چانیول دوباره نگاهی به لیست تو دستش انداخت و با حرص در انبار غذاها شروع به راه رفتن کرد...
آقای کیم وارد شد و در کنارش قرار گرفت و به آرومی لب زد:
~~با من کاری داشتین سرآشپز؟؟
چانیول کاغذ رو تو دستاش فشرد و گفت:
—این لیست لعنتی که آوردی میدونی چیه؟؟
آقای کیم با تعجب سرشو به طرفین تکون داد و با کنجکاوی پرسید:
~~نه من داخل پاکت رو چک نکردم...مگه چیه؟؟
چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و با عصبانیت گفت:
—دفتر سفارت تازه یادش افتاده لیست مواد غذایی که مهمونا بهش حساسیت دارن رو بهمون بده!!!
آقای کیم نگاهی به لیست انداخت و با اعتراض گفت:
~~این لیست باید چند روز قبل دستمون میرسید نه امروز که تدارک همه چیز دیده شده!!!
چانیول چشماشو از حرص به هم فشار داد و گفت:
—نمیدونم چی بگم!!!این کاراشون بیشتر شبیه یه امتحان مسخرس!!!
آقای کیم دوباره نگاهی به کاغذ انداخت و گفت:
~~حالا چی کار کنیم سرآشپز؟!!!
چانیول چشماشو باز کرد و سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
—باید غذاهایی که از مواد غذایی تو لیست هستن رو حذف کنیم...
آقای کیم چشماشو درشت کرد و با تعجبی که نمیتونست پنهونش کنه گفت:
~~اما دوتا از غذاهای منوی اصلیمون رو باید حذف کنیم!!
چانیول نگاهی به مواد غذایی انداخت و گفت:
—چاره ای نداریم...مقصر اونان که باید زودتر بهمون این لیست کوفتی رو میدادن!!!حالا دیگه کاریه که شده
اینو گفت و از انبار بیرون اومد...نگاهی به مین جو که مشغول آوردن جعبه ی میوه بود، انداخت و بعد چشمشو به اطراف آشپزخونه چرخوند...همه آشپزها اومده بودن و در هر گوشه ای مشغول به کار بودن...
چشماش روی درب ورودی فیکس شد و کیونگسو و لویی رو دید که با جعبه های گوشت وارد آشپزخونه شدن...نا خودآگاه از بودن اون دوتا کنار هم دلش به هم پیچید و همونطور که اخم کرده بود با قدم های سریع به طرفشون رفت و گفت:
—معلومه کجایین؟؟
کیونگسو لبخندش با صدای بلند چانیول محو شد...
لویی جعبه ها رو نشون چانیول داد و به شوخی گفت:
#معلوم نیست سرآشپز؟؟
چانیول از جواب کنایه دار لویی بیشتر عصبانی و برافروخته شد و گفت:
—این که معلومه...چیزی که معلوم نیست دلیل این خنده های الکی تو این شرایط حساسه!!!
لویی چشماشو گرد کرد و جلو رفت و گفت:
#اما سرآشپز...
کیونگسو وسط حرفش پرید و نگذاشت ادامه بده و گفت:
+حق با شماست سرآشپز...دیگه تکرار نمیشه...
چانیول نگاهی به لبخند زیباش کرد و بدون اینکه تو لحنش تغییری ایجاد کنه گفت:
—نبایدم تکرار بشه...
اینو گفت و به مین جو اشاره کرد و لب زد:
—مین جو...
مین جو سریع به طرفشون اومد و گفت:
••بله سرآشپز؟؟؟
چانیول با دستش ضربه ای به کارتن تو دست کیونگسو زد و گفت:
—اینو ببر تو انبار...زودباش
کیونگسو دوباره با تن صدای آرومش گفت:
+خودم میبرم سرآشپز ...
چانیول بدون توجه به حرف کیونگسو ،دوباره مین جو رو مخاطب قرار داد و با صدای بلندی گفت:
—مگه کری؟؟؟ گفتم این جعبه رو ببر انبار!!!
مین جو بلافاصله جعبه رو از دست کیونگسو گرفت و بطرف انبار حرکت کرد..
چانیول با چشمایی که بخاطر عصبانیت قرمز شده بود به چشمای گرد و مشکی کیونگسو نگاه کرد و گفت:
—تو رو واسه جابجایی بار نیوردم تو آشپزخونم!!!
صداش به قدری بلند بود که وقتی سرشو برگردوند متوجه شد که همه با تعجب نگاهش میکنن...چشماش روی یونگ که با تمسخر اونا رو میدید، فیکس شد و گفت:
—زود باشین به کارتون برسین تنبلاااا
کیونگسو هم سرشو پایین انداخت و میخواست از کنارش رد بشه که چانیول بازوشو گرفت و گفت:
—تو میای دفتر من!!
کیونگسو اصلا متوجه دلیل رفتار های عجیب چانیول نمیشد!!با تعجب و بدون هیچ حرفی به دنبالش به راه افتاد...
وقتی وارد اتاق چانیول شدن، آقای کیم هم پشت سرشون داخل شد...چانیول بطرف میزش رفت و با عصبانیت چند ضربه روی میز کوبید...
کیونگسو از نگرانی دست هاشو به هم مشت کرده بود...
منتظر یه دعوای تمام عیار از سمت چانیول بود...اونم بخاطر کاری که بنظرش خیلی کم اهمیت جلوه میکرد...
آقای کیم هم مثل اون متعجب و البته مضطرب بود...با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
~~سرآشپز...
چانیول به طرفش برگشت و با جدیت گفت:
—برو شرایط پیش اومده رو برای همه بچه های آشپزخونه توضیح بده...
آقای کیم دستاشو به هم گره زد و گفت:
~~خودتون چی؟؟؟
چانیول هوفی کشید و کاغذ تو دستشو جلوی آقای کیم تکون داد و برافروخته گفت:
—باید یه فکری واسه مشکلمون بکنم!!!پس به جای وراجیکردن ، برو و بهشون شرایط جدید رو توضیح بده!!
آقای کیم بدون هیچ حرف اضافه ای، تعظیمی کرد و سریع از اتاق خارج شد...
کیونگسو خودشو در تنهاترینحالت ممکن میدید و برای اولین بار ،احساس ترس در مقابل چانیول ترسناکی رو داشت که تا دیشب منبع آرامشش بود....
بعد از رفتن آقای کیم،چانیول دستی لابلای موهاش برد و بطری آب روی میزش رو برداشت و اونو یک دم سرکشید.
کیونگسو دستشو به پیشبندش کشید و با صدای آرومی گفت:
+چرا اینقدر عصبانی هستی؟؟
چانیول این بار با قدمهای آهسته از میزش فاصله گرفت و رو به رو پسر قد کوتاه ایستاد...
کیونگسو با شجاعت بیشتر، سوال دیگه ای پرسید:
+چی شده که اعصابت از صبح به هم ریخته؟؟
چانیول ابروهاشو به هم گره زد و بدون مقدمه گفت:
—چرا دیشب قرارمون رو به هم زدی؟!!
کیونگسو با گیجی نگاهش کرد و گفت:
+قرار؟؟؟چه قراری؟؟
چانیول بهش نزدیک تر شد و گفت:
—حالا دیگه قرارای خریدمون رو یادت رفته؟؟
کیونگسو که فهمید جریان چیه، کمی اضطرابش کم شد و خنده کمرنگی گوشه لبش شکل گرفت و گفت:
+اهان....من دیشب بهت پیام دادم که نمیتونم همرات بیام...
چانیول نگاه سنگینش رو از کیونگسو بر نداشت و منتظر یک جواب منطقی ازش بود...
دستشو روی شانه هاش گذاشت و این بار با صدای آرومتری گفت:
—میدونم...اما دلیلشو نگفتی...
کیونگسو خنده ظاهری کرد و گفت:
+خب کار داشتم چانیول!!
چانیول که متوجه خنده مصنوعی اون شده بود، فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
—بخاطر اتفاق دیشب قرارمون رو بهم زدی؟؟
کیونگسو از فکر دیشب دوباره احساس کرد خون تو صورتش دویده...برای اینکه چانیول متوجه حالتش نشه، سعی کرد ازش فاصله بگیره و با لحن شوخ و بانمکی گفت:
+راجع به چی حرف میزنی؟!!!
چانیول دست مخالفشو هم به شونه کیونگسو چفت کرد..
فشار دستاش به قدری زیاد بود که کیونگسو توان جدا شدن ازش رو نداشت...اون به هیچ وجه نمیتونست مقابل چانیول مقاومت کنه...
چانیول سرشو نزدیک تر آورد و در فاصله کمی از صورتش متوقف شد و گفت:
—اینکه اینقدر بهت نزدیکم،معذبت میکنه؟؟
کیونگسو سرشو پایین انداخت تا گونه های صورتیش رو چانیول نبینه...گرمای نفس چانیول به پوست سفیدش برخورد میکرد و اونو خجالت زده تر از همیشه نشون میداد...
چانیول کلافه اونو تکون داد و گفت:
—جواب منو بده...
کیونگسو کماکان هیچ عکس العملی نسبت به حرفاش نداشت...چانیول که سکوت کیونگسو رو دید ،اونو ول کرد و ازش فاصله گرفت و با لحن مسخره ای گفت:
—ههه...معلومه که معذب شدی!!!من احمق چه سوالیه پرسیدم!!دلیل دوری کردنت از من بخاطر دیشبه!!
وقتی دوباره نگاهی بهش انداخت و دونه های عرق روی قسمت گیجگاهش و دستایی که لباس فرمش رو چنگ میزدن رو دید، آهی کشید و گفت:
—فراموشش کن...
کیونگسو اینبار سرشو بالا آورد...متعجب و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
+چ...چی رو؟؟
چانیول دوباره بطرف میزش برگشت و روی صندلیش نشست و گفت:
—حرکت احمقانه دیشب منو فراموش کن...
کیونگسو با شنیدن این حرف، احساس کرد یه ظرف آب سرد روش ریختن..تمام احساساتی که در این مدت کوتاه در وجودش بیدار شده بودن با زدن همین حرف فروکش کرد...احمقانه؟؟؟پس چانیول اینجوری ازش نام میبرد؟!!
همه رفتارهای مهربانانه ای که کیونگسو فکر میکرد از سر عشق و محبته ، خیال باطلی بود که تو ذهنش میبافت..
چانیول بیخیال تر از قبل سکوت بینشون رو شکست و گفت:
—چیزی که دیشب اتفاق افتاد ، بخاطر این بود که من با همه احساس راحتی میکنم...اگه رفتارم باعث ناراحتیت شد، معذرت میخوام...
کیونگسو از این حرفش بغض کرد و احساس خفگی داشت...
الان کاملا متوجه شد که چانیول فقط بعنوان دوست و همکار این رفتارهای دلسوزانه رو باهاش داشته و بهش کمک کرد تا به این جایگاهی که الان توش قرار داره برسه...هیچ چیز دیگه ای بجز روابط همکاری و دوستی، بینشون وجود نداشت... به زور خودشو مقابل چانیول کنترل کرد و بزاقشو به سختی قورت داد....
سرشو بلند کرد و گفت:
+من...ازتون ناراحت نیستم...خیالتون راحت باشه...
اینو گفت و برگشت و بسمت درب اتاق به راه افتاد اما با صدای چانیول ایستاد:
—کی گفت میتونی بری؟؟
کیونگسو به طرفش برگشت و با لحنی که سعی میکرد بیتفاوت باشه گفت:
+مگه کار دیگه ای هم مونده؟
چانیول کاغذ روی میز رو کمی به جلو هل داد و گفت:
—این لیست امروز از سفارتخونه اومده...لیست مواد غذایی هست که بعضی از مهمون های مراسم امشب نسبت بهشون حساسیت دارن...
کیونگسو دستگیره در رو ول کرد و با قدم هایی که روی زمین کشیده میشد بطرف میزش رفت...نفس عمیقی کشید تا چانیول از طوفان درونش چیزی باخبر نشه و تا حد امکان خودشو مثل چانیول بیخیال جلوه بده...
لیست رو برداشت و نگاهی بهش انداخت...وقتی چشمش به دو مواد غذایی قارچ و اسفناج افتاد با تعجبی که نمیتونست مخفی کنه گفت:
+دو تا از غذاهای اصلی ما با این مواد درست میشن...حالا چی کار باید بکنیم؟؟
چانیول دست به سینه شد و بعد از کمی مکث گفت:
—باید غذاها رو عوض کنیم...
کیونگسو سرشو با مخالفت به طرفین تکون داد و گفت:
+اما بچه ها تدارک همه چی رو دیدن سرآشپز...
چانیول دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
—باید عوضشون کنیم...هیچ ماده غذایی نمیتونه جای قارچ و اسفناج رو بگیره و نمیتونیم جایگزین خوبی براش پیدا کنیم...
کیونگسو کمی فکر کرد و با نگرانی که حالا بخاطر مشکل پیش روشون در وجودش بوجود اومده بود، گفت:
+پیشنهاد شما برای جایگزینی کدوم غذاهاست؟
چانیول همونطور که دستش زیر چونش بود مشغول فکر کردن شد ....در همین حین، کیونگسو از جیب پیشبندش دفترچه کوچک همیشگیشو بیرون آورد و بعد از نشستن روی صندلی راحتی مقابل میز چانیول تصمیم گرفت از نوشته های داخلش کمکی بگیره...
