیم گرفت در نهایت سکوت به حرفاش گوش بده...
کیونگسو به چشمای چانیول که هاله ای از نگرانی اونو در بر گرفته بود نگاه کرد و ادامه داد:
+اگه بخوام پیشنهادتو قبول کنم باید خیلی از چیزایی که دارم رو رها کنم...چیزایی که برای به دست آوردنشون خیلی زحمت کشیدم...
چانیول که حالا کاملا آماده نه شنیدن بود لب باز کرد تا جوابشو بده اما با صدای کیونگسو دست نگه داشت:
+با وجود همه این مشکلات دلم میخواد یه بار ریسک کردن رو تجربه کنم...
چانیول با چشمان گرد و با هیجان وصف نشدنی نگاهش میکرد و منتظر کلمات بعدی کیونگسو شد:
+من دلم میخواد...با تو ریسک کنم...
بعد از شنیدن اين جمله،همه چی برای چانیول به بهترین رنگ و مزه ممکن تبدیل شد...با وجود اینکه کیونگسو مستقیم موافقتشو اعلام نکرده بود اما همین هم غنیمت محسوب میشد...صداشو صاف کرد و با صدایی که کمی تردید قاطیش بود گفت:
--از این بابت مطمئنی؟؟حاضری موقعیت خوب آشپزخونه معروف سئول رو ول کنی و بیای پیش من؟؟
کیونگسو فنجان قهوه رو برداشت و اونو مقابل صورتش گرفت و با لبخند گفت:
+میدونی...هر آشپزی رویای رستوران زدن داره...من نمیتونم یه رستوران رو بخرم...
جرعه ای از قهوه تلخش رو نوشید و در ادامه گفت:
+اما میتونم که شریک سرآشپز مهربونم باشم...
چانیول از این حرف کیونگسو بلند بلند شروع به خندیدن کرد....کیونگسو که نگاه سنگین مشتری های کافه رو احساس کرد با صدای آرومی اونو مخاطب قرار داد و گفت:
+یواش تر چانیول..
وقتی دید خنده های چانیول کم نمیشه با ناراحتی گفت:
+کجای حرفم اینقدر خنده دار بود؟!!!
چانیول اشک گوشه چشمشو پاک کرد و بعد ازینکه خندش قطع شد گفت:
--هیچ جاش....راستش فکرشو نمیکردم اینقدر راحت قبول کنی!!
کیونگسو به فکر فرو رفت و سرشو جلو آورد و با لحن شیطنت باری گفت:
+نکنه میخوای به سختی قبولش کنم؟؟؟
دستشو زیر چونش گذاشت و جدی تر ادامه داد:
+یا میخوای اصلا قبول نکنم؟؟؟
اینو گفت و قبل از اینکه بخواد مجالی به چانیول برای جواب دادن بده، از روی صندلی بلند شد و گفت:
+بابت قهوه ممنون آقای پارک!!
اینو گفت و لبخند کجی تحویلش داد و به طرف در خروجی حرکت کرد...
چانیول که هنوز تو شوک چند لحظه قبل بود تازه با دیدن کیونگسو که از کافه خارج میشد فهمید دوباره خراب کرده...
سریع از جاش بلند شد و بطرف در حرکت کرد...ناگهان با شنیدن صدای کیونگسو که در حال معذرت خواهی از کسی بود،ابروهاش تو هم رفت و با قدم های تند از کافه خارج شد و بطرفشون رفت...
کیونگسو رو دید که مدام تعظیم میکرد و معذرت میخواست و مرد مقابلش با لبخند بهش میگفت ایرادی نداره...
چانیول از اون برخورد دلش به هم پیچید و رو به کیونگسو گفت:
--چی شده؟؟
کیونگسو که تازه متوجه چانیول شده بود به لیوان های قهوه اشاره کرد و گفت:
+داشتم از در میومدم بیرون که محکم با ایشون برخورد کردم....
