part 17

91 30 6
                                    

برای هزارمین بار عرض آشپزخونه رو طی کرد و با حالت عصبی گوشه ناخنش رو جوید..
لویی نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
~~خسته نشدی از بس راه رفتی؟؟بیا یه دقیقه بشین...
کیونگسو کلافه سرشو تکون داد و بسمت لویی رفت و کنارش نشست...درحالیکه دوباره گوشه ناخنش رو میجوید ، پای راستش رو هم به حالت عصبی تکون داد...لویی که نگران این رفتارهای کیونگسو بود، دستشو گرفت و معترض گفت:
~~ دوباره این عادتتو شروع کردی؟؟
کیونگسو هوفی کشید و دستشو از دهانش دراورد و مستاصل گفت:
+نگرانم لوووو...الان دوساعته که هیچ خبری ازشون نشده!!!
لویی سرشو تکون داد و برای اینکه بهش دلداری بده دستشو پشتش کشید و گفت:
~~نگران نباش کیونگسو...
کیونگسو سرشو بطرفش چرخوند و با اضطراب زیادی لب زد:
+باید برم پیش خاله...
اینو گفت و از جاش بلند شد و به طرف درب خروجی آشپزخونه حرکت کرد...
لویی بطرف کیونگسو دوید و دستشو گرفت و گفت:
~~ده دقیقه پیش پایین بودی پسر...خاله گفت رییس هنوز خبری نداده بهش...
کیونگسو با ناتوانی که در صورتش فریاد میزد گفت:
+چانیول کار بدی نکرده!!!نمیدونم چرا اینجوری شد یه دفعه!!!
نگاهی به آشپزخونه ای که در حال انفجار بود انداخت..
بعد از اینکه چانیول رو بردن، جهوا به همه افراد آشپزخونه دستور داده بود به خونه هاشون برگردن..
اما کیونگسو با اصرار تونسته بود خاله هان رو قانع کنه که بمونه...چطور میتونست برگرده خونه درحالیکه نمیدونست چانیول الان کجاست و چه بلایی سرش اومده!!؟؟
دستشو از میون دست لویی خارج کرد و با ناامیدی بسمت سکوهایی که پر از ظرف های کثیف بود رفت و مشغول جمع کردن اونها از روی پیشخوان شد...
لویی که با نگرانی به این رفتارهاش نگاه میکرد و گفت:
~~چی کار داری میکنی؟
کیونگسو درحالیکه تند تند بشقاب ها رو جمع میکرد گفت:
+دارم آشپزخونه رو مرتب میکنم...معلوم نیست؟؟
لویی حرف دیگه ای نزد و با قدم های آهسته به طرف گازها رفت و قابلمه های باقیمونده رو جمع کرد...
میدونست دوستش با کار کردن راحت تره و اینجوری آرامش بیشتری داره...
کیونگسو بشقاب های کثیف رو به اتاق گوشه آشپزخونه که زمانی جایگاه خودش برای ظرف شستن بود، برد و بدون اینکه دستکش بپوشه،مشغول شستن شد...لویی هم بیکار نموند و بلافاصله دستمال پارچه ای برداشت تا پیشخوان رو تمیز کنه...
بعد ازاینکه کارش تموم شد، سری دوم ظرف رو برای کیونگسو برد و وقتی دستاش رو دید که بدون دستکش هستن با لحن سرزنش باری گفت:
~~معلومه داری چی کار میکنی؟؟
کیونگسو بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
+دارم ظرف میشورم!!
لویی به دستکش های خشک آویزان شده اشاره کرد و همونطور که برشون میداشت،اونارو بسمتش گرفت و گفت:
~~اینجوری پوست دستات صدمه میخورن...زودباش دستت کن..
کیونگسو قابلمه ها رو تو سینک پر از کف انداخت و گفت:
+بجای این حرفا بیا این بشقاب ها رو ببر بیرون تا جلوی دستم باز بشه...بعدشم من خوبم... هیشکی با یه بار ظرف شستن بدون دستکش نمرده!!
لویی هوفی کشید و غرغرکنان بشقاب ها رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت...
کیونگسو با نهایت توانش قابلمه ها رو میسابید تا تمیز بشن...باید کار میکرد چون اگه یه گوشه مینشست از اینهمه فکر و خیال ممکن بود دیوونه بشه...
نیم ساعت بعد همونطور که دستاشو خشک میکرد از اتاق بیرون اومد...نگاهی به آشپزخانه تمیز انداخت و لویی رو دید که طی به دست مشغول شستن کف آشپزخونه هست...میخواست جلو بره و بابت تند حرف زدنش معذرت خواهی کنه که با صدای آسانسور خیلی غیر ارادی به طرف بیرون آشپزخانه دوید...
صدای بلند جهوا رو که شنید زانوهاش سست شد...پس برگشته بودن...آرزو میکرد که چانیول هم باهاشون باشه...وقتی در انتهای راهرو قامت رییس جهوا و چانیول دیده شد،کیونگسو ناخودآگاه ایستاد...
رییس با قدم های تند و چهره قرمز و برافروخته بسمت اتاقش حرکت کرد و درشو باز کرد و وارد شد...کیونگسو چشمان منتظرشو به چانیول که کماکان سرش پایین بود، داد و با صدای ضعیفی اونو مخاطب قرار داد:
+سر....سرآشپز؟؟
همین یک کلمه کافی بود تا چانیول سرشو بالا بیاره و کیونگسو که در فاصله نه چندان دور ازش ایستاده بود رو ببینه...لبخند کمرنگی گوشه لبهاش ظاهر شد و همین اجازه داد تا کیونگسو با قدم های سریع بطرفش بره...
رو به روش ایستاد و دستاشو روی شانه های پهنش گذاشت و گفت:
+حالت خوبه؟؟
چانیول سرشو پایین تر انداخت و این کیونگسو رو بیشتر نگران کرد ..
با دستانش اونو تکون داد و با صدای بلندتری گفت :
+با توام چانیول...حالت خوب نیست؟؟
چانیول این بار سرشو بالا آورد و همون لبخند مهربون همیشگیشو پیشکش کیونگسو کرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
--خوبم...
کیونگسو که کمی خیالش راحت شده بود، تازه سوالاتش در مورد اتفاقات شب یادش اومد و پشت سر هم شروع به پرسیدن کرد:
+چی شد یهو؟؟؟چرا بچه پسر سفیر حالش بد‌شد؟؟؟
لووو میگفت تو کیکی که بادوم زمینی ریختیم به اون حساسیت داشته...
چانیول که متوجه نگرانی پسر کوتاه تر شد، همونطور که لبخند به لبش بود گفت:
--الان نه کیونگسو...خیلی خستم...
چانیول بطرف اتاقش رفت و همونطور که اونو باز میکرد گفت:
--باشه برای بعد
اینو گفت و کیونگسو رو با یه عالمه سوال بدون جواب تنها گذاشت...
کیونگسو پشت در اتاق ایستاد اما جرات در زدن رو نداشت...نمیخواست چانیول رو اذیت کنه ولی از طرف دیگه دوست نداشت اونو در این شرایط تنها بذاره...
صدای خاموش کردن چراغ ‌آشپزخونه رو که شنید فهمید لویی کارش تموم شده...با ناراحتی بطرفش برگشت.
لویی که چهره ناراحت و ناامیدش رو دید گفت:
~~چیزی نگفت بهت؟؟
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد و به سمت رختکن حرکت کرد...لباس هاشو در سکوت پوشید و بهمراه لویی از اتاق بیرون اومدن...نزدیک آسانسور که شدن لویی دکمه رو زد و منتظر رسیدم آسانسور شد...
اما کیونگسو نتونست طاقت بیاره و گفت:
+نمیتونم باهات بیام....
لویی متعجب بهش نگاه کرد و گفت:
~~چی؟؟
کیونگسو رو به لویی گفت:
+تو بدون من برو خونه...
لویی همونطور که از رفتار یهوییش شوکه شده بود، فقط تونست سرشو تکون بده...کیونگسو بسمت اتاق چانیول دوید و لویی متعجب رو تنها گذاشت...
وقتی دوباره جلوی در اتاق رسید، در زد اما جوابی از چانیول نشنید...به خودش جرات داد و در رو باز کرد و وارد شد...
