صدای چانیول که اونو صدا میکرد رو شنید اما بدون توجه بهش از اتاق خارج شد...درراهرو، با سرعت زیاد شروع به دویدن کرد...احساس میکرد چیزی تو گلوش گیر کرده و نمیتونه درست نفس بکشه...به اتاق رختکن پیشخدمت ها رفت و در رو بست...روی صندلی استراحت کرم رنگ نشست و دستای لرزونشو داخل هم قفل کرد...
چطور اینقدر احمق بود که نفهمید تمام این مدت بازی خورده!!!
چشماشو به هم فشار داد و سعی کرد لرزش بدنشو کنترل کنه...انگار که چانیول یک زلزله بزرگ در وجودش بوجود آورده باشه..
صدای در زدن به گوشش رسید و بدون اینکه کنترلی روی عکس العملش داشته باشه، از جاش بلند شد...نفس عمیقی کشید و بطرف لاکرش رفت...
چانیول که در پشت در ایستاده بود، وقتی دید کیونگسو جوابشو نمیده،در رو به آهستگی باز کرد و داخل شد...
کیونگسو پشت بهش ایستاده بود و اونو نمیدید، اما عطر تندشو به خوبی حس کرد...همون عطری که برای اولین بار در مغازه، مشامشو نوازش داد...
دقیقا همون رایحه ای که به محض ورودش به اتاق سرآشپز حسش کرده بود..
به خودش لعنت فرستاد که چرا از اول متوجه نشده و خودشو بازیچه دست چانیول قرار داده و بهش اعتماد کرده...
بدون اینکه برگرده و باهاش چشم تو چشم بشه، پیشبندشو باز کرد و مشغول لباس عوض کردن شد...چانیول به حرکات سریعش که ناشی از هول بودن و اضطراب بود،نگاه کرد...
با صدای آهسته گفت:
—کیونگسو...
چشماش فقط منتظر شنیدن اسمش از دهان چانیول بود تا پر از اشک بشن....اشک هایی که دلیلشون ناراحتی و ضعف نبود...حس آدم ساده لوح و پَپِه ای رو داشت که خیلی راحت دستشو برای مشتری غریبش رو کرده...
نفس عمیقی کشید تا اشکاش پایین نریزن...الان وقت گریه کردن و ضعیف نشون دادن خودش نبود...باید حصارهای اطرافشو دوباره ترمیم و درست میکرد...اینبار محکمتر و بلند تر...جوری که گرمای حضور هیچکس، حتی چانیولِ به ظاهر مهربون،نتونه اونو بشکنه و خراب کنه...
روپوش سفیدشو از تنش در آورد و اونو داخل لاکر گذاشت...کاپشن مشکی رنگشو روی بلوز بافتنی سبز رنگش پوشید...
خم شد تا کیفشو برداره که دوتا دست شانه هاشو گرفتن...دوباره حس کرد قلبش فرو ریخت... چشماش براش گریه کردن تقلا میکردن...
صدای همیشه آروم چانیول،این بار کنار گوشش زمزمه کرد:
—هی....کجا داری میری؟؟؟
از اینکه در آغوش گرم چانیول فرو رفت،حس خوبی بهش دست داد، اما در اون موقعیت بد،احساس کرد هرچی بیشتر صداشو میشنوه،
عصبانی تر میشه...
چشماشو بست و کیفشو برداشت و بدون توجه به حرفای چانیول اونو کنار زد تا از اتاق بیرون بره اما با یک حرکت ،چانیول دستشو گرفت و اونو بطرف خودش کشید...
کیونگسو ریزچثه تر از چانیول بود و حریف زور اون نمیشد...چانیول با لحن مهربونش دوباره اونو مخاطب قرار داد:
—من باید برات توضیح بدم...اونطوری که فکر میکنی نیست...
کیونگسو نگاهشو به عمق چشمای چانیول که ملتمس نگاهش میکردن، دوخت و دستشو با فشار از دستش خارج کرد و گفت:
+همه چی به اندازه کافی واضح هست...نمیخواد توضیح بدی...
اینو گفت و کیفشو رو دوشش انداخت و از اتاق رختکن بیرون اومد...با قدم های تند در راهرو بطرف آسانسور حرکت کرد و دکمشو زد و منتظر شد...چانیول با سرعت خودشو بهش رسوند اما درب آسانسور زودتر باز شد و کیونگسو خودشو داخل اتاقک آسانسور جا کرد...بر خلاف انتظارش،چانیول داخل نشد...در عوض فقط یک جمله گفت:
—خواهش میکنم نرو...
کیونگسو مگه میتونست مخالفت کنه؟!!!هنوز هم گرمای محبت چانیول رو نسبت به خودش حس میکرد... اما دروغی که بهش گفته بود،روح کیونگسو رو مثل یخ، سرد کرده بود...دکمه طبقه همکف رو زد و سرشو پایین انداخت تا با چانیول چشم تو چشم نشه...وقتی درب آسانسور بسته شد مقاومت رو کنار گذاشت و به اشکاش اجازه داد روی گونه هاش بریزن...
باز هم بازی خورد و اجازه داد ازش استفاده کنن...با خودش فکر کرد که چرا سرنوشت و زندگی، این بازی رو سرش در میورد؟؟
دوباره حادثه ایتالیا تکرار شده بود و کیونگسو نمیدونست دیگه چقدر تحمل داره که وسیله بازی دیگران بشه؟؟
کلاه بافت مشکی رنگشو از جیبش در آورد و سرش کرد...اشکاشو پاک کرد و به محض باز شدن آسانسور ازش خارج شد و به طرف درب خروجی حرکت کرد...
درب شیشه ای اتوماتیک بزرگ که باز شد هوای سرد، به صورتش سیلی محکمی زد...به نسبت صبح،شدت برف بیشتر شده بود...انگار که میخواست با زمستان وجود کیونگسو همدردی کنه...
زیپ کاپشنشو تا آخر بالا کشید و از پله ها پایین اومد...بی هدف در پیاده رو شروع به حرکت کرد...هوا تاریک شده بود و ترافیک در خیابان ها بی داد میکرد...صدای بوق ماشین ها و سر و صدای مردم،هیچکدوم نمیتونستن اون رو از فکر بیرون بیارن...
کیونگسو متوجه احساسات عجیبش نمیشد،برخلاف موقعیت مشابه چند سال پیش،اینبار خوب از خجالت شخص مقابلش در اومد و حاضر نشد جایی بمونه که بهش صدمه میزنه...بخاطر همین، به حرفای چانیول گوش نداد و از رستوران بیرون اومده بود...اما نمیدونست چرا با وجود پیروزی که به دست آورده،قلبش آروم نمیشد و هنوز هم اضطرابش باقی بود...
در فکر و خیال غرق بود که نگاهش به مرد مستی که با سرو وضع پریشان و موهای آشفته، تلوتلو خوران از بار کنار خیابان بیرون میومد، افتاد...
تازه یادش افتاد این استرسش بخاطر چیه...
کیونگسو مساله شراب رو به کلی فراموش کرده بود...دستشو جلوی دهانش برد و گفت:
+وای....حواسم کجاست!!!
نگاهشو اطراف چرخوند و با ناراحتی لب زد:
+آیششش...حالا چی کار کنم؟؟
آبروی رستوران در خطر بود و کیونگسو نمیخواست این اتفاق بیوفته...چون دقیقا میدونست چطوری باید بهشون کمک کنه...
دوباره بین رفتن و موندن شک داشت...درحالیکه دستشو پشت گردنش گذاشت و میخاروندش، به پشت سرش نگاه کرد...یک ربعی میشد از رستوران بیرون اومده بود و باز هم فرصت داشت که برگرده اما نمیدونست، باز هم باید به اون پسر دروغگو کمک کنه یا نه..از یک طرف، شغلش روخیلی دوست داشت و دلش میخواست تو آشپزخونه بمونه و کار کنه ...اما از طرف دیگه، بخاطر مساله بوجود اومده،تمام رویاها و برنامه هاش با چانیول به هم خورده بود...
بی اعتمادی که نسبت بهش داشت، باعث شد حاضر نباشه حتی برای یک لحظه دیگه هم اونو ببینه...
صدای بد و بیراه گفتن مرد مست که در حال سرو کله زدن با دوستش، که میخواست براش تاکسی بگیره بود، به گوشش رسید...
کاش اونم میتونست تا حد بیهوشی مست کنه و بیخیال از همه جا تو دنیای خودش گم بشه.. زندگی کیونگسو روی مدار روزمرگی قرار داشت و حالا که مقداری هیجان به زندگیش وارد شده بود،دوباره یک اتفاق بد همه چی رو خراب کرد...هوفی کشید و همونطور که دستاشو تو جیبش فرو کرد، از راهی که اومده بود، دوباره برگشت...
این حقیقتی انکار نشدنی بود...کیونگسو هیچوقت نمیتونست از کمک کردن به دیگران دست برداره.
******
آقای کیم ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت:
~~از کجا متوجه شد؟
چانیول هوفی کشید و همونطور که جلوی آینه قدی اتاق، پیش بندشو دور کمرش میبست گفت:
—نمیدونم...همه چی یه دفعه اتفاق افتاد...
آقای کیم پشت سرشو خاروند و گفت:
~~حالا میخواین چی کار کنین؟
چانیول هوفی کشید و گفت:
—باید باهاش حرف بزنم...منتها الان نمیشه...
سرشو برگردوند و نگاهی به کارت روی میز کرد و ادامه داد:
—تو مطمئنی اینجا شراب مورد نظر ما رو داره؟
آقای کیم با تردیدی که تو صداش موج میزد گفت:
~~آدرس این بار رو از رستوران ایتالیایی لااسفرا گرفتیم...با فروشنده بار هم حرف زدم...
متاسفانه وقتی فهمید کارمون گیر کرده، دندوناشو گرد کرد و بالاترین قیمت رو پیشنهاد داد...اونم فقط برای تعداد محدودی که مورد نیازمون بود...
چانیول با ناراحتی،چشماشو به هم فشار داد و همونطور که کارت رو از روی میز برمیداشت، گفت:
—باید با رییس حرف بزنم
اینو گفت و بطرف در رفت...
تا درب اتاق رو باز کرد، با چهره خندون خاله هان رو به رو شد...لبخندی دندون نمایی زد و گفت:
—خاله هان....