چانیول از جاش بلند شد و در صندلی راحتی مقابل کیونگسو نشست و گفت:
—غذای اصلی منو ما استیک و شاه میگوی گریل شده هستش...
کیونگسو دفترچه رو روی میز گذاشت و به یکی از صفحاتش اشاره کرد و لب زد:
+لازانیای اسفناج رو که حذف کنیم،باید سالاد دریایی رو هم از منو برداریم...
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
—لازانیا رو حذف میکنیم اما نیازی به حذف سالاد نیست...
چون طعم بقیه مواد، به نسبت اسفناج خیلی قوی تر و بهتره...
چانیول سرشو خاروند و ادامه داد:
—مشکل ما سوپ میگو و قارچه که یکی از مهمترین هاست...
کیونگسو دفترچشو ورق زد و بعد از کمی مکث گفت:
+چطوره یه سوپ جایگزین کشور خودشون رو سرو کنیم؟!!
چانیول نگاهی به کیونگسو انداخت و منتظر شد...چشماش آروم تر شده بودن و این نگرانی های کیونگسو رو تا حد زیادی برطرف میکرد...
چانیول به دفترچه اشاره کرد و گفت:
—تو چی به نظرت میرسه؟؟
کیونگسو دفترچشو جلوی چشم چانیول گرفت و گفت:
+سوپ اردک...
چانیول چشمای درشتشو به نوشته های دفترچه داد و با کنجکاوی پرسید:
—سوپ اردک؟
کیونگسو لبخندی زد و به حالت کودکانه ای سرشو تکون داد و گفت:
+بله...این سوپ تو کشور تایلند به عنوان پیش غذا یا غذای اصلی سرو میشه...خیلی سریع هم آماده میشه...
چانیول دفتر کیونگسو رو گرفت و گفت:
—باید یه کمی گوشت اردک داشته باشیم...خرید امروزمون ازش کم بود اما همونم خوبه...
کیونگسو از صندلی بلند شد و گفت:
+من وسایلشو آماده میکنم...
اینو گفت و بدون هیچ حرفی ،بطرف در اتاق رفت اما با حرف چانیول سرجاش ایستاد:
—کیونگسو...
کیونگسو پشت به در ایستاده بود و منتظر شد...وقتی دوباره صدای چانیول رو از پشت سرش شنید، به طرفش برگشت و منتظر شد... چانیول که روبه روش بود ، با صدای آهسته ای گفت:
—من نمیخوام که معذب بشی...
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
+گفتم که مهم نیست...
چانیول که دیگه هیچ اثری از عصبانیت در چهرش دیده نمیشد با حفظ فاصله ازش با شیطنت لب زد:
—یعنی چی مهم نیست؟؟
کیونگسو با لحن محکمی که هیچ نشونه ای از خجالت و ترس توش نمایان نبود گفت:
+خودتو ناراحت نکن..همونطور که خودت گفتی این اخلاق توئه که با همه مهربون باشی...اینم بدون که من معذب نشدم...
چانیول همونطور که لیست تو دستشو تا میکرد فاصله بینشون رو کم کرد و گفت:
—اشتباه میکنی!!
کیونگسو چشماش درشت شد و با تعجب گفت:
+چی رو اشتباه میکنم؟؟
چانیول که حالا صورتش فاصله کمی با صورت کیونگسو داشت، گفت:
—تو که میدونی من چقدر بداخلاق و گند دماغم...چطوری میگی که با همه این رفتار رو دارم؟؟
کیونگسو پوزخندی زد و گفت:
+این حرفای چند دقیقه پیش خودته!!من از خودم چیزی در نیوردم!!
کیونگسو اینو گفت و در اتاق رو باز کرد و در ادامه لب زد:
+من میرم تا مواد غذایی رو آماده کنم...تو هم ناراحت نباش...این مسائل بین دوست ها زیاده...منم معذب نشدم
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب چانیول بمونه، از اتاق خارج شد...
چانیول که از برخورد کیونگسو حسابی کلافه شده بود...چند دور در اتاقش راه رفت و با حرص تمام ، با پاش چند ضربه نثار دیوار کرد...به همون دیوار تکیه داد و پلک های لرزانشو روی هم گذاشت تا کمی آروم بشه...چانیول در حال سوختن بود و هیچ چیز نمیتونست اونو آروم کنه بجز کسی که الان چند متر اونطرف تر مشغول انتخاب کردن مواد غذایی مورد نظرش بود...
کیونگسو با نگرانی سرشو خاروند و موهاشو به هم ریخت و بین قفسه های گوشت رفت ...از ردیف دوم موجودی گوشت اردک روچک کرد...لبخند رضایت به لبش نشست و تعداد بسته ها رو در دفترش یادداشت کرد...نفس عمیقی کشید و لپ هاشو پر از باد کرد و سرشو اطراف انبار چرخوند...
چشمش به ظرف میگوهای کوچک گوشه انبار افتاد...ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد...
کمی از قفسه گوشت ها فاصله گرفت و در قسمت نگهداری پاستاها ، دنبال رشته مورد نظرش بود...وقتی اونا رو پیدا کرد ، جیغ کوتاهی از فرط خوشحالی کشید و در دفترش چیزی یادداشت کرد...
به سرعت از انبار بیرون اومد... چشماش دنبال آقای کیم میگشتن و وقتی اونو در کنار ستون اول فلزی پیدا کرد ، با سرعت به طرفش رفت و گفت:
+من غذاهای جایگزین رو پیدا کردم!!
آقای کیم که درحال درست کردن سس آلفردو بود، با شنیدن این حرف، چشماش گرد شد و بطرفش برگشت و گفت:
~~به سرآشپز گفتی؟
کیونگسو خودکار رو تو دستش بازی داد و گفت:
+یکیشو...اون یکی همین الان به ذهنم رسید...
آقای کیم لبخندی به صورت پر از ذوق کیونگسو زد اما با اومدن چانیول نگاهش رنگ اضطراب گرفت و صدای آهسته ای گفت:
~~سرآشپز اومد...
کیونگسو چرخید و چانیول رو دید که به میز مخصوص سرو غذا نزدیک شد...چانیول دستاشو ستون بدنش کرد و گفت:
—خوب گوش کنین ببینین چی میگم...امروز خیلی روز سختی در پیشه ... خوب حواستون رو جمع کنین چون هیچ اشتباهی رو نمیپذیرم ...
نفس عمیقی کشید و نگاهی به آشپزهاش که نزدیک میز جمع شده بودن انداخت و ادامه داد:
—همونطور که آقای کیم بهتون توضیح داد، یه نامه از سفارت اومده و درش موادغذایی ذکر شده که مهمونها بهش حساسیت دارن...بخاطر همین ما مجبور شدیم که دو تا از غذاهای منو رو حذف کنیم و غذای دیگه ای جایگزینش کنیم...به چای سوپ قارچ، سوپ اردک جایگزین میشه...
مینگی با دستش پشت گردنش گذاشت رو به چانیول گفت:
=موجودی گوشت اردکمون برای مراسم امشب کفایت میکنه سرآشپز؟
چانیول نگاهشو به کیونگسو داد و پرسید:
—ببینم بررسیش کردی؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+گوشت اردک به میزان لازم موجوده سرآشپز...
چانیول دست به سینه شد و پرسید:
—بقیه موادش چی؟
کیونکسو با اعتماد به نفس و مطمئن لب زد:
+اونم موجوده نگران نباشین...
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—خوبه...
مینهوا در ادامه سوال مینگی از چانیول پرسید:
**در مورد لازانیای اسفناج چه تصمیمی گرفتین سرآشپز؟؟
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
—مجبوریم حذفش کنیم اما سالاد دریایی رو بدون اسفناج درست کنین چون مشکلی پیش نمیاره...
+میگو....
همه با صدای کیونگسو به سمتش برگشتن...
آقای کیم یکی از ابروهاشو بالا برد و پرسید:
~~میگو؟؟
کیونگسو بدون اینکه ارتباط چشمیشو با چانیول قطع کنه گفت:
+بنظرم پاستای میگو جایگزین لازانیای اسفناج بشه...
چانیول سرشو کج کرد و با کنجکاوی گفت:
—دلیلت برای این انتخاب چیه؟
کیونگسو دستشو روی پیشخوان گذاشت و شروع کرد:
+میگو جزو مواد غذایی هست که تایلندی ها اشتیاق زیادی به خوردنش دارن و تقریبا در همه غذاهاشون ازش استفاده میکنن...
کیونگسو شروع به کشیدن اشکال نامفهومی روی پیشخوان مقابلش کرد و ادامه داد:
+اما دلیل اینکه من پاستای میگو رو پیشنهاد میکنم ،اینه که تو منوی امشب اصلا پاستا قرار نگرفته و فکر کنم این لیستی که سفارتخونه برامون فرستاده، یه موقعیت خوبی بود که ما متوجه بشیم و حداقل یه مدل پاستا داخل منو جا بدیم...
یونگ با همون لحن تمسخرآمیز همیشگیش از سکوی گوشه آشپزخونه گفت:
••اتفاقا یه بار تو زندگیت خوب پیشنهادی دادی بچه!!
اینو گفت و رو به چانیول ادامه داد:
••پاستای میگو غذاییه که من تو درست کردنش استادم!!
چانیول با این حرف یونگ کاملا موافق بود...هنوز کسی پیدا نمیشد که بتونه به خوشمزگی یونگ پاستای میگو رو درست کنه..
کیونگسو هوفی کشید و با لحن جدی به یونگ گفت:
+اگه قراره تو درستش کنی باید مطابق سلیقه مهمونای تایلندیمون درستش کنی!!
یونگ خنده بلندی سر داد و با لحن نیش داری گفت:
••دیگه همینم مونده یه ظرفشور واسه من تکلیف معلوم کنه!!!
برخلاف انتظار یونگ، کیونگسو از این حرفش ناراحت نشد و گفت:
+الان وقت مناسبی برای طعنه و کنایه زدن به من نیست آشپز یونگ...موقعیت رو درنظر بگیر...
یونگ دستشو به کمرش زد و گفت:
••من هروقت دلم بخواد دست از کنایه زدن برمیدارم...تو نمیخواد منو نصیحت کنی!!!
کیونگسو مصرانه گفت:
+اما...
چانیول با صدای بلند هردوشون رو مخاطب قرار داد و گفت:
—ساکت شین...جفتتون...
نگاهشو به کیونگسو انداخت و پرسید:
—تو چه اشکالی تو غذای یونگ میبینی که میگی باید تغییرش بده؟؟
کیونگسو لبهاشو تر کرد و گفت:
+نحوه درست کردن میگویی که ما برای پاستا درست کردن ازش استفاده میکنیم با تایلندی ها متفاوته ...
ما میگو رو تو پیاز و سیر تفت میدیم و سرخش میکنیم و بعد سس رو بهش اضافه میکنیم...اما تایلندی ها میگو رو با شیرنارگیل میپزنش...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+اینجوری پاستامون روغن کمتری داره و مزه میگو هم حفظ میشه...بافت داخلی میگو هم نرم تر و بهتر هست...
یونگ تک خنده ای به حرفای کیونگسو زد و با اعتراض به چانیول گفت:
••پاستای میگو من اصلا چرب نیست سرآشپز...با روغن زیتون سرخش میکنم و کاملا روغنش رو میکشم...
چانیول کمی فکر کرد و به کیونگسو گفت:
—تو روش خاصی سراغ داری؟
کیونگسو سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
+بله سرآشپز...
چانیول نگاهی به هردوشون کرد و برای اینکه به بحثشون خاتمه بده گفت:
—بعد از ساعت سرو نهار، تو زمان استراحتتون برام درستش کنین...درمورد اینکه کدومش تو منو باشه، من تصمیم گیری میکنم...
اینو گفت و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
—دیگه حرف زدن راجع به شام کافیه...تا ساعت سرو نهار یک ساعت و نیم وقت دارین...زودباشین و آماده بشین
همه چشم سرآشپزی گفتن و مشغول کار شدن...
لویی درحالیکه مشغول پوست کندن آناناس بود به کیونگسو گفت:
#بهت گفتم با این پسره یونگ ، دهن به دهن نشو...چرا گوش نمیکنی؟!!!مگه دستور غذاییش چه مشکلی داشت که اونجوری کوبوندیش!!
کیونگسو همونطورکه قابلمه رو روی گاز قرار میداد و گفت:
+مهمونای ما خارجی هستن...نمیتونیم این ریسک رو بپذیریم که پاستای میگو کره ای بهشون بدیم...اگه خوششون نیاد چی؟؟
لویی ضربه ای به پشتش زد و گفت:
#واقعا که چشم درشت لجباز خودمی!!!
کیونگسو لبخند محوی زد و نیم نگاهی به لویی انداخت و برای برداشتن مواد غذایی مورد نظرش که مخصوص سوپ نهار بود، به انبار غذایی حرکت کرد...
*********
ساعت سرو نهار ،با گرفتن آخرین سفارش که شامل دو بشقاب خوراک میگو و یک پاستای وونگوله بود ،به پایان رسید...
چانیول بشقاب ها رو روی میز مخصوص سرو غذا گذاشت و بعد از اینکه زنگ مخصوص تحویل سفارش رو به صدا در آورد ، پیشخدمت اومد و بشقاب غذاها رو برد...