چانیول که روی صندلیش ولو شده بود و چشماش بسته بود،با شنیدن صدای در، ناچارا چشماشو باز کرد و دیدن کیونگسو، صاف روی صندلی نشست و گفت:
--دیروقته...چرا نرفتی خونه؟؟
کیونگسو با چهره ای که آشفتگی ازش میبارید گفت:
+چون جواب سوالمو نگرفتم...
چانیول با بیتفاوتی چشماشو دوباره بست و گفت:
--بهتره بری خونه...
کیونگسو قدمی به جلو برداشت و با لجبازی که جزئی از وجودش بود گفت:
+من تو رو‌تو این‌شرایط نمیذارم برم خونه!!
چانیول پوزخندی زد که دل کیونگسو رو به درد آورد و موجی از نگرانی تو وجودش ریخت...با لحن جدی گفت:
--نمیخواد نگران من باشی!!برو خونه
کیونگسو با پافشاری نزدیک میز چانیول ایستاد و گفت:
+میدونی تا جوابمو نگیرم نمیرم...
همین یک جمله کافی بود تا چانیول منفجر بشه...با مشت روی میز کوبید که باعث شد کیونگسو از جاش بپره...
—بس کن...میخوای چی رو بدونی؟؟؟چی راضیت میکنه هان؟؟؟
کیونگسو در اون لحظه قدرت تکلم ازش گرفته شده بود و نمیدونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده...فقط به چشمای آتش گرفته اون خیره شده بود...
چانیول از پشت میز بلند شد و قدمی بطرفش برداشت و با پرخاشگری که از خودش انتظار نداشت گفت:
--لطفا برو کیونگسو
اینو گفت و میخواست دوباره سمت میزش برگرده اما کیونگسو با دست یقه لباس فرمش رو گرفت و‌اونو به طرف خودش کشوند...
چانیول نفهمید چی شد چون در کسری از ثانیه خودشو بین دستان ظریف پسر کوچکتر دید...کیونگسو همونطور که دستانش رو دور پسر بزرگتر حلقه میکرد، در گوشش زمزمه کرد:
+اینکه تو الان آروم باشی، منو راضی میکنه...
اونو محکم به خودش چسبوند و ادامه داد:
+میدونم الان چقدر ناراحتی...اما‌ نمیتونستم تو رو تو این حال ول کنم و برم درحالیکه تو همیشه مراقبم بودی...
چانیول با شنیدن این کلمات عصبانیت و ناراحتیش فروکش کرد و تنها کاری که تونست بکنه این بود که کیونگسو رو متقابلا بغل کنه و اجازه بده تا بوی خوشش مشامش رو پر کنه...
کیونگسو همونطور که با دستش پشت ستبر چانیول رو نوازش میکرد و گفت:
+هر وقت آروم شدی با هم حرف میزنیم...
چانیول در جواب اونو فشار داد و کیونگسو لبخند پهنی زد و این حرکتشو یه نشونه مثبت تلقی کرد...
در سکوت همدیگه رو بغل کردن و به صدای نفس های هم گوش دادن تا اینکه چانیول خودشو از بغل کیونگسو بیرون آورد...
نگاهی به صورت مهربون کیونگسو انداخت و گفت:
--ممنونم که پیشم هستی...
کیونگسو با صدای آرومی پرسید:
+حالت بهتره؟؟
چانیول اینبار خنده ای کوتاه کرد و همونطور که عینک کیونگسو رو از روی چشماش برمیداشت گفت:
--آره خیلی بهترم...انگار برای ادامه جنگ قدرت لازم رو گرفتم...
کیونگسو با تعجب نگاهش کرد و گفت:
+برای این جنگ، عینک منم لازمت میشه؟!!
چانیول خنده دندون نمایی کرد و گفت:
--نه پابو...شیشه عینکت خیلی کثیفه...میخوام پاکش کنم...
کیونگسو با وجود اینکه عینک نداشت و تصاویر رو محو میدید اما میتونست لبخند روی لب چانیول رو به خوبی تشخیص بده...
وقتی شیشه عینکش رو تمیز کرد اونو روی چشمانش گذاشت و گفت:
--حالا خوب شد...
کیونگسو لبخندی تحویلش داد و گفت:
+ازت ممنونم...
چند لحظه به هم خیره موندن که با صدای در اتاق کیونگسو از جاش پرید، چانیول که به همون اندازه هول کرده بود، اونو به سمت پارتیشن گوشه اتاق برد و با صدای آهسته ای گفت:
--احتمالا رییس اومده...تو همین جا بمون و صدات در نیاد...
کیونگسو سرشو تکون داد و جلوی دهانش رو گرفت تا صداش باعث نشه چانیول تو دردسر بیوفته...
چانیول بطرف در رفت و اونو باز کرد...حدس پسر بزرگتر درست بود و جهوا با چهره عصبانی وارد اتاق شد... کیونگسو از بین سوراخ های ریز پارتیشن میتونست اونا رو ببینه...
جهوا بدون معطلی سیلی محکمی به گوش چانیول زد و همین باعث شد نفس تو سینه کیونگسو حبس بشه...
چانیول زمزمه وار گفت:
--رییس
قبل از اینکه بتونه کلمه رو کامل ادا کنه،سیلی دوم محکم تر در طرف مخالف صورتش فرود اومد...
جهوا از خشم به نفس نفس افتاده بود...
کیونگسو هم حال‌ خوبی نداشت و هرلحظه احساس میکرد که قلبش از کار میوفته...دیدن چانیول اونم در شکننده ترین حالت ممکن قلبشو به درد میورد...
چانیول دست بردار نبود و دوباره شروع کرد:
--رییس...من اصلا از ماجرا خبر نداشتم
جهوا با عصبانیت وسط حرفش پرید و گفت:
**خفه شو....احمق...نفهمیدی چه غلطی کردی؟؟؟
چانیول همونطور که سمت راست صورتشو گرفته بود گفت:
--باور کنین من بیخبر بودم!!!
جهوا با صدای بلند غرید:
**میدونستی اگه اون بچه رو یه کم دیرتر میرسوندن بیمارستان و میمرد، تو الان باید تو زندان بودی نه اینجا؟؟؟
چانیول سعی کرد رییس عصبانیشو کمی آروم کنه:
--تو برگه ای که برامون از سفارت فرستادن اصلا اسم بادوم زمینی نیومده بود...
جهوا برگه تو دستشو به صورت چانیول کوبید و گفت:
**تو باید برگه سفارت که سربرگ سفارتخونه تایلند داره رو چک میکردی نه یه کاغذ که معلوم نیست از کجا اومده!!!!
چانیول سرشو به طرفین تکون داد وگفت:
--اما اون پاکت مهر سفارت داشت!!!
جهوا وسط حرفش پرید و با فریاد گفت:
**دیگه نمیخواد گندی که زدی رو ماله بکشی!!!زودتر وسایلتو جمع کن و از رستوران من گم شو بیرون!!!
چانیول بعد از شنیدن این حرف، چشماش تا آخرین درجه ممکن گرد شد و با ناباوری گفت:
--شما...چی دارین میگین رییس؟؟؟
جهوا دستشو بالا برد و اونو ساکت کرد و گفت:
**همون که شنیدی!!!با افتضاحی که امشب به بار اومد،همینکه رستورانمون رو‌نبستن باید خوشحال باشیم!!!اما فکرشم نکن من بتونم از اشتباهی که تو کردی بگذرم...
چانیول درحالیکه نزدیک رییس عصبانیش میرفت، با حالت التماس گونه ای گفت:
--من مطمئنم یکی میخواد منو زمین بزنه رییس...
ازتون...ازتون خواهش میکنم فقط یه فرصت دیگه بهم  بدین
کیونگسو که اون حالت درمانده چانیول رو‌ دید اشک تو چشماش حلقه زد...از اینکه نمیتونست کاری بکنه از خودش متنفر بود... دستشو بیشتر مقابل دهانش گرفت و فشار داد تا رییس متوجه حضورش و حال بدش نشه...نمیخواست بیشتر باعث مواخذه چانیول توسط رئیسش بشه...
جهوا بی توجه به چهره نگران و غم زده چانیول، نزدیک در شد و دوباره دستشو به نشونه هشدار بالا آورد و گفت:
**فردا که میام اینجا، تو باید رفته باشی...
چانیول با صدای درمانده ای که قلب کیونگسو رو هزار تکه میکرد گفت:
--چطور دلتون میاد بعد از اینهمه سال کارکردن اینجوری منو بیرون کنین؟؟؟
جهوا این بار بطرفش رفت و سعی کرد تا آروم باشه و صداشو پایین بیاره:
**تو شرایط رو درک نمیکنی!!!اونی که تا چند ساعت پیش داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد بچه پسر سفیر بود، یعنی یه شخص عالی رتبه...