خاله هان نگاهی به چهره عصبی و مضطرب چانیول انداخت و گفت:
••چی شد؟؟تونستین شراب پیدا کنین؟
چانیول دستشو لا به لای موهاش برد و گفت:
—تقریبا...اما مبلغ خریدش خیلی بالاست...باید با آقای جهوا صحبت کنم...اگه ایشون تایید کنن،بچه ها رو میفرستم که چند تا جعبه بگیرن...
خاله هان دستشو روی شانه ی چانیول گذاشت و با دلجویی گفت:
••خودتو ناراحت نکن...اتفاقی هست که پیش اومده...
چانیول کارت رو تو دستش فشار داد و گفت:
—درسته اما اگه زودتر اونا رو سفارش میدادیم این اتفاق نمیوفتاد...
خاله هان لبخند مهربانی تحویلش داد و گفت:
••الان داری میری پیش رییس؟
—بله...باید اول با ایشون حرف بزنم
خاله هان دستشو از روی شونش به سمت پایین سُر داد و گفت:
••فکر نمیکنم احتیاجی به این کار باشه...
چانیول و آقای کیم با تعجب بهش نگاه کردن و منتظر شدن...
خاله هان با لحن مطمئنی ادامه داد:
••یکی طبقه پایینه که میخواد باهات حرف بزنه سرآشپز...گفت بهت بگم راه حل مشکلتونو پیدا کرده...
چانیول بهمراه آقای کیم، به دنبال خاله هان به راه افتاد...همونطور که از راهروی نسبتا طولانی عبور میکردن،چانیول با حالت کنجکاوی ازش پرسید:
—کیه که میخواد با من حرف بزنه؟
خاله هان دکمه آسانسور رو زد و گفت:
••بریم بالا خودت میفهمی
چانیول و آقای کیم، بدون هیچ حرفی بهمراه خاله سوار آسانسور شدن...
وقتی به طبقه همکف رسیدن،خاله هان به گوشه سالن اشاره کرد و گفت:
••اونجا وایساده...
چانیول با دیدن پسر رو به روش لبخند عمیقی زد و با خوشحالی به آقای کیم گفت:
—اون برگشت....
خاله هان با لحن ناراحت و کلافه ای گفت:
••نمیدونم چش شده اما خیلی ناراحته...هر کاریش کردم، باهام نیومد بالا که اینا رو خودش بهتون بگه...
چانیول که انگار روی ابرها سیر میکرد، بدون اینکه به خاله نگاه بندازه، ازشون فاصله گرفت و با قدم های سریع، بطرف کیونگسو رفت ...
خاله هان دوباره با نگرانی به آقای کیم گفت:
••ببینم اتفاقی بینشون افتاده؟؟؟
آقای کیم سرشو به طرفین تکون داد و با لبخند به خاله هان گفت:
~~نه...فقط یه سو تفاهمه...سرآشپز درستش میکنه...
اینو گفت و هر دوشون پشت سر چانیول به راه افتادن...در گوشه سالن،کیونگسو دستاشو داخل هم قفل کرده و به دیوار تکیه داده بود....همونطور که سرش پایین بود،چانیول با لبخند پهنی، نزدیکش شد و با خوشحالی بهش گفت:
—میدونستم نمیری...
کیونگسو سرشو بلند کرد و نگاهشو به چشمان ذوق زده چانیول گره زد...
چانیول، گونه های پسر مقابلش که از سرما گل انداخته بود رو از نظر گذروند،اما لبخند روی لب هاش با دیدن صورت کیونگسو، محو شد...
چشمای گرد و مشکیش که همیشه برق میزدن، برعکس چند روز پیش،دیگه درخشان نبودن.. لبخند قلبی شکلش هم دیگه روی صورت سفیدش خودنمایی نمیکرد...
چانیول، قلبش به درد اومد که باعث و بانی تمام این حالتهای بد، خودش بوده...
کیونگسو،نگاهی به خاله هان انداخت و لبخند محوی تحویلش داد...
چانیول به کاغذ تودست کیونگسو نگاه کرد و با لحنی که خوشحالی ازش میبارید، گفت:
—خاله گفت برای مشکل ما یه راه حل داری...
کیونگسو بدون اینکه سرشو بسمتش بچرخونه و توجهی به حرفای اون بکنه، رو به خاله گفت:
+مهموناتون کی میرسن؟
خاله نگاهی به ساعت مچی دستش کرد و گفت:
••ساعت ۸
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
+پس وقت داریم...من یه جایی رو میشناسم که میتونه شراب مورد نظرتون رو تامین کنه...اما خارج شهره...
چانیول وسط صحبت هاش اومدو گفت:
—مکانش مهم نیست...چیزی که اهمیت داره کیفیت شرابه...میدونی که سفیر مهمون ویژه ما هستن...
کیونگسو نگاه سرد و یخشو پیشکش چانیول کرد و لب زد:
+شما نگران کیفیتش نباشین سرآشپز...من از بابت دوستم اطمینان دارم...
با وجود اینکه چانیول از سرد بودن کیونگسو رنجیده خاطر شد،اما سعی کرد جو رو همونطور گرم و صمیمی جلوه بده...لبخندی زد و گفت:
—من همیشه به تو و کارات،مطمئنم...
کیونگسو اینبار،برعکس دفعه پیش ،نگاه بیتفاوتشو که معنی« آره جون خودت»رو فریاد میکشید،
تحویل چانیول داد و سکوت کرد...
چانیول بدون معطلی، رو به آقای کیم که کنارش ایستاده بود گفت:
—تو به کارای آشپزخونه برس...من با کیونگسو میرم
آقای کیم با اضطراب و ترس خاصی که در صورت و لحن صداش فوران میکرد گفت:
~~اما سرآشپز...
چانیول دستشو به نشونه هشدار جلو آورد و اونو ساکت کرد و گفت:
—همین که گفتم!!! امشب علاوه بر سفیر،مشتری های دیگه ای هم داریم...وقت برای بحث های الکی نیست...
دوباره بطرف کیونگسو برگشت و گفت:
—الان آماده میشم و میام...جایی نرو...
کیونگسو سرشو پایین انداخت و پوزخند مسخره ای زد که از دید چانیول پنهان نموند...دیگه شنیدن هیچ حرف دیگه ای از اون پسر براش اهمیتی نداشت.
چانیول میدونست تاوان این پنهانکاری، چیزی فراتر از نگاه های بیتفاوت کیونگسو خواهد بود...پس باید خودشو برای هر عکس العملی آماده میکرد...
با سرعتی که از خودش بعید بود، بطرف اتاقش رفت...در راهرو، رو به آقای کیم گفت:
—امشب از همه آشپزها کمک بخواه تا مقدمات شام رو آماده کنن...هیچ عذر و بهونه ای رو نمیپذیرم...
آقای کیم درحالیکه با قدم های تند سعی داشت خودشو به چانیول برسونه،لب زد:
~~بله سرآشپز...
چانیول با چهره جدی که آقای کیم میدونست چه معنی داره ایستاد و گفت:
—هرکی به حرفت گوش نکرد،اخراجش کن
آقای کیم با چشمان گرد گفت:
~~اما سرآشپز...
چانیول اخمش غلیظ تر شد و وسط حرفش پرید:
—دیگه اما و اگر نکن...من بهت اختیار تام میدم...تا وقتی برگردم...
نگاه آقای کیم دوباره رنگ نگرانی به خودش گرفت و همونطور که دستشو داخل جیب پیش بند مشکیش برده بود گفت:
~~ناامیدتون نمیکنم سرآشپز...
چانیول اینبار لبخند مهربونی تحویلش داد و گفت:
—میدونم...تو مورد اعتماد ترین آشپز منی...
به دم اتاق که رسیدن،چانیول در رو باز کرد و گفت:
—همه چی رو به تو میسپرم...مراقب باش...
آقای کیم سرشو به تایید تکون داد و گفت:
~~خیالتون راحت باشه سرآشپز...
چانیول دستشو جلو آورد و گفت:
—سوییچ ماشینتو بده...
آقای کیم به اتاق رختکن اشاره کرد و گفت:
~~تا شما آماده بشین، براتون میارمش
چانیول سرشو به تایید تکون داد و وارد اتاق شد...
بخاطر هول بودنش،سعی کرد تا روپوش سفید رنگش رو بدون توجه به پیش بندی که دور کمرش محکم شده بود رو از تنش دربیاره...غافل ازینکه، لباس به راحتی در نمیومد و اول باید پیش بند رو باز میکرد...بخاطر حواس پرتی، فحشی زیر لب تحویل لباس بیچاره داد... سریع گره پیشبندشو باز و پشت سرش، روپوش رو هم از بدنش خارج کرد...تا حالا در زندگیش،اینقدر احمقانه رفتار نکرده بود....نمیدونست چه مرگش شده..
انگار میترسید اگه دیر بره بالا، کیونگسو فرار کنه و از دستش بده...
پالتوی طوسی رو روی بلوز یاسی رنگش پوشید و شال گردن آبی آسمانیشو دور گردنش پیچید...
گوشیشو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد...
آقای کیم درراهرو بطرفش اومد و سوییچ ماشینشو بهش داد و گفت:
~~لطفا زود برگردین...
چانیول کلید هارو گرفت و تشکر کرد... همونطور که به طرف آسانسور میرفت گفت:
—برمیگردیم...
آقای کیم متوجه منظور چانیول شد و درحالیکه میخندید، گفت:
~~براتون آرزوی موفقیت میکنم!!
چانیول همونطور که ازش دور میشد، دستشو بالا آورد و براش تکون داد و گفت:
—فعلا...
سوار آسانسور شد و وقتی به طبقه همکف رسید، پیاده شد و بطرف سرسرای اصلی به سمت چپ حرکت کرد...با دیدن کیونگسو،که با خاله هان حرف میزد،نفس راحتی کشید... خیالش آسوده شد و با خوشحالی بطرفش رفت...خاله برگشت و با دیدن چانیول گفت:
••این سرعت عملتون رو باید به جا یادداشت کنم سرآشپز!
چانیول سرشو خاروند و با لحن شرمنده ای گفت:
—چطور مگه؟
خاله هان خندید و رو به کیونگسو گفت:
••این سرآشپز ما،اینقدر تو آماده شدن کُنده که روی همه ما خانم ها رو سفید کرده...
نگاهی به سرتا پای مرتب و منظم چانیول انداخت و ادامه داد:
••نمیدونم امروز چی شده که افتاده رو دور تند!!