لبشو به دندون گرفت و به مرد رو به روش گفت:
+اجازه بدین براتون تمیزش کنم آقا
پسر مقابلشون لبخندی زد و گفت:
~~لازم نیست....
کیونگسو از نگرانی لبشو به دندون گرفته بود و به پیراهن کثیف پسر رو به روش نگاه میکرد
چانیول که حال نگران کیونگسو رو دید پیش قدم شد و گفت:
--یکی از دوستای من تو خشکشویی کار میکنه...
لطفا با ما بیاین اونجا تا پیراهنتون رو بشوریم...
کیونگسو بلافاصله در ادامه سرشو تکون داد و گفت:
+فکر خوبیه...
پسر که اصرار زیاد اونا رو دید هوفی کشید و گفت:
~~با اینکه واقعا لازم نمیبینم اما نمیخوام بیشتر ازین ناراحت باشین...
نگاهی به ساعت گرون قیمتش انداخت و به جانیول گفت:
~~آدرس دوستتون خیلی دوره؟؟
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
--نه...حدود یک ربع راهه
پسر به ناچار سرشو تکون داد و گفت:
~~پس بیاین تا با ماشین من بریم
چانیول و کیونگسو به دنبالش به راه افتادن...با رسیدن به ماشین بی ام دبلیو مشکی که گوشه خیابان پارک بود چانیول ابروهاشو بالا انداخت و در گوش کیونگسو زمزمه کرد:
--طرف پولدار از آب در اومد!!
کیونگسو با چشمای نگران بهش نگاه کرد و گفت:
+امیدوارم برامون دردسر درست نشه...
چانیول لبخندی بهش زد و گفت:
--نگران نباش...خیلی هم عصبانی به نظر نمیرسه!!!
چانیول درست میگفت و کیونگسو از آرامش پسر کم کم خودش هم آروم شد و بهمراه چانیول سوار ماشین شدن...
چانیول آدرس رو به پسر داد و به راه افتادن...
پسر از آینه جلو نگاهی به کیونگسو انداخت و بعد به چانیول که در صندلی کنار راننده نشسته بود گفت:
~~شما خیلی وقته به اون کافه میاین؟
چانیول از شنیدن سوال عجیب پسر چشمانش گرد شد و بعد از کمی مکث گفت:
--خب....نه راستش...یعنی...
پسر چشماشو تو کاسه چرخوند و بیتوجه به هول شدن چانیول گفت:
~~قهوه هاش افتضاحه....اومده بودم پسش بدم که...
نگاهشو دوباره به کیونگسو که حالا باهاش چشم تو چشم بود انداخت و ادامه داد:
~~به شما خوردم!!!
کیونگسو با تته پته گفت:
+من واقعا متاسفم آقا...اصلا حواسم نبود....
پسر دوباره نگاهشو به خیابان شلوغ مقابلش انداخت و گفت:
~~مایکل صدام کنین...
کیونگسو با تعجب گفت:
+ببخشید؟؟؟
مایکل لبخندش پهن شد و گفت:
~~اسمم مایکله...
کیونگسو تعجب کرد که یه پسر کره ای چطور میتونه اسم خارجی داشته باشه...اما بعد که نگاهی به موهای خرمایی روشن و چشمای قهوه ای تیرش انداخت، تازه متوجه شد که اصلا به بقیه کره ای ها شباهت نداره...چانیول انگار که فکر کیونگسو رو خونده باشه پرسید:
--شما دو رگه هستین؟؟
مایکل سرشو برگردوند و با صدای آهسته ای که جذاب ترش میکرد گفت:
~درسته...مادرم فرانسوی و پدرم کره ای هست...
کیونگسو سرشو خاروند و از شیشه به خیابان خیره شد...با خودش فکر کرد که زندگی کردن بعنوان یک آدم دورگه چه احساسی میتونه داشته باشه...اما ترجیح داد افکارشو برای خودش نگه داره!!
تا رسیدن به خشکشویی هیچکدوم حرفی نزدن...