چانیول به سمت آشپزهاش برگشت و با لبخند گفت:
—کارتون عالی بود...همگی خسته نباشید...
همه به نشونه احترام تعظیم کردن و به چانیول خسته نباشین گفتن...
چانیول دستاشو به هم کوبید و با لبخندی که مهمون لب هاش بود، گفت:
—حالا وقت نهار خوردن ما رسیده!!
لویی عرق پیشانیشو با آستینش پاک کرد و با خستگی زیاد گفت:
#مخصوصا برای کسایی که تازه اومدن و پدرشون داره در میاد!!
چانیول در جوابش خندید و گفت:
—پس تو زودتر برو تا از گرسنگی وسط آشپزخونه نیوفتادی!!
آشپزها بعد از خندیدن و تشکر کردن از چانیول به طرف بیرون آشپزخانه حرکت کردن...وقتی همه رفتن چانیول چشمش به کیونگسو و یونگ افتاد که مشغول آماده کردن وسایل پاستا بودن...
با تعجب رو بهشون گفت:
—شماها مگه نمیخواین غذا بخورین؟!!
یونگ زودتر پیش قدم شد و با لحن حق به جانبی گفت:
••فعلا رقابتمون مهم تر از غذا خوردنه
پوزخندی زد و به کیونگسو که خیلی ساکت ،مشغول چیدن مواد غذایی روی پیشخوان بود،با کنایه گفت:
••مگه اینکه آشششششپز دو نتونن گرسنگی رو تحمل کنن!!!
کلمه آشپز رو از قصد کشش داد تا به چانیول و کیونگسو بفهمونه که فقط بخاطر خوشایند اونها ازین کلمه استفاده کرده...
کیونگسو نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
+من خوبم سرآشپز...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—حالا که هردوتون آماده این، پس منتظر چی هستین؟!!
شروع کنین!!
هر دوآشپز سرشون رو به احترام تکون دادن و مشغول کار شدن...
کیونگسو میگوها را داخل بشقاب سفید رنگی ریخت و با دستمال تمیزی اونا رو خشک کرد... مقداری نمک دریایی بهشون اضافه کرد و با دست ماساژش داد...
پیاز متوسطی که از انبار برداشته بود را پوست کند و به صورت نگینی باچاقو برش زد... کاسه استیلی را برداشت و پیازهای نگینی شده را داخلش ریخت و درادامه حبههای سیر را داخل کاسه رنده کرد و لیموترش کوچکی رو شست و یک لایه از پوست آن را داخل همان کاسه رنده و در محتویات داخل کاسه ریخت...
چند شاخه جعفری رو هم به صورت ریز به کمک تخته چوبی خرد و به کاسه اضافه کرد
چانیول به دقت کاراشونو زیرنظر داشت...هردوتاشون سخت مشغول بودن...کیونگسو در حین کار چشماشو حسابی گرد کرده بود و چاقو میون دستاش میرقصید...چانیول همیشه اونو بخاطر فرز بودن تحسین میکرد...
بعد از اینکه کار اولیه تموم شد، یک ماهیتابه برداشت و مقداری روغن زیتون داخلش ریخت و پودر سوخاری رو به روغن اضافه کرد و روی حرارت شروع به تفت دادن کرد...
بعد از مدتی که پودر سوخاری داخل روغن کمی تفت خورد، دو حبه سیر باقیمانده رو داخل پودر سوخاری رنده کرد و به تفت دادن ادامه داد تا وقتی دید پودر سوخاری کمی رنگش تغییر کرد، محتوای داخل تابه را داخل یک کاسه جداگانه ریخت و به کمک دستمال داخل تابه را تمیز کرد...
چانیول از همون مرحله اول متوجه متفاوت کار کردن اون دو تا شد...پاستایی که کیونگسو مشغول درست کردنش بود،برای چانیول جدید بود و دلش میخواست زودتر امتحانش کنه...
درحالیکه یونگ محتویات میگو رو با روغن زیتون و سبزیجات تفت میداد تا سرخ بشن، کیونگسو در همون تابه قبلی، مقداری شیرنارگیل رقیق ریخت و روی گاز قرار داد تا جوش بیاد...سپس تکههای میگو را داخلش قرار داد تا همراهش بپزن....وقتی به حد مورد نظرش رسید اونا از مخلوط شیر نارگیل جدا و در داخل یک بشقاب ریختشون...
مخلوط پیاز نگینی شده بهمراه سیر و پوست لیموی رنده شده را به تابه خالی اضافه کرد..همزمان با تفت دادنشون، کره و پودر فلفل قرمز و نمک را هم اضافه کرد و در آخر میگوهایی که با شیرنارگیل پخته شده بودن، رو با بقیه مواد را خوب تفت داد...
یک قابلمه را پر از آب کرد و روی حرارت زیاد قرار داد تا آب به جوش بیاید. نودل برنج چینی را داخل آب جوش ریخت و صبر کرد تا روی حرارت خوب نرم بشن.
بعد از آبکش کردن نودل ها، اونو داخل تابه موادی که قبلا آماده کرده بود اضافه کرد و شروع به هم زدنش کرد...
مقداری جعفری و گشنیز خرد شده بعنوان عطر و لیمو ترش و مقداری عسل در انتها به مخلوط اضافه کرد و شروع به هم زدنشون کرد...
نودل ها و میگو رو به دقت داخل بشقاب کشید و محتویات سس رو روش ریخت و مقداری پنیر پارمسان روش رنده کرد..
بعد از تمیز کردن بشقاب اونو با احترام روی میز مقابل چانیول قرار داد...
یونگ هم چند دقیقه بعد بشقابشو در کنار بشقاب کیونگسو گذاشت...چانیول به هر دو بشقاب نگاهی انداخت...
کیونگسو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
+الان برمیگردم سرآشپز...
چانیول اونو دید که یه کاسه کوچک شیشه ای که محتوی مایع یاسی رنگ بود رو کنار غذاش گذاشت...
چانیول چشماشو اول به ظرف شیشه ای و بعد به کیونگسو دوخت و با تعجب پرسید:
—این چیه؟؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+این یه سس متفاوته که مخصوص پاستا هست سرآشپز...
میتونین اول غذا رو با سس همراهش بچشین و بعد با این سس امتحانش کنین...
چانیول چشماشو گرد کرد و چاپستیک رو برداشت و مقداری نودل بهمراه میگو برداشت و داخل دهانش قرار داد...بعد از مقداری جویدن ،چشماشو بست و بدون حرفی مشغول خوردن شد...
لقمه دوم رو برداشت و اونو داخل سس یاسی رنگ فرو برد و بعد از آغشته شدن، اونو خورد...
کیونگسو با فاصله از میز سرو غذا ایستاد و دستاشو از جلو به هم قفل کرد...از بابت دستور غذایی که درست کرده بود اطمینان داشت اما اینکه چانیول خوشش بیاد یا نه، اصلا مطمئن نبود...
چانیول بعد از دو تا لقمه، چاپستیکشو زمین گذاشت و سؤالاتش رو شروع کرد:
—در مورد سسی که درست کردی بهم توضیح بده ...
کیونگسو به ظرف شیشه ای اشاره کرد و گفت:
+این سس نیلوفر آبی هست سرآشپز..
چانیول با تعجب گفت:
—نیلوفرآبی؟!!!
کیونگسو لبخندی زد و با ملایمت و اعتماد به نفس جواب داد:
+درسته...اول گلبرگ نیلوفر آبی رو آسیاب کردم و با عسل و لیمو مخلوط کردم...
چانیول چاپستیکشو برداشت و سرشو به سس آغشته کرد و اونو مزه مزه کرد و گفت:
—مزه شیرینی و ترشی با هم قاطی شده و یکمی هم تلخی احساس میکنم...
کیونگسو سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
+این از خصوصیات نیلوفر آبیه که یه کم تلخی با خودش به همراه داشته باشه...من با مخلوط کردن لیمو و عسل سعی کردم این تلخی رو تا حد زیادی از بین ببرم اما تایلندی ها با مزه تلخش مشکلی ندارن...
چانیول با چاپستیکش به پاستا اشاره کرد و گفت:
—بافت نودلت متفاوته...فکر میکردم مثل یونگ از پاستای شکل دار استفاده کنی..
کیونگسو به محتویات ظرف اشاره کرد و گفت:
+نودل برنجی بافت نرمی داره و هرچی بیشتر میپزه نرم تر میشه و همینطور هضمش بهتر انجام میشه...بخاطر همین از نودل برنجی استفاده کردم...
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—بافت میگو کاملا نرمه...مثل ابریشم، وقتی تو دهنم گذاشتمش آب شد...فکر اینکه با شیر نارگیل بپزیش عالی بود...
کیونگسو خندید و گفت:
+خوشحالم خوشتون اومده سرآشپز...
چانیول چاپستیکشو بطرف ظرف یونگ چرخوند و مقداری از پاستای اون برداشت و داخل دهانش گذشت...بعد از جویدنش لبخندی زد و گفت:
—سس رو با پنیر درست کردی؟؟
یونگ سرشو تکون داد و گفت:
••بله...اینبار پنیر کاممبرت هم بهش اضافه کردم تا مزه شوری بیش از حد پنیرهای بقیه رو بگیره...
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—کاملا مشخصه...مزه های سبزیجات مختلف زیر دندونم حس میشه...میگو ها هم کاملا ترد و بدون روغن هستن...
یونگ چشماش برق زد و گفت:
••ازتون ممنونم سرآشپز
چانیول با چاپستیک اشاره ای به دوتا بشقاب کرد و گفت:
—هر دوتون غذاهاتون رو تو منو امشب بیارین...پاستای یونگ به عنوان نسخه کره ای و پاستای کیونگسو به عنوان نسخه تایلندی...کارتون عالی بود
چانیول اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت...کیونگسو نفس عمیقی کشید و مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شد...
یونگ میز رو دور زد و جلوش ایستاد و گفت:
••خوب بلدی با غذاهات همه رو سحر کنی!!!
کیونگسو هوفی کشید و به بشقابش اشاره کرد و به شوخی گفت:
+تو هم برو یه امتحانی بکن شاید سحر شدی!!
یونگ نیم نگاهی به بشقاب کیونگسو انداخت و پوزخندی زد و گفت:
••همینم مونده!!من هیچوقت تو رو به عنوان آشپز این آشپزخونه قبول نداشته و ندارم!!!
کیونگسو بدون توجه بهش مشغول شستن ظرف ها شد و گفت:
+ این دیگه به تو مربوطه نه من!!
یونگ دستشو به نشونه هشدار بالا آورد و مقابلش ایستاد و گفت:
••فکر نکن رقابت من و تو تموم شده ها!!من تا تورو ازین جا بیرون نندازم ول کن نیستم!!
کیونگسو بعد ازینکه ظرف ها رو شست و اونا رو داخل سبد کنار سینک گذاشت و اونو کنار زد و گفت:
+بجای حرف های بی سر و ته زدن، بشقابتو ببر بیرون تا بچه ها از دستپختت بخورن...
یونگ با اعتراض به دنبال کیونگسو راه افتاد و گفت:
••یاااا به چه جراتی اینجوری با من حرف میزنی جوجه ظرفشور؟!!
کیونگسو ناگهان به طرفش چرخید و همین کارش باعث شد یونگ از جاش بپره...کیونگسو اخماشو داخل هم گره زد و کلافه لب زد:
+باشه من ظرفشورم اما فقط یه امشب رو بیخیال شو...
نمیبینی پای آبروی رستوران وسطه؟؟؟تا کی میخوای این بچه بازی ها رو ادامه بدی؟!!!
یونگ از این برخورد کیونگسو با تعجب بهش خیره شد و سکوت کرد...
کیونگسو ظرف غذای یونگ رو بهش داد و گفت:
+بیا بریم غذاهامون رو به بچه ها نشون بدیم و سعی نکن اینقدر تلخ باشی...
یونگ با شنیدن این حرف کیونگسو نرم تر شد انگار تازه متوجه موقعیت حساس شده بود...پس بدون مخالفت با کیونگسو همراهش از آشپزخونه بیرون اومد...
********
چانیول درحالیکه دستاشو خشک میکرد با صدای مینهوا سرشو برگردوند...مینهوا کاسه کوچکی که دستش بود رو با یک قاشق به چانیول داد و گفت:
=سرآشپز...اینو امتحان کنین ببینین چطور شده؟؟
چانیول قاشق اول رو داخل دهانش گذاشت و سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—عالی شده...
مینهوا لبخندی زد و با غرور زیادی گفت:
=یعنی هنوزم میتونم خودمو تو سوپ درست کردن استاد بدونم؟!!
مینگی از فاصله نه چندان زیادش، در ادامه حرف مینهوا به شوخی گفت:
**خیلی هم مطمئن نباش عزیزم!!
اینو گفت و به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
**استادش جلوت وایساده!!
مینهوا هوفی کشید و شکلک مسخره ای براش دراورد و گفت:
=اره جون خودت!!!اصلا بیا جفتمون یه مسابقه بذاریم تا سرآشپز بگه کدوممون مهارتمون بیشتره!!
چانیول شاه میگوهای پاک شده رو داخل سینی آماده چید و دستشو به نشونه تهدید بالا آورد و گفت:
—نبینم دوباره بحث مسابقه رو پیش میکشینااا!!!وگرنه تنبیهتون میکنم...