کیونگسو نیشخندی زد و گفت:
+آدما برای راه افتادن کار خودشون،هرکاری از دستشون بر میاد انجام میدن...تعجبی نداره خاله هان!!!
برعکس خاله هان،چانیول کاملا متوجه کنایه اون شد...دستاشو داخل جیبش فرو برد و بدون اینکه به روش بیاره، خاله گفت:
—ما میریم...لطفا حواستون به همه چی باشه..
زود برمیگردیم
خاله هان سرشو به تایید تکون داد و با لبخند گفت:
••خیالتون راحت باشه سرآشپز...
کیونگسو تعظیمی کرد و گفت:
+من دیگه میرم خاله
خاله هان با مهربونی گفت:
••مراقب خودتون باشین...هوا خیلی سرده و برف شدیدتر شده...
رو به چانیول گفت:
••با احتیاط رانندگی کنین...
چانیول در جواب ، تعظیم کرد و هر دوشون بعد از خداحافظی از سالن اصلی خارج شدن و از پله های رستوران پایین اومدن...
کیونگسو در عقب و با حفظ فاصله از چانیول حرکت میکرد...حتی دیگه از شانه به شانه راه رفتن باهاش بدش میومد...شاید هم از چشم تو چشم شدن باهاش میترسید...اما چرا باید میترسید؟
چانیول کسی هست که بهش دروغ گفته بود و باید جواب پس میداد...پس دلیلی برای ترس وجود نداشت.
ساختمان بغل رستوران،پارکینگ طبقاتی و تجاری بزرگی بود که ماشین های مختلفی رو در اونجا وجود داشتن...ماشین های کارکنان رستوران« ری یونیکو»هم داخل همینجا پارک شده بود.
چانیول کنار کیوسک جلوی در ایستاد و با مرد چاق داخلش سلام و احوال پرسی کرد و بعد بدون اینکه برگرده از سمت چپ وارد شد...کیونگسو به دنبالش به راه افتاد و در طبقه اول که نسبتا پر بود، به مسیرشون ادامه دادن...
چانیول که در جلو راه میرفت ،به کنارش نگاهی انداخت و وقتی کیونگسو رو ندید،سرشو به عقب برگردوند... از آهسته راه اومدن کیونگسو متعجب و کمی مضطرب شد....برگشت و همونجا ایستاد تا کیونگسو بهش برسه...
نگاهی به پاهاش انداخت و با نگرانی پرسید:
—ببینم جاییت درد میکنه که یواش راه میای؟؟
کیونگسو همونطور که چشمانش به کف زمین
آسفالت شده پارکینگ دوخته شده بود، جوابی نداد.
چطور بهش میگفت قلبش شکسته و دلش میخواد به زمین و زمان فحش بده...چطور بگه نمیتونه از کسی که بهش دروغ گفته به همین راحتی رد بشه.
به جای همه حرفای تلمبار شده تو قلبش،ترجیح داد سکوت کنه...
اما چانیول دست بردار نبود... دستشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:
—کیونگسو؟؟؟
هنوز اسمش،کامل از دهان چانیول خارج نشده بود که کیونگسو، ناخودآگاه دستشو کشید و ازش فاصله گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+به من دست نزن...
چانیول دوباره دستشو دراز کرد و جلو اومد و با حیرت گفت:
—تو چت شده؟؟
کیونگسو عقب تر رفت و عصبانی غرید:
+بهت گفتم به من دست نزن!!!
چانیول با دهان باز و چشمان متعجب گفت:
—من فکر کردم دیگه برگشتی و مشکلمون حل شده!!
کیونگسو با لحن مسخره ای پوزخند زد و گفت:
+ههه...حل شده؟؟به همین خیال باش!!
چانیول سرشو تکون داد و با گیجی پرسید:
—یعنی چی؟
کیونگسو ابروهاشو داخل هم گره زد و دستشو به اشاره جلوی صورت چانیول گرفت و عصبی لب زد:
+اگه فکر کردی بخاطر جنابعالی برگشتم، سخت در اشتباهی!!اگه اومدم فقط بخاطر خاله هان و لطفی بود که بهم کرد...حالا زودتر بریم تا مشکلتون حل بشه سرآشپز!!!اینجوری منم زود خلاص میشم!!!
چانیول از این رفتار ناگهانی کیونگسو جا خورد.. انتظارشو داشت که بد وبیراه بشنوه ،اما این که یک پنهان کاری ساده اینجوری اونو به هم بریزه،
براش غیر قابل درک بود...
کمی عقب رفت تا به کیونگسو فضا لازم رو بده...الان بحث کردن باهاش ، مثل بنزین ریختن روی آتیش بود...با صدای خیلی آهسته، اونو مخاطب قرار داد:
—باشه...فعلا بیا سوار شو...
اینو گفت و بطرف بی ام دبلیوی شاسی مشکی رنگی که در کنار ستون بتنی پارک بود، حرکت کرد...کیونگسو نگاهی به ماشین کرد و با کنایه گفت:
+نمیدونستم مامور خرید ساده ما، از این ماشینای مدل بالا سوار میشن!!
چانیول میخواست جوابشو بده اما کیونگسو بدون توجه درب ماشین رو باز کرد و سوار شد...
چشماشو تو کاسه چرخوند و هوفی کشید... سوار ماشین شد و کمربندشو بست...
درحالی که ماشین رو روشن میکرد گفت:
—کمربندتو ببند لطفا
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
+از کمربند بستن متنفرم....
چانیول به رو به روش نگاه کرد و بدون حرف دیگه ای پاشو روی پدال گاز گذاشت و ماشین به حرکت در اومد و از پارکینگ خارج و در خیابان به راه افتاد...
درراه،هیچکدومشون حرفی نمیزدن..چانیول مطمئن بود که هر حرفی از طرفش، ممکنه باعث یه جنجال حسابی بشه...از طرف دیگه، الان وقت خوبی برای بحث کردن نبود،خصوصا با مشکل بزرگی که پیش روشون قرار داشت...
بخاطر برف شدیدی که میومد ،چانیول با نهایت احتیاط رانندگی میکرد...کیونگسو سرشو به شیشه تکیه داده بود و بیرون رو نگاه میکرد...دونه های برف به آرومی روی شیشه ماشین مینشستن و به سرعت آب میشدن...چانیول از کنار چشماش، بهش نگاهی انداخت و گفت:
—کجا باید برم؟
کیونگسو کاغذ تو دستش رو روی داشبورد گذاشت و دوباره سرشو به پنجره تکیه داد...نمیخواست دوباره وراجی های اونو بشنوه.به اندازه کافی اعصابش خرد بود...
چانیول کاغذ رو برداشت و نگاه سرسری بهش انداخت و با کلافگی،دنده رو عوض کرد...
وارد بزرگراه اصلی و مورد نظرشون شدن..
یک ربع گذشت و هنوز هیچکدوم حرف نمیزدن..
بخاری ماشین،فضا رو گرم و کیونگسو رو خوابالود کرده بود....همونطور که به بیرون خیره بود،پلکاش سنگین شده بودن و مدام روی هم میوفتادن...
بخاطر فشار و استرسی که تحمل کرده بود، نفهمید که چقدر خسته شده.. کم کم پلکاش آروم روی هم افتادن و خوابش برد..
مدتی گذشت و چانیول وقتی متوجه صدای منظم و ضعیفی از صندلی بغل شد، برگشت و صورت آروم کیونگسو رو دید که خوابیده و کمی هم خرو پف میکنه...نا خوآگاه لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و ماشین رو در کنار خیابان نگه داشت...
همونطور که آدرس رو داخل جی پی اس ماشین وارد میکرد،نگاهش دوباره به کیونگسو افتاد...
سرش مدام از کنار پنجره ماشین پایین می افتاد و تلاش دوبارش برای تکیه دادن به پنجره، بی فایده بود...چانیول از این حجم کیوتی و بانمکی خندید و آهسته صندلی رو پایین داد و طوریکه بیدارش نکنه، آروم سرشو روی صندلی نرم گذاشت تا راحت بخوابه...
نگاهی به لب های قلبیش که با فاصله از هم قرار داشتن انداخت و گفت:
—خودم ناراحتی رو از دلت در میارم آقای عصبانی کیوت!!
اینو گفت و با عوض کردن دنده،پاشو روی گاز گذاشت و دوباره به راه افتاد...
نیم ساعت بعد از رانندگی، به آدرس مورد نظر رسید...بطرف کیونگسو برگشت تا اونو بیدار کنه با وجود اینکه دلش نمیومد، اما چاره ای نداشت..
با دیدن این حالت کیونگسو، لبخندی روی لب هاش نشست..
یاد زمانی افتاد که کیونگسو بخاطر خستگی، کف زمین آشپزخانه خوابش برده بود...چقدر موقع خواب، چهرش آروم و دوست داشتنی میشد...
دقیقا اون موقع هم دلش نمیومد بیدارش کنه..اما وقت نداشتن و باید زودتر خریدهاشون رو انجام میدادن...دستشو روی شونش گذاشت و به آرومی تکونش داد...کیونگسو کم کم چشماشو باز کرد و بیدار شد ... اول متوجه اطرافش نبود اما با دیدن چانیول که همون لبخند همیشگی رو لباش بود و نگاهش میکرد،تازه متوجه وضعیتش شد... با پشت دست، چشمای خوابالودشو مالید و صاف نشست...
چانیول دکمه بالا اومدن صندلی رو زد و ازش فاصله گرفت و گفت:
—مجبور شدم بیدارت کنم...رسیدیم...
کیونگسو بدون توجه به چانیول، خمیازه ای کشید و نگاهی به اطراف انداخت... با دیدن مغازه مورد نظرش که نبش خیابان دنج و خلوتی جا خوش کرده بود، رو به چانیول گفت:
+صاحب مغازه آدم بد قلقیه...باید خودم باهاش حرف بزنم...همین جا بمونین تا صداتون کنم...
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب چانیول بمونه از ماشین پیاده شد...
چانیول بعد از رفتن کیونگسو، به صندلی ماشین تکیه داد و چشماشو بست...کیونگسو حسابی رنجیده خاطر بود و به هیچ نحوی، حاضر نبود کوتاه بیاد. چانیول،فقط خودش رو مقصر این اتفاق میدونست...
