با حس کردن اشعه خورشید که مستقیم چشماشو هدف گرفته بود، پلکاش لرزیدن و سعی کرد اونا رو کمی باز کنه...به محض اینکه اتاق خواب خودشو تشخیص داد، سیل اتفاقات دیشب به ذهنش هجوم آورد...
دیشب تا نزدیکای صبح ،از پسرک غرق خوابش مراقبت کرد و بخاطر همین دیروقت خوابش برده بود...از یادآوری نوازش های یواشکی که به پسر کوتاه تر هدیه کرده بود، احساس شادی و رضایت خاصی بهش دست داد...
حلقه دستاش رو کمی تنگ تر کرد تا پسر تو آغوشش رو بیشتر به خودش نزدیک کنه اما وقتی به جای اون گرمای خاص، سرمای پتو نصیبش شد، چشماشو باز کرد و با دیدن حجم پتوی طوسی که بغلش بود، از جاش پرید...
نگاه گیجی به اطرافش کرد ...انگار هنوز انتظار داشت کیونگسو کنارش رو تخت خوابیده باشه...
پتو رو کنار زد و با جای خالی پسر رو به رو شد...
همونطور که سرشو میخاروند ،از تخت بلند شد و درحالی که وارد حال خونه میشد، کیونگسو رو صدا زد اما در جواب، سکوت سنگینی نصیبش شد که چانیول رو بیشتر از قبل نگران کرد...
سراسیمه به طرف موبایلش که روی میز کنار تخت اتاق خواب بود، رفت و میخواست شماره کیونگسو رو بگیره و باهاش حرف بزنه...
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید...تمام برنامه ریزی هاش برای اینکه زودتر از پسر کوتاه بیدار بشه ،به نابودی کامل رفته بود...
نمیدونست کیونگسو چه عکس العملی بعد از بیدار شدن تو بغل چانیول نشون داده و چه شوکی بهش دست داده...
چانیول میتونست تصور کنه که چه فحش های مختلفی بهش داده...شاید هم اونو متجاوزی فرصت طلب فرض کرده بود که پشت در کمین کرده و منتظر بود تا کیونگسو به خواب بره و اونو به دام بندازه!!
از بمباران فکرای گوناگونی که ذهنش رو به تباهی کشیده بود، خم شد تا تلفنش رو از روی میز برداره اما همینکه نگاهش به تکه کاغذ کوچک کنار گوشیش افتاد ،احساس کرد قلبش از کار افتاد...
با دستانی که میلرزید کاغذ سفید تاشده رو برداشت و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش برای اینکه اونو بخونه یا نه و از تصور فحش هایی که بصورت پشت سرهم روی کاغذ براش نوشته شده بود، بلاخره تصمیم گرفت اونو باز کنه...
مردمک های لرزونش عرض کاغذ رو طی میکردن و روی کلمه هایی که با دستخط خوب و خوانا روی کاغذ نوشته شده بود، سر میخوردن...
هرچی بیشتر پیش میرفت برعکس تصورش، لبخند روی لب هاش عمیق تر میشد... از تپش بی امان قلبش که با خوندن جمله آخر بهش دست داد ناخواسته روی تخت نشست و چشماشو بست...
اشک سرکشی از گوشه چشماش جاری شد... نمیتونست احساسات یهویی که بهش حمله ور شده بودن رو کنترل کنه...
دستش رو روی قلبش گذاشت تا خودشو آروم کنه...سرشو برگردوند و نگاهش به گوشی موبایلش افتاد...میخواست به کیونگسو زنگ بزنه...باید باهاش حرف میزد اما توان اینکه گوشی رو بخواد برداره نداشت...
نمیدونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده...دوباره چشماشو روی کاغذ فیکس کرد و اونو جلوی صورتش گرفت و چشماشو بست...
توقع اینکه بتونه بوی پسر دوست داشتنیش رو حس کنه، کوچکترین آرزوی اون لحظه ی چانیول بود...
تو افکار خودش غرق بود که با زنگ خوردن گوشیش با ترس از جاش پرید...دستش رو با تردید جلو برد و نگاهی به شماره نقش بسته روی صفحه انداخت و با دیدن اسم آقای کیم اخماش تو هم رفت...
هم برای اینکه شاید انتظار داشت کیونگسو عزیزش باشه و هم توقع نداشت بعد از مدتی طولانی، آقای کیم بخواد باهاش تماس بگیره...
تماس رو وصل کرد و با صدایی که هنوز از هیجان خوندن نامه کمی میلرزید گفت:
--الو...
صدای همیشه مودب و پرهیجان آقای کیم، لبخند رو روی لب های چانیول نشوند:
~~سلام سرآشپز...
چانیول همونطور که کاغذ تو دستش رو برای بار هزارم چک میکرد، گفت:
--حالت چطوره آشپز اول؟؟...یا شایدم بهتره بگم سرآشپز...درسته؟؟
صدای خنده بلند آقای کیم از پشت خط به گوش چانیول رسید:
~~مقام سرآشپز فقط برازنده شماست...
چانیول خنده مسخره ای کرد و روی تخت دراز کشید و تکه کاغذ رو روی قفسه سینش گذاشت و همونطور که هنوز هم از ذوق کلمات شیرین کیونگسو، قندها کیلو کیلو در دلش آب میشدن، گفت:
--از رستوران چه خبر؟؟همه چی مرتبه؟؟
آقای کیم نفس عمیقی از پشت تلفن کشید که چانیول تونست متوجه عمق ناراحتیش بشه:
~~همه چی ریخته به هم...یه سرآشپز برامون اومده خیلی گند دماغه...نمیتونه از پس کارا بربیاد و دست پختشم مثل شما نیست...
چانیول بی توجه به حرفای آقای کیم، کاغذ رو نوازش و تو ذهنش برای دیدن مجدد کیونگسو لحظه شماری میکرد... بعد از آشنا شدن با پسره ریز نقشش دیگه مسائل مربوط به رستوران و خیلی چیزای دیگه براش بی اهمیت شده بودن...
با مخاطب قرار داده شدن از طرف آقای کیم، دوباره به حالت نشسته در اومد و گفت:
--آره آره حواسم به توئه...داشتی میگفتی...
آقای کیم با حوصله و صبری که چانیول انتظارشو نداشت لب زد:
~~راستش من زنگ زدم که هم حالتون رو بپرسم و هم یه خبری رو بهتون بدم...