لویی که کنارش ایستاده بود خنده بلندی کرد و به زن و مرد مقابلشون گفت:
#خب راست میگن دیگه!!
با چاقوی تو دستش، به کیونگسو و یونگ که کنار هم مشغول آماده کردن مواد غذایی بودن اشاره کرد و ادامه داد:
#تازه این دو نفر با هم خوب شدن!!حوصله بحث و دعوا نداریم دوباره!!
چانیول لبخندی زد و در تایید حرفش گفت:
—مثل اینکه خیلی هم با هم صمیمی شدن!!
لویی نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
#فقط میخواستن ما رو حرص بدن سرآشپز!!
چانیول نگاهشو به کیونگسو که کنار یونگ مشغول خندیدن و کمک کردن بود، انداخت و سکوت کرد.... تو دلش آرزو کرد اون الان جای یونگ باشه...
جو آشپزخونه بعد از سرو نهار به نسبت عوض شده بود و چانیول بیشتر با بچه ها میخندید...شاید دلیل اصلیش بخاطر این بود که بداخلاقی های صبحش رو از دل همشون، به خصوص کیونگسو در بیاره...تا حد قابل قبولی هم موفق شده بود و کیونگسو در جواب خنده های گاه و بیگاه چانیول لبخند میزد و دل چانیول رو به آتیش میکشید...
چانیول حتی چند بار میخواست اونو تو بغل بگیره اما جلوی خودش رو گرفت...هزاران بار به خودش لعنت فرستاد چرا با کیونگسو اون رفتار زننده رو داشته...
تو فکر و خیال غرق شد و چشماشو به گوشه نامعلومی از آشپزخونه دوخته بود اما با صدای کیونگسو که صداش میکرد به دنیای واقعی برگشت...
کیونگسو درحالیکه دستاشو به پیش بندش میکشید،خیلی جدی گفت:
+مزاحم نیستم سرآشپز؟؟
چانیول لبخند بزرگی تحویلش داد و گفت:
—نه...کارت چیه آشپز دو؟؟
کیونگسو کمی سرشو جلو آورد و گفت:
+میخوام یه چیزی نشونت بدم...
چانیول چشماش گرد شد...توقع این جمله رو از کیونگسو رو در این موقعیت نداشت و همین، حس کنجکاویش رو به شدت تحریک کرد...نگاهی به چشمان زیبای کیونگسو انداخت و گفت:
—چی؟؟
کیونگسو در گوشش زمزمه کرد:
—اینجا نه...
چانیول با شنیدن این حرف، رسما درحال بدرود حیات بود اما خیلی سعی کرد تا هیجانشو بروز نده...
در مقابل اونم با صدای آروم و ملایمی گفت:
—باشه بریم
هردوشون بطرف رختکن به راه افتادن...کیونگسو جلوتر راه میرفت ، انگار که داشت چانیول رو راهنمایی میکرد...
چانیول لبخند زد و بدون هیچ حرفی دنبالش حرکت کرد..
اینکه نمیدونست چی تو سر کیونگسوی کیوتش میگذره، یه مقدار اونو مضطرب و البته ذوق زده کرده بود...باید خودشو برای هرچیز خوب یا بدی آماده میکرد..
کیونگسو وارد رختکن آشپزها شد و بدون هیچ حرفی، به طرف لاکرش رفت...رختکن در اون ساعت کاری، برخلاف همه روزها خالی بود و هیچکس به جز چانیول و کیونگسو اونجا نبودن و همین خالی بودن، اونجا رو بزرگتر از حد معمولش نشون میداد...
چانیول نگاهی به لاکر های اونجا انداخت و کیونگسو رو دید که از لاکر مخصوص خودش جعبه نسبتا بزرگی مشکی رنگی رو خارج کرد و اونو روی زمین گذاشت و همونطور که کنار جعبه دوزانو نشسته بود گفت:
+امروز واسه اینا نتونستم باهات بیام...
چانیول از روی کنجکاوی که هر لحظه بیشتر قلقلکش میداد، سرشو کمی جلو آورد تا داخل جعبه رو بهتر ببینه...
با تعجب به کیونگسو گفت:
—اینا چی هستن؟؟
کیونگسو کاسه چینی ظریفی رو تو دستش گرفت و نشونش داد و گفت:
+اینا ظرف های سنتی غذاخوری هستن...بخاطر این کوچولوهااا نتونستم باهات خرید بیام..
چانیول با چشمای گرد اول به کیونگسو و بعد به کاسه تو دستش نگاه کرد..باور کردن اینکه کیونگسو بخاطر این کاسه ها قرار خریدشون رو بهم زده خیلی سخت بود ،اما تو این شرایط پیش اومده چاره ای جز باور کردن حرفاش نداشت..شاید واقعا راستشو میگفت...
خم شد و کاسه رو از دستش گرفت و نگاهی دقیق تری بهش انداخت...
در یک نگاه عاشق طراحی های مارپیچش شد...کمی کاسه رو چرخوند و تازه متوجه شد طیف مختلفی از رنگهای آبی در هم پیچیده شده و منظره بینظیری رو به نمایش میگذاشتن.
بنظر میرسید که این کاسه ها خیلی قدیمی باشن ،چون در هیچ مغازه ای از این مدل خاص و زیبا پیدا نمیشد...
با کنجکاوی که نمیتونست پنهونش کنه ازش پرسید:
—اینا رو از کجا آوردی؟؟
کیونگسو درحالیکه هنوزم لبخند به لبش بود و به داخل جعبه نگاه میکرد گفت:
+از یکی از دوستام گرفتم...چطور مگه؟؟
چانیول اونو داخل نور مهتابی رختکن گرفت و با تحسین گفت:
—طراحیش بینظیره...هیچ جایی ندیدم از این مدل کاسه ها بفروشن!!اینا برای کشور خودمونه ؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+اینا برای دوستم هست...اونم تا جایی که من میدونم اهل کره هست اما اینکه کاسه ها برای کجان، نمیدونم..
چانیول به چشمای کیونگسو که دوباره داشت پایین رو نگاه میکرد خیره شد...دوزانو مقابلش نشست و کاسه تو دستش رو مقابل صورتش بالا آورد و گفت:
—تو واقعا بخاطر این کاسه ها قرارمون رو بهم زدی؟
کیونگسو سرشو بالا آورد و با لحن جدی گفت:
+دیشب میخواستم اینا رو ازش بگیرم...اما دوستم خونشون نبود...بخاطر همین مجبور شدم صبح برم پیشش و ازش بگیرمشون...
چانیول کاسه رو تو دستاش جابجا کرد و گفت:
—یعنی اینقدر گرفتن اینا برات مهم بود؟
کیونگسو سرشو به موافقت تکون داد و گفت:
+میخواستم برای مهمونای خاص امشب، ظرفامونم خاص باشه...
چانیول خندید و همونطور که کاسه رو به داخل جعبه برمیگردوند گفت:
—میتونستی همون دیشب بهم بگی پابو!!
کیونگسو دوباره سرشو پایین انداخت و ناراحت گفت:
+نمیخواستم سورپرایزم خراب بشه!!
چانیول ضربه ای حواله پیشونیش کرد و گفت:
—کاملا درست عمل کردی و کارتو خوب انجام دادی... من واقعا سورپرایز شدم...
کیونگسو بدون اینکه نگاهش کنه با دلخوری لب زد:
+اما صبح خوب از خجالتم در اومدی!!
چانیول شرمنده از کاری که کرده بود، لبشو به دندون گرفت و با یک دستش، دستان گره خورده در هم کیونگسو رو گرفت...اونو بطرف سکوی استراحت مستطیلی شکل که وسط اتاق قرار داشت، کشوند....
خودش نشست و کیونگسو رو هم وادار کرد تا کنارش بشینه..کیونگسو بدون هیچ حرفی کنارش نشست...با وجود سکوت معذب کننده ای که بینشون شکل گرفته بود، وقتی چانیول متوجه شد که کیونگسو تلاشی برای بیرون کشیدن دستاش نمیکنه دلش کمی قرص شد تا حرفاشو بزنه...
خودشو بهش نزدیک کرد و گفت:
—بابت رفتار احمقانه صبح ازت معذرت میخوام...نباید بخاطر یه چیز به این کم اهمیتی اینجوری باهات حرف میزدم...
کیونگسو همونطور که سرش پایین بود گفت:
+مهم نیست!!!
چانیول سرشو کج کرد و با همون لحن مهربون سابقش گفت:
—به من نگاه کن...
کیونگسو خنده مصلحتی کرد و بی تفاوت لب زد:
+گفتم که مهم نیست...خودتو اذیت نکن...
چانیول دست دیگشو بالا آورد و روی موهای لختش کشید و اونارو آروم به هم ریخت و مصرانه تکرار کرد:
—گفتم به من نگاه کن کیونگسو...
کیونگسو آروم سرشو بالا آورد و چشماشون به هم گره خورد...چانیول همونطور که به چشمای درشت کیونگسو خیره شد، آروم دستاشو میون موهاش حرکت داد و گفت:
—من با آدمای زیادی معاشرت دارم...
دستشو از موهاش تا کنار صورتش پایین آورد و روی گونش متوقف شد...جای بوسه دیشب رو آروم نوازش کرد و بحالت زمزمه گفت:
—درسته که من با آدمای زیادی مهربونم اما اینو همیشه یادت باشه که با آدمایی که دوسشون دارم بیشتر مهربونم...
اینو گفت و دست کیونگسو رو بیشتر فشار داد و در ادامه لب زد:
—پس جلوی من معذب نشو چون اینکارت منو ناراحت میکنه...باشه؟؟
کیونگسو چی کار میتونست بکنه جز گوش دادن به حرفای آرامش بخش چانیول؟!!!انگار میون هزاران حس مختلف و مبهم گم شده بود و نمیدونست چی کار باید بکنه...صورتش با نوازش های دلنشین چانیول گر گرفت و میترسید صدای تپش بی امان قلبش به گوش چانیول برسه...
چانیول با لبخند دستشو پایین آورد و گفت:
—جعبت رو من میبرم...
اینو گفت و از روی سکو بلند شد و جعبه رو از زمین بلند کرد و از اتاق بیرون رفت...کیونگسو با رفتن چانیول انگار خستگی بهش غالب شده بود روی سکوی استراحت ولو شد و دستاشو از هم باز کرد...تازه تونسته بود درست نفس بکشه..
از حرفای چانیول گیج شده بود و نمیدونست چی کار کنه...
دوباره احساسات مختلف بهش حمله کرده بودن و باعث شد گرمای عجیبی سراغش بیاد...چند نفس عمیق کشید و از سکو بلند شد و بعد از بستن لاکرش، بطرف دستشویی رفت تا صورت داغشو با آب سرد بشوره...هنوز هم متوجه این احساسات عجیب و غریبش نمیشد!!
چانیول مشغول کار بود که کیونگسو وارد آشپزخونه شد...برای ثانیه ای با هم چشم تو چشم شدن و چانیول لبخند محوی بهش تحویل داد و کیونگسو سرشو تکون داد و بطرف سکوی خودش و یونگ حرکت کرد تا به کارش برسه...
نگاهی به ساعت دیواری آشپزخونه انداخت...نزدیک ساعت شام بود و مهمانان پسر سفیر هر لحظه ممکن بود سر برسن...
باید همه چیز به دقت و مهارت تمام انجام میشد و به سرانجام میرسید...باید همه نهایت تلاششون رو میکردن تا امشب که شب مهمی بود به خوبی تموم بشه...
نگاهی به یونگ که در نهایت آرامش کنارش کار میکرد و میخندید انداخت...خوشحال بود که به بهانه امشب هم تونسته یونگ رو آروم نگه داره و با خوبی و بدون نگرانی کنار هم کار کنن...
افکارش با ورود خاله هان ناتموم موند...خاله هان، چانیول رو مخاطب قرار داد و گفت:
**سرآشپز...مهمونامون رسیدن..
چانیول بلافاصله، پیش بندشو باز کرد و همونطور که دستاشو زیر آب میشست گفت:
—خیلی خب شما برین...من الان میام...
خاله سرشو به تایید تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت...چانیول دستاشو خشک کرد و به آقای کیم گفت:
آشپزخونه رو به تو میسپارم...
آقای کیم با اعتماد به نفس براش تعظیم کرد و گفت:
~~خیالتون راحت باشه سرآشپز...
چانیول لبخندی تحویلش داد و به آشپزهاش گفت:
—موفق باشین و سخت کار کنین...همگیتون
همگی یک صدا «سرآشپز» گفتن و چانیول نفس عمیقی کشید و از آشپزخونه خارج شد..در راهرو بطرف آسانسور رفت و سوارش شد...در طبقه همکف پیاده شد و صف خوشامد گویی که شامل تمام پیشخدمت ها میشد رو از نظر گذروند...به سمت ابتدای صف، جایی که رییس جهوا و خاله هان ایستاده بودن رفت...