هرکاری از دستش بر میومد باید انجام میداد تا دوباره رابطه دوستی ای که با هزار سختی با کیونگسودرست کرده بود رو التیام میداد...
نفهمید چند دقیقه غرق در فکر وخیال و به همون حالت موند که با صدای ضربه ای به شیشه ماشین چشماشو باز کرد و نگاهش به چشمان بیحالت کیونگسو افتاد...شیشه رو پایین داد و گفت:
—چی شد؟
+پیاده شین...
چانیول معطل نکرد و بلافاصله بعد از خاموش کردن ماشین پیاده شد و با کیونگسو بطرف مغازه مورد نظرشون حرکت کردن...
چانیول نیم نگاهی به کیونگسو که با سرعت راه میرفت انداخت...گونه هاش بخاطر سرما دوباره قرمز شده بودن و شال گردنش همراهش نبود تا صورتشو از سرما بپوشونه...
شالگردن خودشو از دور گردنش باز کرد و جلوش گرفت و گفت:
—بیا بگیرش...هوا خیلی سرده...صورتت از سرما قرمز شده...
کیونگسو نگاهی به شالگردن آبی رنگ تو دستای چانیول انداخت و مسیرشو به سمت راست تغییر داد و گفت:
+برای خودتون نگه دارین...فعلا هوا برای شما سردتره!!
چانیول سرشو پایین انداخت و دوباره شالگردن رو دور گردنش پیچید...نگاهی به خیابان دور و برش که نسبتا شلوغ بود انداخت...مغازه های مختلفی در اطراف وجود نداشت اما در سمت چپ ،رستوران بزرگی قرار داشت و بیشتر رفت و آمد مردم،بخاطر همان بود...
وقتی به در ورودی مغازه رسیدن،چانیول صبر کرد تا کیونگسو اول داخل بشه و بعد خودش وارد شد...
مغازه روبه روشون برعکس ظاهر قدیمی بیرونیش، داخل بسیار شیک و بزرگی داشت...
تم کرم رنگ دیوارها، با قفسه های چوبی قهوه ای سوخته،هارمونی زیبایی رو ایجاد میکردن و گرمای خاصی رو منتقل میکردن...
قفسه های چوبی مشبک، بصورت ردیفی و در چند طبقه، دورتادور اونجا نصب شده بود و در هر ردیف، بطری های رنگارنگ شراب، به نحو زیبا و با سلیقه ای خودنمایی میکردن...
مخلوط رنگ های مختلف، چانیول رو در وهله اول سحر کرده بود و با دهان باز اطرافشو نگاه میکرد...
لامپ های آویزان شده از سقف، نور زرد رنگشو در فضای اونجا پخش میکردن و آرامش رو به همه هدیه میدادن...
در گوشه مغازه سمت چپ، پیشخوان بزرگی قرار داشت که مرد قد کوتاهی با موهای سفید و پیراهن قرمز رنگی که به تن داشت، پشتش،ایستاده بود...چانیول با دیدن مرد تعظیمی کرد و سلام داد...
مرد با ابروهای گره کرده،که مشخص بود از اومدنشون خوشحال نشده،نگاهی بهش انداخت و گفت:
#خوش اومدین!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+ایشون همون سرآشپزی هستن که بهتون گفتم...
مرد از پشت پیشخوان بیرون اومد و با لحن ناراحتی لب زد:
#بهت گفتم من به رستوران ها شراب نمیفروشم...
کار اصلی من کار کردن با بارها و کلاب هاست...
چانیول میخواست حرف بزنه که کیونگسو وسط حرفش پرید و با دلجویی گفت:
+من با سیستم کاری شما کاملا آشنا هستم آجوشی.
اما این بار بچه های رستوران واقعا به مشکل خوردن...
دستاشو کنارش گذاشت و با احترام ادامه داد:
+لطفا این لطف رو در حق ایشون و رستورانشون انجام بدین...
نگاهی به چانیول که همونطور ساکت ایستاده بود کرد و سقلمه ای بهش زد...چانیول تازه به خودش اومد که باید حرف بزنه:
—بله...دوستم درست میگه...فقط این سری مزاحم شما شدیم..بابتش بهتون قول میدم
حرفش با سقلمه دیگه ای که به پهلوش خورد،خفه شد...کیونگسو خنده ی تصنعی کرد و رو به مرد فروشنده گفت:
+لطفا مدل های مختلف شراب رو نشونشون بدین...
مرد چشماشو تو کاسه چرخوند و نفسشو صدادار بیرون داد و گفت:
#این کار رو فقط به خاطر پدرت که خاطرش هنوزم برام عزیزه انجام میدم..
کیونگسو اینبار لبخند عمیق ،اما غمگینی زد و با لحن آرومی که به زور شنیده میشد، لب زد:
+ازتون ممنونم
چانیول به چشمان کیونگسو که هاله ای غم،اونا رو پوشونده بود، نگاه کرد و چیزی نگفت...نمیدونست بخاطر دلشکستگیش اینجوری ناراحت شد یا برای حرفی که آجوشی بهش زد...
آجوشی همونطور که دوباره بطرف پیشخوان میرفت،اونو مخاطب قرار داد و گفت:
#کیونگسو میگفت شرابی که به فنا رفته،از سوییس بود... درسته؟؟
چانیول با اینکه سختش بود از چشمان زیبای کیونگسو دل بکنه،به ناچار، نگاهشو به مرد رو به روش گره زد و گفت:
—بله همینطوره
مردهمونطور که ابروهاش رو بالا داده بود، سه تا بطری از کمد زیر پیشخوان برداشت و اونا مقابل چانیول گذاشت و یک پیک هم کنارش قرار داد و گفت:
#اونو قبلا امتحان کرده بودی؟
چانیول درحالیکه به طرف پیشخوان میرفت گفت:
—بله...معرکه بود...طعم تلخ و گسش آدم رو دیوونه میکنه...
مرد نیشخندی تحویلش داد و پیک خالی رو کمی با محتویات بطری اول پر کرد و گفت:
#حالا اینا رو مزه کن و نظر بده
چانیول نگاهی به پیک نیمه پر انداخت و بعد اونو برداشت و سرکشید...بلافاصله از طعم تلخش چشماش بسته شد و گفت:
—این....این ...
مرد نیشخندش پهن تر شد و گفت:
#عالیه نه؟؟؟
چانیول با سر تایید کرد و به کیونگسو اشاره کرد و گفت:
—بیا تو هم مزش کن...این فوق العادس...
کیونگسو از این عکس العمل یهویی چانیول لبخند کوچکی گوشه لب هاش شکل گرفت اما جلو نیومد..
مرد خنده بلندی کرد و رو به چانیول گفت:
#اون نمیتونه اینا رو بخوره...
چانیول ابروهاشو بالا داد و متعجب گفت:
—چرا؟؟
صدای کیونگسو وسط مکالمشون دوید:
+آجوشی...
مرد بدون توجه به کیونگسو،خنده دندون نمایی مرد و بعد بطری دوم رو باز کرد و دوباره پیک خالی رو کمی پرش کرد و گفت:
#هرموقع اینا رو میخوره حالش بد میشه...بخاطر همین باید از این چیزا دور نگهش دارم
چانیول پیک دوم برداشت و اونو مزه کرد و با ناباوری گفت:
—اینا خیلی خوبن...میتونم بگم...فوق العادن
مرد چشمکی بهش زد و میخواست بطری سوم رو هم باز کنه که چانیول با خنده گفت:
—دیگه نمیخواد ...کاملا مشخصه که همشون محشرن...ازتون ممنونم
مرد نیشخندی زد و با شیطنت گفت:
#مطمئنی؟؟؟آس من همینه هااا
چانیول سرشو به تایید تکون داد و از پیشخوان فاصله گرفت...کیونگسو ساکت گوشه ای ایستاده بود و با لبه آستیناش بازی میکرد...
مرد نگاهی بهش انداخت و همونطور که شیشه ها رو سرجاش میگذاشت،گفت:
#پسر امشب چته؟؟؟چرا اینقدر تو همی؟؟؟
کیونگسو سرشو بلند کرد و با لبخند گفت:
+چیزی نیست آجوشی ...یه کم خستم...
اینو گفت و رو به چانیول گفت:
+سرآشپز انتخابتون رو کردین؟؟
چانیول از لحن رسمی کیونگسو حرصش در اومده بود..
دوباره همه چی به حالت چند ماه پیش برگشت و کیونگسو دوباره همون پسر خشک و عصا قورت داده شده بود که مقابلش قرار داشت...
چانیول سعی کرد این برخوردشو ندید بگیره و به خودش مسلط باشه...
سرشو به تایید تکون داد و رو به آجوشی گفت:
—از هر کدوم۲۰بطری برام بذارین لطفا...
اینو گفت و بطرف کیونگسو برگشت...همونطور که نزدیکش میشد، با ذوقی که سرشار از خوشحالی بود، گفت:
—اینجا محشره...از کجا میشناسیش؟؟
چانیول حاضر بود هر بحثی رو وسط بندازه تا کیونگسو دوباره مثل گذشته باهاش حرف بزنه،اما
پسر کوچکتر، تمام تلاششو میکرد که باهاش چشم تو چشم نشه...با لحن جدی و خشک گفت:
+خیلی وقته...
چانیول سرشو جلو آورد و با بازیگوشی گفت:
—چند وقته؟؟
کیونگسو نگاه خشمگینشو به چانیول گره زد...چقدر این بشر پررو بود که با وجود اتفاق امروز،باز هم نیشش تا بنا گوشش بازه و اینقدر احساس صمیمی بودن میکنه!
چشم غره ای رفت و با صدای بلند، آجوشی رو خطاب قرار داد:
+من دیگه میرم آجوشی...ممنون که کار ایشونو راه انداختین
مرد همونطور که از انبار بیرون می اومد، با لبخند گفت:
#باشه...مراقب خودت باش...
بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه گفت:
#آهان....یادم رفت بپرسم...حال پدرت چطوره؟؟
کیونگسو موهاشو از جلوی پیشانیش کنار زد و با ناراحتی گفت:
+دو روزه ازشون خبر ندارم...اما امشب به مادرم زنگ میزنم...
آجوشی دستشو بحالت اشاره بلند کرد و بسمتش گرفت و با لحن سرزنش باری گفت:
#یااااا...تو باید بیشتر ازشون خبر داشته باشی...
مخصوصا الان که پدرت...