وقتی به آدرس مورد نظر رسیدن،مایکل ماشین رو پارک کرد و همونطور که پالتوشو از صندلی عقب برمیداشت پرسید:
~~کارمون خیلی طول میکشه؟؟
چانیول لبخندی زد و با لحن مطمئنی گفت:
--دوست من خیلی فرزه...نگران نباشین...
وقتی به خشکشویی رسیدن، بوی نرم کننده خوشبویی مشام کیونگسو رو نوازش کرد...
نگاهشو به رگال های طویل و سرتاسری لباس انداخت که با کاور های نایلونی پوشانده شده بود...
با وجود اینکه مغازه بزرگی نبود، اما نحوه ساختش نظر هر کسی رو جلب میکرد..دورتادور درب مغازه از شیشه درست شده بود و کف اونجا با سرامیک سفید آراسته شده بود.....کیونگسو با چشمای درشت به ماشین های بزرگ لباسشویی نگاه میکرد که بصورت ردیفی روشن بودن...
چانیول بعد از دیدن دوستش که در انتهای مغازه پشت پیشخوان ایستاده بود، باهاش سلام و احوالپرسی کرد و شرایط پیش اومده مایکل رو براش توضیح داد...
دوست چانیول اونا رو به اتاق پشت مغازه راهنمایی کرد تا مایکل اونجا پیراهنش رو دربیاره...
چانیول پیراهن کثیف رو به دوستش داد اما از شانس بد کیونگسو، دوست چانیول اونو به حرف گرفت و کیونگسو مجبور شد تا با مایکل در اتاق تنها بمونه...
مایکل فقط پالتو تنش بود و بدن ورزشکاریش از لای دکمه های باز پالتو کاملا مشخص بود...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و تلاششو کرد که تو اون فضای غریبه معذب نشه و خجالت نکشه...با صدای مایکل سرشو بالا آورد...
~~برادرته؟؟
کیونگسو به بیرون در اشاره کرد و گفت:
+چانیول؟؟
مایکل پاشو رو پاش انداخت و گفت:
~~اسمش چانیوله؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+اوهوم...
مایکل دوباره سوالشو در مورد نسبت چانیول با کیونگسو مطرح کرد اما اینبار با جواب منفی کیونگسو مواجه شد...
+نه....چانیول دوستمه...
مایکل دوباره به رگال لباس های تمیزی که در یک طرف اتاق جا خوش کرده بودن خیره شد و با شیطنت زمزمه کرد:
~~دعواتون شده بود که اونطوری از کافه بیرون اومدی؟؟
کیونگسو خندش گرفت و درجواب گفت:
+نه....فقط حرصمو درآورده بود...
مایکل به پسر قدکوتاه نگاهی انداخت و گفت:
~~ظاهرا خیلی با هم صمیمی هستین!!!
کیونگسو با تعجب برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت:
+ما؟؟؟ چطور مگه؟؟
مایکل با چشماش به در اشاره کرد و گفت:
~~از اونجایی که جفتتون، مدام از این در اتاق همدیگه رو چک میکنین!!!
کیونگسو با شنیدن این حرف سرشو پایین انداخت تا اگه گونه هاش قرمز شده باشن،مایکل متوجهش نشه...با صدایی که سعی کرد صاف باشه گفت:
+راستش باید بریم جایی و من میترسم دیرم بشه...
مایکل لبخندی زد و با لحن شوخش گفت:
~~تو پیراهن منو کثیف کردی و حالا میگی دیرت شده؟!!
اینو گفت و خندید و در ادامه لب زد:
~~حالا چی کار داری که اینقدر براش عجله داری؟؟دانشجویی؟؟
کیونگسو از بی پروا سوال پرسیدن مایکل تعجب کرد ... فکرشو نمیکرد که اینقدر کنجکاو و البته فضول باشه!!!سعی کرد خیلی محترمانه دست به سرش کنه..
+نه دانشجو نیستم...