چانیول بعد از شنیدن اين جمله با کنجکاوی کاغذ رو کنارش روی تخت گذاشت و گوشاشو تیز کرد..آقای کیم بعد از کمی مکث ادامه داد:
~~سرآشپز من متوجه یه چیزایی شدم که بنظرم خیلی مشکوکه...
چانیول دستشو روی شلوار راحتی آبی رنگش کشید و با کلافگی پرسید:
--چه چیزایی؟؟درست حرف بزن ببینم...
آقای کیم که بعد از لحن عصبی چانیول، هول کرده بود ادامه داد:
~~فکر کنم بدونم مقصر کسی که اون شب تو کیک ،بادوم زمینی ریخته، کیه...
چانیول که حالا ماجرای کاغذ رو کاملا فراموش کرده بود، از روی تخت بلند شد و اینبار آهسته لب زد:
--بگو...گوش میکنم...
آقای کیم سرفه ای کرد و در ادامه لب زد:
~~ پشت تلفن نمیشه...باید ببینمتون...
چانیول همونطور که به طرف کمد لباس میرفت گفت:
--رستوران بیام؟؟
آقای کیم فوری در جواب لب زد:
~~نه...من آدرس رو براتون میفرستم...یه چیزی هست که باید خودتون از نزدیک ببینید...
چانیول هوفی کشید و دستشو به کمر برد و گفت:
--باشه...
وقتی تماس رو قطع کرد گوشیش رو روی تخت انداخت و بعد از تعویض لباساش، تکه کاغذ رو بهمراه گوشیش داخل جیب کاپشنش گذاشت و از خونه بیرون زد...
*********
برای بار چهارم، شماره چانیول رو گرفت اما بازهم بعد از بوق های مکرر و وصل شدن به صندوق صوتی، جوابی نگرفت...
با نگرانی گوشی رو تو جیب شلوارش برگردوند و از روی صندلی بلند شد...
نگاهشو به ساعت دیواری جدیدی که دیوار رستوران رو مزین کرده بود ،انداخت و مضطرب شروع به کندن پوست گوشه لبش کرد...
لویی در حالیکه پشت تلفن در حال آدرس دادن و سر و کله زدن با راننده ای بود که قرار بود فردا براشون یه سری میز و صندلی بیاره و ظاهرا هیچ آشناییتی از اون محله نداشت بود،صحبتشون رو قطع کرد و رو به کیونگسو گفت:
**به جای ماتم گرفتن برو خونش ببین چی شده؟!!
کیونگسو دست از زخمی کردن لبش برداشت و به حرف لویی فکر کرد...واقعا جراتشو داشت که به خونه چانیول بره و سراغش رو بگیره؟؟؟
هنوز هم اتفاقات صبح توی ذهنش شناور بود و از یادآوریش، پروانه ها تو دلش به پرواز در میومدن...
صبح وقتی چشماشو باز کرده بود، خودشو در آغوش گرم و محکم چانیول پیدا کرد... نگاهی به صورت آرومش انداخت و با خودش فکر کرد چانیول وقتی خوابیده از همه وقت ها معصوم تر و دوست داشتنی تر میشه...انگشت اشارش رو روی لب های نیمه بازش کشید و از شنیدن صدای خرو پف ضعیفش، خنده ریزی کرد...
موهای ریخته شده تو پیشانیش رو کنار زد از بوی خوبی که به مشامش خورد، ناخودآگاه چشماشو به آرومی بست و خودشو بیشتر در بغل پسر غرق کرد...
چانیول نفس عمیقی تو خواب کشید و بدن کوچک کیونگسو رو محکمتر گرفت...کیونگسو از این حرکت بانمکش خندید و اجازه داد بیشتر کنار اون پسر قد بلند مرموز آروم بگیره...دیگه شک نداشت که احساسش به چانیول عمیق تر شده و نمیتونه ازش فرار کنه یا خودشو به اون راه بزنه...اون کاملا تو دام سرآشپز خوش تیپش افتاده بود...
با صدای لویی از فکر بیرون اومد و به طرفش برگشت..
**شنیدی چی گفتم چشم درشت؟؟
کیونگسو دستشو لا به لای موهای لختش برد و بی حوصله تر از همیشه گفت:
+نمیدونم لووو... اگه خودش دستش آزاد بشه جواب تلفنامو میده...
لویی با چشمان درشت به حرکات پر استرس کیونگسو نگاه میکرد و تو دلش حرص میخورد...نمیفهمید چرا کیونگسو باید تا این حد نگران پسری بشه که فقط چند ماهه باهاش آشنا شده...
دلشوره عجیبی به دلش افتاده بود و خبرای خوبی به ذهنش نمیرسید... چند وقتی بود که برق عجیبی زمان دیدن چانیول، تو چشمای کیونگسو میدید که ته دلش رو خالی میکرد... اگه اون چیزی که مثل خوره به جونش افتاده بود، واقعیت داشته باشه، باید زود دست به کار میشد...
براش مهم نبود چند بار پس زده بشه...اون کیونگسو رو دوست داشت و میخواست اونو مال خودش کنه....
با زنگ تلفن کیونگسو، چشماش روی پسر کوتاه تر که با بیقراری تماس رو وصل کرد، فیکس شد...
کمی که گذشت، حدس زد که از پشت خط خبرهای خوبی به گوش نمیرسه چون چهره کیونگسو هر لحظه گرفته و گرفته تر میشد...
اما با افتادن تلفن از دست پسر بزرگتر، احساس کرد قلب خودش هم از حرکت ایستاد...
به سرعت خودشو رو به کیونگسو رسوند و شانه هاش رو گرفت و با صدای بلندی که از خودش انتظار نداشت گفت:
**چی شده؟؟؟ کی بود؟؟
کیونگسو مردمک های گشادش رو به لویی گره زد و همونطور که لبهاش میلرزید، با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
+چانیول....
لویی که حالا دلش عملا شور افتاده بود، دستش رو روی شونه های کیونگسو فشار داد و گفت:
**چانیول چی؟؟
کیونگسو با شنیدن اسم پسر قد بلند از زبون بهترین دوستش، پرده اشکی چشماشو پوشوند و بغض سختی گلوش رو گرفت....
لویی مطمئن شد که کیونگسو خبر بدی شنیده که اینجوری شوکه شده...اونو تکون داد و با صدای ملایم تری گفت:
**عزیزم...آروم باش...بهم بگو چی شده...
کیونگسو مثل برق گرفته ها بدون اینکه جواب لویی رو بده، خودشو از بین دستای دوستش آزاد کرد و از رستوران بیرون دوید...
در رو باز کرد و اصلا توجهی به بارون شدیدی که میبارید نداشت...
لویی فوری به خودش اومد و دنبالش دوید...
کیونگسو بی هدف تو خیابان فرعی و پرتردد میدوید و به مردم برخورد میکرد... وقتی به خیابان اصلی رسید،با بیقراری برای ماشین های در حال گذر دست تکون میداد تا سوارش کنن...
لویی با قدم های سریع، خودشو به پسر کوتاه تر رسوند و مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید...چند بار محکم تکونش داد تا به خودش بیاد:
**تو این بارون کجا داری میری؟؟چرا نمیگی چی شده؟؟
کیونگسو چشمای قرمزش رو به لویی دوخت و با هق هقی که از گلوش، قلب لویی رو خراش میداد گفت:
+چانیول...زخمی شده...تو اسکله بازار نوریانگ جینه...من باید کمکش کنم لو ...باید برم...
اینو گفت و میخواست دستشو از میون دستان پر قدرت لویی بیرون بکشه اما زور لویی در اون شرایط ازش بیشتر بود...دستشو قاب صورت رنگ پریده کیونگسو کرد و به آرومی گفت:
**من خودم میبرمت...پیداش میکنیم...نگران نباش...الانم بیا بریم کاپشنت رو بپوش تا سرما نخوردی... بعدش رستوران رو میبندیم و میریم...
کیونگسو اشک چشماشو پاک کرد و به ناچار دنبال لویی به راه افتاد...
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و از فرط وحشت، تمام بدنش به لرزه افتاده بود...فکرهای منفی از همه طرف به ذهنش هجوم میوردن و فقط دلش میخواست زودتر چانیول رو ببینه تا قلبش آروم بشه...صدای بیحالش که از کیونگسو کمک میخواست ،هنوز تو گوشش میپیچید و قلبش رو پاره پاره میکرد...
حسرت لحظاتی رو میخورد که میتونست عشقش رو بهش اعتراف کنه و نتونسته بود...کاش زودتر گاردش رو پایین میورد تا چانیول به عشقش ایمان بیاره...
لویی بعد از بستن درب رستوران ،سوار موتور شد و کیونگسو رو پشت سوار کرد و بسمت اسکله نوریانگ جین به راه افتادن...
باد سردی که میوزید، باعث لرزش بیشتر بدن کیونگسو میشد اما اصلا براش اهمیتی نداشت... فقط میخواست یه بار دیگه چشمای قشنگ و پرانرژی چانیول رو ببینه...
لب هاشو کنار گوش لویی گذاشت و گفت:
+خواهش میکنم تندتر برو لووو...
لویی از حسادت دندوناشو به هم فشار داد اما در شرایطی نبودن که حق اعتراض کردن رو به خودش بده...حال کیونگسو و آروم شدنش براش ارجعیت داشت...دستای کیونگسو رو که بخاطر سرما، سفید شده بودن رو بیشتر به خودش چسبوند و سرعتشو بیشتر کرد...
یک ربع بعد به اسکله رسیدن... لویی نگاهی به آسمون که بیرحمانه میبارید انداخت و گفت:
**حالا کجا پیداش کنیم؟؟
کیونگسو از موتور پیاده شد و درحالیکه دوان دوان ازش دور میشد، با صدای بلندی بهش گفت:
+نمیدونم فقط پیداش کن....
لویی هوفی کشید و بعد از پارک کردن موتورش، از راه مخالف به دنبال چانیول گشت..
کیونگسو با تمام وجودش و با صدای بلند، چانیول رو صدا میکرد و در امتداد اسکله خلوت میدوید...
بارها میخواست به پلیس زنگ بزنه اما چانیول ازش خواهش کرده بود که لازم نیست و فقط خودش بیاد...
کیونگسو بخاطر دویدن های زیاد به نفس نفس افتاد و تمام بدنش بخاطر سرما میلرزید...دوباره احساس کرد الاناست که از نگرانی به گریه بیوفته...
نمیدونست چی کار کنه و به کی زنگ بزنه..
گوشی شکستش رو از جیبش در آورد و شماره چانیول رو گرفت و بعد از بوق خوردن های متوالی، صدای گرفته چانیول به گوشش خورد...
+کجایی چانیول؟؟من رسیدم اسکله اما نمیتونم پیدات کنم...
صدای بدحال چانیول که کمی سرفه میکرد،از پشت خط اومد:
--درست رو به روتم...
کیونگسو با چشمان دو دو زده به مقابلش نگاه کرد و با دیدن حجم مچاله شده ای که گوشه دیوار کز کرده بود، معطل نکرد و با قدم های تند بطرفش دوید...
با دیدن بدن زخمی و خونی چانیول، بی اختیار روی زانوهاش افتاد...باورش نمیشد پسر قد بلندش به این روز افتاده باشه...دستشو جلو برد و صورت زخم خورده اونو قاب گرفت و گفت:
+چی شده؟؟؟چه بلایی سرت اومده؟؟
چانیول تک خنده ضعیفی کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه اما کیونگسو پیش قدم شد و کمکش کرد تا تکیشو به دیوار بده...
دسته موهای خونآلود و گلی چانیول رو از جلوی پیشونیش کنار زد و با دیدن زخم گوشه صورتش که کمی خونریزی داشت، لبشو به دندون گرفت و گفت:
+چرا اینجوری شدی؟؟حرف بزن...
چانیول لبخند تلخی زد و بعد از سرفه های متوالی ،بریده بریده گفت:
--یه کم... یه کم گرد و خاک راه انداختم...
کیونگسو با ناراحتی نگاهی بهش کرد و گفت:
+باید ببرمت بیمارستان...
اینو گفت و میخواست گوشیش رو از جیبش دربیاره و به لویی زنگ بزنه که چانیول دستشو روی دستش گذاشت و گفت:
--بیمارستان نه...من گرسنمه...
کیونگسو با چهره متعجب اونو نگاه کرد...چطور میتونست در این شرايط اینو بگه؟؟الان سلامتیش واجب تر از هر چیزی بود و چانیول حرف از گرسنگی میزد؟!!
کیونگسو بیتوجه به حرف چانیول ،از جاش بلند شد و زیر بغلش رو گرفت و کلافه گفت:
+اول بریم بیمارستان، بعد غذا میخوریم...
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و با توان کمش اونو دوباره کنار خودش نشوند و گفت:
--من الان به غذا احتیاج دارم...
نگاهی به موهای خیس کیونگسو انداخت و در ادامه لب زد:
--و به تو....
کیونگسو احساس گرگرفتگی زیادی روی گونه هاش کرد اما سعی کرد حرف آخرشو نشنیده بگیره...گوشیش رو درآورد و به لویی زنگ زد... چانیول با دیدن گوشی شکستش با چشمان گرد گفت:
--گوشیت چی شده؟؟
کیونگسو شاکی از ندادن آنتن،از جاش بلند شد و گوشیش رو با دستش بالا گرفت و گفت:
+مهم نیست...
چانیول نگاهش به بدن لرزون کیونگسو افتاد و تازه فهمید با تماسی که گرفته چقدر پسرشو ترسونده...دیگه مطمئن بود کیونگسو هم اونو دوست داره...اینو از حالتای مضطرب و نگرانی که داشت فهمیده بود...
با وجود دردی که تو بدنش میپیچید، دستشو به دیوار گرفت و میخواست بلند بشه اما کیونگسو فوری جلو اومد و بازوشو گرفت...چانیول دستشو پیش برد و گوشی رو از دستش گرفت و به چشمای قرمز پسر کوتاه تر خیره شد و گفت:
--داری میلرزی کیونگسو...
کیونگسو دستشو جلو آورد تا موبایلش رو پس بگیره و بی توجه به نگرانی چانیول گفت:
+گوشیمو بده میخوام به لو زنگ بزنم...زودتر باید بریم بیما ...
حرفش با جا گرفتنش تو بغل چانیول قطع شد...
با فرو رفتن مابین بازوان قدرتمند پسر قد بلند، احساس گرم شدن چشماش و قطرات اشکی که روی گونه هاش میریخت، حالش رو دوباره دگرگون کرد...بغضشو قورت داد و کنار گوش چانیول گفت:
+باید بریم بیمارستان...حالت خوب نیست...
چانیول کمی ازش فاصله گرفت و گفت:
--لازم نیست...اگه غذا بخورم حالم خیلی بهتر میشه...
چانیول لبخندی زد و انگشت اشارشو روی لبهای کیونگسو گذاشت و به چشمان مشکی رنگش که پشت شیشه خیس عینک خیلی مشخص نبود، خیره شد و گفت:
--دلم برات تنگ شده بود...
کیونگسو که میدونست گونه هاش قرمز شده،لبشو به دندون گرفت و فوری سرشو پایین انداخت و حرفی نزد...اما میدونست زیر نگاه سوزاننده چانیول نمیتونه خیلی دووم بیاره...
چانیول برای اینکه پسرشو خجالت زده تر ازین نکنه گفت:
--یه نودل فروشی این اطرافه..بریم یه نودل بخوریم...تو این هوا میچسبه...
کیونگسو سرشو بلند کرد و میخواست دوباره شکایت کنه اما وقتی صورت زخمی و خندون چانیول رو دید، چشماشو تو کاسه چرخوند و همونطور که بهش کمک میکرد تا راه بره، با لحن دستوری گفت:
+بریم اما بعدش باید اجازه بدی زخماتو ببندم...
چانیول سرشو کج کرد و نگاهی به پسر سرتق کنارش انداخت و گفت:
--باشه قبوله....
کیونگسو دست چانیول رو روی شونه هاش انداخت و زیر بارون بطرف مغازه ای که چانیول گفت به راه افتادن...هنوز چند قدم راه نرفتن که صدای لویی از پشت سر به گوششون رسید...
کیونگسو چشماشو به هم فشار داد و با ترس رو به چانیول گفت:
+لووو خیلی نگرانت شده...خودت باید جوابشو بدی...
چانیول پوزخندی زد و در جواب گفت:
--نگران نباش چشم درشت!!!
کیونگسو از لحن بیانش، ناخودآگاه لبخند شیرینی روی لب هاش نشست...
وقتی لویی بهشون رسید، با چشمانی که دودو میزد نگاهی به صورت آش و لاشش انداخت و همونطور که از طرف مخالف، زیر بغلش رو میگرفت، گفت:
**چه بلایی سر خودت اوردی؟؟
چانیول هوفی کشید و درحالیکه از درد صورتش رو جمع کرده بود گفت:
--داستانش طولانیه...
کیونگسو عینکش رو روی چشماش پایین آورد تا رو به روش رو بهتر ببینه و رو به لویی گفت:
+ تو داخل جعبه موتورت، هنوز جعبه کمک های اولیه داری؟
لویی سرشو به تایید تکون داد اما با تردیدی که تو صداش موج میزد، گفت:
**آره...اما فکر کنم باید ببریمش درمونگاه...
کیونگسو آهی از روی تاسف کشید و با حرص زیادی بهش گفت:
+بهش گفتم اما قبول نمیکنه...خودم باید زخماشو ببندم چون خونریزی داره...
لویی بدون حرف اضافه ای که بحث جدید رو راه بندازه، به کمک کیونگسو، چانیول رو به یک مغازه نودل فروشی نه چندان بزرگی که در گوشه اسکله جا خوش کرده بود، بردن...
با ورودشون، هرم هوای گرم، گونه های یخ زده چانیول رو نوازش کرد...مغازه بزرگی نبود اما چانیول هر زمان که میخواست اینجا خرید کنه، این مغازه رو برای غذا خوردن انتخاب میکرد...
خوشبختانه در اون ساعت به جز خودشون مشتری دیگه ای اونجا نبود و چانیول با اشاره به میز چوبی گردی که گوشه رستوران کنار شیشه بارون زده قرار داشت، با کمک کیونگسو بسمتش رفت...
وقتی چانیول پشت میز نشست، کیونگسو فورا بطرف فروشنده رفت تا سه تا ظرف نودل سفارش بده...لویی هم بیرون بود تا از موتورش جعبه کمک های اولیه رو براشون بیاره...
چانیول با دیدن کارهای فرز کیونگسو و سریع حرف زدن هاش و نگاه های گاه و بیگاهی که برای چک کردن وضعیت چانیول بهش مینداخت، لبخندی روی لبش نقش بست و با خستگی تکیشو روی صندلی داد...
از یادآوری چند ساعت پیش که بین یک گروه گانگستری گیر افتاده بود و داشت کتک میخورد چشماشو ناخودآگاه بست...خودش میدونست با قرار دادن خودش تو اون موقعیت خطرناک، ریسک بزرگی کرده و ممکن بود اتفاقی بیوفته که هیچ جوری امکان جبرانش وجود نداشته باشه...
با صدای مضطرب کیونگسو چشماشو فوری باز کرد و بهش لبخند زد تا پسر ریزنقش رو بیشتر از این نترسونه...
کیونگسو روی صندلی کنار چانیول نشست و گفت:
+غذا رو سفارش دادم....چند دقیقه دیگه آماده میشه...
خودشو جلو کشید و با نگرانی، دستشو روی شونه پسر گذاشت و در ادامه لب زد:
+ببین چی کار میکنی با خودت!!!
چانیول نیشخند بانمکی بهش زد و گفت:
--منو که میشناسی...همونقدر غیر قابل پیش بینی هستم!!!
کیونگسو هوفی کشید و با حرص گفت:
+همش بلدی آدمو دلواپس کنی!!!
چانیول اشاره ای به پنجره خیس کرد و با خوشحالی گفت:
--بارون قشنگی میاد...
کیونگسو عینکش رو از صورتش برداشت و درحالیکه مشغول تمیز کردنشون شد گفت:
+همیشه راه رفتن زیر بارون رو دوست داشتم...
چانیول بطرف کیونگسو برگشت و دستشو روی انگشتان کشیدش گذاشت و با من من گفت:
--من...من باید یه چیزی بهت بگم کیونگسو...
حرفش با اومدن بی موقع لویی،نصفه موند... کیونگسو دوباره عینکش رو به چشمش زد و از روی صندلی بلند شد و جعبه رو از دستش گرفت و دوباره روی صندلی مقابل چانیول نشست...
در جعبه رو باز کرد و به لویی گفت که بشینه...
لویی به تبعیت از کیونگسو، روی صندلی نشست و رو به چانیول، با شوخ طبعی همیشگیش گفت:
--چشم درشت منو حسابی ترسوندی سرآشپز!!!
چانیول بجای جواب دادن، نگاه مهربونش رو به کیونگسو که مشغول باز کردن در بتادین بود، دوخت و حرفی نزد...لویی از همون نگاه گرم میتونست بفهمه چانیول تو قلبش چی میگذره...هر لحظه که اون دو تا رو کنار هم میدید، نگرانی تو دلش بیشتر میشد و نمیتونست چطوری باید آتش قلبش رو خاموش کنه....
کیونگسو بیخبر از همه جا و با نگرانی، پنبه رو به بتادین آغشته کرد و روی زخم گوشه سر چانیول گذاشت... بخاطر سوزشی که پنبه با زخم باز چانیول داشت،صورتش تو هم رفت و سرشو عقب کشید اما با قرار گرفتن دست ظریف کیونگسو پشت گردنش و جلو کشیدنش، ناخودآگاه حس مور مور شدن بهش دست داد...حالا نمیدونست بخاطر برخورد دستان سرد کیونگسو بود یا بخاطر تماسی که با پوستش ایجاد شد!! کیونگسو صندلیش رو جلو کشید تا دید بهتری داشته باشه و کارشو خوب و درست انجام بده...
لویی که از دیدن اونهمه نزدیکی دلش آشوب شده بود، با صدای زنگ موبایلش از جا پرید...با دیدن شماره خاله هان، هوفی کشید و گفت:
**خاله هانه...باید جواب بدم...
اینو گفت و بدون اینکه منتظر عکس العملی از طرف چانیول و کیونگسو بمونه از مغازه بیرون رفت...
چانیول نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت:
--چش بود؟؟
کیونگسو که چشمش روی زخم نه چندان عمیق چانیول فیکس بود، طلبکارانه گفت:
+همش تقصیر جنابعالیه!!
وقتی چشمان گرد و نگاه گیج پسر زخمی مقابلش رو دید، نفس عمیقی کشید و در ادامه گفت:
+وقتی بهم زنگ زدی و گفتی بیام اسکله، از شنیدن صدای بدحالت، شوکه شدم...نمیدونستم دارم چی کار میکنم...همش میگفتم چه بلایی سرت اومده...اگه لویی نبود و منو از شوک در نمیومد...
ادامه حرفش رو خورد و بزاقشو قورت داد و دوباره روی ضدعفونی کردن زخم تمرکز کرد...
چانیول بغض تو گلوش رو حس کرد و قلبش به درد آورد... نگاهشو از پسر زیباش، به صاحب مغازه که گوشه صندوق چرت میزد انداخت و وقتی دید کسی حواسش به اون دوتا نیست، کمی خودشو جلو کشید و همونطور که دستاشو پشت شونه پسر محکم میکرد، لب زخمیش رو آروم روی لب های قلبیش گذاشت...
کیونگسو از این حرکت ناگهانی چانیول، دستش رو زخمش خشک شد... هنوز نمیتونست آنالیز کنه که چه اتفاقی در شرف وقوعه...شاید باور اینکه پارک چانیول سرآشپز بزرگ داره کیونگسو رو میبوسه،زیادی دور از ذهنش بود!!
چانیول که با ملایمت دستشو پشتش گذاشته بود ، اونو به خودش نزدیکتر کرد و به آرومی لبهاشو حرکت داد....کیونگسو با این حرکت، چشماش بسته شد و و پنبه خونی از دستش به زمین افتاد...
یک دستش ناخودآگاه پشت گردن چانیول چفت شد و انگشتان ظریف دست دیگرش، لا به لای موهای پسر قدبلند فرو رفت...
چانیول مک های آرومی به لب های درشتش زد و دستاش با حوصله پشت کیونگسو میچرخیدن...به نسبت به دفعه قبل، اینبار جرات چانیول در بوسیدن بیشتر بود...با هر فشاری که به اون لبهای پفی دار و سرخ میورد کیونگسو بدون اینکه حواسش باشه سرشو نزدیکتر میکرد...چانیول از این اشتیاق کودکانه ای که کیونگسو از خودش نشون میداد چشماش برق زد و دلش میخواست این بوسه تا ابد ادامه داشته باشه...
دست آخر کمبود اکسیژن، باعث شد لب هاشون از هم فاصله بگیره... چانیول همونطور که پیشونیش رو به پیشونی کیونگسو تکیه میداد، دستشو به گونه نرم پسر رو به روش گذاشت و با صدایی که در حد زمزمه بود گفت:
--معذرت میخوام نگرانت کردم...
کیونگسو که کماکان نفس نفس میزد ،فقط تونست سرشو به نشونه قبول عذرخواهیش، تکون بده ... چانیول کمی فاصله گرفت و سرشو کج کرد و لکه خون رو از گوشه لب کیونگسو با انگشت شصتش پاک کرد و گفت:
--لبت خونی شد...
کیونگسو در جوابش خندید و گفت:
+مهم نیست...
چانیول موهای خیسش رو کنار زد و با همون تن صدای پایینش گفت:
--بنظرت الان خیلی دیره که بهت بگم دوستت دارم؟؟
کیونگسو بعد از شنیدن اين حرف، نتونست جلوی خندشو بگیره و آروم لب زد:
+فکر کنم جوابتو تو کاغذی که صبح برات گذاشته بودم دادم...
چانیول نیشگونی از بینیش گرفت و همونطور که انعکاس خودشو تو شیشه عینک کیونگسو که حالا تمیز روی چشمانش خودنمایی میکرد،میدید گفت:
--تو ناقلا منو فریب دادی!!!
کیونگسو لبخند دندون نمایی تحویلش داد و میخواست جوابش رو بده که با اومدن لویی، هر دوشون دستپاچه از هم فاصله گرفتن...کیونگسو گاز استریلی از جعبه کمک های اولیه در آورد و اونو باز کرد و اونو روی زخم چانیول گذاشت و گفت:
+این....اینو نگه دار لطفا...
چانیول از هول شدن با نمکش ،لبخند محوی زد و به تبعیت ازش دستشو روی گاز استریل گذاشت...
لویی کاملا جدی روی صندلی نشست و به کیونگسو گفت:
**چشم درشت، من یه کاری برام پیش اومده و باید برم...
کیونگسو با تعجب به سمتش برگشت و گفت:
+چی شده؟؟خاله هان حالش خوبه؟؟
لویی با سر تایید کرد و برای اینکه نگرانشون نکنه گفت:
**اوهوم...نگران نباش...فقط مشکلی نداری اگه بخوای..
چانیول اینبار به جای کیونگسو جواب داد:
--مشکلی نداریم لویی...خیلی بابت کمکت ممنونم
کیونگسو هم به دنبالش لبخند شیرینی تحویلش داد و گفت:
+ازت ممنونم لووو
لویی خنده سرسری کرد و بعد از خداحافظی از اون مغازه جهنمی بیرون اومد...
با پاهای لرزون بطرف موتورش حرکت کرد...هنوز از یادآوری صحنه چند لحظه قبل که چانیول با اشتیاق کیونگسو رو میبوسید، احساس میکرد قلبش آتیش گرفته...اون به چانیول باخته بود ...اونم کسی رو که با تمام وجود از بچگی دوستش داشت و عاشقش بود....
نمیتونست دست رو دست بذاره و باید کاری میکرد حتی اگه به قیمت از بین رفتن رابطه دوستیش با چانیول تموم میشد...
******
با احتیاط و به کمک کیونگسو، وارد واحد گرمش شد... از حس فضای مطبوع اونجا نفس عمیقی کشید و لبخند عمیقی زد و به پسر کناریش گفت:
--هیچ جا خونه آدم نمیشه!!
کیونگسو هم لبخندی تحویلش داد و همونطور که اونو بسمت اتاق راهنمایی میکرد، گفت:
+الان میریم تو اتاق تا دراز بکشی...منم برات یه مسکن میارم برای دردت بخوری...
داخل اتاق خواب شدن و کیونگسو اونو به آهستگی روی تخت نشوند...میخواست از اتاق بیرون بره که دست چانیول دور مچش پیچیده شد و با صدای مردونه ای که کیونگسو عاشقش بود گفت:
--مسکن من اینجا جلوم وایساده...احتیاجی به دارو ندارم...
کیونگسو با شنیدن این حرف از خجالت روشو برگردوند اما لبخندش از نگاه تیزبین چانیول پنهان نموند...چانیول با مهربونی پشت دستشو با شصتش نوازش کرد و ادامه داد:
--کلی باهات حرف دارم کیونگسو...بخاطر همین احتیاج دارم به اندازه کافی هوشیار باشم!!
کیونگسو که دید حریف زبون چانیول نمیشه و برای هر پا پس کشیدنی دیره، کنارش روی تخت نرم اتاق خواب جای گرفت...
چانیول نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بهش نگاه کنه، پرسید:
--خواستی بدونی چه بلایی سرم اومده؟
کیونگسو با کنجکاوی سرشو چرخوند و به چهره بیتفاوت چانیول نگاه کرد و منتظر توضیحش موند..
چانیول دستشو روی شلوار خاکیش کشید و شروع کرد:
--امروز صبح آشپز اول بهم زنگ زد...
وقتی چشمان گرد کیونگسو رو دید لبخندی زد و ادامه داد:
--بهم گفت میدونه کی باعث شده بچه پسر سفیر مسموم بشه...
کیونگسو کاملا به سمتش خم شد و فوری به حرف اومد:
+کی؟؟؟کار کی بوده؟؟؟
چانیول بی توجه به حس کنجکاوی که پسر کناریش رو داشت میکشت، کمی به سمتش چرخید و با جدیت گفت:
--حرفایی که بهت میزنم باید همینجا دفن بشه کیونگسو...
کیونگسو از شنیدن اين حرف کمی به خودش لرزید ولی بلاخره بعد از مدتی مکث، سرشو به تایید تکون داد...چانیول صداشو صاف کرد و گفت:
--آقای کیم یه آدرس برام فرستاد و منم بلافاصله راه افتادم...اینقدر کنجکاو بودم که فراموش کردم بهت بگم که باهام بیای..
چانیول سعی کرد کاپشن خونیش رو از تنش در بیاره اما از شدت درد، صورتش مثل کاغذ مچاله شد...کیونگسو فورا به کمکش رفت تا کاپشنش رو دربیاره...چانیول در حالیکه مشغول بیرون آوردن آستین لباس بود، ادامه داد:
--وقتی رسیدم اسکله ، آقای کیم زودتر اونجا رسیده بود و بهم گفت میخواد یه چیز خیلی مهم رو بهم نشون بده...
کیونگسو کاپشنشو روی تخت و در کنارشون گذاشت و گفت:
+خب...
چانیول از شدت اشتیاق و علاقه ی پسر کوتاهتر غرق لذت شد و گفت:
--اونجایی که ما رفته بودیم یه سوله بزرگ تو اسکله بندر نوریانگ جین بود...پاتوق یکی از بزرگترین دلال های مواد غذایی... حالا حدس بزن کی از اونجا بیرون اومد؟؟
کیونگسو عینکشو روی بینیش تنظیم کرد، و مشتاق تر از همیشه گفت:
+کی؟؟؟
چانیول پوزخند مسخره ای زد و گفت:
--آقای یونگ!!!
کیونگسو که بیشتر ازین نمیتونست جلوی تعجبش رو بگیره، با دهان باز چانیول رو نگاه کرد و گفت:
+چی؟؟؟؟
چانیول موهای خوش فرم پسر رو به هم ریخت و گفت:
--درست شنیدی...منم مثل تو شوکه شدم که چرا باید اون کار رو کرده باشه...آقای کیم بهم گفت که تو ماجرای مسموم کردن بچه پسر سفیر، یونگ تنها نبوده و حتما باید یکی پشت این هدف بوده باشه...
کیونگسو با همون چشمای درشت نگاهش کرد و گفت:
+خب بوده؟؟؟
چانیول سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
--پس فکر کردی کی این بلا رو سرم اورده؟؟؟
کیونگسو کلافه از توضیحات نصفه و نیمه چانیول اخماش تو هم رفت و گفت:
+درست توضیح بده چانیول!!!
چانیول با ناراحتی لب زد:
--ما یونگ رو گیر انداختیم و بعد از یه دعوای حسابی که باهاش کردیم بلاخره اعتراف کرد که اون کار رو انجام داده چون یکی بهش دستور داده بوده...انگار میخواسته یه زهرچشمی از پسر سفیر بگیره...
با دست سالمش کتف دردناکش رو ماساژ داد و گفت:
--ظاهرا یونگ یه بدهی بزرگ به یکی از نزول خورای سئول داشته و پیشنهادی هم که از طرف اون شخص ناشناس، بابت مسموم کردن اون بچه بیگناه بهش شده، اونقدر وسوسه انگیز بوده که بخواد زندگیش رو از این رو به اون رو کنه و بدهی هاشو بده...از یه طرف دیگه با دلال مواد غذایی کار کردن هم باعث شد زودتر توسط ما گیر بیوفته.
کیونگسو با نگاه گیجی به زخم های صورتش اشاره کرد و گفت:
+خب چطوری این بلا سرت اومده؟؟
چانیول خندید و گفت:
--دقیقا وسط صحبت هامون، یه دسته گانگستر که افراد اون نزول خوره بودن برای گرفتن ادامه بدهی اومدن سراغش و خب....میدونی ما هم به یونگ کمک کردیم چون دلاله همون موقع فرار کرد!!!
کیونگسو با عصبانیت به چانیول گفت:
+چرا کمکش کردی؟؟؟ مگه اون کسی نیست که تو رو به خاک سیاه نشوند و باعث اخراجت از رستوران شد؟؟
چانیول در نهایت صبوری به پسر عصبی و نگرانش نگاه کرد و گفت:
--یونگ به اندازه کافی تو دردسر افتاده کیونگسو...این گنگسترهایی که برای بردنش اومده بودن واقعا خطرناک بودن... در ضمن من به زنده اون پسره بیشتر احتیاج دارم تا بتونم خودمو تبرئه کنم!!!
کیونگسو لب هاشو تو دهانش برد و بعد از کمی سکوت با کنجکاوی پرسید:
+خب الان کجاست؟؟
چانیول لبخند پهنی بهش زد و گفت:
--اونم مثل من خیلی کتک خورد...آقای کیم بردش بیمارستان...من حالم به نسبت بهتر بود و بخاطر همین به آشپز اول گفتم به تو زنگ میزنم تا بیای پیشم...
چانیول اینو گفت و دستشو روی دستای قلاب شده کیونگسو گذاشت و گفت:
--میدونی...آقای کیم یه جورایی میدونه بین ما چه خبره!!!
کیونگسو برای اینکه اذیتش کنه، دستاشو ازش بیرون کشید و گفت:
+مگه بین ما چه خبره؟؟
چانیول نیشخند با نمکی زد و نگاهشو تو اتاق چرخوند و با حسرت بی سابقه ای گفت:
--آهههه...من دارم از درد میمیرم و تو اذیتم میکنی....
اینو گفت و از روی تخت بلند شد و کیونگسو بلافاصله کنارش ایستاد و بازوشو گرفت و گفت:
+کجا میری؟؟؟
چانیول نگاهی به پسر کوتاه قد انداخت و به بیرون اشاره کرد و گفت:
--میرم دوش بگیرم...تمام بدنم کوفتس...
کیونگسو بازوشو کمی کشید و دوباره اونو روی لبه تخت نشوند و با چهره پوکر فیسی گفت:
+زخماتو تازه بستم..نباید امشب بهشون آب بزنی!!!
کیونگسو هوفی کشید و پتو رو از زیرش کنار کشید و بعد چانیول رو روی تخت خوابوند و گفت:
+امشب رو با بدن کوفته بخواب تا فردا سرحال بشی...
اینو گفت و بعد از لبخندی که بهش تحویل داد گفت:
+من بیرونم...اگه کاری داشتی...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و نیم خیز شد و با یه حرکت ،مچ دست کیونگسو رو کشید و اونو روی تخت انداخت و طلبکارانه گفت:
--فکر نمیکنی برای فرار کردن یه کم دیره؟؟
کیونگسو چشماشو گرد کرد و با ناباوری گفت:
+کی گفته من فرار میکنم؟؟
چانیول بدن کوچک کیونگسو که روش افتاده بود رو بالا کشید و در حالیکه جای اونو در طرف مخالفش درست میکرد، گفت:
--تو قرار بود یه توضیح بابت ماجرای صبح بهم بدی!!!
کیونگسو بعد از قرار گرفتن کنار چانیول، با یادآوری حرفش، دوباره احساس کرد گونه هاش آتش گرفتن...آب دهانش رو قورت داد و بیخیال گفت:
+بذارش برای فردا... فعلا استراحت کن...
چانیول چشماشو ریز کرد و دستشو دور کمر کیونگسو انداخت و اونو به خودش کمی نزدیک کرد و گفت:
--الان برام تعریف کن...
کیونگسو صداشو صاف و از هر گونه ارتباط چشمی با چانیول دوری میکرد ...از خجالت مدام روی تخت وول میخورد و خودشو عقب میکشید تا مبادا بدن داغش با چانیول کوچکترین برخوردی داشته باشه...چانیول از این کارای با نمکش به خنده افتاد و به شوخی گفت:
--دیشب با وجود اینکه تظاهر به خواب میکردی اینقدر تکون نمیخوردی!!!
کیونگسو بیشتر خجالت کشید و سرشو پایین انداخت...چانیول دستاش رو روی گونه لطیف کیونگسو کشید و با وجود اینکه چشماشو نمیدید، تصمیم گرفت بیشتر پسرشو معذب نکنه...با لحن ملایمی گفت:
--وقتی تو کاغذ برام نوشتی ،اون مسکنی که دیشب خوردی ،خیلی هم تاثیرش زیاد نبوده، مطمئن شدم دیشب بیدار بودی...
کیونگسو بدون اینکه سرشو بیاره بالا، به پیراهن بافت سبزرنگ چانیول خیره شد...چانیول بدون اینکه خودشو نزدیکتر کنه از فاصله کمی که باهاش داشت، ادامه داد:
--درست میگم؟؟؟
کیونگسو باز هم بیحرکت و در سکوت، فقط بالا و پایین شدن قفسه سینه چانیول رو میدید...هیچ جوابی براش نداشت و حتی نمیدونست در این مواقع چطوری باید عکس العمل نشون بده!!
چانیول که کمی ناامید شده بود ،آهی کشید و گفت:
--جوابمو نمیدی؟؟
برخلاف تصورش،سکوت کیونگسو خیلی طولانی نشد و پسر ظریفش، بدون اینکه سرشو بالا بیاره ، با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
+درسته...اون شب من ... من خواب نبودم...
چانیول با شنیدن این حرف، نوری تو قلبش روشن شد و چشماش برق زد...به خودش جرات داد و دستشو روی بازوی لاغر پسر کنارش گذاشت و پرسید:
--کیونگسو...تو هم همین حسی که من دارم و داری؟؟
کیونگسو دستاش رو که از شدت استرس عرق کرده بود رو به شلوارش کشید و زمزمه کرد:
+فکر کنم...
چانیول بیطاقت دستشو زیر چونش پسر گذاشت و اونو به آرومی بالا آورد و گفت:
--احساست رو درک میکنم...میدونم بیرون اومدن از دنیایی که برای خودت ساختی یه تغییر خیلی بزرگه..
چانیول موهای پسر رو رو به بالا نوازش کرد و ادامه داد:
--حالا که میدونم تو هم حس مشترک من رو داری، هر دومون میدونیم دقیقا کجا وایسادیم و چی میخوایم...
کیونگسو با تردید سرشو به تایید تکون داد..
مشخص بود که از اون وضعیتی که توش گیر افتاده، معذب شده... چانیول اینو از تپش بی امان قلبش فهمیده بود...
چانیول سرشو جلو آورد و بوسه ای به پیشونیش زد و با ملایمت زمزمه کرد:
--من بدون اجازه تو هیچ کاری نمیکنم...خیالت راحت باشه...آروم آروم پیش میریم باشه؟؟
کیونگسو از اونهمه مهربونی که چانیول بهش پیشکش کرد، اشک تو چشماش حلقه زد... میدونست اگه جوابی برای این احساسات زیبای چانیول نده قطعا بعدش پشیمون میشه،پس خودشو جلو کشید و سرشو به سینه پهن چانیول تکیه داد...نفس عمیقی کشید و اجازه داد از این عشق جدید و زیبا سرشار بشه...کم کم حس کرد دستای پر قدرت چانیول دورش کشیده شدن و اونو بیشتر تو آغوشش فرو برد...
کیونگسو اون شب دوباره گارد هاشو ساخت اما اینبار ، چانیول در ساختن اون گاردها، بهش کمک کرد...کسی که همون شب به خودش قول داد که از پسر دوست داشتنیش مراقبت کنه تا هیچکس نتونه بهش آسیبی بزنه...چانیول درحالیکه پشت کیونگسو رو نوازش میکرد گفت:
--رستورانمون خوشگل شده؟؟
کیونگسو سرشو بالا برد و لبخند پهنی زد و گفت:
+اوهوم... فردا میبرمت تا ببینی...
ناگهان چشماش رنگ غم گرفت و گفت:
+وقتی آقای جهوا بفهمه که تو مقصر نبودی دوباره تو رو برمیگردونه؟؟
چانیول تو چشمای نگران پسر خیره شد و گفت:
--احتمالا...
کیونگسو لب هاشو آویزون کرد و با ناراحتی پرسید:
+خب...تو میخوای برگردی؟؟؟
چانیول خنده بلندی کرد و عینک رو از چشمان پسر مضطربش برداشت و روی میز کنازتخت گذاشت و گفت:
--من بدون تو هیچ جا نمیرم...کجا برم بهتر از رستوران خودمون؟؟؟
کیونگسو لبخندی زد و از خجالت سرشو پایین انداخت...چانیول دوباره پسر رو تو آغوشش اسیر کرد و نفس عمیقی کشید و با کنجکاوی پرسید:
--میگم حالا که با هم تو رابطه ایم، منو چی صدا میکنی؟؟
کیونگسو مشت نه چندان ضعیفی به بازوی چانیول کوبید و بهش توپید:
+یا یا یا...معلومه چی داری میگی؟؟؟رابطه کدومه؟؟بعدشم چی باید صدات کنم مثلا؟؟؟
چانیول دوباره خندید و بعد از کمی فکر، به شوخی گفت:
--مثلا....خوش تیپ ترین دوست پسر دنیا...یا شایدم...
+زرافه دراز!!!در ضمن ما هنوز دوست پسر نشدیم...
کیونگسو با تمسخر اینو گفت و پشتشو به چانیول کرد و شب بخیر گفت...در حقیقت کیونگسو از شنیدن کلمه دوست پسر، قلبش ناخودآگاه به تپش شدیدی افتاده بود اما هنوز برای بیان خیلی احساسات خیلی خصوصی، زود بود...باید به هم زمان میدادن و همدیگه رو بهتر و بیشتر میشناختن...کیونگسو خیلی حرف داشت که در مورد زندگی و خونوادش، به چانیول بزنه ...
چانیول خنده ریزی کرد و چشماشو بست و گفت:
--باشه بابا..زرافه دراز هم خوبه...به اون مرحله هم میرسیم...
کیونگسو که پشتش به چانیول بود، لبخند عمیقی زد و چشماشو بست و چند دقیقه بعد در امن ترین آغوشی که میشناخت غرق خواب شد...
چانیول با منظم شدن نفس های کیونگسو،متوجه شد که پسر تو بغلش خوابش برده...لبخند پهنی زد و لاله گوشش رو با ملایمت بوسید و گفت:
--خوب بخوابی عزیزم...
ESTÁS LEYENDO
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...