کیونگسو نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت:
+حتما آجوشی...از این به بعد بیشتر ازشون خبر میگیرم...
آجوشی دستشو به نشونه رفتن روانه اون کرد و گفت:
#خیلی خب برو دیگه!!
کیونگسو بدون اینکه به چانیول نگاه کنه،برای مرد فروشنده تعظیمی کرد و از مغازه بیرون زد...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و با خودش گفت:
—از دست این پسره لجباز!!!
اینو گفت و رو به آجوشی لب زد:
—منو ببخشید...الان برمیگردم...
اینو گفت و نفسشو با حرص بیرون داد و به دنبال کیونگسو از مغازه خارج شد...
نگاهشو اطراف چرخوند و کیونگسو رو دید که دستاشو تو جیبش فرو کرده و بسرعت از مغازه دور میشد...
با وجود اینکه باهاش فاصله زیادی داشت،چانیول با لحن محکمی،اونو صدا کرد:
—کیونگسو...
وقتی دید کیونگسو اونو کاملا نادیده گرفت، به سرعت به دنبالش به راه افتاد...دوباره اونو صدا کرد:
کیونگسو...با توام!!!
کیونگسو بدون اینکه حتی برگرده، به حرکتش ادامه داد...
چانیول دیگه به ستوه اومد...بطرفش دوید و دستشو کشید و اونو نگه داشت، با صدای بلند گفت:
—چه مرگته؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟
همین یک جمله کافی بود که کیونگسو از فرط عصبانیت منفجر بشه...
با چشمان به خون نشسته، ضربه ای به قفسه سینه چانیول زد و اونو به عقب هول داد...
+من چه مرگمه؟؟؟واقعا میخوای بدونی چمه؟؟؟
چانیول اخماشو تو هم گره زد و دستشو به کمرش گرفت و طلبکارانه گفت:
—اره میخوام بدونم...مگه من چی کار کردم که این رفتارای بچه گانه روباهام میکنی؟؟
کیونگسو اینبار، خنده عصبی بلندی کرد و گفت:
+رفتار بچگانه؟؟؟؟مسخرس!!!اگه به قول تو، رفتارای من بچه گانه هست،لااقل مثل تو دغل باز و دروغگو نیستم...
چانیول با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
—چی داری میگی کیونگسو؟؟؟
+مگه غیر از اینه؟؟؟چرا بهم دروغ گفتی؟
هان؟؟؟
با لحن مسخره ای اینو گفت ، بعد پوزخندی زد و در ادامه لب زد:
+آهان...دلت نیومد به یک ظرفشور ساده بگی که سر آشپزی نه؟؟؟به جاش این بازی مسخره رو راه انداختی...
چانیول سعی کرد عصبانی نشه و به آرومی گفت:
—من باید بهت توضیح بدم...من اصلا قصدم این نبوده
کیونگسو عصبی سرشو تکون داد و گفت:
+چرا دقیقا همین بود...تو تمام این مدت داشتی بهم ترحم میکردی!!!درسته که من یک ظرفشورم اما نیازی به ترحم کسی ندارم...
چانیول گفت:
—من بهت ترحمی نکردم...چی باعث شده این فکر رو بکنی؟؟
کیونگسو دستاشو با حرص در هوا تکون داد و گفت:
+از این بازی احمقانه که راه انداختی کاملا واضحه!!
کیونگسو کمی نزدیکش شد و یقشو تو مشتش گرفت و در ادامه گفت:
+معلوم نیست تو این مدت منو رستوران کی میبردی...
با ناباوری سرشو تکون داد و در حالیکه از فرط عصبانیت رگ پیشونیش برجسته شده بود گفت:
+توی لعنتی حتی خودتو مامور خرید جا میزدی!!!
من احمق هم باور میکردم...نگو آقا سرآشپزه و...تمام مدت...بهم دروغ گفته...
چانیول مثل مجسمه جلوش وایساده بود و به حرفاش گوش میداد...
مردمی که در خیابان در رفت و آمد بودن،اونا رو نگاه میکردن، بعضی از اون ها هم ایستاده و شاهد دعوای این دو نفر بودن...
کیونگسو به نفس نفس افتاده بود و دیگه نتونست ادامه بده...یقه چانیول رو ول کرد و اونو به عقب هول داد...دستشو روی قلبش گذاشت تا نفسش جا بیاد...با وجود سرمای هوا، از خشمی که تو دلش داشت ، تمام وجودش میلرزید و عرق سردی روی شقیقه هاش نشسته بود...
چانیول به مردم اطراف نگاهی انداخت و به کیونگسو نزدیک شد و با صدای آهسته ای گفت:
—اگه از رفتار من این برداشت رو کردی،واقعا متاسفم...من این کار رو کردم چون نمیخواستم تو کنارم معذب باشی...نه اینکه چون من سرآشپزم و تو...
کیونگسو تلخ خنده ای کرد و گفت:
+یه ظرفشور بدبخت که نیاز به ترحم داره
چانیول چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت:
—منظورم این نبود...
کیونگسو دستشو بلند کرد و ازش فاصله گرفت و گفت:
+نمیخواد توضیح بدی...من نیازی به کمک کسی نداشته و ندارم...
چانیول دوباره نزدیکش شد و دلجویانه گفت:
—کیونگسو...خواهش میکنم...
کیونگسو با ناراحتی دستشو لا به لای موهاش برد و گفت:
+اگه من تا اینجا اومدم، بخاطر محبت هایی بوده که شما و خاله هان در حقم کردین...
کیونگسو ازش فاصله گرفت و همونطور که کاپشنشو درست میکرد ادامه داد:
+از این به بعد باهم کاری نداریم
چانیول جلو اومد و با حالت مستاصلی گفت:
—لطفا این کار رو...
کیونگسو وسط حرفش پرید و همونطور که از عصبانیت چشماشو به هم فشار میداد گفت:
+دیگه ادامه نده...
اینو گفت و برگشت و با قدم های کوتاه اما سریع، در جهت مخالف چانیول ازش دور شد...
چانیول با ناباوری رفتنش رو تماشا کرد...تازه متوجه صدای پچ پچ مردم اطرافش ،که با هم حرف میزدن ،شد...
درست در مسیر مخالف،کیونگسو کمی که از چانیول و جمعیت دورشون فاصله گرفت، فهمید که تمام بدنش بر اثر سرما میلرزه...با وجود اینکه برف بند اومده بود، سوز شدید سرما تو بدنش نشسته بود و اذیتش میکرد...
از جیبش کلاه بافتشو در آورد و سرش گذاشت... از پشت عینک قاب مشکیش، اشکای چشماشو پاک کرد...گریه ای که نمیدونست دلیلش چیه...فقط اینو میدونست که آشوبی که تو دلش برپا شده رو نمیتونه انکار کنه...آشوبی که هر لحظه،با فاصله گرفتن از چانیول،آتیشش سرکش تر میشد و وجودشو میسوزوند....
چانیول دلش میخواست دنبالش بره و برش گردونه...هوا سرد بود و تنها برگشتن کیونگسو، ممکن بود اونو مریض کنه...گوشیشو از جیبش در آورد و شمارشو گرفت و منتظر شد...
کیونگسو با ویبره گوشیش،اونو از جیبش خارج کرد و با دیدن شماره چانیول دکمه رد تماس رو زد...چانیول زیر لب«لعنتی»گفت و براش پیامی تایپ کرد:
—هوا امشب خیلی سرده...لجبازی رو بگذار کنار و برگرد...تو این سرما اگه بیرون بمونی مریض میشی...
دکمه ارسال رو زد و منتظر شد...اما جوابی نیومد...گوشیشو با حرص داخل جیبش برگردوند اما با زنگ خوردن دوبارش،به خیال اینکه کیونگسو تصمیمش عوض شده و زنگ زده، با ذوق اونو درآورد ولی با دیدن شماره آقای کیم، اخماش تو هم رفت.
یادش افتاد که باید زودتر به رستوران برگرده...
دستش صفحه گوشی رولمس کرد و تماس رووصل کرد:
—الو...
~~سلام سرآشپز...
—سلام...
~~کجایین؟؟
—اومدم همون آدرسی که کیونگسو بهم داده بود
~~خب...پیداش کردین؟؟
—آره..پیداش کردم...دقیقا همونی که دنبالش میگشتیم....با کیفیت خیلی بهتر
نگاهی به ساعتش انداخت و در ادامه گفت:
—فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسم رستوران...
~~بیاین...منتظرتونیم..
—مهمونا هنوز نیومدن؟
~~نه سرآشپز...
—باشه...خودمو میرسونم...فعلا
~~خداحافظ
تماس رو قطع کرد و گوشی رو دوباره به جیبش برگردوند...با غمی که روی قلبش سنگینی میکرد بسمت مغازه برگشت تا سفارش ها رو ببره....
*******
#سرآشپز، سفارش میز۱۲ آماده نشده؟؟
چانیول چاپستیک بلند آشپزیشو تو دست چرخوند و نگاهشو به سر پیشخدمت که پسری لاغر اندام و قد متوسط با موهای فرفری مشکی رنگ که تازه وارد آشپزخانه شده بود ، داد و گفت:
—چون سفارششون رو عوض کردن،بخاطر همین یه مقدار دیرتر حاضر میشه...
سر پیشخدمت گفت:
#فقط زودتر آمادش کنین...مشتریا منتظرن...
چانیول سرشو به تایید تکون داد و رو به آشپز های آشپزخونش با صدای بلند گفت:
—بجنبین تنبلای بی خاصیت ....
همه با صدای بلند «چشم»گفتن و مشغول کار شدن...چانیول چاپستیک به دست دور میز فلزی مستطیلی شکل که پشت هر سکو، آشپزها سخت مشغول کار بودن، میگشت...از غذاهاشون مزه میکرد و تذکرات لازم رو به هر کدومشون میداد...فضای اونجا از همیشه گرم تر و پر جنب و جوش تر شده بود و همه در تکاپو برای غذا درست کردن برای مشتریان سالن بودن...
چانیول دست به سینه،به سکوی مخصوص «آشپز یونگ» که رسید، با چاپستیکش، مقداری سس آلفردو برداشت و مزه کرد...در کسری از ثانیه،اخماش تو هم رفت و با صدای بلند و تشر زنان بهش گفت:
—معلومه چه غلطی میکنی؟!!!این که پر از نمکه!!!میخوای مشتری ها رو بکشی؟!!!هان؟؟؟؟
یونگ سرشو تکون داد و سریع گفت:
~~از اول درستش میکنم سرآشپز
چانیول چاپستیکشو روی گاز رومیزی کنارش کوبید و با صدای بلندی گفت:
—بجنب!!!