رییس با دیدن چانیول ازش پرسید:
**همه چی آمادس؟؟
چانیول دستی لا به لای موهای نسبتا بلندش کشید و اونا رو به طرف بالا داد و گفت:
—بله...خیالتون راحت باشه
رییس دوباره ازش پرسید :
**همه چی رو چک کردین؟
چانیول چشماشو باز و بسته کرد و نگاه مطمئنی تحویلش داد و گفت:
—نگران نباشین رییس
رییس پایین کت سرمه ای رنگش رو صاف کرد و آروم دم گوش چانیول لب زد:
**امشب علاوه بر پسر سفیر، سونگجو هم مهمونمونه
چانیول با تعجبی که عصبانیت زیادی پشتش بود گفت:
—مگه نگفتین رستوران کامل رزرو شده؟؟؟
جهوا نفس عمیقی کشید و درحالیکه دستی به کروات مشکی رنگش میکشید، گفت:
**نتونستم به لیلیا جواب منفی بدم...
نگاهی به چانیول که به در خیره شده بود و معلوم بود از به هم ریختن برنامه حسابی عصبانیه انداخت و با دلجویی گفت:
**نگران نباش سرآشپز...اونا تو اتاق مهمان مستقر میشن...
چانیول با کلافگی در جواب گفت:
—من نگران نیستم...اما قبلش باید به من میگفتین رییس!!!
جهوا با لحن سرزنش باری گفت:
**درسته که دیر گفتم اما فراموش نکن رییس کیه؟!!!
چانیول نگاه عصبیشو به جهوا دوخت و چیزی نگفت...
این حقیقتی انکار نشدنی بود که جهوا رییس اونجا بود و هر چقدر هم مهمون داشتن چانیول حق اعتراض نداشت!!
کمی این پا و اون پا شد و نفسشو با حرص بیرون داد...اما با ورود مهمانها، لبخند صمیمانه ای، جای چهره عصبانی و نگران رو گرفت...
در جلو همه، پسر جوانی که تقریبا سی ساله بود در کنار همسرش در حالیکه دست همدیگه رو گرفته بودن وارد رستوران شدن...چانیول با دیدن سر و وضع ظاهریشون حدس زد که اون باید پسر سفیر باشه...
مرد جوان کت مشکی رنگ با پیراهن یاسی به تن داشت و همسرش هم پیراهن ساده و براق بنفش رنگی که یقه گرد اون تا روی ترقوش رو به نمایش میگذاشت پوشیده بود...
همه به نشانه خوش امدگویی تعظیم کردن و جهوا بعد از تعظیم کردن، به نمایندگی از کل رستوران گفت:
**خیلی خوش اومدین قربان...
پسر سفیر لبخندی زد و با لهجه دست و پا شکسته کره ای گفت:
••خیلی...خوشحالم که اینجام...
چانیول لبخندی به مرد جوان رو به روش زد و بعد چشمانش به پسر کوچولویی که در پشت اونها در آغوش دختر جوانی بود افتاد و لبخندش وسیع تر شد...پسرک هم در جوابش خندید و از سر خجالت سرشو تو بغل دختر قایم کرد...بعد از رفتن اون خانواده چهار نفره در پشت سرشون، دو تا زوج که یکیشون زن و مرد جوان و و دیگری میان سال بودن وارد شدن و در آخر هم دوپسر جوانی که یکیشون، کت تک زرشکی با شلوار مشکی رنگ به تن داشت و تبلت بزرگی در دستش بود، و دیگری کسی بود که چانیول اونو خوب میشناخت ، وارد رستوران شدن...
بعد از رفتن مرد تبلت به دست،مرد جوانی که از چهره و تیپش مشخص بود کره ای هست ،مقابل رییس جهوا و چانیول قرار گرفت و گفت:
#خیلی وقت بود شما رو ندیده بودم...
چانیول لبخند مصنوعی حوالش کرد و گفت:
—منم خیلی دلتنگت بودم کیم میون جون!!!
مین جون خنده بلندی کرد و با لحن تمسخر امیز همیشگیش گفت:
#بینم، توقع نداشتی منو تو دم و دستگاه سفیر تایلند ببینی؟!!!
چانیول چشماشو ریز کرد و میخواست جوابشو بده که جهوا با خنده وسط حرفشون پرید و به بحثشون خاتمه داد:
**بهتره مهمونمون رو به میزشون راهنمایی کنین سرآشپز...
چانیول که دید خاله هان و پیشخدمت ها بهمراه مهمانان، بطرف آسانسور حرکت کردن،با دست به راه رو به روش اشاره کرد و به مرد کنارش گفت:
—خبرنگار کیم مین جون لطفا تشریف بیارین!!!
این جمله رو به قدری مسخره گفت که مرد جوان خندش گرفت و گفت:
#هنوزم بخاطر اون گزارش از دستم ناراحتی؟؟
چانیول همونطور که مشغول راه رفتن بود، پسر سفیر و همراهانش رو دید که سوار دو آسانسور شدن و رفتن...
جهوا بهمراه چانیول و کیم مین جون مقابل آسانسورها ایستادن و منتظر شدن...
چانیول نگاهی بهش کرد و صادقانه و خیلی رک گفت:
—برام جالبه که چرا دوباره اومدی تو رستورانی که خودت علیهش گزارش نوشتی!!!
کیم مین جون در جوابش، لبخندی زد و همونطور که به اطراف نگاه میکرد، گفت:
#کنجکاو بودم که چه تغییری کردین و گزارش نقد من چقدر تو روند غذاهاتون تاثیر داشته!!!
چانیول سرشو جلو برد و در گوشش به آرومی گفت:
—تو خودت میدونی که گزارش تو همش بهونه بود!!!
کیم مین جون چشماش گرد شد و معترض گفت:
#یاااا...تو چی داری میگی؟!!
چانیول آهسته تر ادامه داد:
—اون شب غذاها هیچ مشکلی نداشت اما تو گزارش مسخرتو نوشتی که دل خودتون رو آروم کنین که مثلا تونستین منو شکست بدین!!
کیم مین جون که حالا بطور واضح آثار نگرانی تو صورتش مشهود بود گفت:
# منظ...منظورت از خودمون کیه؟؟
چانیول صورتش رو فاصله داد و با شیطنت خاصی که بدجنسی هم قاطیش بود گفت:
—خودت خوب میدونی منظورم کیه؟!!!
درب آسانسور که باز شد و جهوا با حالت اعتراض گفت:
**زود باشین برین سوار شین...دعواهای قدیمیتون رو بذارین برای یه شب دیگه...
چانیول هوفی کشید و بهمراه اون دو نفر سوار آسانسور شد...نمیتونست از فکر خاطرات اون شب بیرون بیاد و اونا رو یادآوری نکنه...حتی از فکر کردن بهش هم، از فرط ناراحتی تمام بدنش به رعشه میوفتاد...
کیم مین جون درگوشه اتاقک فلزی آسانسور ایستاده و سکوت کرده بود... خوب میدونست چانیول همه داستان رو میدونه و پنهانکاری مقابل اون فایده ای نداره!!!
وقتی به طبقه مورد نظرشون رسیدن، جهوا زودتر پیاده شد و بطرف سالن اصلی حرکت کرد...چانیول هم میخواست پیاده بشه که با حرف کیم مین جون ایستاد:
#معذرت میخوام!!!
چانیول با تعجب بطرفش برگشت و گفت:
—چی؟؟؟
مین جون جلو اومد و خیلی جدی و با لحنی که هیچ تمسخری توش نبود گفت:
#اون موقع واقعا اشتباه کردم...نباید به حرف یونهی گوش میدادم...
چانیول کلافه وسط حرفش پرید و گفت:
—اما گوش دادی!!!تو بخاطر اون زندگی منو نابود کردی!
کیم مین جون مستاصل لب زد:
#اون ازم خواست...
چانیول خنده مسخره ای سر داد و گفت:
—میتونستی به حرفش گوش ندی...تو که اونو میشناختی و میدونستی دختر لجبازیه...
مین جون سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
#موضوع لجبازی نبود...اون دیگه دلش نمیخواست تو توی زندگیش باشی!!
چانیول که از یادآوری خاطرات گذشته بدجوری به هم ریخته بود، آهی کشید و با لحن درمانده ای گفت:
—یه امشب بذار فکرم راحت باشه...خواهش میکنم...
مین جون دستشو روی شانه چانیول گذاشت و دلجویانه گفت:
#منم واسه دعوا نیومدم...من دیگه اون آدم سابق نیستم...
آهی کشید و در ادامه لب زد:
#مینهی منو هم با وعده هاش گول زد و حالا بلایی که سرتو اومده سر منم اومد...
چانیول مطمئن نبود که گوشاش درست میشنون یا نه!!!با ناباوری ازش پرسید:
—تو...تو داری چی میگی؟!!!
مین جون نفس عمیقی کشید و بزاقشو بلعید و گفت:
#مینهی منو هم گول زد...همونطور که تورو عاشق خودش کرد و گول زد...
چانیول دستشو بالا آورد و نگذاشت حرفشو تموم کنه:
—ادامه نده...نمیخوام هیچی بشنوم...
اینو گفت و ازش فاصله گرفت و در راهرو بطرف سالن حرکت کرد...دلش آشوب شده بود و خاطرات چند سال پیش مثل فیلم از جلو چشماش رد میشدن...با آستینش عرق پیشونیش رو پاک کرد و چند نفس عمیق کشید...این کاری بود که دکترش بهش یاد داده بود تا زمان فشار عصبی انجامش بده...
به سالن که رسید آروم تر شده بود...قدم هاشو آهسته کرد و حتی حضور کیم مین جون رو که جلوتر ازش حرکت کرد و پشت میز در کنار مهمانها نشست رو هم حس نکرد...
سعی کرد تمام تلاشش رو بکنه و به خودش مسلط باشه تا امشب به خوبی بگذره...
جهوا با خوش رویی مشغول صحبت کردن با پسر سفیر بود...با رسیدن چانیول سر میزشون،با خوشحالی بهش اشاره کرد و گفت:
**سرآشپز ما و تیمش در خدمتتون هستن تا بهترین غذاها رو براتون درست کنن...
پسر سفیر نگاهی به همسرش کرد و به تایلندی حرف های جهوا رو براش ترجمه کرد...
پیشخدمت ها، منوهای منتخب اون شب رو بین مهمانها پخش کردن و همه مشغول انتخاب غذاها شدن...
پسر سفیر با بررسی منو چشماش برقی زد و با همون لهجه بانمکش گفت:
••نمیدونم کدوم یکی از این غذاها رو باید سفارش بدم...
نگاهی به چانیول که با احترام مقابلش ایستاده بود کرد و با شیطنت خاصی منو رو بست و گفت:
••من... پیشنهاد سرآشپز رو انتخاب میکنم...
چانیول لبخندی زد و از جیبش دفتر یادداشتش رو خارج و سفارشات رو یادداشت کرد...همسر پسر سفیر به تایلندی غذایی که میخواست رو به همسرش گفت و این مراتب برای بقیه اعضای خونواده هم تکرار شد...
پسر سفیر با خوشحالی گفت:
••لطفا..برای همسرم... پاستای میگوی تایلندی...اومممم برای پسرم هم خوراک صدف با برنج دودی...برای برادرم و همسرش،پاستای میگوی کره ای...
برادر مرد جوان به تایلندی چیزی گفت و پسر سفیر اونو برای چانیول ترجمه کرد:
••برادرم میگه که دلش میخواست...طعم کره ایشو امتحان کنه...
پسر سفیر اینو گفت و خندید...چانیول هم با اشتیاق سفارش رو یادداشت کرد...
مرد میانسالی که در صندلی مقابل پسر سفیر نشسته بود، به کره ای به چانیول گفت:
=لطفا برای من استیک مخصوص بیارین...
نگاهی به همسرش انداخت و ادامه داد:
=برای همسرم خوراک ماهی با پنیر
کیم مین جون با صورت بشاش، منو رو کنار گذاشت و گفت:
#سرآشپز برای من،پاستای میگوی کره ای لطفا
نگاهی به دختر جوان کنارش انداخت و به تایلندی چیزی در گوشش گفت و بعد به چانیول گفت:
# برای این خانم زیبا هم پاستای میگوی تایلندی
چانیول چشماشو کمی ریز کرد و به اون دوتا نگاه مختصری انداخت...از صورت قرمز شده دختر جوان و خنده های عمیقی که کیم مین جون بهش حواله میکرد، خیلی چیزها براش مشخص شد...نفس عمیقی کشید و به پسری که تبلت دستش بود اشاره کرد و گفت:
—قربان...شما چی میل دارین...
پسر سفیر هوفی کشید و به تایلندی اونو مخاطب قرار داد که حواسش رو به سرآشپز بده و بعد رو به چانیول گفت:
••اینقدر درگیر کارای برنامه ریزی برای منه که یادش میره غذا بخوره...
پسر نگاه کوتاهی به منو انداخت و بعد از معذرت خواهی، به کره ای گفت:
~من...خوراک مرغ سوخاری اسپایسی میخورم...
چانیول آخرین سفارش رو یادداشت کرد و با خوش رویی گفت:
—برای پیش غذا سوپ اردک و ساشیمی با سس مخصوص و سالاد سبزیجات براتون تدارک دیدیم..
پسر سفیر سرشو به تایید تکون داد و با اشتیاق وصف نشدنی گفت:
••پس از همش برامون بیارین لطفا...
چانیول همه غذا ها رو یادداشت کرد و بعد از تعظیم کاملی بطرف آشپزخونه به راه افتاد...
سعی کرد به حرف های چند دقیقه پیش کیم میون جون فکر نکنه...و تمرکزش رو روی سفارش ها و غذاهایی که باید درست میکردن بذاره...خونگرم بودن پسر سفیر باعث شده بود چانیول حال بهتری داشته باشه و مشکلات فعلیشو به دست فراموشی بسپره...از طرفی عادت داشت که همیشه و در همه حال، روی گذشته و خاطراتش خاک بریزه...