میدونی اگه دووم نمیورد و میمرد، ما چقدر به مشکل میخوردیم؟!!!نه تنها تو بلکه همه آسیب میدیدن!!!برو خداروشکر کن که پسر سفیر آدم خوبی بود و اینو به حساب اشتباه احمقانه خدمه گذاشت...
نفس عمیقی کشید و در ادامه گفت:
**اما من برای محافظت از بچه های رستوران باید جلوی خطرات احتمالی بعدی رو بگیرم
چانیول خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:
--و این خطر منم اره؟؟؟
جهوا دوباره به طرف در برگشت و گفت:
**وسایلتو زودتر جمع کن آقای پارک!!!
اینو گفت و با نهایت خونسردی از اتاق بیرون رفت...
چانیول به همون حالت موند و به در چشم دوخت...
بدنش قفل کرده بود و نمیدونست چی کار کنه...تازه متوجه شد در تمام مدت دعوایی که با رئیسش داشته،کیونگسو حضور داشته...
با ناراحتی چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...
نمیخواست غرورش مقابل پسر دوست داشتنیش خراب بشه ولی شد...قلبش پرتپش تر از قبل میزد و نمیدونست چی باید به کیونگسو بگه...
بدون اینکه از خودش عکس العملی نشون بده بطرف کمد رفت و لباس هاشو عوض کرد...کیونگسو پشت پارتیشن نشسته بود و قدرت اینکه بیرون بیاد و تو چشمای چانیول نگاه کنه رو‌نداشت...چند دقیقه پیش صدای شکستن تکیه گاهشو شنیده بود و همه حرفاش فراری شده بودن...
چانیول بی سروصدا پالتوی طوسیشو پوشید و جعبه متوسط خالی رو از گوشه کمد بیرون آورد و اونو روی میزش گذاشت و مشغول جمع کردن وسایلش شد...کیونگسو نفس عمیقی کشید و آهسته از پشت پارتیشن بیرون اومد...چانیول نیم نگاهی بهش انداخت و بدون اینکه کامل نگاهش کنه، دوباره مشغول کار شد...کیونگسو با نگرانی جلو اومد و گفت:
+چانیول...رییس چی میگفت؟؟
چانیول بدون اینکه جوابشو بده، کتاب هاشو داخل جعبه چید و به سراغ کشو میزش رفت و دفترچه و یک سری خرده ریز رو ازش دراورد و اونو هم کنار کتاب هاش گذاشت...
کیونگسو دوباره پرسید:
+بچه پسر سفیر داشت میمرد؟؟؟
چانیول این بار نفسشو بیرون داد و گفت:
--آره...
کیونگسو با نگرانی پرسید:
+الان حالش چطوره؟؟
چانیول گلدون کاکتوسی که کیونگسو براش هدیه آورده بود رو برداشت و کنار جعبه روی میز گذاشت و گفت:
+زنده میمونه...
کیونگسو فاصلشون رو کم کرد و با تعجب گفت:
+تو لیست که چیزی درمورد بادوم زمینی ننوشته بود!!
چانیول بدون توجه بهش از قفسه سمت راست تندیس هایی که برای بهترین آشپز گرفته بود رو در جعبه جای داد...کیونگسو مصرانه ادامه داد:
+این یه توطئه هست...من مطمئنم اون لیست دست کاری شده...من...
چانیول درحالیکه تابلوهاشون از روی دیوار برمیداشت، وسط حرفش پرید و گفت:
--اهمیتی نداره...
کیونگسو که حیرت زده جلوش ایستاده بود ، گفت:
+یعنی چی اهمیتی نداره؟!!!میخوای همینجوری ول کنی و بری؟؟؟میخوای همه تقصیرهایی که گردن تو نیست رو به عهده بگیری؟؟
چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و بسمت دیوار پشت میزش رفت و تابلوها رو برداشت و اون ها رو داخل جعبه گذاشت....
کیونگسو با ناباوری چانیول رو دید که وسایلش رو ‌کاملا جمع کرد و درآخر هم کیفشو روی دوشش انداخت...
دستش رو جلو برد تا جعبه رو بلند کنه که کیونگسو مانعش شد و با صدای محکم و کاملا جدی لب زد:
+نمیذارم بری سرآشپز...تو نباید تسلیم بشی...
چانیول از اینهمه پافشاری کیونگسو تعجب کرده بود...چرا باید جایی میموند که درنهایت بی عدالتی و به دور از انصاف باهاش رفتار شده بود...
چانیول الان و در این شرایط خودشو لبه پرتگاه میدید و چيزی برای از دست دادن نداشت چون دیگه اونو نمیخواستن و تمام زحماتش دود شده بود و به هوا رفته بود!!!
دوباره دستشو جلو برد و میخواست جعبشو برداره که کیونگسو دوباره لب زد:
+سرآشپز...
چانیول با صورت کاملا به هم ریخته و عصبانی بطرفش برگشت و با صدای بلند گفت:
--من دیگه سرآشپز تو نیستم...من اخراج شدم میفهمی؟!!
کیونگسو این بار اصلا از این رفتار عصبی چانیول جا نخورد و نترسید...باید به هر نحوی اونو از رفتن پشیمون میکرد...باید همه چیز رو درست میکرد و به سرجای اولش برمیگردوند...حتی اگه این به قیمت عصبانی شدن چانیول می‌بود...
سرشو به نشونه منفی تکون داد و با لحن محکمی گفت:
+نه... نمیفهمم!!!چون مطمئنم چانیول هیچوقت همچین اشتباه احمقانه ای نمیکنه...
اینو گفت و با حرص دوطرف بازوهای چانیول رو گرفت و با صدایی که حالا کمی میلرزید ادامه داد:
+من مطمئنم یکی دلش نمیخواست تو اینجا بمونی...
نمیدونم کیه اما پیداش میکنم...
چانیول با نگرانی به کیونگسویی که ازش جدا شد و مثل مرغ سرکنده در اتاق شروع به راه رفتن کرد،انداخت...
کیونگسو بلافاصله بطرفش چرخید و با صدای مضطربی گفت:
+چانیولی که من میشناسم یه آشپز حرفه ایه...اون هیچوقت اینکار رو نمیکنه...اون هیچوقت...
چانیول دیگه نتونست حالات عصبیشو تحمل کنه و فاصله بینشون رو کم کرد...خیلی آروم اونو تو بغلش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
--هی...آروم باش کیونگسو...
کیونگسو لباس چانیول رو تو دستاش فشار داد و با صدای شکسته ای گفت:
+نمیتونم.....من...من عصبانیم...
چانیول چشماشو بست و گفت:
--منم عصبانیم...خیلی بیشتر از تو...سخته که تموم چیزایی که واسش زحمت کشیدی اینجوری دود بشه و بره هوا...خیلی برام درد داره...
کیونگسو که تو بغل چانیول آروم گرفته بود، سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+پس بمون و مبارزه کن...با هم از پسش برمیایم...
چانیول چشماشو باز کرد و کیونگسو رو از خودش فاصله داد و بهش نگاه کرد...
کیونگسو با مهربونی ادامه داد:
+من خودم برای رییس توضیح میدم که کار تو نبوده...
چانیول سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
--اونوقت تو هم به سرنوشت من دچار میشی...
کیونگسو بلافاصله لب زد:
+برام اهمیتی نداره...من میخوام از کسی که منو به اینجا رسونده حمایت کنم...تمام تلاشمو میکنم
چانیول لبخندی زد و همونطور که دستاش روی شانه کیونگسو بودن گفت:
--من خودم از پس شرایط برمیام...مطمئن باش نمیذارم کسی  که برام پاپوش دوخته قسر دربره...
نگاهی به چشمان نگران پسر زیبای مقابلش انداخت و ادامه داد:
اما الان لازمه برم کیونگسو...باید یه مدرک درست و حسابی پیدا کنم...تا بتونم دست پر برگردم اینجا
کیونگسو با قاطعیت گفت:
+منم کمکت میکنم..
چانیول بدون اینکه لبخند از لبهاش دور بشه، برای اینکه خیال کیونگسو رو راحت کنه گفت:
--تو با اینجا موندن بهم کمک میکنی...
کیونگسو در جواب حرف چانیول معترض گفت:
+اما...