اینو گفت و چشماش، مین جو رو که ظرف های کثیف رو داخل اتاق کوچک گوشه آشپزخانه میبرد،تعقیب کرد...
نگاهی به تابه متوسطی که در دست آشپز کنار یونگ بود، انداخت و گفت:
—سعی کن موقع پاستا درست کردن، اونو خیلی تفتش ندی وگرنه رشته ها خمیر میشن و شکل خوبی به خودش نمیگیره..
آشپز قدکوتاه همونطور که عینک گردشو روی صورتش تنظیم میکرد گفت:
••چشم سرآشپز...
چانیول با صدای درب اتاق، که نسبتا محکم بسته شد ،چشماش دوباره روی مین جو که با چهره ای برافروخته ،در حالیکه غرغر میکرد و از اتاق خارج میشد، فیکس شد...میخواست بطرف انبار غذاها بره که چانیول،به طرفش رفت و همونطور که بازوشو گرفت، گفت:
—چته؟؟!!!چرا ناله میزنی؟!!
مین جو با صورت آشفته که مشخص بود روزهای خوبی رو نمیگذرونه، سرشو بطرفین تکون داد و گفت:
~~تمام کارهام دوبرابر شده!!!
چانیول چشماش درشت شد و با تعجب لب زد:
—چرا؟مگه چی شده؟
مین جو هوفی کشید و نالید:
~~نیروی جدید یک دست و پا چلفتیه به تمام معناست سرآشپز!!!
چانیول نگاهی به پسر تازه وارد داخل اتاق که مشغول ظرف شستن بود، کرد و گفت:
—ایندفعه چی کار کرده؟؟
مین جو چشماشو از حرص بهم فشار داد و به چانیول گفت:
~~در این یک هفته ای که اومده،هر روز بلا استثنا، یا یک گیلاس شکونده یا بشقاب ها رو دو نصف کرده!!!
سرشو به تاسف تکون داد و نگاهشو به اتاق انداخت و ادامه داد:
~~نمیدونم کیونگسو چرا باید یه دفعه استعفا بده و نیاد!!جاش واقعاخالیه
چانیول پس گردنی حواله سر مینجو کرد و گفت:
—مگه نمیبینی چقدر سرمون شلوغه؟!!زودباش به کارت برس...بدو
مین جو چشمی گفت و به ناچار بطرف انبار رفت...
چانیول چاپستیک رو تو دستش بازی داد و به فکر فرو رفت...مین جو درست میگفت...در این مدت جای خالی کیونگسو بدجوری تو چشم میومد...
بخاطر دست و پا چلفتی بودن نیروی تازه وارد، مین جو مجبور بود نصف ظرفها رو بشوره و کارای کمک آشپزی رو هم انجام بده و این واقعا کلافش کرده بود...
خود چانیول هم در این یک هفته نمیتونست از فکر کیونگسو بیرون بیاد...بعد از اون شب کذایی، ازش هیچ خبری نداشت...
چند بار باهاش تماس گرفت و براش پیام گذاشت اما هیچ جوابی دریافت نکرده بود... به بهونه خرید، به مغازه پنیر فروشی هم سرزد، اما کیونگسو رو اونجا هم پیدا نکرد..غیبت یهوییش، حسابی نگرانش کرده بود...
آخرین باری که برای خرید به مغازه رفت،دو روز پیش بود که یک فرد دیگه ای به جاش داخل مغازه مسئول فروش بود...
چانیول وقتی سراغشو از اون مرد گرفت، اون فرد بهش گفت که کیونگسو بخاطر کسالتی که داره چند روزی خونه مونده و همین بیشتر دل چانیول رو آشوب کرد...باید هر جور شده ازش خبر میگرفت...
ساعت سرو شام که تموم شد، به اتاقش برگشت و لباساشو عوض کرد...بعد از آب دادن به گلدان گوشه اتاقش، کیفشو روی دوشش انداخت و از اتاق بیرون اومد...در راهرو بطرف آسانسور حرکت کرد و بعد از سوار شدن، بطرف طبقه بالا حرکت کرد...
از آسانسور که بیرون اومد، در راهروی نسبتا پهنی که با سرامیک سفید رنگ پوشیده شده بود بطرف سالن اصلی غذاخوری حرکت کرد...تمام نور راهرو تا جلوی درب سالن اصلی،از طریق هالوژن های تعبیه شده در سقف و لامپ های ال ای دی کنار دیوار تامین میشد...
اون قسمت از رستوران همیشه از موردعلاقه های چانیول بود...از ترکیب زرد و سفید نورها به وجد میومد و انرژی زیادی بهش منتقل میشد...راهرو رو بطرف راست پیچید و درب زرشکی رنگ رو باز کرد و وارد شد...نگاهشو اطرافش چرخوند و خاله هان رو در انتهای سالن پیدا کرد که مشغول نظارت روی کارهای پیشخدمت ها بود..
چانیول به سمتش رفت و همونطور که دستاش رو در جیب پالتوش برده بود، اونو مخاطب قرار داد:
—خاله؟؟
خاله هان برگشت و با دیدن چانیول کمی نگاهش رنگ تعجب گرفت...
بهش لبخندی زد و گفت:
••کاری داشتین سرآشپز؟
چانیول هم در جوابش، لبخند شیرینی تحویلش داد و گفت:
—خسته نباشین...امشب خیلی زحمت کشیدین
خاله هان دستشو به کمرش گرفت و گفت:
••وظیفم همینه سرآشپز...
اینو گفت و به دختر کنارش گفت:
••رومیزی های کثیف رو جمع کن و ببر سالن شستشو..
دختر چشمی گفت و سبد چرخان پر از رومیزی های زرشکی ساتن رو که حسابی کثیف شده بودن از جلوی دید چانیول دور کرد و از سالن اصلی بیرون رفت...خاله هان کمی از میزها فاصله گرفت و گفت:
••خیلی وقت بود طبقه بالا نیومده بودین!!
چانیول خندید و موهاشو کنار زد و با خجالت محسوسی که در کلامش موج میزد گفت:
—آره...دلم خیلی تنگ شده بود...
خاله هان خندید و نگاهشو به تابلو مقابلش سپرد...
چانیول بعد از کلی طفره رفتن و جنگیدن با خودش، تصمیم گرفت تا بعد از کمی مقدمه چینی مستقیم سر اصل مطلب بره:
—راستش نیروی جدید که تازه معرفی کردین...
خاله به تایید سرشو تکون داد و گفت:
••میدونم چی میخواین بگین...مین جو هم شکایتشو بهم کرده...اون فقط یه کم استرس داره...با گذشت زمان بهتر کار میکنه...بهتون اطمینان میدم
چانیول لبخندی زد و چشماشو تو سالن چرخوند و گفت:
—من هیچ شکی به حرفای شما ندارم...
الان بهترین فرصت بود تا حرف اصلیشو بزنه:
—خیلی حیف شد...نیروی قبلی خیلی بهتر کار میکرد...
بعد وقتی سکوت خاله هان رو دید،با کنجکاوی ساختگی پرسید:
—نمیدونین چرا یهویی استعفا داد؟؟
خاله هان با تاسف سری تکون داد و با لحن سرزنش باری گفت:
••اون پسره کله خراب به منم چیزی نگفت...
نمیدونم چش شد که یه دفعه اینطوری کرد...
چانیول به خودش جرات بیشتری داد و با لحنی پر از تردید گفت:
—فکر کنم سرکار اولشم نمیره...
خاله هان چشماش درشت شد و لب زد:
••شما مگه میدونین اون کجا کار میکنه؟؟
چانیول خنده محوی کرد و گفت:
—چند وقت پیش وقتی میخواستم پنیر بخرم اونو اتفاقی تو مغازه دیدم...اونجا پنیر فروشیه دیگه درسته؟؟؟
خاله هان با سر تایید کرد و گفت:
••درسته...
با تعجبی که در کلامش موج میزد ادامه داد:
••نمیدونستم شما از قبل میشناسیدش
چانیول خندید و گفت:
—دنیای کوچیکیه...
صداشو صاف کرد و در ادامه لب زد:
—چند روز پیش رفته بودم خرید ندیدمش
خاله هان چهرش تو هم رفت و همین قلب چانیول رو بیشتر به تپش انداخت...منتظر هر خبری بود بجز خبربد و غیرمنتظره...از هیچکدومشون خاطره خوبی نداشت...بعد از سکوت کوتاهی که یک عمر برای چانیول گذشت، گفت:
••اون یک هفتس مریض شده...دکتر بهش استراحت داده که خونه بمونه...
چانیول با شنیدن حرف خاله هان، تمام وجودش یخ کرد و بقیه حرفی که میخواست بزنه، تو دهانش ماسید...چون نمیخواست خاله چیزی بفهمه، با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
—چرا؟؟؟اتفاقی براش افتاده؟؟
خاله هان موهاشو پشت گوشش برد و با ناراحتی گفت:
••هفته پیش که سفیر اومده بود رستوران ما، کیونگسو با شما اومد تا شراب بگیره...
تو راه برگشت ،سرما خورد و تب کرد...
—الان حالش خوبه؟
••بله...خیلی بهتره...اما باید استراحت کنه تا بتونه دوباره سرکارش برگرده...
خیال چانیول تا حدی راحت شد و گفت:
—ممنونم خاله جان...
اینو گفت و بعد از خداحافظی، بطرف آسانسور حرکت کرد...وقتی سوار شد ،دکمه طبقه همکف رو فشار داد وقتی آسانسور در طبقه موردنظرش ایستاد....درب باز شد و یکی از پیشخدمت ها بعد از سلام و احترام به چانیول، سوار شد...چانیول با لبخند جوابشو داد و همزمان از آسانسور بیرون اومد...
ناگهان،نگاهش به پسری که تکیشو به ستون مرمری داده بود و کاپشن مشکی رنگ تنش بود افتاد...
هوفی کشید و با چشمان ریز شده که اونو موشکافانه نگاه میکرد گفت:
—بلاخره پیدات کردم!!!