مایکل منتظر توضیح بیشتر بود که با صدای چانیول نگاهش به سمت در اتاق کشیده شد:
--دوستم میگه لباستون تا ده دقیقه دیگه آماده میشه...بعدش براتون اتو میکنه و تحویلتون میده...
کیونگسو از جاش بلند شد و در کنار چانیول ایستاد و در گوشش چیزی گفت...چانیول نیم نگاهی به مایکل کرد و بعد دوباره بسمت کیونگسو برگشت..
صداشو صاف کرد و خیلی آروم جوابشو داد بعد هر دوشون روی ستون کوتاه مقابل مایکل نشستن و منتظر آماده شدن لباس شدن...چانیول سرشو کج کرد و دم گوشش زمزمه کرد:
--اون حرفت تو کافه شوخی بود درستهه؟؟
کیونگسو نگاهش رنگ شیطنت گرفت و جدی لب زد:
+نخیر...خیلی جدی گفتم...الانم دیرم شده باید بعد از تحویل لباس برم رستوران...
چانیول چپ چپ نگاهش کرد و با حرص گفت:
--این حرف آخرته؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+همونجوری که گفتی،تو دلت نمیخواد من به این راحتی جواب بدم....پس حالا حالاها منتظر بمون!!
چانیول صداشو کمی بالا برد و گفت:
--اما هوانگ خیلی کم طاقته ممکنه بزنه زیر همه چی!!
کیونگسو لجبازتر ازین حرفا بود که کوتاه بیاد و با خونسردی گفت:
+اون دیگه تقصیر توئه!!!
چانیول از کنارش بلند شد و بدون توجه به حضور مایکل، مقابل کیونگسو ایستاد و گفت:
--یااااا...چطور میتونی؟؟؟
مایکل که با چشمان درشت نظاره گر بحثشون بود گفت:
~~شما دوتا اومدین اینجا دعوا کنین؟؟لااقل مراعات منو بکنین!!
چانیول و کیونگسو هر دو بطرف مایکل برگشتن و ساکت شدن....مایکل دستاشو تو جیب پالتوش کرد و با آرامش گفت:
~~بحثی رو که میشه راحت با گفتگو حل کرد چرا دعوا میکنین؟
کیونگسو معترض گفت:
+دعوایی در کار نیست... من فقط حرف این آقا رو بهش برگردوندم....
چانیول دستشو به کمرش زد و ناراحت گفت:
--حالا من یه چیزی گفتم...تو باید اینجوری جدیش بگیری؟!!!
کیونگسو برای اینکه حرص پسر قدبلند رو دربیاره، لبخندی زد و گفت:
+بله دقیقا!!!!
مایکل کنجکاو پرسید:
~~اگه نمیتونین دعواتون رو ببرین بیرون ، به من توضیح بدین تا در جریان قرار بگیرم!!
چانیول چند قدم به مایکل نزدیک شد و گفت:
--ما داریم برای خرید رستوران با خریدارش یه قرار میذاریم...کیونگسو اول قبول کرد اما حالا میگه نه!!!
مایکل نگاهشو به کیونگسو داد و گفت:
~~چراااا؟؟؟
کیونگسو با لحن کاملا جدی گفت:
+چون آقای پارک عادت به چیزایی ندارن که راحت به دست میاد...
چانیول که از عصبانیت کم کم در حال انفجار بود میخواست جوابشو بده که با صدای مایکل سکوت کرد...
~~من اگه جای تو بودم این فرصت رو از دست نمیدادم....راه انداختن یک شغل با وجود سختی هایی که داره، خیلی سود آور و لذت بخشه...
کیونگسو در جواب دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و تکیشو به دیوار داد...
مایکل از جیبش یه دفترچه بیرون آورد و گفت:
~~باید بگم برخورد امروز مون خیلی هم تصادفی نبوده!!!
مایکل با ذوق ادامه داد:
~~من عاشق غذام و رستوران های مورد علاقم رو داخل این دفترچه نوشتم...