چانیول انگشت اشارشو روی لب های قلبی شکل و پف دارش گذاشت و گفت:
--دیگه حق اعتراض نداری...گفتم همین جا بمون...
کیونگسو لبشو گزید و با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:
+اما من...
چانیول که به خوبی دلیل استرس پسر کوتاه تر رو میدونست، صداشو صاف کرد و گفت:
--میدونم چه حسی داری...منم وقتی از آجوشی جدا میشدم همین حس ترس رو داشتم بخاطر همین خوب درکت میکنم...اما هر آشپزی احتیاج داره که مستقل بشه...اینو یادت نره...
چانیول که نگاه مردد کیونگسو رو دید، دوباره لبخندی تحویلش داد و گفت:
--قول بده که همینجا میمونی...
کیونگسو با ناراحتی به چشمان چانیول نگاهی انداخت.
چطور بهش میگفت دلش براش تنگ میشه و نمیتونه دوریشو تحمل کنه!!چطور بهش میگفت حضور اون یه انگیزه مهم برای سرکار اومدنش بود...کیونگسو دلش میخواست همه اینا رو بهش بگه اما بخاطر خجالتی بودن بیش از حدش سکوت رو انتخاب کرد که بهترین گزینه در حال حاضر بود...دلش آشوب بود و نمیتونست هیچکدوم از این احساسات رو بروز بده...
چانیول که اضطراب رو تو چهره کیونگسو به وضوح میدید با نگرانی گفت:
--کیونگسو...شنیدی چی گفتم؟؟؟
کیونگسو بدون اینکه جوابشو بده، سرشو پایین انداخت و حرفشو تایید کرد...
چانیول چشماشو باز و بسته کرد و لبخندی زد و گفت:
--خوبه...
وقتی خیالش از بابت کیونگسو راحت شد، ازش فاصله گرفت و از روی میزش، جعبه و گلدون دوست داشتنیشو برداشت و گفت:
--لطفا در رو برام باز کن...
کیونگسو با قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن و دستی که از حرص مشت شده بود ،در رو براش باز کرد و چانیول از اتاق بیرون اومد...
چانیول رو به کیونگسو گفت:
--کلید رو از پشت در بردار و قفلش کن...فردا که رییس اومد بهش بده...
کیونگسو با شنیدن اسم رییس ،یاد سیلی های محکمش افتاد...صورت چانیول رو با یک حرکت،آهسته به سمت خودش چرخوند و دست های کشیدشو روی صورت قرمز چانیول کشید و گفت:
+خیلی محکم زد؟؟
چانیول با سر جواب مثبت داد و کیونگسو از درد به خودش پیچید...چانیول بلافاصله برای اینکه مسیر بحثی که اخرش به ناراحتی جفتشون ختم میشد رو تغییر بده، با لحن شوخش گفت:
--آشپز باید با این سیلی ها بزرگ بشه و تجربه کسب کنه...من بابتش اصلا ناراحت نیستم...نگران نباش
کیونگسو ضربه ای به شونش حواله کرد و گفت:
+هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی!!
چانیول آهی کشید و درحالیکه جعبه رو زیر بغلش جا میداد،گفت:
--یادت نره کلید ها رو به رییس بدی...
اینو گفت و از کیونگسو فاصله گرفت و بطرف آسانسور رفت...
کیونگسو ازش پرسید:
+کجا‌میری؟؟
چانیول همونطور که ازش دور میشد بدون اینکه برگرده گفت:
--فعلا میخوام تنها باشم...
کیونگسو دلش نمیخواست اونو تنها بگذاره اما گاهی وقتا آدما نیاز به تنهایی دارن تا با بعضی اتفاق ها کنار بیان...همون جا ایستاد با ناراحتی به رفتنش نگاه کرد...وقتی درب آسانسور بسته شد قطره اشکی روی گونش لغزید و به اشکاش اجازه داد تا صورتشو خیس کنن...
همه چی تموم شد و چانیول از رستوران رفت و کیونگسو یک لحظه خودشو تنهاترین نفر احساس کرد که تکیه گاهش رو از دست داده...
بیشتر از این ها دلش برای چانیول که در نهایت بی عدالتی از رستوران اخراج شده بود میسوخت و از اینکه نمیتونست کاری کنه از خودش عصبانی بود..
دستشو روی قفسه سینش گذاشت و چشماشو بست و گفت:
+چرا نمیتونم آرامش داشته باشم؟!!!
********
خسته تر از همیشه سفارشات مربوط به خودشو آماده کرد و اونو تحویل‌ آقای کیم داد...دستاشو شست و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بطرف رختکن حرکت کرد...گوشیشو از جیبش در آورد و با دیدن صفحه بدون پیام، لبهاش آویزان شد و غم عالم سراغش اومد...در لاکرشو باز کرد تا لباس فرمشو عوض کنه...بلوز پشمی آبی رنگ رو تنش کرد و کاپشن مشکی رو روش پوشید...با باز شدن در بدون اینکه سرشو بچرخونه کیفشو روی دوشش انداخت و بعد از برداشتن کلاه بافتش، در لاکرشو بست و از رختکن بیرون اومد...اصلا متوجه آقای کیم و مینگی نشد...از وقتی چانیول رفته بود به ندرت با کسی حرف میزد و دل و دماغ شوخی های مین جو رو هم نداشت...
در راهرو کلاهشو سرگذاشت و بطرف آسانسور به راه افتاد که تلفنش زنگ خورد...به خیال اینکه چانیول باشه با ذوق بیش از حد گوشی رو از جیبش در آورد اما با دیدن شماره هوانگ همین یه ذره امید هم از دست رفت...
اخمی کرد و بی‌حوصله تماس رو وصل کرد:
+سلام...بله خوبم....
…..**
+اگه کاری دارین پشت تلفن بگین...
…..**
کلافه هوفی کشید و گفت:
+من کار دارم آقای هوانگ...در چه موردی؟؟؟
باشنیدن حرفی که هوانگ از پشت تلفن بهش زد،در راهرو ایستاد و ابروهاش بالا رفت...با لحن متعجب گفت:
+واقعا؟؟باشه فردا میام...فعلا
تماس رو قطع کرد و گوشی رو داخل جیبش قرار داد و به راهش ادامه داد....
سوار آسانسور شد و میخواست دکمه همکف رو بزنه اما بعد پشیمان شد و طبقه سه رو فشار داد...تکیشو به آسانسور داد و چشماشو بست...
دستاشو بحالت عصبی روی پاهاش تکون میداد و منتظر بود....
آسانسور که ایستاد بلافاصله با قدم های تند و بلند بسمت سالن اصلی به راه افتاد... با دیدن خاله هان که از سالن به همراه پیشخدمت ها بیرون میومد، سرعتشو کم کرد...خاله هان وقتی کیونگسو رو دید، لبخندی زد و نزدیکش شد و گفت:
××خسته نباشی پسرم
کیونگسو هم در مقابل خنده ای کرد و گفت:
+ممنون خاله...حسابی این یک هفته زحمت کشیدین
خاله سرشو به تایید تکون داد و با تاسف گفت:
××در نبود چانیول همه چی سخت شده
کیونگسو سرشو پایین انداخت و درحالیکه با انگشتاش بازی می‌کرد گفت:
+میتونم ازتون یه درخواست داشته باشم خاله؟
خاله چشماش گرد شد و با کنجکاوی گفت:
××کیونگسو از من درخواست داره؟!!!چه افتخاری!!
کیونگسو خنده نصفه نیمه ای تحویلش داد و گفت:
+البته یه کم نیاز به قانون شکنی داره
خاله هان بازوشو نیشگون بزرگی گرفت و چشمکی حوالش کرد و آروم لب زد:
××بیشتر مشتاق شدم پسر...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
میخوام از پوشه کارکنان رستوران،آدرس چانیول رو بهم بدین
خاله هان یکی از ابروهاشو بالا برد و دست به کمر جلوش ایستاد...کیونگسو میدونست باید بهش توضیح بده پس شروع کرد:
+الان یک هفتس که خبری ازش ندارم...جواب پیام هامو نمیده
خاله با نگرانی گفت:
××مگه چندبار بهش پیام دادی؟؟
کیونگسو با خجالت زمزمه کرد:
+یک بار
خاله از این لحن بامزش خندش گرفت و گفت:
××تو این یک هفته فقط یک بار بهش پیام دادی و اینقدر نگرانی؟؟!!!