از آسانسور پیاده شد و از راهرو وارد آشپزخونه شد...
با ورود چانیول همه سرها به طرفش برگشتن...چانیول با قدمهای آهسته بطرف میز مخصوصش به راه افتاد و تمام آشپزها در دو طرف و مقابل همدیگه پشت گازها ایستادن و منتظر شدن...
چانیول دفترچه رو باز کرد و سفارشات رو براشون خوند:
—سفارش میز پسر آقای سفیر،
یک عدد خوراک صدف با برنج دودی...
یک عدد استیک مخصوص
یک عدد خوراک ماهی با پنیر
سه تا پاستای میگوی کره ای
دوتا پاستای میگوی تایلندی
یک عدد خوراک مرغ سوخاری اسپایسی
نگاهی به جمع کرد و در ادامه گفت:
—و برای پسر آقای سفیر، پیشنهاد مخصوص سرآشپز...
یعنی خوراک شاه میگو گریل شده
برای پیش غذاهم سوپ اردک و ساشیمی بهمراه با سس مخصوص و سالاد سبزیجات به تعداد مهمان ها
چانیول یونگ رو مخاطب قرار داد و گفت:
—پاستای میگوی کره ای با تو
یونگ خندید و سرشو تکون داد و تابه رو از قفسه رو به روش برداشت و مشغول شد..
رو به کیونگسو کرد و گفت:
—تو پاستای میگوی تایلندی رو درست کن
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و در کنار یونگ شروع به کار کرد...
چانیول سرشو چرخوند و به مینگی گفت:
—خوراک صدف و برنج دودی با ماهی و پنیر هم به عهده تو
بعد از مشغول شدن مینگی، به آقای کیم رو کرد و گفت:
—کی بهتر از تو میتونه خوراک مرغ سوخاری اسپایسی درست کنه؟!!
آقای کیم لبخندی زد و کارشو شروع کرد...
چانیول از مینهوا پرسید:
—ببینم...کیک در چه وضعیه؟؟
مینهوا با آرامش و خونسردی تمام گفت:
**یک ربع دیگه آماده میشه سرآشپز...
چانیول به کیونگسو گفت:
—وقتی کارت رو تا حدی جلو بردی برو پیش مینهوا تا باهم استیک رو درست کنین...
کیونگسو چشم سرآشپزی گفت و سرعت کارشو بیشتر کرد...چانیول به مینهوا گفت:
—تو مقدمات پیش غذاها رو آماده کن تا لویی و مین جو اونا رو سرو کنن...بعد مواد استیک رو امادش کن تا کیونگسو بهت برسه...
مینهوا سرشو به تایید تکون داد و تخته چوبی رو از قفسه مقابلش بیرون آورد و مشغول خرد کردن سبزیجات شد...
چانیول درحالیکه خودش پشت گاز کنار آقای کیم ایستاد به لویی و مین جو گفت:
—تا وقتی مینهوا سالاد رو درست میکنه، لویی سوپ رو تو کاسه بریز....و مینجو هم ساشیمی رو آماده کنه..
رو به مین جو درادامه گفت:
—از اون بخش خوش سلیقت استفاده کن!!
مین جو خندید و گفت:
~خیالتون راحت باشه سرآشپز...
اینو گفت و از قفسه ظرف های چینی، ظرف مربع شکلی رو بیرون آورد و ساشیمی ها رو با دقت و ظرافت به شکل هلالی توش چید...
مخلفاتش که شامل سبزیجات و ظرف سس سویا بود رو هم با خوش سلیقگی کامل کنارش قرار داد...کنار بشقاب رو با سس سویا اضافه تزیین کرد...
لویی دو تا ظرف کاسه ای شکل در دار برداشت و سوپ اردک رو داخلش ریخت...کارش که تموم شد درب ظرف رو بست و بهمراه مین جو، ظرف ساشیمی ها و سوپ اردک رو روی میز قرار دادن...
لویی به مین جو گفت:
**به خالم گفتی کاسه های کیونگسو رو هم تو چیدمان میز قرار بده؟؟
مین جو سرشو به تایید تکون داد و با صدای مینهوا بطرفش برگشت تا بشقاب سالاد هایی که به شکل رنگارنگی تزیین شده بودن رو ازش بگیره...بعد از گذاشتن ظرف سس های مختلف در کنارش، زنگ رو فشار داد تا پیشخدمت ها بیان و پیش غذاها رو ببرن...
نیم ساعت از کارشون گذشت و جو آشپزخانه برخلاف تراکم بالای کار، آرامش داشت و هر کسی روی کار خودش تمرکز کرده بود...چانیول پیش بندشو بسته بود و همونطور که مشغول گریل کردن شاه میگو بود، کره رو در طول گوشت سفید متمایل به صورتیش میکشید تا طعم ملایمش حفظ بشه...کمی نمک دریایی روش پاشید...
همون لحظه چشمش به کیونگسو و یونگ افتاد که مشغول تزیین بشقاباشون بودن...
کیونگسو همونطور که کار میکرد به مینهوا که کنارش ایستاده بود میگفت که چطور استیک رو در شیر غوطه ور کنه و بعد اونو سرخ کنه...
به محض اینکه کار کیونگسو تموم شد، ظرف بشقاب رو در میز مخصوص تحویل غذا گذاشت و با مینهوا به ادامه کارشون مشغول شدن...مدتی که گذشت، مینهوا به سراغ کیک رفت و بقیه کارها رو به کیونگسو سپرد...یونگ هم بشقابش رو کنار غذای کیونگسو گذاشت...
چانیول به لویی گفت تا براش بشقاب بزرگی بیاره و درحالیکه مشغول گذاشتن شاه میگو در بشقاب بود آقای کیم غذاشو همزمان با مینگی روی میز گذاشت...
چانیول مین جو رو صدا زد تا کار تزیین شاه میگو رو تموم کنه و خودش سمت سکوهای هرکدوم از آشپزها رفت تا مزه غذاها رو بررسی کنه...
اول پاستای میگوی یونگ رو بررسی کرد و وقتی مزه دلخواه و خوشمزه همیشه رو داشت،سرشو با رضایت تکون داد ...
بعد نوبت غذای کیونگسو شد و با چاپستیک مقداری از غذای داخل ماهیتابه رو چشید و بعد از اینکه مزه متفاوت و بینظیرشو حس کرد ، اونو هم تایید کرد...
غذاهای مینگی که خوراک صدف و ماهی بودن رو هم بررسی کرد وبعد از تایید نهاییشون، به طرف بشقاب های روی میز سرو غذا رفت...زنگ رو به صدا در آورد تا پیشخدمت ها غذا ها رو به سالن اصلی ببرن...
کمی سس اسپایسی که گوشه بشقاب آقای کیم ریخته شده بود رو با دستمال پاک کرد و بعد از مزه کردن غذای اون از داخل تابه سکوی کنارش، اونو هم تایید کرد...
در آخر هم مین جو ، خوراک شاه میگوی چانیول رو به بهترین نحو ممکن تریین کرده بود و اونو کنار بشقاب آقای کیم گذاشت...
چانیول با حیرت نگاهش کرد و با حیرت گفت:
—امروز رو دنده خوش سلیقگی هستیاااا!؟!
مین جو خندید و سرشو به نشونه تعظیم پایین آورد...چانیول نگاهی به کیونگسو انداخت که مشغول تزیین کردن استیک بود...با صدای نسبتا بلندی گفت:
—آشپز دو....زود باش...مهمونا منتظرن!!
کیونگسو سس رو روی استیک ریخت و بشقاب تزیین شده رو روی میز تحویل گذاشت...
چانیول نگاهی به بافت نرم گوشت انداخت و بعد ازینکه سرشو به تایید تکون داد، زنگ تحویل سفارش رو به صدا در آورد....بعد، بسمت آشپزهاش برگشت و به مینگی و مین جو گفت:
—تزیین کیک با شما....
به مینهوا هم گفت:
—تو و یونگ هم بستنی ها رو آماده کنین...منتها الان نه...بیست دقیقه دیگه چون اگه زودتر سرو کنین، آب میشن...
چانیول در انتها کیونگسو رو مخاطب قرار داد و گفت:
—تو هم دسر مخصوصتو رو آماده کن...
کیونگسو سرشو به نشونه موافقت تکون داد و بطرف انبار رفت تا وسایل مورد نیازشو بیاره...
آقای کیم همونطور که کش و قوسی به بدنش میداد، به سمت چانیول که تکیشو به دیوار داده بود، اومد و گفت:
~~غذاها فوق العاده بودن سرآشپز...
چانیول نگاهی بهش کرد و دست روی شونش گذاشت و گفت:
—این واضحه....چون شماها فوق العاده این!!!
پیشخدمت قد کوتاهی که برای بردن بشقاب های باقیمونده اومده بود، کاغذی روی میز گذاشت و گفت:
=این سفارش برای مهمونای رییسه که تازه اومدن...
چانیول سرشو تکون داد و بعد از رفتن پیشخدمت، صورت سفارش رو نگاه کرد....
دوباره پشت میز مخصوص سرآشپز قرار گرفت و به آقای کیم گفت:
—یه سفارش جدید گرفتیم...
آقای کیم نگاهشو به چانیول گره زد و منتظر شد...نگاهی به کاغذ انداخت و گفت:
— خوراک ماهی با پنیر و یه دونه هم پیشنهاد سرآشپز خوراک شاه میگو
آقای کیم ابروهاشو بالا برد و متعجب گفت:
~~مگه مهمون دیگه ای هم داریم؟
چانیول در جواب اوهومی گفت و درحالیکه یه شاه میگوی دیگه رو از ظرف مخصوص درمیورد، گفت:
—استاد محترم با همسرشون تشریف آوردن!!
آقای کیم که تازه متوجه شد منظور چانیول چیه، لبخندی بهش زد و با کنجکاوی که کمی شوخ طبعی چاشنیش بود، گفت:
~~بنظرتون، پیشنهاد سرآشپز کار کدومشون بوده؟؟
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و هوفی کشید و گفت:
—معلومه...استاد عزیز!!!
آقای کیم به این حرف چانیول خندید و مشغول آماده کردن ماهی ها شد...
وقتی کار درست کردن غذاها تموم شد، چانیول و آقای کیم، دو تا بشقاب غذا رو روی میز گذاشتن و چانیول زنگ رو به صدا در آورد...
چاپستیکشو برداشت و میون بچه های آشپزخونه شروع به راه رفتن کرد...مین جو با تمرکز زیاد مشغول تزیین کیک بود و مینگی هم کنارش مشغول خرد کردن توت فرنگی بود....
یونگ و مینهوا مشغول حرف زدن با هم بودن و در سکوی آخر کیونگسو به دقت مشغول ریختن آب نارگیل داخل آب نخود بود...در مرحله بعد گلبرگ های سفید رنگی رو بهش اضافه کرد...چانیول جلو اومد و ازش پرسید:
—این گلبرگ چه گلی هست؟
کیونگسو سرشو بلند کرد و با دیدن چانیول گفت:
+گل یاس سرآشپز...
چانیول سرشو جلو آورد و با حس کردن عطر خوب یاس چشماشو بست و گفت:
—خیلی خوش بو هست...
کیونگسو لبخند زد و محتویات درست شده رو داخل همزن ریخت و روشنش کرد...
چانیول غرق تماشا کردنش بود که با صدای خاله هان برگشت...
خاله هان جلو اومد و بهش گفت:
••چانیول اونا میخوان سرآشپز روببینن...
چانیول درحالیکه پیش بندشو باز کرد و گفت:
—نگفتن برای چی؟؟
خاله سرشو به نشونه منفی تکون داد و با نگرانی گفت:
••نه... فقط همسر پسر آقای سفیر بهشون گفت که میخواد تو رو ببینه...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—باشه بریم...
اینو گفت و بهمراه خاله هان از آشپزخونه بیرون رفت...
کیونگسو درحالیکه تو دلش، نگرانی موج میزد، رفتن اون دوتا رو تماشا کرد... فقط امیدوار بود که چانیول برای تعریف احضار شده باشه و مشکلی بوجود نیومده باشه...
سرشو به طرفین تکون داد و برای اینکه ذهنشو از افکار منفی منحرف کنه ، به کار مشغول شد..
کاسه چینی بی رنگی جلوش گذاشت و یک صافی روش گذاشت و محتویات ظرف همزن رو روی صافی ریخت تا اون رو صاف کنه...
لویی رو صدا کرد و ازش خواست تا چند تا لیوان باریک و متوسط براش بیاره...
کار صاف کردن آب نارگیل و گل یاس، ده دقیقه زمان میبرد و تا اون موقع میتونست ذهنشو منحرف کنه و از طرفی، چانیول هم حتما تا اون موقع برمیگشت و بهشون میگفت که دلیل احضارشدنش چی بوده...
چانیول شانه به شانه ی خاله هان بطرف سالن اصلی حرکت کرد و بطرف میز بزرگی که در گوشه سالن قرار داشت، رفت و بعد از تعظیم کاملی،به پسر سفیر گفت:
—در خدمتم...
پسر سفیر با دیدن چانیول لبخند شیرینی تحویلش داد و همین از نگرانی و استرس چانیول تا اندازه زیادی کم کرد..