دفترچه رو جلوی چشمشون تکون داد و با مهربونی گفت:
~~امیدوارم رستورانتون رو بزنین تا اسمتون داخل این دفترچه بره...اینجوری من و برادرم به زودی میایم پیشتون تا از غذاتون بخوریم
چانیول در جواب خنده ای تحویلش داد و گفت:
--ما تازه اول راهیم...
مایکل دفترچه رو به جیب پالتوش برگردوند و گفت:
~~فکر خوردن غذا اونم تو رستوران جدید خیلی حس خوبیه...امیدوارم خیلی زود با شما تجربش کنم
چانیول میخواست جواب این ابراز محبتش رو بده اما با اومدن دوستشون که پیراهن رو با خودش آورده بود حرفشون نصفه موند...
مایکل در نهایت خونسردی جلوی پسرا، پالتوشو در آورد و پیراهن تمیز رو تنش کرد و نگاهی به آینه انداخت و گفت:
~~حسابی تمیز شده...ممنون
چانیول لبخندی زد و اینبار کیونگسو لب زد:
+بازم بابت اتفاقی که افتاد متاسفم...
مایکل با مهربونی جلو اومد و همونطور که دکمه های پیراهنش رو میبست گفت:
~~از بابت این اتفاقی که روش کنترل نداری احساس تاسف نکن...از کاری که میتونه تو رو موفق کنه و توش تردید داری که انجامش بدی یا نه احساس تاسف کن...
کیونگسو با دهان نیمه باز اونو نگاه کرد...در مقابل مرد جذاب رو به روش، انگار واژه هاش رو گم کرده بود و فقط ترجیح داد نگاهش کنه...مایکل یقه پیراهنش رو درست کرد و بعد از پوشیدن پالتوش به چانیول گفت:
~~بابت پیراهن ممنونم
اینو گفت و کارتشو از جیبش در آورد و به کیونگسو داد و گفت:
~~برای طراحی دکوراسیون رستوران میتونی رو من حساب کنی...
چشمکی حواله چهره متعجب کیونگسو زد و بعد از خداحافظی از خشکشویی بیرون رفت...
بعد از رفتن مایکل، چانیول عطر خنکشو بو کشید و گفت:
--عطرش از اون گرون هاست!!!
کیونگسو خندید و بدون جواب دادن بهش میخواست از در بیرون بره که چانیول دستشو گرفت و به طرف خودش کشید و با صدای ناراحتی گفت:
--کجا داری میری؟؟
کیونگسو چشماشو درشت کرد و گفت:
+بریم بیرون دیگه...من باید برگردم رستوران
چانیول فشار دستاشو زیاد کرد و گفت:
--پس جوابت منفیه؟؟
کیونگسو دست بردار نبود و با شیطنت خاصی گفت:
+درباره چی؟
چانیول هوفی کشید و گفت:
--باشه....
دستشو ول کرد و ازش فاصله گرفت...کیونگسو با همون لحن جدی گفت:
+خیلی کار دارم...باید چند جا سر بزنم و چند تا کار دارم که باید انجامش بدم...
چانیول بدون توجه به حرفای کیونگسو،از دوستش خداحافظی کرد و از مغازه بیرون اومد...کیونگسو همونطور که میخندید دنبالش راه افتاد و گفت:
+کجا داری میری؟؟؟دارم باهات حرف میزنماااا!!!
چانیول همونطور که اخماشو در هم گره کرده بود، مسیرشو عوض کرد و وارد خیابان اصلی شد...
کیونگسو که تماس حواسش به چانیول عصبانی بود وقتی دید پسر قد بلند از خیابان رد شد، با قدم های بلند از خیابان رد شد و بلند اسم چانیول رو صدا کرد...
چانیول که حسابی از دستش کفری بود توجهی بهش نکرد اما به محض شنیدن صدای کشیده شدن لاستیک ماشین و به دنبالش صدای فریادی که مطمئن بود برای پسر دوست داشتنیشه، قلبش ایستاد...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...