کیونگسو احساس کرد گونه هاش از خجالت گر گرفتن پس سرشو پایین تر انداخت و گفت:
+من نگرانشم اما نتونستم بهش بیشتر پیام بدم چون میترسیدم مزاحمش باشم...
یادش اومد که چانیول بهش گفته بود که میخواد تنها باشه بخاطر همین کیونگسو تمام این دلتنگی رو به جون خریده بود برای اینکه چانیول راحت باشه اما دیگه تحملش رو نداشت و دلش بدجوری هوای دیدن اون سرآشپز مهربون رو کرده بود...
هر موقع که حتی فکرش هم از سرش می‌گذشت تپش قلبش بیشتر میشد
با صدای خاله هان از فکر بیرون اومد:
××پرونده کارکنان معمولا تو دفتر رییسه...فکر نمی‌کنم بشه اونجا رفت...
لب های کیونگسو با شنیدن این حرف آویزون شد...سعی ‌کرد ناراحتیشو تو صورتش بروز نده اما خاله هان تیز تر از این حرفا بود و با آرامش گفت:
××اما میتونیم از یه راه دیگه ای بهش دسترسی داشته باشیم
کیونگسو با تعجب پرسید:
+چطوری؟؟
خاله هان درحالیکه به طرف سالن اصلی برمی‌گشت گفت:
××من اطلاعات تمام پرسنل سالن رو تو سیستمم دارم...چند ماه پیش یه مهندس ای تی اومد و برای سهولت دسترسی به اطلاعات کارکنان،سیستم من و رئیس رو به هم متصل کرد...
نگاهی به کیونگسو که با دقت حرفاشو گوش میداد انداخت و گفت:
××البته از شانس خوب تو فقط اطلاعات بچه های آشپزخونه و سالن با هم یکی شده...نه بقیه چیزها..
کیونگسو به این حرف خاله هان خندید...اون بجز آدرس چانیول هیچ چیز دیگه ای در اون لحظه نمیخواست و فقط میخواست اونو ببینه و خیالش راحت بشه که حالش خوبه...
خاله هان بعد از روشن کردن کامپیوتر و دسترسی به اطلاعات، فایل مربوط به بچه های آشپزخونه رو باز کرد و با وارد کردن اسم پارک چانیول، تمام اطلاعات بالا اومد...کیونگسو عکس پسری که لبخند پهنی مهمون لب هاش بود رو دید و ناخواسته اونم لبخندی از روی خجالت زد...
خاله برگه ای برداشت و بعد از یادداشت کردن آدرس اونو به کیونگسو داد و گفت:
××اینم آدرسش...
کیونگسو از خوشحالی خاله هان رو در آغوش کشید و گفت:
+هیچوقت این لطفت رو فراموش نمیکنم خاله
خاله هان خندید و اونو از خودش فاصله داد و گفت:
××کاری نکردم پسرم...اگه دیدیش حتما سلام منو بهش برسون...
کیونگسو دوباره تشکر کرد و بسمت درب خروجی به راه افتاد...درحالیکه کاغذ رو تو جیب کاپشنش میگذاشت از راهرو به سرعت سوار آسانسور شد... وقتی به طبقه همکف رسید از درب خروجی به بیرون دوید...آدرسی که روی کاغذ نوشته بود از خونه خودش خیلی فاصله نداشت و این باعث خوشحالی و مسرت کیونگسو شد که راحت میتونه به خونش برگرده...
وقتی سوار اتوبوس شد، بعد از بیست دقیقه به ایستگاه مورد نظرش رسید...یاد زمانی افتاد که برای اولین بار با چانیول سوار اتوبوس شدن و به سمت خونه حرکت کردن... چانیول دقیقا در همون ایستگاهی پیاده شد که کیونگسو امشب میخواست پیاده بشه...
وقتی از اتوبوس پیاده شد باد سردی به پیشونیش خورد و باعث شد ناخودآگاه خودشو جمع کنه...نگاهی به خیابان خلوتی انداخت که فقط با یه چراغ که سوسو میزد روشن بود...
کیونگسو از اون خلوتی و سوت و کور بودن خیابون ترسید و یک لحظه پشیمون شد چرا بدون اینکه به چانیول بگه اومده...
دستشو تو جیبش برد تا کاغذ رو دربیاره...چشماشو ریز کرد تا کلمات روی کاغذ رو بهتر ببینه...بعد از چک کردن آدرس روی کاغذ با خیابون وحشت انگیز رو به روش، با قدم هایی که بیشتر از ترس میلرزید تا سرما، از خیابان وارد کوچه خلوت و تاریک شد...
با دیدن سیاهی مطلق کوچه، دیگه رسما به خودش فحش داد که چرا صبح نیومده و الان خودشو به این دردسر بزرگ انداخته!!!
نفسش به شکل بخار در اومدن و بعد از اینکه تا وسط کوچه اومد و با بدبختی خونه مورد نظرش رو پیدا کرد، مقابلش ایستاد و دستاشو به هم گره زد...
دستش که از فرط سرما قرمز شده بود رو سمت زنگ در برد اما نتونست فشارش بده...نفس عمیقی کشید و میخواست دوباره امتحان کنه اما باز هم خجالتش مانع از زنگ زدن شد...
چشماشو به هم فشار داد و عقب عقب رفت و از راهی که اومده بود برگشت...صورتش داغ کرده بود و از درون میلرزید...فکرشم نمی‌کرد یه کار ساده اینقدر براش سخت باشه...به سر کوچه که رسید بطرف ایستگاه اتوبوس به راه افتاد...
خوشبختانه از شانس خوبش اتوبوس دیگری در ایستگاه ایستاده بود...کیونگسو احتمال داد که اون آخرین اتوبوس باشه چون دیروقت بود و اتوبوس دیگه ای نمیومد‌‌‌...بخاطر همین بطرفش دوید تا بهش برسه اما پاهاش بخاطر سرما و ضعفی که داشت به سختی اونو پیش میبردن...در نهایت پای راستش پیچ خورد و به زمین افتاد...
از دردی که تو مچ پاش پیچید چشماشو به هم فشار داد و آخ بلندی گفت...دستشو روی مچ پاش گذاشت تا اونو ماساژ بده...تمام بدنش بخاطر افتادنش درد میکرد... سرشو بلند کرد و وقتی اتوبوس رو دید که ازش دور میشه آه از نهادش بلند شد و میخواست بلند بشه که دستی شونه هاشو لمس کرد و بعد صدای آشنایی تو گوشش پیچید....
--هی....حالت خوبه؟؟
کیونگسو حاضر بود از خجالت آب بشه اما سرشو بلند نکنه...وقتی فشار دست روی شونش بیشتر شد به ناچار سرشو بالا آورد و چشماش با چشمای چانیول گره خوردن...
چانیول که از دیدن کیونگسو شوکه شده بود با صدایی که نمیتونست تعجبشو پنهان کنه گفت:
--کیونگسو....تویی؟؟؟
کیونگسو از وضعیتی که توش قرار داشت متنفر بود...بخاطر همین لبخندی زد و سعی کرد از جاش بلند بشه اما دردی که تو مچ پاش پیچید باعث شد دوباره از درد صورتش جمع بشه...
چانیول پیشقدم شد و ساک خریدشو روی زمین گذاشت و بهش کمک کرد تا بلند شه...درحالیکه لباس هاشو میتکوند، پرسید:
--اینجا چی کار میکنی؟؟
کیونگسو پای راستش رو بالا آورد و سعی کرد خودشو بیخیال از درد جلوه بده، درجوابش گفت:
+اومده بودم تو رو ببینم...
چانیول نگاهشو به پای آسیب دیدش انداخت و گفت:
باید بریم دکتر...پات آسیب دیده
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد و برای اینکه خیال چانیول رو راحت کنه گفت:
+من خوبم...پام خوب میشه... نگران نباش..
چانیول با نگرانی لب زد:
--اما خوب به نظر نمیاد...من دیدم خیلی بدجوری خوردی زمین
کیونگسو خندید و گفت:
+آخه اتوبوس نزدیک بود بره...میخواستم بهش برسم...
چانیول در حالیکه یه دست کیونگسو رو روی شونه هاش میگذاشت و کمکش میکرد، با لحن شیطنت آمیزی گفت:
--مگه نیومده بودی منو ببینی؟؟
کیونگسو لب هاشو تو دهنش برد و چيزی نگفت...
چانیول که نمیخواست اونو بیشتر از این معذب کنه، با دست آزادش کیسه خرید رو بلند کرد و گفت:
--چند روز رفته بودم پیش یکی از دوستام...کارم طول کشید...