اینو گفت و سرسرای رستوران رو بسرعت طی کرد و بطرفش رفت...پسر با شنیدن صدای قدم های تندی، سرشو بالا گرفت و با دیدن چانیول، تعظیمی کرد و گفت:
**از دیدنتون خوشحالم سرآشپز...
چانیول ضربه ای محکم، به بازوش کوبید و گفت:
—اصلا خوشحال نباش چون قراره پوستتو خودم بکنم!!
پسر آخی گفت و همونطور که بازوشو با دست گرفته بود، نالید:
**چرا آخه؟؟؟کیونگسو با شما قهر کرده و جوابتونو نمیده من مقصرم؟؟
چانیول ضربه ی دیگری به بازوش حواله کرد و گفت:
—حرف اضافه نزن!!!
پسر دوباره از درد آخی گفت و لب زد:
**من به شما گفتم که کیونگسو از دروغ و پنهان کاری خوشش نمیاد...خودتون گوش نکردین...
همون شب اول که آوردمش رستوران،باید خودتونو معرفی میکردین!!
چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و گوششو گرفت و پیچوند و گفت:
—تو مگه دوستش نیستی جناب لویی؟؟
لویی از درد گوشش، چشماش هلالی شد و گفت:
**آخ ...آخ....بله بله...هستم...
چانیول فشار دستاشو بیشتر کرد و گفت:
—اگه دوستشی باید باهاش حرف میزدی و راضیش میکردی برگرده!!!
لویی دستشو روی دستای چانیول که گوششو میپیچوند گذاشت و گفت:
**من نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم این مدت...آخخخخ...
چانیول گوشش رو ول کرد و جدی لب زد:
—خاله گفت مریض شده
لویی همونطور که گوشش رو میمالید گفت:
**بدجور...مجبورشدم دو روز کامل مرخصی بگیرم و ازش پرستاری کنم...
چانیول دست به سینه ایستاد و طلبکارانه گفت:
—تقصیر خودشه!!اون شب بهش گفتم بیاد و با من برگرده...اما این دوست تو خیلی لجبازه...
لویی با شیطنت خندید و گفت:
**میدونم...
سرشو خاروند و در ادامه گفت:
**همون چند روز پیش که تو رستوران دیدمتون باید میرفتم و بهش حقیقت رو میگفتم!!نباید به حرفتون گوش میدادم!!
چانیول پس گردنی بهش زد و گفت:
—بهت گفتم حرف بیخود نزن پسر!!
لویی دستشو روی گردنش گذاشت و نالید:
**مگه اشتباه میگم؟؟؟ اگه از اول بهش راستشو میگفتین مجبور نبودین...
حرفش با پس گردنی دیگه از چانیول تو دهانش موند:
—به جای وراجی کردن،بگو حالش چطوره ؟
**بهتره...
چانیول کمی فکر کرد و با کنجکاوی پرسید:
—ببینم اونی که جای کیونگسو پنیر میفروشه کیه؟؟
لویی هوفی کشید و گفت:
**اون هوانگه...صاحب کار کیونگسو...
چانیول دستشو تو جیبش کرد و کلافه گفت:
—کیونگسو کی برمیگرده سر کارش؟؟
لویی بعد از کمی مکث گفت:
**احتمالا فردا...
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—خوبه..
لویی با بازیگوشی چشمکی زد و لب زد:
**میخواین برین و منت کشی کنین سرآشپز؟؟؟
چانیول با چشمای درشت نگاهش کرد و گفت:
—چه حرف بیخودی بود الان زدی؟؟
لویی خنده ریزی کرد و گفت:
**مگه غیر ازینه؟؟منت کشیه دیگه!!!
چانیول دستشو بلند کرد تا پس گردنی دیگه ای بهش بزنه که لویی بخاطر ترس ازش فاصله گرفت و پشت ستون مرمری قایم شد...
چانیول با حالت حق به جانبی گفت:
—بجای این حرفای الکی، امشب باهاش حرف بزن...
**آخه چی بهش بگم سرآشپز؟؟؟
—بگو لجبازی رو بذاره کنار و برگرده رستوران...
لویی با لحن طلبکارانه ای گفت:
**شما بودین که سرشو کلاه گذاشتین...من برم باهاش حرف بزنم؟!!
چانیول پوزخندی زد و گفت:
—آخه باهوش،اگه جواب پیام ها و زنگ های منو میداد که خودم بهش اینا رو میگفتم!!
لویی چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
**پس ببینین چی کارش کردین که اینجوری ناراحت شده!!
چانیول این بار با لحن ملایمی گفت:
—خودمم فردا میام باهاش حرف میزنم..
بعد از کمی مکث، با حسرت ادامه داد:
—استعدادی مثل کیونگسو واقعا حیفه که تو اون مغازه کوچیک کار کنه...تو خودتم اینو خوب میدونی...
حرفای چانیول کاملا منطقی و درست بنظرمیرسید و لویی هم باهاش موافق بود...دلش نمیخواست دیگه دوستش تو اون مغازه محقر که هیچ آینده ای نداره، کار کنه..سرشو به تایید تکون داد و گفت:
**حق با شماست...من امشب باهاش حرف میزنم..
چانیول لبخندی زد و گفت:
—حالا شد یه چیزی ...ممنونم...
صدای خاله هان اونو از پشت هدف قرار داد:
••سرآشپز...هنوز نرفتین؟؟؟
چانیول برگشت و با خنده گفت:
—داشتم با خواهرزادتون حرف میزدم
خاله هان چشماشو گرد کرد و گفت:
••مگه شما همدیگه رو میشناسید؟
لویی سرشو خاروند و گفت:
**بله...دو هفته پیش پیش اومده بودم دنبالتون ایشونو دیدم...
خندید و در ادامه گفت:
**قبلش تو مغازه پنیر فروشی کیونگسو دیده بودمشون...فکر کردم اومدن اینجا غذا بخورن..
اما بعدا فهمیدم که سرآشپز هستن
چانیول نگاهی به ظرف تو دست خاله هان انداخت و گفت:
—این چیه خاله؟
خاله هان گفت:
••برای کیونگسو سوپ درست کردم.. میخوام براش ببرم...
چانیول خندید و به شوخی گفت:
—پس بگو این قابلمه کوچک قرمز و مرموزی که از صبح روی گاز، کنجکاوی منو تحریک کرده،برای شما بود!!!
اینو گفت و رو به لویی کرد و لب زد:
—تو وسیله داری لویی؟
لویی بادی به غبغبش انداخت و گفت:
**معلومه...یک موتور خفن، پایین منتظر خاله، پارک هست!!
چانیول با تعجب و باحالت پوکرفیسی گفت:
—میخوای خاله رو با این ظرف، پشت موتور بشونی و تو این سرما بچرخونی؟؟
لویی دستاشو میون هم قفل کرد و گفت
**چرخوندن کجا بود سرآشپز؟؟میخوایم بریم خونه کیونگسو!!!
چانیول چشم غره ای بهش رفت و رو به خاله هان گفت:
—من میرسونمتون...تو این سرما پشت موتور ننشینین،بهتره....
نگاهی به بیرون کرد و ادامه داد:
—از صبح هم یک سره داره برف میاد..اینجوری مریض میشین...
خاله هان گفت:
••مگه ماشینتون درست شده؟
—بله...بیاین میرسونمتون...
اینو گفت و به لویی که با لب های آویزان نگاهشون میکرد گفت:
—تو هم با موتور همراهیمون کن قهرمان!!
خاله هان دستشو روی بازوی چانیول گذاشت و گفت:
••اذیت نمیشین؟؟؟
چانیول لبخندی زد و گفت:
—نه بابا چه اذیتی؟؟؟!!!بریم...
چانیول این پیشنهاد رو داد، چون در اعماق قلبش میخواست حداقل یک جا از کیونگسو یاد بگیره تا وقتی مثل الان ناپدید شد و غیبش زد، بتونه پیداش کنه و حالشو بپرسه...اینجوری احساس آرامش بیشتری داشت...
هر سه تاشون از رستوران خارج شدن...لویی سوار موتورش که در کنار رستوران و زیر سقف کاذب اونجا پارک بود، شد...چانیول و خاله هان هم بطرف پارکینگ طبقاتی حرکت کردن...بعد از سوار شدن داخل ماشین،بطرف خونه کیونگسو به راه افتادن...
با وجود خیابان خلوت در اون ساعت، ۳۰دقیقه بعد به خونه مورد نظرشون رسیدن...
خاله با دیدن ساختمان قدیمی، به چانیول گفت که ماشین رو نگه داره و همزمان با اونا هم لویی،موتورشو جلوی ماشین چانیول نگه داشت و از موتورش پیاده شد...خاله با مهربونی برگشت و به چانیول گفت:
••ازت ممنونم
چانیول دستشو روی فرمان گذاشت و با لبخند گفت:
—کاری نکردم خاله...
خاله همونطور که کمربندشو باز میکرد گفت:
••مراقب خودت باش...
چانیول چشمانشو به نشونه تایید باز و بسته کرد..
خاله هان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد...
لویی بطرف ماشین چانیول رفت و گفت:
**ممنون سرآشپز...لطف بزرگی کردین
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—خواهش میکنم...
چشمکی حواله لویی کرد و در ادامه گفت:
—در مورد اون مساله یادت نره باهاش حرف بزنی!!
لویی با اطمینان سرشو تکون داد و گفت:
**خیالتون راحت باشه...
خاله هان در کنار لویی قرار گرفت و دستشو برای چانیول تکون داد...چانیول هم متقابلا دستشو تکون داد و ازشون خداحافظی کرد...
لویی موتورش رو در پیاده روی سمت مخالف پارک کرد و با خاله هان به راه افتادن...
چشمان چانیول، اونا رو تا وقتی مقابل ساختمان قدیمی ایستادن و زنگ زدن دنبال کرد...کمی طول کشید تا درب ورودی باز بشه و اونا داخل بشن...
چانیول نفس عمیقی کشید و تکیشو به صندلی نرم ماشین داد...اون پسر کیوت بدجوری ذهنشو درگیر خودش کرده بود..
*****
با شنیدن زنگ در،چشمان خستشو باز کرد...به سختی خودشو از تشکش جدا کرد و بلند شد...سرش به شدت سنگین بود و چشمانش برای خوابیدن تقلا میکردن.... آهسته بطرف آیفون رفت...دستشو حائل دیوار کرد و گوشی رو برداشت و با صدای گرفته ای گفت:
+کیه؟
وقتی صدای پرانرژی خاله هان و لویی تو گوشش پیچید،لبخندی گوشه لبش نشست و درب رو باز کرد...گوشی رو سر جاش گذاشت و درب خونه رو باز کرد و منتظر شد...
خاله هان از پله ها بالا اومد و با دیدن کیونگسو که در آستانه در ایستاده بود با لحن معترضی گفت:
••چرا دم در وایسادی پسر جون؟؟برو داخل...تازه حالت بهتر شده...
کیونگسو سرفه خشکی کرد و با صدای خش داری گفت:
+خوبم خاله...
اینو گفت و تعظیمی کرد...خاله که وارد خونه شد،نگاهش به صورت بیمار و بیحال کیونگسو افتاد...دستشو روی پیشونیش گذاشت و با نگرانی گفت:
••بازم که تب داری!!مگه داروهایی که دکتر بهت داده رو نمیخوری؟
کیونگسو با چشمان قرمز ،خنده بیجونی حوالش کرد و گفت:
+میخورم...اما شب ها همیشه بدتر میشه...نگران نباشین...
خاله نگاهشو از حلقه سیاه زیر چشمان کیونگسو گرفت و با ناراحتی وارد خانه شد...پشت سرش لویی با همون حالت پرانرژی همیشگیش، در آستانه درب ایستاد و گفت:
**چطوری قهرمان؟؟؟
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و همونطور که با قدم های آهسته بطرف هال خونه میرفت گفت:
+بهترم...
لویی کفشاشو از پاش در آورد و درب خونه رو بست و داخل شد...
کیونگسو میخواست تشکش رو جمع کنه اما خاله هان اجازه نداد:
••چرا داری جمعش میکنی؟ما که مهمون نیستیم..
استراحت کن
لویی به دنبال حرف خاله دوباره اونو روی زمین پهن کرد و گفت:
*دراز بکش چشم درشتم...خاله برات سوپ آورده که بخوری...
کیونگسو با اصرار لویی و خاله روی تشکش نشست اما دراز نکشید...لویی روی کاناپه مشکی روبه روش نشست و خاله هم رهسپار آشپزخانه شد تا وضعیت بهم ریخته اونجا رو یه کم سروسامون بده..
کیونگسو سرفه دیگری کرد و گفت:
+خیلی زحمتتون دادم خاله...
صدای خاله هان از داخل آشپزخونه که در حال گذاشتن قابلمه روی گاز بود،به گوش میرسید...
وقتی اونو روشن کرد،با مهربونی گفت:
••این حرف رو نزن عزیزم...تو هم مثل لویی برام عزیزی...
لویی خنده بلندی کرد و به شوخی گفت:
**در بعضی موارد حتی بیشتر!!!
خاله هان چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
••حالا حسودی میکنی برای من؟؟
لویی همونطور که کاپشن چرمشو از تنش در آورد ،با لحن حق به جانبی گفت:
**اتفاقا من اصلا حسودی نمیکنم!!!آخه مگه میشه کیونگسو رو دوست نداشت!!؟
کیونگسو لبخندی زد و چشمان خستشو به لویی که بهش خیره شده بود سپرد...
لویی با نگرانی گفت:
**چشمات خیلی قرمزن!!مطمئنی میخوای فردا بری سرکار؟
کیونگسو چشماشو باز و بسته کرد وهمونطور که گوشیشو به لویی نشون میداد، گفت:
+مجبورم برم...چند روزه هوانگ مدام داره زنگ میزنه که چرا نمیای مغازه؟!!داره دیوونم میکنه!!
لویی زیر لب فحشی نثارش کرد و گفت:
**کی برسه که من با دستای خودم اون پیر خرفت رو بکشم!!
کیونگسو عطسه ای کرد و با دستمال دماغشو گرفت...اونم دلش میخواست که یه روزی حساب اون پیرمرد عوضی رو برسه...
لویی نگاهی به قرص های کنار تشکش کرد و گفت:
**قرصاتو خوردی؟؟
کیونگسو نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
+نیم ساعت دیگه باید بخورمش...
لویی سرشو به تایید تکون داد و برای اینکه حواس کیونگسو رو پرت کنه، با شیطنت خاصی لب زد:
**حدس بزن امروز کی رو دیدم؟
کیونگسو چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
+از دوستاته؟؟؟
لویی خندید و پاشو روی پاش انداخت و گفت:
**در حقیقت باید بگم از دوستای تو هست نه من!!
وقتی کیونگسو رو دید که با گیجی بهش نگاه میکنه، تصمیم گرفت بیشتر اذیتش کنه...
با حیرت پرسید:
**واقعا دوستاتو نمیشناسی دوکیونگسو؟؟
کیونگسو هوفی کشید بیحوصله، گفت:
+حوصله ندارم لو..بگو کیه دیگه!!!
لویی تکیشو به کاناپه داد و با چهره پوکر فیسی گفت:
**سرآشپز پارک چانیول!!!
همین یک اسم کافی بود تا اخمای کیونگسو تو هم بره...سرفه ای کرد و با حرص گفت:
+اون دوست من نیست!
لویی از روی کاناپه پایین اومد و مقابلش نشست و گفت:
**بیخیال کیونگسو....نمیخوای دست برداری؟!!
کیونگسو با عصبانیت به لویی که با بیخیالی با لبه تشک بازی میکرد نگاه کرد و گفت:
+تو میدونی من چقدر از آدمای دروغگو متنفرم!!
لویی با ملایمت لب زد:
**بابا اون بیچاره فقط یه سری چیزا رو ازت پنهون کرده...دلیل نمیشه تو باهاش این رفتار رو بکنی!!
کیونگسو چشماشو ریز کرد و لویی رو از نظرش گذروند و گفت:
+ببینم اصن چرا تو داری طرفداریشو میکنی؟!!!
لویی خودشو عقب کشید و گفت:
**به من چه اصلا؟!!!من فقط میگم حیفه که از اون رستوران اومدی بیرون
کیونگسو دوباره عطسه کرد و گفت:
+من نمیتونم زیر دست یه دغل باز کار کنم
لویی سری به تاسف تکون داد و گفت:
**داری اشتباه میکنی کیونگسو!!!اون اصلا قصدش این نبود...
کیونگسو انگار که مچشو گرفته باشه گفت:
+دیدی گفتم؟!!!داری ازش طرفداری میکنی!!!
وگرنه چه دلیلی داره که منو به اون بفروشی!!
لویی دستشو لای موهاش برد و متعجب از حرف کیونگسو گفت:
**فروختن چیه؟!!! امشب که اومده بودم دنبال خاله دیدمش
کیونگسو نفسشو با حرص بیرون داد و منتظر توضیحش موند...لویی دستپاچه تر از همیشه انگار که در میدون مین راه میرفت، با احتیاط لب زد:
**به من گفت که جواب تماس ها و پیاماشو نمیدی.
از من خواست که بهت بگم برگردی رستوران...
گفت واقعا حیفه که استعدادی مثل تو...
کیونگسو دستشو بالا آورد و نگذاشت حرفشو تموم کنه:
+بسه دیگه...نمیخوام چیزی بشنوم...
لویی معترض گفت:
**اما کیونگسو،منم باهاش موافقم...
کیونگسو سرفه ای کرد و با صدای گرفتش بلند گفت:
+ول کن لو...
کیونگسو هنوز هم عصبانی بود و لویی ترجیح داد با حال بدی که داره،بیشتر از این باهاش بحث نکنه...
خاله هان از آشپزخونه گفت:
••لویی بیا این سینی غذا رو برای کیونگسو ببر لطفا...
لویی نگاهی به کیونگسو که چشماشو بسته بود و با دست شقیقه هاشو میمالید انداخت و گفت:
**امان از وقتی که بیوفتی رو دنده لج...
اینو گفت و بلند شد...و به سمت آشپزخونه حرکت کرد...سینی رو از دست خاله هان که در کنار پیشخوان ایستاده بود،گرفت و دوباره بطرف کیونگسو برگشت...سینی فلزی که دو تا کاسه پر از سوپ رو در خودش جا داده بود، رو روی زمین گذاشت و خودش مقابلش نشست...
کیونگسو نگاهی به خاله هان که مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بود انداخت و گفت:
+خواهش میکنم زحمت نکشین...حالم بهتر بشه، خودم مرتبش میکنم..
خاله هان اخم ساختگی در صورتش پدیدار شد و گفت:
••این حرف رو نزن پسرم...کاری نمیکنم که...
مابقی قابلمه سوپ رو گذاشتم داخل یخچال...برای فردا...
کیونگسو سرشو به نشونه احترام تکون داد و ازش تشکر کرد...قاشق رو داخل کاسه سوپ رشته فرنگی مقابلش برد و کمی ازش مزه کرد...
لویی نیم نگاهی بهش انداخت و تصمیم گرفت،اونو راحت بذاره تا غذاشو بخوره...وقتی کیونگسو رو دنده لج میوفتاد هیچکس نمیتونست اونو متقاعد کنه. چاره ای نبود و باید خود چانیول وارد عمل میشد و براش توضیح میداد تا سوتفاهمی که باعث رنجش کیونگسو شده برطرف بشه...
درست وقتی که کیونگسو از سوپ خوشمزه خاله هان میخورد، لذت وصف نشدنی بهش دست میداد،
طعم خوب و ملایم سبزیجات در داخل دهانش، وجود متلاطمشو آروم میکردن...تلاطمی که نمیدونست از چیه و یا بخاطر چیه...شاید نمیخواست قبول کنه که این حالش بخاطر دور موندن از منبع آرامشیه که تازه پیدا کرده...
کیونگسو خبر نداشت که الان ، چانیول تمام مدت بیرون و داخل ماشینش نشسته و به تنها پنجره روشن آپارتمان نگاه میکنه...
طنین موسیقی آرامش بخش یانی در ماشین میپیچید و چانیول مشتاقانه به پسری فکر میکرد که زندگیشو تغییر داده بود...درست مثل کششی که اونو رها نمیکرد...نباید اجازه میداد یه اشتباه احمقانه اونو از دست چانیول در بیاره...نه حالا که بعد از مدت طولانی قلبش بخاطر حضور کیونگسو گرم شده بود...
دستشو از زیر چانه اش برداشت و نگاهی به ساعت ماشین انداخت و با دیدن زمان، بلاخره خودشو راضی کرد تا اونجا رو ترک کنه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
April lucky coin
Romantizmاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...