همسر پسرسفیر، با دیدن چانیول با هیجان زیاد و بی وقفه شروع به تایلندی حرف زدن کرد ...
چانیول حتی یک کلمه هم متوجه نمیشد و با گیجی نگاهش میکرد...اما ظاهرا این چهره متعجب و بهت زده چانیول برای اون زن مهم نبود و حرفشو قطع نکرد...پسر سفیر بلاخره دستشو گرفت و اونو ساکت کرد...
بعد رو به چانیول گفت:
••شما خودتون این پاستای میگوی تایلندی رو درست کردین؟؟
چانیول سرشو به دوطرف تکون داد و گفت:
—یکی از آشپزهام درستش کرده...
نگاهی به ظرف انداخت و گفت:
—چی شده؟؟مشکلی پیش اومده؟؟غذا باب میلتون نیست؟؟
پسر سفیر سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
••نه..نه..
نگاهی به همسر بی قرارش انداخت و در ادامه گفت:
••همسرم با خوردن این غذا، یاد دستپخت مادرش افتاده و میگه تا به حال چنین پاستای خوشمزه ای نخورده به جز زمان هایی که مادرش براش غذا درست میکرد...
زن به تایلندی دوباره شروع به حرف زدن کرد و همسرش اونو برای چانیول ترجمه کرد:
••همسرم میخواد از آشپز این غذا تشکر کنه...
چانیول لبخند دندون نمایی زد و چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
—الان میگم بیارنش...
اینو گفت و در گوش خاله هان زمزمه کرد:
—لطفا کیونگسو رو بیار بالا خاله
خاله هان که رفت ، پسر سفیر چنگالشو زمین گذاشت و گفت:
••خوراک شاه میگو به شدت خوشمزه بود...به محض اینکه گوشت میگو رو تو دهانم میگذارم آب میشه و طعم خوب کره رومیتونم حس کنم...
پسر سفیر لقمه دیگه برداشت و به محض جویدنش چشماشو بست و گفت:
••خدای من این غذا بینظیره...
همه در تایید حرف پسر سفیر سرشونو تکون دادن و شروع به تعریف و تمجید از غذاهای رنگارنگ روی میز کردن...
چانیول در جواب ازشون تشکر کرد...با اومدن کیونگسو چانیول اونو کنار خودش آورد و به همه معرفی کرد:
—ایشون همون پسری هست که براتون پاستای میگوی تایلندی رو درست کرده...
وقتی همسر پسر سفیر ترجمه حرفای چانیول رو از زبون همسرش شنید ،دستشو به نشونه احترام جلوی صورتش گرفت و سرشو پایین آورد...
پسر سفیر با خنده به کیونگسو گفت:
••همسرم بابت غذای خوشمزه ای که برامون درست کردین، ازتون تشکر میکنه...
کیونگسو که تازه متوجه موقعیت شده بود، تعظیم کاملی کرد و با لبخند عمیقی گفت:
+من فقط وظیفمو انجام دادم...خوشحالم خوشتون اومده...
پسر سفیر نگاهی به پسر کوچکش کرد و گفت:
••خیلی کنجکاوم تا ببینم برای پسرم چه کار میکنین...
چانیول لبخندی زد و گفت:
—هر وقت شما دستور بدین ما کیک رو میاریم...
پسر کوچک با شنیدن این حرف دستاشو به هم زد و با ذوق کودکانه ای به زبان تایلندی گفت:
**آخ جووون....بابا میشه زودتر بیااااارنش؟
پدرش خندید و با دستش موهای مجعد پسرش رو نوازش کرد و گفت:
••یه کم دیگه میگم بیارنش...
اینو گفت و رو به چانیول ادامه داد:
••لطفا ده دقیقه دیگه بیارینش...
چانیول و کیونگسو همزمان تعظیمی کردن و چانیول به پسر سفیر گفت:
—پس تا اون موقع از غذاتون لذت ببرین...
اینو گفت و با کیونگسو از میز فاصله گرفتن و از سالن خارج شدن...در راهرو چانیول در گوش کیونگسو به آرومی گفت:
—کارت عالی بود آشپز دو!!!
کیونگسو خندید و گفت:
+بس کن سرآشپز!!
چانیول دستشو دور شونش انداخت و اونو به خودش نزدیک کرد و به شوخی گفت:
—منظورت چیه بس کنم؟؟هوووم؟؟؟مگه اون غذا رو خودت درست نکردی؟!!!
کیونگسو که مود شوخ طبعی چانیول رو فهمیده بود، نخواست اونو خراب کنه و گفت:
+نمیدونم...باید روش فکر کنم...
چانیول نیشخندی زد و گفت:
—چطوره یه بار دیگه برام درستش کنی!!
کیونگسو سرشو پایین انداخت و با صدایی که شادی توش موج میزد گفت:
+بدم نمیاد!!من همیشه عاشق آشپزی بودم!!
چانیول موهاشو به هم ریخت و گفت:
—پس قرارمون بعد از مراسم امشب...چطوره؟؟
کیونگسو دوباره حس کرد گونه هاش داغ شدن...یعنی چانیول ازش درخواست کرده بود تا باهاش قرار بذاره؟؟؟
چشمای مشکیشو به نگاه مهربون چانیول انداخت و گفت:
+خوبه...
چانیول دستشو از شونه کیونگسو برداشت و گفت:
—خوشحالم کردی...دوباره داری میشی همون کیونگسوی دیشب...
کیونگسو دستشو بلند کرد تا ضربه ای حواله چانیول بکنه اما با صدای آشنایی ایستاد...
وقتی برگشت ،سونگجو رو دید که مشغول پاک کردن دستاش بود و به سمتشون میومد...کیونگسو با خوشحالی تعظیمی کرد و گفت:
+سلام استااااد...
سونگجو خندید و مقابلش ایستاد و دستشو روی شونه کیونگسو گذاشت و گفت:
**سلام...حالت چطوره آشپز جوان؟؟
کیونگسو در جواب خندید و گفت:
+خیلی خوبم...
کیونگسو دروغ نگفته بود...امشب و در این لحظه ، در شادترین و بهترین حالت ممکن خودش قرار داشت...حضور چانیول دوباره به قلبش گرمای خاصی رو تزریق کرده بود...مخصوصا امشب که قرار بود یه شام ویژه با همدیگه بخورن...
چانیول در کنار کیونگسو قرار گرفت و بیحوصله گفت:
—سلام...
سونگجو نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
**به به سرآشپز بداخلاق...باز که عصبانی هستی!!!
چانیول خنده دندون نمایی کرد و درحالیکه تلاش میکرد تا حرص سونگجو رو دربیاره گفت:
—اتفاقا امشب عالیمممم...
سونگجو لبخندی زد و برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت:
—ببینم کدومتون خوراک شاه میگو رو درست کرده؟؟
چانیول دست به کمرش زد و با غرور زیادی گفت:
—خب معلومه...من شخصا درستش کردم!!
سونگجو به فکر فرو رفت و گفت:
**فکر کنم باید به تجدید نظری در مورد دستپختت بکنم...
چون غذات فوق العاده بود...
چانیول که از تعریف سونگجو تا حد زیادی تعجب کرده بود، در جواب تعظیم کرد و گفت:
—خوشحالم خوشتون اومده بود...
وقتی اینو گفت،دست کیونگسو رو گرفت و ادامه داد:
—ببخشید ما باید برگردیم آشپزخونه...کلی کار رو سرمون ریخته...
سونگجو سرشو تکون داد و با حسرت رو به کیونگسو گفت:
**میتونم تو رو از سرآشپزت قرض بگیرم؟؟میخوام ببرمت پیش همسرم...
کیونگسو نگاهی به چانیول انداخت...چانیول نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت و چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
—اشکالی نداره...فقط زود بیا...کلی کار داریم...
کیونگسو با خوشحالی گفت:
+چشم سرآشپز...
چانیول تعظیمی کرد و بعد از خداحافظی بطرف آسانسور رفت...
سونگجو دست کیونگسو رو گرفت و گفت:
**کلی ازت پیش لیلیا تعریف کردم ... خیلی کنجکاوه تا تورو ببینه...
کیونگسو خندید و گفت:
+شما و ایشون به من لطف دارین...
سونگجو و کیونگسو بعد از طی کردن راهرو به اتاق موردنظر که درش باز بود، رسیدن و سونگجو داخلش شد و کیونگسو هم پشت سرش وارد شد...
لیلیا مشغول غذا خوردن بود که با ورود سونگجو، سرشو بلند کرد و تازه کیونگسو رو دید...
سونگجو به پسر ریزاندام کنارش اشاره ای کرد و گفت:
**عزیزم این پسرهمون کسی هست که دستور ماهی خالدار رو بهم گفت...
کیونگسو تعظیم تمام قدی کرد و خودشو معرفی کرد:
+من کیونگسو هستم...از آشناییتون خوشبختم...
لیلیا لبخندی زد و از پشت میز بلند شد و بطرفش رفت و گفت:
~~بابت لطفی که به شوهرم کردی ازت ممنونم...
کیونگسو لبخند قلبی شکلی تحویلش داد و گفت:
+من فقط وظیفمو انجام دادم...
لیلیا به ظرف غذای روی میز اشاره کرد و گفت:
~~این غذای خوشمزه رو هم تو درست کردی؟
کیونگسو با نهایت احترام گفت:
+نه متاسفانه...امشب یه مقدار سرمون شلوغ بود و من مشغول درست کردن غذاهای دیگه بودم...افتخار اینو نداشتم که براتون غذا درست کنم...
لیلیا دستی به موهای لخت و خوش حالت کیونگسو کشید و گفت:
~~اشکالی نداره...نیازی به معذرت خواهی نیست..
کیونگسو نمیدونست چرا در همون برخورد اول احساس نزدیکی خاصی با لیلیا میکنه...انگار اونو سالهاست میشناسه..
دستاشو از جلو داخل هم قفل کرد و گفت:
+این دفعه که به رستوران ما بیاین، خودم شخصا براتون غذا درست میکنم...
لیلیا، دستای کیونگسو رو گرفت و با صدای همیشه آرومش گفت:
~~تو خیلی مهربونی عزیزم...
سونگجو خندید و در موافقت با حرف همسرش گفت:
**بهت گفتم این پسر بینظیره لیلی...
لیلیا لبخندی تحویلش داد و حرفشو تایید کرد...همونطور که دست کیونگسو رو گرفته بود گفت:
~~سونگ خیلی در موردت بهم گفته... دلم میخواست زودتر ببینمت..
کیونگسو که از خجالت لپ هاش صورتی شده بود سرشو پایین انداخت و گفت:
+اینطور که شما میگین نیست...
لیلیا لب های ظریفش به خنده باز شد و گفت:
~~من همیشه حقیقت رو به همه میگم...تو پسر محشری هستی...اینو کاملا میشه حس کرد
لیلیا آهی کشید و در ادامه گفت:
~~امشب نتونستم دستپختت رو بخورم...بخاطر همین میتونم ازت درخواست کنم که یه روز بیای خونه و برامون غذا درست کنی؟
کیونگسو نگاهی به چهره زن مقابلش انداخت...نمیدونست چرا لیلیا اونو یاد مادر خودش مینداخت...آرامش عجیبی تو چشمای لیلیا میدید که بسیار شبیه مادرش بود...
بدون اینکه بخواد در مورد درخواستش فکر کنه گفت:
+حتما میام خانوم...باعث افتخارمههه...
لیلیا ناخودآگاه پسر رو تو بغلش گرفت...اون پسر به طرز عجیبی ،لیلیا رو یاد جای خالی همیشگی تو خونشون مینداخت...جای خالی که هیچوقت برنمیگشت..جای خالی که همیشه آتش به قلب لیلیا میزد و بابتش هزاران بار خودشو سرزنش میکرد...
کیونگسو بدون اینکه خجالت بکشه یا حس بدی بگیره ، دستاشو دور کمر باریک زن حلقه کرد و عطرشو با تمام وجودش بو کشید...دلش برای مادرش تنگ شد و در اون لحظه آغوش لیلیا دقیقا مثل مادر خودش بود...
کمی که گذشت، کیونگسو به آرومی ازش فاصله گرفت گفت:
+اگه اجازه بدین من باید برگردم آشپزخونه...
لیلیا لبخندی زد و گفت:
~~برو پسرم...
کیونگسو تعظیمی برای هردوشون کرد و قبل ازینکه فرصت بده تا اون دو نفر اشکاشو ببینن ،از اتاق مخصوص مهمان بیرون اومد...
راهرو رو بطرف راست پیچید و سوار آسانسور شد و دکمه طبقه اول رو فشار داد...اشکاشو از چشماش پاک کرد و به محفظه سرد و فلزی تکیه داد...چیزی تو وجود اون زن بود که اونو در برخورد اول به سمت کیونگسو میکشید و اونو مجذوب خودش میکرد...
شاید لیلیا در نبود مادرش میتونست جای خالیشو پر کنه...
هنوزم نوازش های آرومش که پشتش حرکت میکردن در خاطرش مونده بود...
گوشیشو از جیب پیش بندش بیرون آورد و دکمه گالری رو لمس کرد و وارد عکس هاش شد...گالریش عکسهای جاندار زیادی نداشت و بیشتر پذیرای طبیعت و لحظات نابی بود که توجه هر عکاس رو جلب میکرد...کمی بالا رفت و عکس های ابتدای گالریشو باز کرد و با دیدن زن و مردی که تو دوربین رو نگاه میکردن و میخندیدن ،اونم لبخند غمگینی زد و دستشو روی عکس کشید بعد گوشی رو جلوی صورتش گرفت و بوسید...
وقتی آسانسور به طبقه مورد نظرش رسید، گوشیشو داخل جیبش قرار داد و پیاده شد و بسمت آشپزخونه رفت...مستقیم و بدون هیچ حرفی پشت سکوش قرار گرفت و مشغول ادامه کارش شد...
چانیول که با آقای کیم مشغول حرف زدن بود،با دیدن چهره گرفته و ناراحت کیونگسو حالش به هم ریخت...به بهانه چک کردن کارش، بطرفش رفت و در کنارش قرار گرفت و گفت:
—هی...خوبی؟؟؟
کیونگسو درحالیکه مشغول صاف کردن محتویات شربت بود گفت:
+بله خوبم سرآشپز...
چانیول کمی نزدیک شد و دوباره پرسید:
—مطمئنی؟؟
کیونگسو لبخندی زد و برای اینکه خیال سرآشپز همیشه نگرانشو راحت کنه گفت:
+اوهوم...خیالت راحت باشه...
چانیول دلشوره عجیبی به جونش افتاد و به حرف کیونگسو اعتماد نکرد...از چهره پسر قد کوتاه کاملا مشخص بود که یه اتفاقی اونو به شدت به هم ریخته..میخواست ازش بپرسه که چه اتفاقی افتاده اما با حرف مین جو تلاشش ناکام موند..
مین جو درحالیکه با خنده به سمتش میومد، به کیک تو دستش اشاره کرد و گفت:
**کیک آمادس سرآشپز...
چانیول نفس عمیقی کشید و به یونگ گفت:
—بستنی ها رو آماده کنین...
وقتی یونگ و مینهوا مشغول کار شدن،دوباره بطرف کیونگسو برگشت و گفت:
—شربت خوشمزت در چه حالیه؟؟
کیونگسو که کار صاف کردن رو تقریبا تموم کرده بود، گفت:
+دیگه آخراشه سرآشپز..
کارش که تموم شد، شربت رو داخل لیوان ها ریخت، لویی اونا روداخل سینی مستطیل چوبی زیبایی گذاشت و اونو کنار کیک و بستنی روی میز تحویل سفارش گذاشت...
وقتی پیشخدمت ها دسر و شربت ها رو بردن، لویی دستاشو به هم کوبید و با خوشحالی گفت:
**بلاخره تموم شد...
چانیول لبخندی زد و رو به همشون گفت:
—همگی خسته نباشین...
همه از چانیول تشکر کردن و بهش خسته نباشین گفتن...
اما میون اینهمه خوشحالی و ذوق آشپزها،درحالیکه چانیول با آقای کیم و مینگی حرف میزد، کاملا حواسش از کیونگسو پرت شد...
کیونگسو با قدم های آهسته و در سکوت آشپزخونه رو ترک کرد و به طرف آسانسور رفت...
نمیتونست این حال بدش رو تحمل کنه... دلتنگی دوباره حالش رو به هم ریخته بود..وارد آسانسور که شد، دکمه آخرین طبقه رو فشار داد...وقتی به طبقه چهارم رسید، از پله هایی که به پشت بام راه داشت بالا رفت..
وارد پشت بام که شد، در روبست و باد سرد صورتش رو نوازش کرد...نفس عمیقی کشید تا هوای تازه رو وارد ریه هاش کنه...دستی لابلای موهاش برد و اجازه داد باد اونا رو حسابی به هم بریزه...پاهاش بخاطر کار کردن و ایستادن زیاد ضعف میرفتن...نمیتونست زیاد بایسته بخاطر همین، روی زمین کنار دیوار نشست و بهش تکیه داد...
بغض داشت خفش میکرد...گوشیشو از جیبش بیرون آورد و
نگاهی به ساعتش انداخت ...دستش شماره گیر گوشیشو لمس کرد و شماره ای گرفت و منتظر شد...
چند تا بوق خورد و کیونگسو منتظر بود تا صدایی که همیشه عاشقش بوده تو گوشش بپیچه...دیگه کم کم داشت نا امید میشد و میخواست تماس رو قطع کنه که صدای آروم همیشگی گوشش رونوازش کرد:
#عزیزم سلام...
کیونگسو گوشی رو با دوتا دستش گرفت و با صدایی که از هیجان میلرزید سلام کرد...
با شنیدن صدای لرزون کیونگسو، صدای پشت خط با نگرانی گفت:
#چی شده کیونگسو؟؟؟صدات چرا میلرزه...حالت خوب نیست؟؟؟
کیونگسو که دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره و خود دارباشه، بغضش ترکید و گریش گرفت...شخص پشت خط هم با شنیدن صدای گریه کیونگسو، گریش گرفت اما سعی کرد بجای گریه ،بهش دلداری بده ...
بخاطر همین صداشو صاف کرد و گفت:
#میدونم دلت تنگ شده برامون...
کیونگسو اشکهاشو پاک کرد و با صدای آهسته گفت:
+بیشتر از اونی که فکرشو بکنی مامان..
زن پشت تلفن با آرامش گفت:
#میدونم پسرکم...من و بابا هم کلی دلتنگتیم...
کمی که گذشت مادر کیونگسو تونست پسر بی قرارشو آروم کنه...صدای هق هقش کم تر شده بود و الان بیشتر فین فین میکرد...وقتی مادرش احساس کرد پسرش یه کم به خودش مسلط شده ، گفت:
#حالت بهتره؟؟
کیونگسو اوهومی گفت و لب زد:
+الان بیمارستانی؟؟
مادرش آهی کشید و گفت:
#آره عزیزم...یه دوساعتی هست که رسیدم...
کیونگسو سرشو به دیوار تکیه داد و با دست گوشه ناخنش رو کند و پرسید:
+بابا چطوره؟؟
مادرش با صدایی که قوت قلب رو به پسرش هدیه میکرد گفت:
#دکترا میگن عکس العملاش بالاتر رفته...خیلی امیدوار شدیم...
کیونگسو با دستمالی که از جیبش بیرون اورد، بینیشو پاک کرد و با ناباوری گفت:
+راست میگی مامان؟؟
زن پشت خط خندید و گفت:
#اره عزیزکم...میخواستم از بیمارستان که رفتم خونه، بهت خبر بدم که تو زودتر زنگ زدی...
کیونگسو خندید و با صدای بغض دار گفت:
+خیلی خوشحالم کردی..
مادرش با کنجکاوی پرسید:
#حالا چی شد که الان بهم زنگ زدی...الان نباید سر کار باشی؟
کیونگسو بینیشو بالا کشید و گفت:
+درسته..امروز یکی از مشتریامونو دیدم که تو رو یادم انداخت...دلم خیلی برات تنگ شد...هم برای تو و هم بابا...
مادر کیونگسو برای این که حال و هوای پسرشو عوض کنه، با شیطنت ازش پرسید:
#ببینم... از من خوشگل تر بود؟؟
کیونگسو خندید و گفت:
+هیچکس برای من خوشگلتر از تو نیست عزیزم...
مادرش خندید و گفت:
#برو شیطون...ببینم وقتی یه دختر رو ببینی هم همین حرفو میزنی؟؟؟
کیونگسو اینبار بلندتر خندید و چیزی نگفت...مدتی سکوت برقرار شد و کیونگسو با لحن جدی گفت:
+معذرت میخوام که پیشت نیستم...
مادر با دلجویی بهش گفت:
#هم من و هم تو میدونیم که شرایط پیش اومده باعث شده که از هم جدا بشیم...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
+فردا آخر ماهه و حقوقم رو میگیرم...برات پول میفرستم...
مادرش با ناراحتی گفت:
#بار خانواده همش رو دوش توئه...اگه میتونستم اینجا کار کنم...
کیونکسو بلافاصله وسط حرفش پرید و گفت:
+دیگه اینو نگو...تا وقتی من زندم نمیذارم نگران این چیزا باشی و حتی بهش فکر کنی...
وقتی سکوت مادرشو دید با امیدواری ادامه داد:
+حالا که وضعیت بابا بهتر شده حتما میتونیم منتقلش کنیم بیمارستان کره...
مادرش حرفشو تایید کرد و گفت:
#درسته...با دکترش حرف میزنم و بهش این پیشنهاد رو میدم...اگه بشه که زودتر میایم پیشت...
کیونگسو لبخندی زد و با حسرت زیادی گفت:
+امیدوارم بشه...دلم برای بغل کردنت تنگ شده مامان...
# منم دلم تنگ شده که بچلونمت پسرکم...
کمی که گذشت مادرش با نگرانی پرسید :
#ببینم مراقب خودت که هستی؟؟
کیونگسو با لحن مطمئنی که خیال مادرش راحت بشه گفت:
+بله...
#غذاخوب میخوری؟؟
کیونگسو خندید و لب زد:
+بله مامان...
#خوبه...
کیونگسو نگاهی به ساعتش کرد و به مادرش گفت:
+باید برم عزیزم...بازم بهت زنگ میزنم...لطفا مراقب بابا باش...
مادرش درجواب گفت:
#خیالت راحت باشه ..میبوسمت..
کیونگسو که تماس رو قطع کرد، از روی زمین بلند شد و لباس های خاکیشو با دستش تکوند...حالش خیلی بهتر شده بود...صحبت کردن با مادرش همیشه مثل دارویی قوی و موثر عمل میکرد...نفس راحتی کشید و از پشت بوم به طرف آشپزخونه به راه افتاد...حدس زد که مهمان های مهمشون باید رفته باشن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شده...از آسانسور پیاده شد و در راهرو به سمت آشپزخونه به راه افتاد...
در همین حین لویی با نگرانی از رختکن بیرون اومد و با دیدن کیونگسو جلو اومد و عصبی شونه هاشو گرفت و گفت:
**کجا بودی؟؟؟
کیونگسو که از این رفتار عجیب لویی تعجب کرده بود، گفت:
+پشت بوم بودم...
لویی نگاهی به چشمان قرمز کیونگسو انداخت و گفت:
**چرا چشمات قرمزه؟؟گریه کردی؟؟
کیونگسو هوفی کشید و گفت:
+با مادرم حرف میزدم...
لویی نگران پرسید:
**پدرت حالش خوبه؟؟
کیونگسو چشماشو با آرامش باز و بسته کرد و گفت:
+حالش خیلی بهتره لووو...
لویی اونو بغل کرد و گفت:
*پس باید جشن بگیریم...
کیونگسو از آغوشش بیرون اومد و گفت:
+حتما...اما فعلا بگو ببینم مهمونا رفتن؟؟همه چی خوب برگزار شد؟؟
لویی با شنیدن اين حرف، دوباره با استرس اونو نگاه کرد و لبشو با دندونش جوید...با این رفتار های لویی، دلشوره بدی به جون کیونگسو افتاد...با دلهره ازش پرسید:
+چیه لووو؟؟؟
لویی چنگی تو موهاش زد و با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:
**بدبخت شدیم چشم درشت!!!
کیونگسو با دستاش، محکم شونه هاشو گرفت و با صدای بلندی گفت:
+چی شده؟؟؟؟حرف بزن!!!
لویی بعد از چند دقیقه که برای کیونگسو یه عمر گذشت، بلاخره زبون باز کرد و گفت:
**بچه ی پسر سفیر حالش بد شد....
کیونگسو از شنیدن این خبر، گوشاش سوت کشید و دهنش خشک شد...
لویی رو محکمتر از قبل تکونش داد و با فریاد گفت:
+چه مزخرفی داری میگی؟!!!
لویی مستاصل اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
**تو کیکی که برای تولدش پخته بودیم بادوم زمینی بوده...
کیونگسو منتظر گفت:
+میدونم....خب
لویی با من من گفت:
**ظاهرا بچش به بادوم زمینی حساسیت داشته...
کیونگسو بقیه حرفای لویی رونشنید و فورا بطرف آشپزخونه دوید... باید از چانیول میپرسید چی شده...
لویی با صدای بلندی اونو مخاطب قرار داد و گفت:
**کجا داری میری؟؟؟
کیونگسو بدون اینکه برگرده به راهش ادامه داد و گفت:
+پیش سرآشپز...حتما یه اشتباهش شده...حتما...
لویی وسط حرفش پرید و لب زد:
**چانیول رو بردن کیونگسو...
با شنیدن این حرف قدرت در زانوهای کیونگسو تحلیل رفت و همونجا میخکوب ایستاد...
از فرط استرس و نگرانی ، بطرف لویی برگشت و گفت:
+چی؟؟؟کجا بردنش...
لویی با قدم های تند، خودشو به کیونگسو رسوند و گفت:
**نمیدونم!!!برادر پسر سفیر اونو گرفت...میگفت اون باعث این افتضاحه...
کیونگسو نمیدونست چی کار کنه...نمیدونست پیش کی بره...گیج شده بود...انگار این چند دقیقه همش یه کابوس بوده...
با درموندگی به لویی گفت:
+خاله هان کجاست؟؟
لویی با ناراحتی گفت:
**تو سالن اصلی هست
کیونگسو صبر نکرد تا بقیه حرفای لویی رو بشنوه و بسمت آسانسور دوید...باید داستان رواز زبون خاله میشنید و میفهمید چه بلایی سر چانیولش اومده...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...