کیونگسو با لحن دلخوری گفت:
+رفته بودی پیش دوستات که جواب منو نمیدادی؟!!
چانیول انتظار شنیدن این حرف رو از کیونگسو نداشت...بخاطر همین خنده بلندی سر داد و با هم سلانه سلانه وارد کوچه شدن...
چانیول نمیدونست درجواب این حرف تند و تیز کیونگسو چی باید بگه...نفس عمیقی کشید و هوای سرد رو وارد ریه هاش کرد و گفت:
--گوشیم تو خونه جا مونده بود...معذرت میخوام...
خیلی نگران شدی؟؟
کیونگسو برای اینکه خودشو وا نده، زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و با جدیت گفت:
+اومده بودم که بلایی سر خودت نیورده باشی!!!
چانیول از حاضر جوابی کیونگسو خندید و در حالیکه جلوی در خونه کلیدش رو از جیبش در میورد گفت:
--من و بلا؟؟؟ خیالات برت داشته؟؟فعلا اونی که زخمیه تویی!!
کیونگسو از درد دندوناشو بهم فشار داد اما برای اینکه کم نیاره گفت:
+نخیر...من خیلی هم سالمم...مشکلی ندارم
چانیول در رو باز کرد و همونطور که اونو هدایت میکرد تا از پله ورودی بالا بره گفت:
--بجای بلبل زبونی زودباش بریم تو تا یخ نزدیم!!
با کمک چانیول ، کیونگسو وارد ساختمون شد...به محض ورودشون،با دیدن اونهمه پله ،غم دوعالم سراغش اومد...
چانیول لپ هاشو باد کرد و گفت:
--اینجا آسانسور نداره...و منم طبقه سوم زندگی میکنم
کیونگسو آب دهانش رو با استرس قورت داد و به پله های بلند رو به روش نگاهی انداخت...
چانیول برگشت و نگاهی به کیونگسو کرد..میدونست چی باعث نگرانی پسر قد کوتاه شده...کیسه خرید رو زمین گذاشت و مقابل کیونگسو ایستاد و در گوشش زمزمه کرد:
--مجبوری یه چند دقیقه بد بگذرونی
کیونگسو تا اومد حرف چانیول رو هضم کنه، چانیول رو دید که پشتشو به کیونگسو کرد و دو تا دستشو گرفت و اونو کول کرد...
کیونگسو خودشو بین زمین و هوا دید و برای اینکه نیوفته مجبور شد پاهاشو دور کمر چانیول حلقه کنه..
باخجالت در گوش چانیول لب زد:
+چی.....چی کار داری میکنی؟؟؟
چانیول خندید و گفت:
--معلوم نیست؟؟؟
کیونگسو میخواست از پشتش پایین بیاد اما چانیول نگذاشت...کیونگسو معترض گفت:
+نمیخواد...من خودم میتونم بیام!!!
چانیول به سختی کیسه خرید رو برداشت و در حالیکه از پله ها بالا میرفت ، گفت:
--به جای این حرفا محکم منو بچسب تا دوباره کار دست خودت ندادی!!
کیونگسو که در اون لحظه آرزو کرد که از خجالت دود بشه و به هوا بره، سکوت رو ترجیح داد و از ته دلش خواست تا زودتر به طبقه مورد نظرش برسن.
اینقدر قلبش تند تند میزد که می‌ترسید چانیول متوجهش بشه و آبروش بره...
اما پسر قدبلند در سکوت جسم ظریف کیونگسو رو حمل میکرد...کیونگسو که گردنش بخاطر صاف بودن زیاد درد گرفته بود و در اون لحظه عجیب ترین تصمیم عمرش رو گرفت و سرشو حائل شانه های چانیول کرد...تا خستگی گردنش رفع بشه
چانیول که متوجه شده بود،اونو با شیطنت کمی تکون داد و باعث شد کیونگسو تو بغلش تکون بخوره و برای اینکه از پشتش نیوفته دستشو روی سینه چانیول به هم قلاب کرد...حالا دستش دقیقا روی قلب چانیول قرار داشت...
کیونگسو با حس کردن اون صدای آرامش بخش،  ناخواسته چشماشو بست و در خلسه شیرینی فرو رفت...نمیدونست چرا ضربان قلب یه نفر باید اینقدر آروم و دلنشین باشه...
چانیول نیم نگاهی به پسر پشت سرش انداخت و نفس عمیقی کشید و با قدم های محکم از پله ها بالا رفت...
رو به روی واحدش که رسیدن،کیونگسو رو آهسته زمین گذاشت و کلید رو داخل قفل چرخوند و در رو باز کرد...میخواست به کیونگسو کمک کنه که وارد بشه اما پسر کوچکتر دستشو بالا آورد و گفت:
+لازم نیست...خودم میتونم...وضعیتم اینقدر هم بد نیست!!
اینو گفت و با قدم های آهسته وارد واحد نسبتا کوچک چانیول شد...
خونه مرتب و تمیزی بود...درست مثل ظاهر منظم و لباس های همیشه اتو کرده چانیول ، کیونگسو همچین تصوری رو برای خونش هم داشت و حدس میزد اینطور باشه...
دکوراسیون مشکی و زرد اونجا هم از نظرش پنهان نبود و همین باعث شد در همون وهله اول احساس راحتی بکنه...
چانیول همونطور که کیسه ی خرید رو تو دستش داشت گفت:
--راحت باش و اینجا رو مثل خونه خودت بدون...
اینو گفت و بسمت آشپزخونه کوچکی که در گوشه خونه قرار داشت رفت...
کیونگسو سرشو چرخوند و نگاهی به اطراف انداخت...با دیدن یه ست مبل ال شکل توسی رنگ لنگ لنگان بطرفش رفت و بعد از درآوردن کاپشن و کلاهش، روش نشست...
چانیول درحالیکه کیسه خرید رو روی پیشخوان میگذاشت گفت:
--در نبود من آشپزخونه در چه وضعیه؟؟
کیونگسو خم شد و مچ پاشو مالش داد و گفت:
+افتضاحه...همه چی ریخته به هم...
چانیول وسایلی که خریده بود رو جابجا کرد و با لحن مسخره ای گفت:
--معلومه!!!بدون سرآشپز کاری پیش نمیره
کیونگسو لپ هاشو باد کرد و گفت:
+در نبود تو آقای کیم بطور موقت سرآشپز شده تا....
تازه فهمید که حرفی که نباید رو زده...حرفشو خورد و دوباره به مالش پاش مشغول شد...اما دیگه دیر شده بود و شاخک های کنجکاوی چانیول فعال شده بود...
چانیول نگاهشو به گوشه خونه جایی که کیونگسو نشسته بود داد و گفت:
--تا چی؟؟؟
کیونگسو که میدونست نمیتونه از زیر نگاه پرسشگر چانیول در بره، لبشو به دندون گرفت و گفت:
+رئیس گفته میخواد سرآشپز جدید بیاره...
چانیول پوزخندی زد و گفت:
--چه زود برات جایگزین پیدا میکنن!!!
اینو گفت و آهی کشید و برای عوض کردن موضوع گفت:
--شام خوردی؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه...امشب خیلی سرمون شلوغ بود
چانیول دستاشو بهم قلاب کرد و با بازیگوشی گفت:
--ببینم با دوکبوکی چطوری؟؟
کیونگسو بلند شد و همونطور که آهسته بطرفش میومد گفت:
+بشرطی که با هم درستش کنیم!!!
چانیول با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت:
--تو نمیتونی سر جات بشینی نه؟؟؟
کیونگسو خندید و حرفشو با سر تایید کرد...چانیول به پاش نگاه کرد و گفت:
--بهتری؟؟اگه درد پات شدیده بریم دکتر
کیونگسو با لبخند در جواب گفت:
+نه... خوبم...یه پیچ خوردگی سادس...
چانیول خیالش راحت شد و با ذوق همیشگی که داشت گفت:
--بیا غذا درست کنیم...
کیونگسو لبخندی زد و منتظر شد تا چانیول مواد غذایی مورد نظر رو از کابینت ها دربیاره اما ناگهان چشمش به بطری روی پیشخوان افتاد و با کنجکاوی اونو تو دستش گرفت و گفت:
+این چیه؟؟
چانیول برگشت و با دیدن بطری لبخندی زد و گفت:
--اینو همون دوستی بهم داد که پیشش بودم... شراب اصل پرو هست...
کیونگسو چشماشو درشت کرد و گفت:
+پرو؟؟؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و جواب داد:
--اوهوم...اصلا نباید دست کمش بگیری...طعمش فوق العادس...
مواد رو روی پیشخوان گذاشت و ادامه داد:
--تصمیم داشتم امشب تنهایی بخورمش...اما امشب تو همراهمی و با هم میخوریمش
کیونگسو خندید و بطری رو سرجاش گذاشت و گفت:
+من همراه خوبی نیستم چانیول!!
چانیول که نگاه شیطنت آمیزشو از کیونگسو برنمی‌داشت گفت:
--امشب میشی!!!
کیونگسو از این حرف رک چانیول دوباره خندش گرفت و گفت:
+برو کنار تا غذا درست کنم
چانیول اونو به آرومی کنار زد و گفت:
--نمیخواد...من خودم درستش میکنم
اینو گفت و تابه رو روی گاز گذاشت...با صدایی که غرور توش موج میزد گفت:
--من تو درست کردن دوکبوکی استادم..‌
کیونگسو با اعتراض گفت:
+پس چرا گفتی بیام؟؟؟
چانیول درحالیکه نیشخندی گوشه لب هاش جا خوش کرده بود گفت:
--تو خودت خواستی بیای!!!حالا هم که اومدی وایسا چون میخوام دستورشو بهت یاد بدم...
کیونگسو خودشو حائل پیشخوان کرد و گفت:
+امشب افتادی رو اون دنده هاااا
چانیول خندید و گفت:
--دقیقاااا
چانیول تابه رو روی گاز گذاشت و دو لیوان آب داخلش ریخت...نایلون کیک برنجی رو از روی پیشخوان برداشت و بعد از باز کردنشون به تابه اضافه کرد...
ظرف دیگه ای برداشت و داخلش آب ریخت و دو عدد تخم مرغ داخلش گذاشت تا آبپز بشه...
از ظرف سه گوش شکر، سه قاشق برداشت و روی کیک برنجی ریخت و صبر کرد تا به جوش بیاد...
یک قاشق بزرگ رب فلفلی به محتویات تابه اضافه و با هم مخلوطشون کرد...دو قاشق و نیم سس سویا به همراه پودر فلفل قرمز روی کیک برنجی ریخت..
کیونگسو تمام مدتی که چانیول غذا درست میکرد به کاراش خیره شده بود و سعی میکرد دستور خاصی که جانیول انجامش میده رو بخاطر بسپره
چانیول تخته چوبی رو برداشت و کیک ماهی رو روش قرار داد و با چاقو خردش کرد...کیونگسو با کنجکاوی نگاهی به کیک ماهی کرد و پرسید:
+چه زمانی میخوای کیک ماهی رو اضافه کنی؟؟
چانیول همونطور که تابه رو هم میزد چشمکی بهش زد و گفت:
--تو زمان مناسبش!!!
کمی که گذشت، تخم مرغ های آبپز رو از ظرف بیرون آورد و به دقت پوست کند...
مقداری پیازچه رو شست و اونا رو خرد کرد...در آخر کیک برنج و تخم مرغ و پیازچه رو بهش اضافه کرد و همشون زد...
نگاهی به تابه روی گاز انداخت و گفت:
--میدونی راز درست کردن یه دوکبوکی خوشمزه چیه؟؟
کیونگسو سرشو به نشونه ندونستن تکون داد و گفت:
+نه چیه؟؟؟
چانیول ظرف سیر رو از قفسه بیرون آورد و دو قاشق بهش اضافه کرد و گفت:
--سیر !!!
سرشو خم کرد و عمیقا بو کشید و با لبخند گفت:
--هیچوقت قدرت طعم دهی سیر رو دست کم نگیر کیونگسو!!
کیونگسو خندید و در ادامه حرف های چانیول گفت:
+و البته جعفری!!
چانیول با چشمای گرد بهش نگاه کرد و منتظر شد...کیونگسو ادامه داد:
+جعفری یکی از خوش عطرترین سبزیجاته..اونم امتحان کن!!
چانیول سرشو به تایید تکون داد و از یخچال مقدار کمی جعفری برداشت و بعد از خرد کردنش به غذا اضافه کرد...
چانیول درحالیکه محتویات تابه رو هم میزد گفت:
--برو بشین الان غذا آماده میشه
به بطری سبزرنگ اشاره ای کرد و ادامه داد:
--اینم ببر لطفا...
کیونگسو بطری رو برداشت و بطرف میز گرد کوچکی که در کنار ست مبل راحتی قرار داشت رفت و بطری رو روش قرار داد و خودش هم روی صندلی نشست
چانیول با دو تا کاسه سفید و چاپستیک و قاشق و دوتا گیلاس برگشت و اونو روی میز گذاشت...
کیونگسو کاسه هارو خیلی مرتب مقابل هم گذاشت و منتظر شد...چانیول رو دید که چقدر با ظرافت کیمچی کاهو رو داخل ظرف مجزایی میریزه
بعد که غذا رو داخل ظرف گرد مشکی رنگ بزرگی ریخت و اونو سر میز اورد،کیونگسو فهمید چقدر گرسنه هست!!
چانیول براش غذا کشید و گفت:
--بخور....خیلی گرسنه بنظر میرسی!!
کیونگسو کاسه رو از دستش گرفت و تشکر کرد و چاپستیک به دست مشغول خوردن شد... به قدری با لذت غذا میخورد که دهان چانیول آب افتاد و با وجود اینکه سیر بود کمی از غذا برداشت و داخل کاسه ریخت و اونم مشغول شد...
کیونگسو با حوصله لقمه هاشو میخورد و کیمچی رو هم بهمراهش نوش جان میکرد...
چانیول نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت:
--کسی بهت گفته بود خیلی خوشگل غذا میخوری؟؟
کیونگسو لقمه در دهانش موند و با چشمان درشت و دهان پر به چانیول خیره شد...
چانیول لپ های پراز غذاشو دید و لبخندش بیشتر وسعت گرفت و ادامه داد:
--وقتی غذا میخوری خیلی کیوت میشی...
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و درحالیکه کیمچی کاهو رو یا چاپستیکش برمیداشت، با دهان پر گفت:
+من کیوت نیستم!!!
چانیول بطری مشروب رو باز کرد و گیلاس های خالی رو تا نیمه پر کرد و گفت:
--خیلی هم هستی!!!
کیونگسو با لجبازی گفت:
+میگم نیستم!!!
چانیول دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
--باشه من تسلیمم ...
کیونگسو از این حرکت ناگهانی چانیول لبخند محوی روی لب هاش نشست و به ادامه خوردن مشغول شد...
چانیول گیلاسشو بالا برد و گفت:
--نمیخوای وسط غذات لبی تر کنی؟؟با مزه دوکبوکی عالی میشه
کیونگسو لقمشو فروبرد و نگاهی به گیلاس تو دست چانیول کرد...با اینکه میدونست شراب خوردن ممکنه حالشو بد کنه اما تصمیم گرفت امشب اهمیتی نده...
گیلاسشو برداشت و به جام چانیول زد و هردو نوشیدن....
چانیول دوباره گیلاس های خالی رو پرکرد و گفت:
--مزش چطور بود؟؟
کیونگسو اوممم بلندی گفت و با لبخند گفت:
+همونطور که گفتی خیلی مزه خوبی داشت...
چانیول گیلاسش رو بلند کرد و اونو یک سره سر کشید و گفت:
--تلخه....و تند... دوسش دارم
کیونگسو هم گیلاس رو سر کشید و لقمه دیگه دوکبوکی برداشت و گفت:
+درسته....
چانیول از اینکه کیونگسو از مزش خوشش اومده خوشحال شد و از اینکه همراه خوبی برای امشب پیدا کرده راضی بنطر میرسید...
کمی که گذشت چانیول احساس کرد کیونگسو بیشتر میخنده و راحت تره... از صورت گل انداختش فهمید که کم کم بخاطر اثرات مشروب سرش گرم شده...
کیونگسو جام چهارم رو که سرکشید سکسکه ای کرد و اونو روی میز گذاشت و گفت:
+این عالیه....
چانیول به چهره بانمکش خندید و بطری رو نزدیکش گرفت و گفت:
--میخوای دوباره برات بریزم؟؟
کیونگسو گیلاسشو جلوی چانیول قرار داد و گفت:
+این آخریش باشه لطفا....من...من نباید زیاد بخورم...
چانیول گیلاسشو تا نصفه پر کرد و با لحن شوخی گفت:
--من با یک بطری هم مست نمیشم و تو با چهارتا گیلاس نصفه و نیمه مست شدی!!!
کیونگسو دستی لای موهاش برد و به صندلیش تکیه زد و خندید...چانیول کمی شراب هم برای خودش ریخت و قبل از اینکه سر بکشه،با صدای ناراحت کیونگسو سرشو بالا برد:
+ناراحتم که نیستی سرآشپز!!!
گیلاس تو دست چانیول رو هوا خشک شد...و با چشمان گرد به کیونگسویی که با حالت مست و فارغ بال حرف میزد،نگاهی انداخت...
به خودش جرات داد و پرسید:
--چ...چرا؟؟؟
کیونگسو انگشتشو روی لبه گیلاس کشید و گفت:
+تو بودی همه چی خوب بود....آیشششش ... چرا همه چی به هم ریخت؟؟؟
چشمان قرمز و نگرانش بالا اومد و گفت:
+نکنه تقصیر من بوده؟؟من باید حواسمو جمع میکردم...مگه نه؟؟؟
چانیول لبخندی زد و گفت:
--چند بار بهت گفتم بخاطر کاری که تقصیر تو نیست خودتو سرزنش نکن...
کیونگسو دستشو روی میز گذاشت و دایره های کوچک و بزرگی روش کشید و زیرلب چیزی زمزمه میکرد که چانیول متوجهش نمیشد...
کمی خم شد تا صورت کیونگسو رو بهتر ببینه...
با صدای آرومی گفت:
--چی داری میگی؟؟من متوجه نمیشم...
کیونگسو با حالت بهت سرشو بالا آورد و گفت:
+هان؟؟؟
چانیول دوباره تکرار کرد:
--میگم چی داری میگی؟؟
کیونگسو خنده مستانه ای تحویلش داد و گفت:
+داشتم روی میز قارچ میکشیدم!!!
خنده بلندتری کرد و ادامه داد:
+آخه میدونی من خیلی قارچ دوست دارم...
هوف بلندی کشید و گفت:
+درست برعکس اون مهمونای دردسر ساز که...
بقیه حرفشو خورد و دوباره صداش غمگین شد..
+اونا باعث این افتضاحن...
چانیول از روی صندلی مقابلش بلند شد و در صندلی کنار کیونگسو نشست...دستشو زیر چونش گذاشت و صورتشو بطرف خودش چرخوند و گفت:
--اینقدر بهش فکر نکن کیونگسو...اتفاقیه که افتاده...
کیونگسو چشماشو به چانیول دوخت و نالید:
+تو....تو همیشه جنبه مثبت همه چی رو میبینی!!!
اینو گفت و بی محابا خندید و درحالیکه بخاطر اثرات شراب قوی که خورده بود، اشک از چشمانش جاری بود ادامه داد:
+اما گاهی نمیتونی از سیاهی مطلق چیز روشنی پیدا کنی...
چاپستیک رو برداشت و مقداری دوکبوکی برداشت و اونو داخل دهانش گذاشت...چانیول در سکوت به کاراش نگاه می‌کرد....
کیونگسو نفس عمیقی کشید و بعد از پاک کردن اشکاش، گیلاس خالیش بالا گرفت و گفت:
+من نمیتونم شراب بخورم....مادرم هیچوقت اجازه نمیداد..چون ظرفیتم پایینه....اما امشب....
خندید و صورت گل انداختش رو به چانیول نشون داد و گفت:
+امشب با شجاعت میخواستم بخورم....این خوبه نه؟؟؟
چانیول لبخندی زد و چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
--آره خیلی خوبه
اینو گفت و برای پرسیدن سوال بعدی تمام قدرتش جمع کرد و بلاخره پرسید:
--کیونگسو....
چهره بانمک پسر بهش خیره شد و منتظر ادامه حرفش بود... چانیول دوباره گفت:
--چی شد که امشب اومدی پیشم؟؟
کیونگسو نگاهی به چانیول منتظر انداخت و همونطور که می‌خندید گفت:
+برام سوپ قارچ درست کن...
اینو گفت و زد زیر خنده...چانیول هوفی کشید و گفت:
--سوال پرسیدن از آدم مست اشتباه محضه!!!
کیونگسو سرشو کج کرد و یقه اسکی پیراهنش رو با دست گشاد تر کرد و گفت:
+خیلی گرمه چاااان
چانیول مطمئن نبود چی میشنوه!!!کیونگسو حسابی بی پروا شده بود و با نگاه خماری که داشت میتونست ته قلب چانیول رو هدف بگیره و انگار درست عمل کرده بود...با چشمان درشت گفت:
--تو...چی گفتی؟؟؟
کیونگسو همونطور که صورتشو کج بود با چاپستیک مقدار دیگه دوک بوکی برداشت و اونو داخل دهانش گذاشت و همونطور که می‌خندید گفت:
+چااااانیول....مگه اسمت این نیست؟!!!!من حوصله نداشتم....بخاطر همین کوتاهش کردم!!!
چانیول به خاطر صداقت کلامش که مقدار زیادی کیوتی ازش می‌بارید ،لبخند زد و گفت:
--همیشه همینجوری صدام کن...باشه؟؟
کیونگسو دستشو جلوی بینیش گرفت و ریز خندید و گفت:
+باشههههه...چاااان....
چانیول صندلیش جلوتر کشید و در حالی‌ که صورت هاشون با هم مماس بود گفت:
--تو دلت برام تنگ شد که اومدی پیشم؟؟
کیونگسو چشمای خمارشو بهش گره زد و با دست گوش های چانیول رو گرفت و گفت:
+تو...گوشات خیلی...بزرگن!!
چانیول دستشو روی دست کیونگسو گذاشت و خودشو نزدیکش کرد و گفت:
--ببینم...تو منو دوست داری کیونگسو؟؟؟
کیونگسو خندید و سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه‌‌‌‌....من فقط قارچ رو دوست دارم‌!!!
چانیول خنده ریزی کرد و با دست گوشه لب های قلبی پسر کیوت روبه روش که آغشته به سس دوکبوکی بود رو پاک کرد....لب هایی که در هر شرایطی زیبایی خودشونو به رخ چانیول می‌کشیدن..
.کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
+چه بوی خوبی میدی...
چانیول شصتشو از گوشه لبهاش ، روی قرمزی خوشرنگش کشید و گفت:
--این بو رو بیشتر دوست داری یا قارچ رو؟؟
سعی کرد مثل خودش حرف بزنه تا حرفی که مدت ها منتظرش بود رو از زبون کیونگسو بشنوه..‌
کیونگسو سرشو جلو تر برد و چشماشو بست و بو کشید و با لبخند گفت:
+خنکه....
دوباره چشماشو که باز کرد، صورت مهربون چانیول رو دید که در فاصله نزدیک بهش نگاه می‌کرد..
لب های خندون چانیول رو دید و با تعجب بامزه ای گفت:
+چطور میتونی همیشه....همیشه بخندی؟!!!
چانیول دستای کیونگسو رو فشار داد و گفت:
--دلیلشو تو میدونی....
کیونگسو دوباره خندید و با کنجکاوی گفت:
+دلیلش چیه؟؟؟
چانیول در عوض جواب دادن ،خیلی آروم گونه گرگرفته اونو بوسید و گفت:
--معلوم نیست؟؟؟
کیونگسو چشماش روی لب های چانیول قفل شده بود...
ذهنش اینقدر محو و آشفته بود که نمیدونست چی کار داره میکنه...گرمای وجود چانیول بهمراه عطر خنکش تضاد زیبایی رو بوجود آورده بود...
سرشو نزدیکتر بود و همون فاصله کم بینشون رو از بین برد و لب هاشو روی لب چانیول گذاشت اما در کسری از ثانیه سر کیونگسو شل شد و روی شانه چانیول افتاد...

چانیول رو به پسری که تو بغلش از حال رفته بود کرد و به گونه های گل انداختش که بطرز قشنگی خودنمایی میکردن نگاهی انداخت .
از این همه تفاوت بین شخصیت هوشیار و مست کیونگسو، تک خنده ی ناخودآگاهی روی لبهاش نشوند....
چند ثانیه نگذشت که با نگاه کردن توی آینه به تصویر خودش، لبخند از لباش محو شد و با به یاد آوردن افکار جور واجور توی ذهنش، اخم غلیظی جای لبخندشو گرفت...

April lucky coinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang