part 10

92 32 45
                                    

سونگجو خسته از کار دانشگاه،وارد خونه شد...کفش هاشو در آورد و بعد از پوشیدن دمپایی روفرشی،پالتوشو به جالباسی کنار درب ورودی آویزان کرد و داخل سرسرای اصلی شد...طنین ملایم تک نوازی پیانو گوشش رو نوازش میداد...نگاهشو به اطراف انداخت تا لیلیا رو پیدا کنه...وقتی اونو در اتاق نشیمن ندید،
فهمید که الان باید دقیقا کجا باشه...
پاهاش بخاطر ایستادن زیاد دوباره درد گرفته بود...همونطور که  با دست راستش، پشت گردنشو ماساژ میداد، بطرف اتاق نشیمن حرکت کرد..
علیرغم اینکه به شدت دلش میخواست پیش همسرش بره، ترجیح داد خلوتشو رو بهم نزه. مخصوصا بعد از عذابی که بهش تحمیل کرده بود... روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و دستاشو کنارش آویزان کرد و چشمانشو روی هم گذاشت...
کمی که گذشت،کم کم چشمانش گرم شد اما صدای قدم های آشنایی، که در گوشش پیچید، باعث شد لبخندی گوشه لبش ظاهر بشه و فکر خوابیدن از سرش بپره...
چشمانشو بسته نگه داشت و هر لحظه منتظر بود  تا آغوش گرم صاحب صدا ازش استقبال کنه...
بوی عطر شیرینش،قوی و قوی تر میشد.کمی که گذشت، حس لمس دستان ظریفی روی دست راستش، باعث شد چشمانشو باز کنه و نگاهش با نگاه پر ازعشق لیلیا گره بخوره...
لبخندش عمیق تر شد و انگشتای بلند و کشیده اونو میان دست مردونه خودش قفل کرد...
لیلیا لبخندی زد و گفت:
+فکر کردم خوابیدی!کی اومدی؟
سونگجو خندید و کمی خودشو بالا کشید و گفت:
—خیلی وقت نیست...بعدشم مگه میتونم تو رو ببینم و بخوابم؟!
اینو گفت و دستشو مابین ابریشم خرمایی رنگ موهای همسرش برد و ادامه داد:
—حالت چطوره؟
لیلیا چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
+خوبم...
بعد از کمی مکث به چهره خسته سونگجو نگاه کرد...موهاش سفید تر شده بود و میتونست چروک های ریز گوشه چشمشو ببینه...هیچوقت بااین دقت نگاهش نکرده بود...میدونست سونگجو پا به پای لیلیا غصه میخوره اما به روی خودش نمیاره تا اونو ناراحت نکنه...
با مهربونی ادامه داد:
+چرا اول نیومدی پیشم پذیرایی؟
سونگجو سرشو پایین انداخت و گفت:
—نخواستم خلوتتو بهم بزنم...
لیلیا با پشت دستش گونه سونگجو رو نوازش کرد و گفت:
+تو هم بخشی ازین خلوت هستی که بهم آرامش میده
سونگجو دوباره به چشمان زیبا و مهربون لیلیا نگاه کرد و گفت:
—هیجو کجاست؟
+امروز زودتر فرستادمش بره...دخترش تب کرده بود و باید میبردش دکتر
سونگجو با ناراحتی لب زد:
—پس چرا به من زنگ نزدی تا زودتر بیام پیشت؟
لیلیا خندید و سرشو روی شونه سونگجو گذاشت و گفت:
+چون لازم نبود...حالم خوبه عزیزم...نگران نباش
سونگجو دستشو دور بدن لاغر و ظریف لیلیا پیچید و اونو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:
—تو نباید تنها بمونی...سفارش دکتر رو فراموش کردی؟!!
لیلیا خندید و به شوخی گفت:
+اتفاقا امروز میخواستم بیام دانشگاه و سر کلاس بچه های پر حرفت بشینم تا ببینم چیا به هم میگین!!
سونگجو دستشو پشتش کشید و بوسه ای به سرش زد و گفت:
—خب میومدی شیطون...مطمئنم حسابی بهت خوش میگذشت...
لیلیا همونطور که با یقه پیراهن سفید رنگ سونگجو بازی میکرد گفت:
+حالا که نیومدم ،تو تعریف کن ببینم تو امروز چی کارا کردی؟
سونگجو هوف بلندی کشید و در حالیکه به تلویزیون خاموش روبه روش نگاه میکرد گفت:
—از صبح ۵تا کلاس فشرده داشتم...با کلی دانشجو سروکله زدم و خواهش هاشون رو برای نمره بیشتر شنیدم...یکی نیست بهشون بگه اینهمه وقت داشتی درس بخونی، چرا نخوندی که اینجوری به التماس بیوفتی؟!!!
لیلیا سرشو بطرف سونگجو برگردوند و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد...
با لحن کنایه آمیزی گفت:
+نه اینکه جنابعالی خیلی اون زمان ها درس میخوندین!!!
سونگجو چشماش گرد شد و گفت:
—تو که شاهدش بودی!!چرا منو زیر سوال میبری؟!!
لیلیا خندید و گفت:
+آره شاهد بودم...مخصوصا زمانایی که منو سر کلاس میدیدی!!!
کمی فکر کرد و در ادامه گفت:
+اووووم...فکر کنم یکی دوبارم استاد از کلاس اخراجت کرد!!
سونگجو بشگونی از نوک بینی لیلیا گرفت و گفت:
—تو از اولشم برام حواس درست و حسابی نمیذاشتی...
اینو گفت و بوسه سبکی روی موهاش کاشت...
لیلیا کمی ازش فاصله گرفت و با لبخند، گفت:
+تا دوباره هوش و حواست پرت نشده،بدو برو لباساتو عوض کن...تا من میز رو بچینم و شام بخوریم...
سونگجو با لحن معترضی گفت:
—نمیخواد تو کار کنی...خودم لباسامو عوض کنم، انجامش میدم...
لیلیا چشماشو تو کاسه چرخوند و از روی مبل بلند شد و گفت:
+اینجوری بد عادت و تنبل میشم...نمیخوام این اتفاق بیوفته...
اینو گفت و همونطور که بطرف آشپزخانه حرکت میکرد ادامه داد:
+درسته دارم شیمی درمانی میشم،اما زمین گیر که نشدم!!!
سونگجو تلخ خنده ای کرد و به لباس قرمز لیلیا که تا زانوهاش میرسید و با شلوار مشکی رنگش تضاد رنگ قشنگی رو بوجود آورده بود، نگاه کرد..اما چشمش که به موهای باقیمونده کف دستش افتاد، چیزی در قلبش شکست...دیر یا زود حادثه ای که ازش میترسید،اتفاق میوفتاد و باید باهاش روبه رو میشد...موهای لیلیا باید قبل از اینکه خودشون بریزن،کوتاه میشد اما نباید اجازه میداد تا اون با سختی و عذاب این کار رو بکنه...
موهای کف دستشو جمع کرد  و اشک‌هایی که تو چشماش حلقه زده بودن رو از جلوی چشماش کنار زد ... از روی مبل راحتی بلند شد و همونطور که صداشو صاف میکرد، گفت:
—حالا ببینم چی درست کردی کدبانوی من؟؟
صدای آروم لیلیا از آشپزخونه اومد:
+برات جاجانگمیون پختم....کیمچی پیازچه هم داریم
سونگجو خندید و درحالیکه بطرف راه پله ها میرفت گفت:
—پس من سریع میرم تا لباس عوض کنم...
میترسم الان از گرسنگی ضعف کنم!!
صدای خنده لیلیا اونو تا بالا همراهی کرد و هر قدم که بالاتر میرفت، از نظرش ضعیف و ضعیف تر میشد...وارد اتاق که شد کیفش رو کنار کمد گذاشت و لباس هاشو داخل رگال کمد کشویی اتاق آویزان کرد...بلوز راحتی یقه گرد کرم رنگشو تنش کرد و بعد از پوشیدن شلوار از اتاق خواب بیرون اومد...
همونطور که از پله ها پایین میومد، مشغول درست کردن  لباسش بود... صدای خوش و بش کردن لیلیا با کسی، از طبقه اول به گوشش رسید...اخم عمیقی بصورت ناخودآگاه روی صورتش شکل گرفت و سرعت قدم هاشو بیشتر کرد تا زودتر به طبقه پایین برسه...
وقتی از آخرین پله هم رد شد،با شنیدن صدای آشنایی که با لیلیا،به گرمی صحبت میکرد، ته دلش خالی شد...دستشو به نرده ها گرفت و کمی صبر کرد..
امیدوار بود که تمامش کابوس باشه اما با نمایان شدن شمایل مایکل در آستانه درب ورودی،نفسش تو سینه حبس شد...لیلیا همونطور که دستشو گرفته بود گفت:
+سونگجو نگفته بود میای عزیزم...
مایکل لبخند جذابی تحویلش داد و لب زد:
~~استاد تقصیری ندارن...من سرزده اومدم..
معذرت میخوام
لیلیا دست مایکل رو به گرمی فشار داد و با اخم ساختگی گفت:
+این حرفو نزن...خوب کاری کردی اومدی...
مایکل با دیدن چهره رنگ پریده سونگجو که در ابتدای راه پله ایستاده بود، با خنده تعظیمی کرد و ادامه داد:
~~سلام استاد...
سونگجو درست مثل کسی که کلماتش فراری شده بودن، بهش خیره شد...با وجود ظاهر خوب و بی نقص مایکل، هرزمان که اونو میدید،ترس عجیبی بهش غلبه میکرد...انگشتانش، اینقدر نرده راه پله ها رو فشار داده بودن که نوکشون به سفیدی میزد...
لیلیا با دیدنش،با نگرانی جلو اومد و گفت:
+سونگ....خوبی عزیزم؟؟؟
سونگجو برای اینکه خودشو لو نده،سریع حالت عادی به خودش گرفت و با لبخند ساختگی گفت:
—اره خوبم...نگران نباش...
لیلیا نگاهشو از سونگجو به مایکل دوخت و با لبخند گفت:
+درست به موقع اومدی...داشتیم شام میخوردیم...
حتما باید گرسنه باشی
مایکل دستی به شکمش کشید و گفت:
~~خیلی...
لیلیا بطرف آشپزخانه حرکت کرد و گفت:
+خیلی خوش شانسی چون غذای مورد علاقتو درست کردم...
مایکل دستاشو داخل جیب شلوار کتان قهوه سوختش فرو برد و نگاه معناداری به سونگجو انداخت...
درحالیکه بطرفش میرفت لیلیا رو مخاطب قرار داد و گفت:
~~پس خیلی خوش به حالم شده لیلی عزیز...
با صدای آهسته رو به سونگجو گفت:
~~مگه نه استاد؟؟؟
سونگجو که حالا  بیشتر چهرش برافروخته شده بود تا نگران، با صدای آهسته غرید:
—تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟مگه نگفته بودم...
مایکل دستشو بالا آورد و نگذاشت حرفشو ادامه بده...با لحن جدی که سونگجو رو ترسوند گفت:
~~میدونم...اما یه کاری پیش اومده که باید بریم جایی...
سونگجو با چشمای گرد گفت:
—الان؟؟؟
~~همین الان...پیتر منتظره...
سونگجو با عصبانیت گفت:
—باز دیگه چی میخواد؟؟آدرس اون عتیقه فروش رو بهتون دادم که...دیگه چه مشکلی هست؟؟
مایکل دستشو تو موهای لختش فرو برد و میخواست جوابشو بده که صدای لیلیا از آشپزخونه اومد:
+عزیزم...شام آمادس...مهمونمون رو دعوت کن سر میز...
سونگجو هوفی کشید و با صدای بلندی گفت:
—اومدیم...
بعد رو به مایکل گفت:
—الان نمیشه بریم...باید شام رو کنار ما بخوری.
نمیخوام لیلیا به چیزی شک کنه...
مایکل گوشیشو از جیبش در آورد و گفت:
~~خودمم بخوام نمیتونم از دستپخت بینظیر همسرت بگذرم...
اینو گفت و داخل گوشیش پیامی تایپ کرد و بعد از ارسالش دوباره اونو داخل جیبش گذاشت...
وقتی وارد آشپزخانه شدن ،لیلیا با لبخند مشغول کشیدن غذاها داخل بشقاب های گود‌ سفید رنگ بود...مایکل نگاهی به اطراف کرد و گفت:
~~با گذشته ها اصلا تفاوتی نکرده!
لیلیا خندید و چیزی نگفت...
مایکل از بچگی عاشق آشپزخانه های بزرگ بود...درست مثل آشپزخانه خونه لیلیا و سونگجو.
مایکل با خنده بطرفش حرکت کرد و دستشو روی شانه هاش گذاشت و گفت:
~~از بچگی عاشق غذاهاتون بودم...
لیلیا ضربه ای به بازوش زد و با لحن معترضی گفت:
+از دستت ناراحتم...میدونی چند وقته با اون برادر شیطونت نیومدین خونه ما؟؟
مایکل زیرچشمی نگاهی به سونگجو که پشت میز مینشست انداخت و گفت:
~~باور کنین یه کم درگیری هامون زیاد شده وگرنه مگه میشه از کنار شما بودن لذت نبرد؟
لیلیا ضربه ای دیگه به بازوش کوبید و گفت:
+اینقدر زبون نریز واسه من...
مایکل خندید و دستشو روی بازوش گذاشت و اونو مالید...کت چرم مشکی رنگشو از تنش در آورد و اونو پشت صندلی چوبی سفید رنگ که با میز مستطیل شکل،ست بود، آویزان کرد... درحالیکه پشت میز مینشست گفت:
~~چند روز آینده حتما با برادرم میایم پیشتون...
لیلیا هم روی صندلی نشست و گفت:
+به اون پیتر بی معرفت بگو دلم براش تنگ شده...
مایکل چاپستیک رو دستش گرفت و گفت:
~~ما همیشه به شما مدیون بودیم و هستیم...
نگاهی به سونگجو که رشته های جاجانگمیون رو بین چاپستیک میپیچید انداخت و گفت:
~~همینطور به شما استاد...
سونگجو نگاهی خنثی به چهره خندون مایکل انداخت و برای اینکه جو ساختگی رو‌به هم نزنه سرشو تکون داد و گفت:
—کاری نکردیم پسرجون
اینو گفت و لقمه رو داخل دهانش فرو برد و مشغول خوردن غذا شد...
برای یک لحظه،نگاه مایکل به صندلی خالی رو به روش که بشقاب خالی غذا جلوش بود افتاد...
فورا سرشو پایین انداخت که لیلیا متوجه چیزی نشه...
فهمید از گذشته تا به امروز خیلی چیزها تغییر کرده...غم بینهایتی که برخلاف شادی صورت لیلیا، در انتهای چشمای روشنش بهش دهن کجی میکرد....سونگجویی که بعد از اتفاق دو سال پیش هیچوقت اون آدم قبلی نشد...و جای خالی که بد جوری مایکل رو ناراحت میکرد...
با صدای لیلیا از فکر بیرون اومد:
+این رنگ لباس خیلی بهت میاد...
مایکل خندید و یقه پیراهن بنفش رنگشو درست کرد و گفت:
~~ممنونم...راستش مادرم برام از فرانسه فرستاده...
لیلیا لبخندی زد و گفت:
+حال مادرت چطوره عزیزم؟
مایکل همونطور که لقمه داخل دهانشو مزه میکرد اوووم بلندی گفت و لب زد:
~~خوبه....دیشب که باهم حرف زدیم،صحبت شما شد...مادرم گفت خیلی دلش براتون تنگ شده...
لیلیا نفس عمیقی کشید و لب زد:
+منم همینطور...برنمیگرده کره؟؟
مایکل مقداری کیمچی برداشت و گفت:
~~نه فعلا...باور کنین خیلی بهش اصرار کردم که بیاد...اما قبول نمیکنه...
لیلیا مقداری جاجانگ میون برداشت و گفت:
+من خودم باید باهاش حرف بزنم...اینجوری نمیشه
مایکل با ذوق دو چندانی گفت:
~~اگه این لطف رو در حقم بکنین تا عمر دارم ازتون ممنون میشم...خودمم دلم براش تنگ شده...
لیلیا گفت:
+از وقتی رفته فرانسه شمارشو عوض کرده...
نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم
مایکل گفت:
~~شمارشو بهتون میدم...
سونگجو رو به لیلیا گفت:
—اون زن سرسختیه...باید تمام تلاشتو بکنی لیلیا
لیلیا چشمکی بهش زد و با لبخند گفت:
+کاری هست که نتونم از پسش بربیام؟!!
سونگجو خندید و گفت:
—من که یادم نمیاد...
لیلیا با حفظ ظاهر خندید و خودشو با غذا خوردن سرگرم کرد...سونگجو میدونست که به دروغ صحبت های همسرشو تایید کرده..در حقیقت، لیلیا قادر به کنترل اتفاقات گذشته نبود و بخاطر همین مدام خودشو سرزنش میکرد...
مابقی غذاشونو در سکوت خوردن...وقتی شام خوردنشون تموم شد، لیلیا از پشت میز بلند شد تا ظرف ها رو‌جمع کنه اما مایکل زودتر پیش قدم شد و گفت:
~~اجازه بدین من خودم جمع میکنم...
اینو گفت و ظرف غذاها رو جمع کرد...بعد بوسه سبکی روی گونه لیلیا زد و در ادامه لب زد:
~~ممنونم لیلی عزیز...مثل همیشه خیلی خوشمزه بود...
لیلیا لبخندی زد و گفت:
+نوش جانت پسرم...
مایکل ظرف ها رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت و ظرف تمیز و دست نخورده صندلی مقابلشو برداشت و به آرومی اونو روی پیشخوان گذاشت.... اما قبلش نگاهش به نگاه لیلیا که روی ظرف ثابت مونده بود گره خورد...برای اینکه زیر نگاه ناراحتش آب نشه ، کتشو از پشت صندلی برداشت و تعظیم کرد و زودتر از آشپزخونه بیرون رفت...
سونگجو بقیه میز رو به کمک لیلیا جمع کرد...
عادت داشت به سکوتی که بعد از غذا خوردن بینشون حکمرانی میکرد...سکوتی که به تلخی زهر بود و سونگجو از بابتش رنج میکشید..
وقتی کارشون تموم شد رو به لیلیا گفت:
—من باید برم جایی عزیزدلم
لیلیا متعجب گفت:
+کجا؟؟؟
—مایکل یه مشکلی براش پیش اومده که باید حلش کنیم...
لیلیا نگران به مایکل که بیرون ایستاده بود و کتشو میپوشید نگاه کرد و گفت:
+باشه...امیدوارم مشکل بزرگی نباشه...
سونگجو دستان لیلیا رو گرفت و گفت:
—دلم نمیخواست برم و تو رو تنها بذارم اما...
لیلیا انگشتشو روی لب هاش گذاشت و گفت:
+نگران من نباش...الان مشکل مایکل مهمتره...نگرانشم
سونگجو پیشونی لیلیا رو بوسید و گفت:
—نگران نباش عشقم...اون پسر زبل تر از این حرفاس...
+اما تو مراقبش باش..تو به سودیونگ قول دادی...
سونگجو با ملایمت سرشو تکون داد و بهمراهش از آشپزخونه بیرون اومد...مایکل برگشت و با مهربونی به لیلیا گفت:
~~اگه اجازه بدین من باید با...
لیلیا وسط حرفش پرید و آروم لب زد:
+میدونم...سونگ بهم گفت...
مایکل لبخندی زد و بطرفش اومد...
سونگجو رو به لیلیا گفت:
—میرم بالا لباس عوض کنم
لیلیا چشماشو باز و بسته کرد...بعد ازینکه سونگجو بالا رفت،مایکل دستاشو بهم قلاب کرد و گفت:
~~دوست داشتم بیشتر بمونم...اما باید بریم پیش یکی از دوستام...
لیلیا لبخندی زد و گفت:
+اشکالی نداره...همین که کنارمون بودی برام یه دنیا ارزش داشت..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+بعد مدتها دور میزمون خالی نبود...خوشحال شدم..
مایکل متوجه منظور لیلیا و حسرتی که بین تک تک کلماتش پنهان بود، شد...
صداشو صاف کرد و همونطور که سرش پایین بود و به انگشتای قفل شدش خیره شده بود،با دلجویی گفت:
~~ازبابت اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم ..فرصت نکردم بیام پیشت در حالیکه باید کنارت میبودم...
لیلیا همونطور که اشک تو چشماش جمع شده بود لبخندی زد و گفت:
+مهم الانه که اینجا هستی...
مایکل به آرومی دستای ظریف لیلیا رو گرفت و بعد اونو در آغوش محکمش کشید ...
همینطور که سرشو میبوسید، گفت:
~~همه چی رو خودم درست میکنم...نمیذارم غصه بخوری...
لیلیا دستشو دور کمر مایکل حلقه کرد و چشماشو بست...احساس خوبی تو وجودش بوجود اومده بود که یکی تو دنیا مشکلشو درک میکنه و میتونه متوجه  حال خرابش بشه...
کمی به همون حالت موندن که با صدای سونگجو که از پله ها پایین میومد، به خودشون اومدن:
—من حاضرم...
مایکل برگشت و نگاهی به سونگجو انداخت... بوسه اخرشو به موهای خرمایی رنگ لیلیا زد...
لیلیا کمی خودشو فاصله داد و اشکاشو پاک کرد...
مایکل دستشو به گونه نرمش کشید و گفت:
~~باید برم...
لیلیا دستشو روی شونه های پهنش گذاشت و گفت:
+مراقب خودت باش پسرم...
بعد رو به سونگجو گفت:
+مراقبش باش سونگ
سونگجو همونطور که ساعت مچیشو دور دستش میبست، گفت:
—مراقبش هستم عزیزم...کاری نداری؟؟
+نه...زود برگرد لطفا
سونگجو بطرفش رفت و بوسه ای از لب هاش دزدید و گفت:
—زود میام عشقم...هرکاری داشتی بهم زنگ بزن باشه؟؟
لیلیا لبخندی زد و چشمانشو باز و بسته کرد...
مایکل تعظیم کرد و گفت:
~~خیلی زود میبینمت لیلی عزیزم
لیلیا سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+زود به زود بیا پیشم...
مایکل لبخندی زد و گفت:
~~حتما
بعد از خداحافظی، بهمراه سونگجو، از خونه بیرون اومدن...
سونگجو بطرف ماشینش که در جلوی ماشین مایکل پارک شده بود رفت، اما مایکل با صدایی که دوباره جدی و تا حدی ترسناک شده بود لب زد:
~~لازم نیست ماشین بیارین...کارمون تموم بشه خودم میرسونمتون...
سونگجو بدون حرف به دنبالش راه افتاد و هر دو سوار ماشینی که کنار حوض سفید رنگ گرد حیاط قرار داشت ،شدن...
مایکل بعد از بستن کمربند ایمنی، ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد...
وقتی از عمارت خارج شدن ،سونگجو بلاخره بعد سکوت طولانی لب زد:
—چرا لیلیا داشت گریه میکرد ؟
مایکل بدون اینکه روشو برگردونه گفت:
~~یعنی شما نمیدونین؟؟؟
سونگجو به جلو خیره شد و چیزی نگفت...مایکل ضبط ماشین رو روشن کرد و طنین موسیقی کلاسیک ،سکوت کشنده بینشون رو شکست...
مایکل که نگاه سنگین سونگجو رو حس میکرد، نتونست بیشتر ازین ساکت بمونه و  گفت:
~~تجدید خاطرات میکردیم...همین...چیزی بابت نگرانی وجود نداره...
نگاهی به سونگجو انداخت و با کنایه ادامه داد:
~~همینطور بابت برملا شدن رازتون پیش لیلی!!
سونگجو با عصبانیت گفت:
—الان داری تهدیدم میکنی؟؟
مایکل شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
~~نه...گفتم خیالتونو راحت کرده باشم که میتونین هنوز عذاب وجدانتونو داشته باشین!!
سونگجو چنگی میون موهاش زد و گفت:
—اتفاقی که افتاد تقصیر من نبود!!!
مایکل بیتوجه دنده ماشین رو عوض کرد و گفت:
~~این چیزا به من مربوط نمیشه!!!پس به من اینا رو نگین...من اون موقع که کار از کار گذشت، فرانسه بودم،وگرنه هیچوقت اجازه نمیدادم اون اتفاق وحشتناک بیوفته!!!
اینو گفت و دستشو حائل سرش کرد و ادامه داد:
~~فعلا کارای مهمتری داریم که باید بهش برسیم
سونگجو با حرص نفسشو بیرون داد و سکوت کرد... در عین‌ حال، از اینکه مایکل مسیر بحث رو عوض کرده بود خوشحال شد...
اینبار با لحن آروم تر که کنجکاوی قاطیش بود، گفت:
—نگفتی چه مشکلی پیش اومده؟؟
مایکل نگاهی سرسری به سونگجو انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد:
~~با عتیقه فروشمون به مشکل خوردیم...
—چه مشکلی؟
مایکل کمی صدای ضبط رو کم کرد و گفت:
~~ببینم شما مطمئنین ظرف اصلی پیش اونه؟؟
—اره...چطور مگه؟؟
مایکل  به حالت عصبی دستشو روی فرمون فشار داد و گفت:
~~این رفیق ما اولش حاضر نبود همکاری کنه...
سونگجو اینبار متعجب و با چشمان گرد گفت:
—خب مبلغ خریدتون رو میبردین بالا!!!
~~همین کار رو کردیم اما پیشنهادمون وسوسش کرد و بعد دندون طمعشو تیز کرد...
اینو گفت و به سمت راست ،داخل خیابان خلوتی پیچید و ادامه داد:
~~شما که پیتر رو خوب میشناسین...با آدمای طمعکار آبش تو یه جوب نمیره!!
سونگجو چشماشو بست و با لحن ناامیدی گفت:
—وای...نگو که میخواد...
مایکل سری تکون داد و نگاه نافذشو به سونگجو سپرد و گفت:
~~وقتی طرف فهمید اینقدر اون ظرف برامون مهمه که حاضریم هر رقمی رو براش پرداخت کنیم، مبلغ رو خیلی بالا برد...پیتر هم عصبانی شد اما با مبلغش موافقت کرد و اونم ظرف رو‌بهمون داد...ولی...
سونگجو با کنجکاوی پرسید:
—ولی چی؟
مایکل همونطور که از آینه جلوی ماشین عقب رو‌چک میکرد لب زد:
~~راستش پیتر شک‌ کرده که این دوستمون کلاه سرمون گذاشته باشه...بخاطر همین دوباره بهش یه سر زدیم... بچه ها، عتیقه فروشی رو‌زیر‌رو کردن و چند تا ظرف مشابه رو‌اونجا پیدا کردن که فقط شما ازش سر در میاری...
سونگجو با تردید پرسید:
—از من چی میخواین؟
مایکل نفس عمیقی کشید و گفت:
~~ظرف مورد نظر ما رو پیدا کنین و اصل بودنشم تایید کنین...اینجوری معلوم میشه اون پیرمرد میخواسته ما رو گول بزنه یا نه...کار ما با شما در همین حده
سونگجو مکث کرد و آروم لب زد:
—اون عتیقه فروش...
مایکل با لحن قاطعی گفت:
~~اگه ظرف اصل رو از اول به ما داده باشه، یعنی راست میگفته و به پولش میرسه...
همونطور که قبلا حرف زدیم...
سونگجو خیالش راحت نشد و دستاشو به هم قلاب کرد و فشار داد...اگه اون ظرف تقلبی باشه، اتفاق خوبی نمی افتاد..سرشو به پنجره ماشین تکیه داد و به خیابان خلوت روبه روش که در تاریکی فرو رفته بود، خیره شد...
حدود نیم ساعت بعد ماشین بی ام دبلیو مشکیشون ،جلوی کوچه باریکی توقف کرد...مایکل همونطور که کمربندشو باز میکرد رو به سونگجو گفت:
~~پیاده شین...
سونگجو بهمراه مایکل از ماشین پیاده شد و دنبالش به راه افتاد...از فرط سرما و باد سردی که درد پاهاشو شدید تر کرده بود ،پالتوشو محکم به خودش پیچید و تا میتونست سرعت قدم هاشو زیاد کرد تا به مایکل که با سرعت حرکت میکرد،برسه...
بعد از پیاده روی مختصر، جلوی مغازه کوچک و قدیمی ایستادن...سونگجو نگاهی به مایکل کرد و گفت:
—چرا وایسادی؟؟بریم تو دیگه!!
مایکل نفس هاشو به شکل بخار از دهانش خارج کرد و رو به سونگجو برگشت و گفت:
~~از اتفاقایی که میوفته،لطفا چیزی بیرون درز نکنه...
سونگجو چشماشو تو کاسه چرخوند و اونو کنار زد و گفت:
—ببینم بچه!تو داری به من یاد میدی چی کار کنم؟؟
مایکل از حرکت ناگهانی سونگجو کمی جا خورد اما بعدش خندش گرفت و گفت:
~~بله درسته...شما درست میگین...
سونگجو پوفی کشید و بدون توجه به مایکل، وارد شد...در وهله اول ورودش به مغازه، خودشو در محاصره بینهایت اشیای عتیقه دید...
انواع و اقسام تابلوهای نقاشی با طرح های عجیب و غریب و باستانی، روی دیوار های قدیمی که بخشی از گچشون ریخته بود و آجرهای زیرینش بهش دهن کجی میکردن،نصب شده بود...ظروف و اشیای عتیقه ای که سرتاسر مغازه وجود داشت فضای گرمی رو بوجود میوردن که سرمای وجود سونگجو رو تا حد زیادی کاهش میداد...
همیشه به وسایل قدیمی علاقه شدیدی نشون میداد و مهم نبود در چه مکانی این علاقه بوجود میاد...
چه در موزه لوور فرانسه ، چه در مغازه محقری در کوچه پس کوچه های سئول...
فضای اصلی مغازه رو رد کردن و به در چوبی ترک خورده ای رسیدن که مشخص بود با لگد باز شده...در کنارش مرد سیاه پوش کت شلواری که بحالت آماده باش ایستاده بود، با دیدن مایکل تعظیم کاملی کرد و بعد از بلند شدن‌ گفت:
••برادرتون داخل منتظر هستن...
مایکل دستشو تو جیبش فروبرد و رو به سونگجو گفت:
~~بریم استاد...
مرد درب اتاق رو براشون باز کرد و هر دو داخل شدن...سونگجو به محض ورود به اتاق، چشماش گرد شد و با حیرت به اطرافش نگاه کرد...فکرش رو هم نمیکرد که پیرمرد عتیقه فروش،این وسیله های ارزشمند رو در پستوی این اتاق نمور پنهان کرده باشه...
اتاق نسبتا بزرگی که روی دیوارهاش با انواع تابلوهای نقاشی و شمشیر و نیزه های طلا تزیین شده بود...نور کمرنگی از لامپ۱۰۰وات آویزان شده از سقف،اتاق رو روشن میکرد و جو ترسناکی رو بوجود می آورد...ترس سونگجو با دیدن مردی که در گوشه اتاق به صندلی چوبی بسته شده بود فوق العاده بیشتر شد...
صورت مرد مقابلش، در تاریکی فرو رفته بود و سونگجو مجبور شد برای دیدنش چند قدم جلوتر بیاد و تازه اون موقع با صورت خونی و دهانی که با چسب محکمی بسته شده بود، رو به رو شد...دست و پاش با طناب به صندلی متصل شده و بخاطر تقلای زیاد،رد قرمز رنگی روی مچ دست هاش باقی گذاشته بود... مرد با دیدن مایکل،چشمان پر از اشک و التماسشو بهش دوخت و سعی کرد تا از پشت چسب باهاش حرف بزنه اما فقط صداهای خفه ای به گوششون میرسید...
درست در صندلی روبه روش مردی با موهای مشکی که بحالت فندوقی کوتاه شده بود ،در حالیکه پاشو رو‌پاش انداخت ،سخت مشغول بازی کردن با موبایلش بود...
با شنیدن صداهای نامفهوم پیرمرد، سرشو بلند کرد و با دنبال کردن رد نگاهش، برگشت...
با دیدن مایکل و سونگجو خندید و گفت:
#اینقدر دیر کردین، غذا سفارش دادم که بیارن...
مایکل موهاشو بالا داد و همونطور که نزدیکش میشد گفت:
~~بهت گفتم پیش لیلی شام میخورم...
پیتر دوباره به گوشیش خیره شد و همونطور که مشغول بازی بود گفت:
#استادم غذا خورده؟؟؟
سونگجو سکوت کرد و چیزی نگفت...با اعلام بازنده شدنش تو بازی ،فریادی از سر خشم کشید و همونطور که موبایلشو داخل جیبش میگذاشت گفت:
#عجیب پا قدمت خوبه استاد!!!همین که رسیدی من بازی رو باختم!!
سونگجو تمام جراتشو جمع کرد و بطرف پیتر رفت و گفت:
—موقع بازی بیشتر حواستو جمع کن تا اینجوری نبازی!
پیتر با نگاه درخشان و ترسناکش از روی صندلی بلند شد و مقابل سونگجو ایستاد...دستشو جلو آورد و گفت:
#دلم برات تنگ شده بود!!
سونگجو دستشو جلو آورد و باهاش دست داد...
پیتر دستشو بیشتر نگه داشت و مابین انگشتان استخوانیش فشار داد و با نگرانی گفت:
#چرا اینقدر سردین‌ استاد؟؟؟یعنی اینقدر هوای اینجا سرده؟
سونگجو جوابی نداد... منتظر بود تا پیتر دستشو از میون دستاش در بیاره...
پیتر نگاهی به اطراف کرد و از مایکل پرسید:
#اینجا واقعا سرده؟؟
مایکل همونطور که مشغول نگاه کردن تابلو نقاشی روی دیوار بود، نگاهشو با تعجب برگردوند و گفت:
~~معلومه!!!داریم یخ میزنیم!!!
پیتر چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
#بیخیال داداش!!!تو که میدونی من چقدر گرمایی هستم...بخاطر همین گفتم تمام وسایل گرمایشی رو خاموش کنن....اینا برای من اصلا سرما محسوب نمیشه!!
کمی فکر کرد و در ادامه لب زد:
#راستشو بخوای...حالا که دارم فکر میکنم،بدم نمیاد دمای هوای اینجا رو بالا ببرم...
اینو گفت و دوباره بسمت سونگجو چرخید و با چشمانی که بخاطر ذوق برق میزد، گفت:
#شما عاشق گرمایین استاد...درسته؟؟
آستیناشو بالا زد و بطرف پیرمرد بسته شده روی صندلی رفت و با اشاره بهش گفت:
#چطوره از دوستمون شروع کنیم؟
اینو گفت و صندلی رو دور زد و پشت مرد ایستاد...دستاشو روی شونه های لرزونش گذاشت و شروع به ماساژ دادنش کرد و رو به سونگجو گفت:
#این دوستمون کلکسیون با ارزشی داره...
بهتون نگفته بود؟؟!!
تمام وجود سونگجو، دقیقا مثل دستاش فریز شده بود و امکان حرکت یا حرف زدن براش وجود نداشت..
با صدای محکم پیتر به خودش اومد و از جا پرید:
#هی سونگجو...حواست به منه یا جدی جدی یخ زدی؟؟؟
سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
—نه خوبم...
پیتر خندید و به کیف تو دستش اشاره کرد و گفت:
#وسایلاتو آوردی؟؟؟
وقتی سونگجو با سر حرفشو تایید کرد، نیشخندش بیشتر و ترسناک تر شد و فشار دستاشو روی شونه های مرد بیچاره بیشتر کرد و گفت:
#میخوام بدونم این آقا تا کجا سرمون کلاه گذاشته...
مایکل بطرف سونگجو رفت و به میز کوچکی که در روی اون دو تا ظرف مشابه هم قرار داشتن، اشاره کرد و گفت:
~~بفرمایید استاد...اونجاست...
سونگجو همونطور که کیفشو تو دستش فشار میداد بطرف میز رفت...
پشت چهارپایه بلند قدیمی نشست و بعد از باز کردن کیفش، ذره بین رو از داخلش در آورد و مشغول بررسی دو تا ظرف کاملا مشابه شد...
همون موقع درب اتاق باز شد و مرد کت شلواری دیگه ای با ظرف غذا وارد شد...پیتر دستاشو از شونه های مرد برداشت و به هم کوبید...
با اشتیاق دو چندانی گفت:
#درست به موقع اومد...اینقدر گرسنمه که نهایت نداره!!
غذا رو از دست مرد مشکی پوش گرفت و بهش گفت:
#خوب مراقب بیرون باشین تا ما کارمون تموم بشه
مرد تعظیمی کرد و گفت:
••خیالتون راحت باشه قربان
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...پیتر با ذوق کودکانه ای، غذاها رو روی میز چید و بعد ، روی صندلی نشست و در غذاها رو باز کرد...
چاپستیک رو دستش گرفت و مشغول غذا خوردن شد...
اتاق در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود...مایکل دست به سینه ایستاده بود و به پیرمرد مفلوک مقابلش نگاه میکرد...از سرنوشتی که در کمینش بود میترسید...
نگاهشو بطرف سونگجو که با دقت ظرف ها رو مطالعه میکرد سُر داد... دلش نمیخواست سونگجو رو وارد بازی پیتر بکنه..اون به اندازه کافی تاوان داده و دیگه نمیتونه یه مصیبت تازه رو تحمل کنه...آهی کشید و به برادرش نگاه کرد....
پیتر همونطور که ساشیمی رو داخل سس سویا فرو برد، اونو داخل دهانش گذاشت و رو به مایکل گفت:
#این غذا معرکس...از یه رستوران جدید گرفتم...بیا مزش کن...
مایکل از حالت دست به سینه خارج شد و تکیشو از دیوار برداشت و بطرف میز رفت...
با لبخند که بدجنسی قاطیش بود گفت :
~~هیچ غذایی نمیتونه جای دستپخت لیلی رو بگیره!
پیتر کمی برنج برداشت و اونو داخل دهانش گذاشت و گفت:
#لازم نیست یادم بندازی چه شانسی رو از دست دادم...
مایکل بی توجه به حضور سونگجو گفت:
~~خیلی دلش برات تنگ شده بود...باید یه روز بریم پیشش...
پیتر در تایید حرف برادرش، سری تکون داد و گفت:
#منم خیلی دلم تنگ شده...برای دوران قدیم...
با شنیدن همین جمله، تمام معادلات ذهن سونگجو بهم ریخت...با عصبانیت برگشت و به محض برگشتنش،چشمانش با نگاه خنثی پیتر برخورد کرد...درسته که هیچکس حرفی نمیزد ،اما همین سکوتشون،راز وحشتناکی رو فریاد میزد که هیچکس جرات به زبون آوردنش رو‌نداشت...
سونگجو که طاقت نداشت دوباره حرف گذشته ها وسط بیاد،بلافاصله از روی صندلی بلند شد و به میزشون نزدیک شد...
با لحن محکمی که دراون لحظه ازش بعید بود گفت:
—ظرفی که به شما داده تقلبیه
پیتر و مایکل همزمان با تعجب به سونگجو نگاه کردن..پیتر بعد از کمی مکث گفت:
#ببینم تو مطمئنی؟؟؟
سونگجو سرشو به تایید تکون داد و با لحن پر از اعتماد به نفس گفت:
—با نگاه به شیارهای بدنه  و عمق تراشکاری های روش به راحتی میشه اینو فهمید...
برای مدتی سکوت ترسناکی بر قرارشد...چشمان پیتر از تعجب به خشم تغییر حالت داد و نگاهی به پیرمرد رو به روش انداخت... نیشخندی زد و همون طور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
#یعنی تو میخواستی هم پول من رو بگیری هم ظرف تقلبی بهمون بندازی اره ؟؟؟
پیرمرد عاجزانه سرشو به طرفین تکون داد و ناله کرد...پیتر خنده بلندی سر داد و سرشو به تاسف تکون داد...بعد از اینکه چاپستیک رو روی میز گذاشت، از جاش بلند شد و روبه روی مرد ایستاد و گفت:
#میدونی چیه آقای میونگ؟؟من همیشه از یه چیزایی خوشم میومده...از یه سری چیزا هم نه...
اشاره ای به ظرف ساشیمی کرد و گفت:
#مثلا همین ساشیمی..تا حالا خوردی؟؟؟هوم؟؟؟
پیرمرد بعد از کمی مکث با ترس سرشوبه تایید تکون داد...پیتر لبخندی زد و یقه پیراهن راه راه مشکیش رو صاف کرد و بطرف یکی از نیزه های متوسطی که روی دیوار بود رفت...اونو برداشت و میون دستاش چرخوند و با تحسین نگاهش کرد...اما برعکس نگاهش ،زبونش آقای میونگ رو هدف قرار داده بود:
#حالا که خوردیش، میدونی ساشیمی رو چطوری درست میکنن؟؟؟
پیرمرد که حالا عملا از ترس میلرزید و گریه میکرد ،مستاصل سرشو به طرفین تکون داد..پیتر با انگشتش نوک تیز و براق نیزه رو بررسی کرد و اونو بطرف جلو هدف گرفت و گفت:
#اول باید ماهی خوبی شکار کنی...ماهی که گوشت خوبی داشته باشه...لذیذ و نرم باشه...
درست مثل همینی که من سفارش دادم...
پیتر درحالیکه نیزه تو دستش بود نیشخندی زد و بطرف پیرمرد رفت و دو زانو جلوش نشست و همونطور که چشماشو بسته بود،گفت:
#اوه مرد...باید امتحانش میکردی!!!معرکس!!
چشمانشو باز کرد و با  حالت خونسردی دوباره بلند شد و  دورش شروع به راه رفتن کرد...
درست مثل مایکل که سرشو پایین انداخته بود و کمی ساشیمی برمیداشت و اونو داخل دهانش میبرد، سونگجو کاملا میدونست چه اتفاقی در شرف وقوعه...
پیتر در پشت مرد ایستاد و دستشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:
#تو باید بلد باشی که چطور ماهی بگیری..
بعد از کمی مکث نیزه رو بالا آورد و ادامه داد:
#اگه بخوای زرنگ بازی در بیاری خودت شکار میشی...
اینو گفت و نیزه رو تا نصفه داخل کتفش فرو برد...ناله خفه مرد بیچاره فضای اتاق رو پر کرد...پیتر در گوشش به آرومی گفت:
#چند بار بهت هشدار دادم اما تو اصلا گوش نکردی...
نگاهی به خونی که از کتفش جاری بود انداخت و سرشو با تاسف تکون داد و لب زد:
#نوچ نوچ نوچ...ببین به چه روزی افتادی!!
بلافاصله‌ نیزه رو درآورد و خون بیشتری از محل زخم بیرون ریخت... با بیخیالی ادامه داد:
#تو باید بلد باشی که طعمه رو خوب از پا در بیاری...
نیزه تیز، اینبار از قفسه سینش رد شد و پیرمرد بی جون،درحالیکه خون از لا به لای چسب دهانش پایین میریخت،سرش پایین افتاد...
پیترخم شد و صورتشو سمت خودش گرفت و گفت:
#اگه نتونی ضربتو درست بزنی گوشت ماهی سفت میشه و نمیشه خوردش...حالا فهمیدی؟؟؟
اما دیگه جونی برای مرد باقی نمونده بود تا جوابشو بده و یا حتی فریاد بزنه...پیتر سرشو ول کرد و صاف ایستاد...همونطور که بطرف میز غذا برمیگشت ، دستمال پارچه ای رو از روش برداشت و دستای خونیشو پاک کرد...
به مایکل گفت:
#تا من این ساشیمی های خوشمزه رو میخورم،به جسونگ بگو تا این کثافت کاری رو جمع کنه...
اینو گفت و چاپستیک به دست مشغول خوردن ادامه غذاش شد...مایکل بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
پیتر همونطور که لقمه  رو تو دهانش میبرد به سونگجو نگاهی انداخت و گفت:
#ممنون استاد ...امشب لطف بزرگی در حقم کردین...اگه نمیفهمیدم این آشغال داره سرم‌کلاه میذاره آبروم تو فرانسه میرفت...
همون لحظه مایکل بهمراه دو مرد کت شلواری وارد اتاق شد و بعد از اشاره به جنازه غرق خون روبه روش، بهشون گفت:
~~کارتونو تمیز انجام بدین...
هر دوشون تعظیمی کردن و به طرف پیرمرد بی جون رفتن...
پیتر با دهان پر به مایکل گفت:
#مایکی...کارت که تموم شد استاد رو برسون لطفا...
مایکل دستشو داخل جیبش کرد و رو به سونگجو گفت:
~~بریم استاد...
سونگجو با عصبانیت و با صدای بلند رو به مایکل غرید :
—تو گفتی اون زنده میمونه و پولشو میگیره...
نگاهشو به پیتر که با بی خیالی غذا میخورد انداخت و در ادامه گفت:
—از کی تاحالا اینقدر سنگدل شدی؟!!!
پیتر با لبخند موذیانه ای، نگاهشو بطرفش سُر داد و گفت:
#تو میدونی من از دو نوع آدم  متنفرم ،یکی  طمعکاره و یکی دو دره باز...
اینو گفت و با چاپستیک،کمی کیمچی برداشت و اونو مزه کرد و ادامه داد:
#شما که از هیچکدوم از این دسته ها نیستین نباید نگران باشین!!
سونگجو با خشم دستاشو مشت کرد و گفت:
—کی گفته من نگرانم؟؟؟من همه حرفم اینه میتونستی با پول تمومش کنی!!
پیتر دستاشو به میز کوبید و بلند شد و با فریادی که سونگجو رو از جا پروند، گفت:
#اونوقت اون عوضی سرمنو کلاه میذاشت...
میدونی اگه تو فرانسه میفهمیدم همچین غلطی کرده علاوه بر خودش،خونواده عزیزش رو هم سلاخی میکردم!!پس خوب شد زود خودشو نشون داد...
اینو گفت و لبخندی زد و همونطور که یقه کت سونگجو رو درست میکرد، گفت:
#من تا وقتی کسی بهم خنجر نزنه،کاری باهاش ندارم...تو که اینهمه مدت با ما کار کردی به خوبی متوجهش شدی!!نه؟؟؟
سونگجو نگاهی به سرتا پای پیتر کرد و گفت:
—من دیگه متوجه هیچ چیز تو نمیشم...دیگه نمیشناسمت...
سونگجو دستشو به حالت اشاره جلوی پیتر گرفت و ادامه داد:
—بهت گفته بودم دیگه حاضر نیستم تو برنامه هاتون شرکت کنم... اما تو به بهانه های مختلف داری منو دوباره تو این بازی کثیف میکشی!!
پیتر نیشخندی زد و گفت:
#میدونی....اگه به قول تو بخوام بکشونمت تو این بازی،اگه دوست نداشته باشی نمیای...اما تو میای..میدونی چرا؟؟
سرشو نزدیک گوشش برد و با لحن آهسته ای زمزمه کرد:
#چون تو هم عاشق این کاری...شاید از بخش جالب خون و خونریزیش خوشت نیاد،اما نمیتونی از زرق و برق این ظرفا بگذری ...میتونی؟؟؟
سرشو کمی فاصله داد و نگاهی به چشمان سونگجو انداخت و ادامه داد:
#چون همین کار باعث شده همچین موقعیت خوبی داشته باشی...پول زیاد...رفاه...همه چی...
سونگجو آب دهانشو قورت داد و با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
—نمیخوام دیگه ادامه بدم...دنبال یکی دیگه باش...
پیتر نفس عمیقی کشید و دست به سینه شد و با چشمان بیحالت و درخشانش گفت:
#شما فقط به یه کم استراحت احتیاج داری...
اینو گفت و دوباره سر میز برگشت و ادامه داد:
#ما به زودی یه سفر مهم به فرانسه داریم...حالا که ظرف اصلی رو پیدا کردیم دیگه احتیاجی نیست شما با ما بیاین...
پشت میز نشست و با چاپستیک لقمه ای برداشت و با نیشخندی ادامه داد:
#اگه بتونیم نظر خریدار رو جلب کنیم، برای پروژه بعدی نونمون تو روغنه...
کمی فکر کرد و مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه گفت:
#پروژه اصلیمونو که فراموش نکردی؟!!!
سونگجو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
—من این کاررو برات انجام میدم...اما بعد از اون دیگه با هم کاری نداریم...لیلیا مریضه و نمیخوام متوجه چیزی بشه و بیشتر ازین غصه بخوره...
مایکل نگران به سونگجو گفت:
~~لیلی چش شده؟؟؟
سونگجو بی توجه به نگرانی مایکل گفت:
—اینو بعنوان کسی که تو رو بزرگ کرده ازت میخوام...لطفا...
پیتر نگاهش تا حدی رنگ آرامش گرفت و مشغول غذا خوردن شد...با صدای آرومی گفت:
#هر کسی یه وقت بازنشستگی داره...تو میخوای زود کنار بکشی؟؟؟
سونگجو دوباره لب زد:
—خواهش میکنم...بخاطر لیلیا...
پیتر هوفی کشید و نگاهشو بهش داد و با لحن مسخره ای گفت:
#تو در مورد من چی فکر کردی؟!!!یه ظالم آشغال که نمیذاره کسی که حق پدری گردنش داره استراحت کنه؟؟؟
سونگجو سکوت کرد و چیزی نگفت...از حرفای بعدی پیتر میترسید...
پیتر آخرین لقمه ساشیمی رو داخل دهانش گذاشت و گفت:
#بعد از اینکه محموله اصلی رو برام پیدا کردی،
دیگه کاری با هم نداریم...
سونگجو مثل اینکه باری از روی دوشش برداشته باشن، نفس راحتی کشید و گفت:
—ازت ممنونم...
پیتر سرشو تکون داد و در حالیکه بطری آب رو باز میکرد، گفت:
#سلام منو به لیلیا برسون...بگو خیلی زود  میام پیشش...
سونگجو به تایید سرشو تکون داد و به پیرمردی که جسدش داخل کیسه قرار میگرفت نگاه کرد...باید قبل از اینکه خیلی دیر بشه از اون تشکیلات مخوف بیرون بیاد...سونگجو با خودش عهد کرد که بقیه عمرشو کنار لیلیا با آرامش زندگی کنه،بلکه بتونه جبران گذشته ها رو در حقش بکنه
مایکل به پیتر گفت:
~~اگه کاری نداری،من استاد رو برسونم
پیتر سرشو تکون داد و همونطور که گوشیشو از جیبش در می آورد، گفت:
#مراقب خودت باش استاد...هوا بیرون خیلی سرده...
سونگجو بعد از خداحافظی ،با مایکل از اون مغازه نفرین شده بیرون اومدن...
در کوچه  مشغول راه رفتن بودن که مایکل دوباره با لحن نگرانی گفت:
~~چرا نگفتین لیلی چش شده؟؟
سونگجو از فرط سرما کتشو به خودش چسبوند و گفت:
—فعلا حوصله ندارم مایکل...بذارش برای بعد...
مایکل که لرزش رو به وضوح‌ در بند بند وجود سونگجو میدید،با لحن آروم‌تری ادامه داد:
~~بیا بریم زودتر سوار شیم...هوا امشب خیلی سرده
هردو با قدم های سریع به سمت ماشین حرکت کردن...
*********
نگاهی به ساعتش انداخت و برای هزارمین بار عرض مغازه رو طی کرد...به محض شنیدن صدای زنگ درب ورودی، برگشت و با دیدن لویی، با لحن معترضی گفت:
+معلومه کجایی؟؟
لویی برف روی شانه هاشو تکوند و گفت:
••بیرون خیلی شلوغه...با اینکه با موتور اومدم اما خیلی تو ترافیک موندم...
کیونگسو کلاه بافتشو سرش گذاشت و شالگردنشو دور گردنش پیچید و گفت:
+من میرم...اگه اون بنگاهیه مشتری آورد،همه جا رو خوب نشونشون بده...ساعت ۷هم مغازه رو ببند...
کیفشو روی شونش انداخت وادامه داد:
+پس دیگه سفارش نکنم لووو
لویی خندید و همونطور که مشغول گرم کردن خودش بود گفت:
••خیالت راحت...ده بار پشت تلفن اینا رو گفتی!!
کیونگسو لبخندی زد و با لحن عصبی گفت:
+میترسم سروکله هوانگ عوضی پیدا بشه...
لویی موهاشو کنار زد و گفت:
••نمیاد بابا...اینقدر فکر بد نکن...به خودتم‌استرس وارد نکن...
کیونگسو برای بار آخر نگاهی به مغازه انداخت..
لویی چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
••بسه...زود باش برو دیگه...مگه ساعت۶نباید اونجا باشی؟؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+اره اما دلم شور میزنه...
لویی رو به روش ایستاد و همونطور که شالگردنشو گره میزد،با مهربانی گفت:
••نگران نباش...خاله هان میگفت سفیر تایلند دفعه اولش نیست که رستوران میاد و همه تا حدی با سلیقه غذاییش آشنا هستن...
اینو گفت و با خنده، لپشو کشید...
کیونگسو لبخندی زد و با استرس گفت:
+آقای کیم میخواد بهم ترفیع درجه بده...فقط خدا کنه امروز نباشه!!
لویی با حالت جدی تو چشمای براق کیونگسو نگاه کرد و لب زد:
••بلاخره باید از یه جایی شروع کنی چشم درشت..حالا چه امشب باشه چه فردا...نهایت تلاشتو بکن تا بهترین شکل از خودتو نشون بدی...باشه؟؟
کیونگسو بعد از شنیدن حرفای آرامش بخش لویی اونو بغل کرد و گفت:
+ممنونم...
لویی اونو در آغوشش فشار داد و با خنده گفت:
••برو دیگه...دیرت شد...
کیونگسو بعد از جدا شدن، ازش خداحافظی کرد و بطرف رستوران‌ به راه افتاد...وقتی سوار اتوبوس شد، نیم ساعت بعد به اونجا رسید و در پیاده رو به راه افتاد...بخاطر برف شدیدی که میومد،عینکش برفی شده بود و جلوی دیدشو میگرفت...مجبور شد عینکشو برداره و بخاطر دید تاری که داشت، با نهایت احتیاط باقیمونده راه رو اومد...هوا بشدت سرد بود و استخوان هاش بخاطر سرما میسوختن...وقتی به رستوران رسید، از پله ها بالا رفت و وارد سالن اصلی شد...همونطور که عینکشو تمیز میکرد، بطرف آسانسور به راه افتاد...سوار آسانسور که شد دکمه طبقه بالا رو زد و منتظر شد...عینکشو به چشمش زد و وقتی به طبقه یک رسید پیاده شد... در راهرو خلوت، بطرف اتاق رختکن حرکت کرد.. اما وقتی از کنار اتاق سرآشپز رد میشد، با شنیدن داد و فریاد بلندی که از داخل به گوش میرسید، ناگهان از  جاش پرید...با بهت به در خیره شده بود که همون لحظه مین جو از اتاق رختکن بیرون اومد...با دیدن کیونگسو فوری بطرفش رفت و گفت:
**چرا اینقدر دیر کردی؟!!!
کیونگسو با چشمان درشت و درحالیکه چشمش به در مونده بود،بهش گفت:
+همش ده دقیقه دیر شد...بیرون خیلی ترافیک بود...معذرت میخوام
مین جو سرشو خاروند و مستاصل گفت:
**خیلی خب بیا بریم زود لباستو عوض کن...
اینو گفت و دست کیونگسو رو گرفت و بطرف رختکن حرکت کردن...کیونگسو به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
+چی شده؟؟چرا از اتاق سرآشپز صدای دعوا میومد؟؟
مین جو وحشت زده ،دستشو به شلوار مشکی رنگش چنگ زد و گفت:
**بدبخت شدیم!!!ماشینی که برامون شراب مخصوص امشب رو میورد،تو راه تصادف کرده!!
کیونگسو ابروهاشو بالا برد و با نگرانی گفت:
+رانندش چی شده؟؟؟حالش خوبه؟؟
مین جو به تایید سرشو تکون داد و گفت:
**اون خوبه...بردنش بیمارستان...اما...
+اما چی؟
**ماشین که چپ کرده، تمام ظرفای شراب شکسته...
کیونگسو تکیشو به چهارچوب در رختکن داد و همونطور که دستشو پشت گردنش گذاشته بود، گفت:
+خیلی بد شد که!!
مین جو چشماشو بهم فشار داد و گفت :
**بد؟؟؟این افتضاحه پسر...اون شراب ها سفارشی از سوییس اومده بودن!!!نمونش تو کره پیدا نمیشه...
کیونگسو لبشو به دندون گرفت و گفت:
+پس اوضاع خراب تر از این حرفاس!!
مین جو اونو تو اتاق رختکن هول داد و گفت:
**زود باش لباساتو عوض کن...کلی کار داریم...
کیونگسو درحالیکه مشغول عوض کردن لباس هاش بود،در فکر و خیال غوطه ور شد...با افتضاحی که به بار اومده بود ،آبروی حرفه ای رستوران در خطر بود...اونم دقیقا وقتی کیونگسو قرار بود به عنوان آشپز اونجا مشغول بشه!!!
کیونگسو دکمه های لباس فرمشو بست و زیر لب گفت:
+هنوز نیومدم کلی مشکل درست شده!!چقدر خوش شانسم!
هوفی کشید و لباس هاشو داخل لاکر گذاشت و همونطور که پیشبند مشکی رنگ کمریش رو میبست از رختکن بیرون اومد و نگاهی به اتاق سرآشپز انداخت که دیگه صدایی ازش نمیومد...
کیونگسو به خوبی درک میکرد آقای کیم چه حالی داره...اینکه چند میلیون وون اونجوری به هدر بره و آبروشون هم در لبه تیغ باشه ،واقعا اضطراب بدی در قلبش ایجاد میکرد...
بطرف آشپزخانه به راه افتاد اما ناگهان فکری به ذهنش رسید و سریع از مسیرش برگشت و بطرف اتاق سر آشپز حرکت کرد ...دستش درب اتاق رو لمس کرد تا اونو به صدا در بیاره،اما سریع پشیمون شد...تصمیم گرفت راه حلی که به ذهنش رسیده بود رو  با مین جو که مدت زیادی اونجا مشغول کاره،در میون بگذاره....
کیونگسو بخاطر اینکه کمتر از یک ماه اونجا کار میکرد و هنوز با روحیات کارکنان مخصوصا آقای کیم آشنا نبود، تصمیم گرفت یک فرد با تجربه تر رو برای صحبت جلو بندازه...
وقتی وارد آشپزخانه شد ،هیچکس رو ندید...فقط مین جو در انتهای سالن ،کف زمین و روی یک چهارپایه کوتاه نشسته بود و میگو ها رو پاک میکرد...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
+بقیه کجان؟؟
مین جو هوفی کشید و گفت:
**رفتن به بارها و رستوران های اطراف سر بزنن تا ببینن میتونن شرابی به همون کیفیت پیدا کنن یا نه...
به ظرف صدفی که کنارش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
**بیا فعلا اینا رو پاک کن که خیلی کار داریم...
کیونگسو آهسته بسمت مین جو رفت و کنارش نشست....همونطور که برس کوچک‌ رو برمیداشت،یکی از صدف ها رو تو دستش گرفت و شروع به پاک کردنش کرد وگفت:
+آقای کیم هم رفته؟
**معلومه..اونم از بقیه جدا نیست!!
کیونگسو آهی از تاسف کشید و گفت:
+باید یه چیز مهمی بهش میگفتم...
مین جو با تعجب گفت:
**چی میخوای بهش بگی؟؟
کیونگسو کمی بهش نزدیک شد و گفت:
+من میدونم شراب مورد نظرشونو از کجا باید تهیه کنن...
مین جو با حالت مسخره ای خندید و درحالیکه پوست میگو رو میکند،اونو داخل ظرف آشغال مقابلش انداخت و گفت:
**دیوونه شدی؟؟کجا رو سراغ داری که بهترین شراب سوییس رو میفروشه؟؟
کیونگسو گفت:
+اونجایی که من میشناسم،شراب با کیفیت و خوب کشور خودمونو داره...میتونم با اطمینان بگم، خیلی هم از خارجی ها بهتره!!!
مین جو شانه هاشو بالا انداخت و میگو دیگری از داخل ظرف برداشت و گفت:
**اگه این قدر مطمئنی برو به سرآشپز بگو
+میخواستم...اما حیف ایشون نیستن که بهش بگم
مین جو ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت:
**کی گفته نیستش؟؟!!
کیونگسو با چشمای گرد گفت:
+خودت گفتی آقای کیم با بقیه رفته دنبال شراب بگرده!!
مین جو خندید و گفت:
**من گفتم آقای کیم ،نگفتم سرآشپز که!!
کیونگسو گیج شده بود و با لحن پر از تردیدی گفت:
+من نفهمیدم...مگه آقای کیم سرآشپز نیست؟!
مین جو به این حالت گیج و بانمکش خندید و با مشت ضربه آرومی به بازوش زد و گفت:
**نه...آقای کیم آشپز اوله آشپزخونه هست...
اینو گفت و از جاش بلند شد و همونطور که بطرف اتاق‌مخصوص مواد غذایی حرکت میکرد  گفت:
**اگه راه حل مشکلمون رو پیدا کردی که چیه باید با سرآشپز صحبت کنی...ایشونم الان تو اتاقشون هستن
کیونگسو از جاش بلند شد و دستاشو با پیشبند خشک کرد و گفت:
+میشه تو هم بیای؟اخه من تا حالا فکر میکردم...
با کف دست ضربه ای به پیشونیش زد و در ادامه گفت:
+آیششش...من فکر میکردم آقای کیم سرآشپزه...
صدای خنده بلند مین جو از داخل اتاق میومد..
درحالیکه بسته های گوشت تو دستش بود از انبار بیرون اومد و گفت:
**خب اشتباه میکردی ...از من میپرسیدی بهت میگفتم...
اینو گفت و بعد ازینکه گوشت ها رو روی پیشخوان کنار گاز گذاشت، دوباره سرجاش برگشت و مشغول پاک کردن میگوها شد...
وقتی کیونگسو رو دید که کماکان همونجا ایستاده...با تشر گفت:
**چرا نمیری؟؟؟
+آخه...
مین جو چشماشو تو کاسه چرخوند و به ظرف های رو به روش اشاره کرد و لب زد:
**خودت برو...نمیبینی چقدر کار رو سرم ریخته؟؟اتاقش معلومه دیگه...
کیونگسو وقتی دید نمیتونه مین جو‌ رو متقاعد کنه که باهاش بیاد، به ناچار و تنهایی از آشپزخونه بطرف اتاق سرآشپز حرکت کرد...در راهرو به اهستگی راه میرفت و تو ذهنش کلمات رو کنار هم میچید و فکر میکرد که چطور اونا رو به سرآشپزی که تا به حال اونو ندیده،بگه...
وقتی نزدیک در شد، در همون لحظه،یونگ و یکی از آشپزها از اتاق سرآشپز بیرون اومدن...
یونگ با غرغررو به دوستش گفت:
~~ما چی کار کنیم که اونا شراب مورد نظر ما رو ندارن!!!
مرد کنارش، سقلمه ای بهش زد و گفت:
••نمیبینی چقدر عصبانیه؟!!!الان وقت این حرفا نیست...
یونگ هوفی کشید و میخواست بطرف رختکن حرکت کنه که نگاهش به کیونگسو افتاد و با عصبانیت گفت:
~~اینجا چی کار میکنی بچه؟؟؟مگه نباید به مین جو کمک کنی؟؟
کیونگسو از پشت دستاشو به هم قفل کرد و گفت:
+با سرآشپز کار داشتم...
یونگ پوزخندی زد و گفت:
~~سرآشپز الان عصبانیه...اگه بری داخل، پوستتو از ته میکنه...
دوستش آستیناشو کشید و گفت:
••بیا بریم یونگ ولش کن
کیونگسو کمی این پا و اون پا کرد و بعد از مدتی مکث، با صدایی آهسته لب زد:
+من کارم واجبه...باید حتما ببینمشون
یونگ شانه هاشو بالا انداخت و با بیتفاوتی  گفت:
~~اگه میخوای سرت داد بزنه برو تو...خودت میدونی!!!
اینو گفت و با دوستش بطرف رختکن آشپزها حرکت کردن...
کیونگسو نا خودآگاه دستشو به لباسش کشید تا ظاهرشو مرتب کنه...وقتی جلوی درب رسید، در زد اما جوابی نیومد...بخاطر همین به خیال اینکه سرآشپز صداشو نشنیده باشه،دوباره امتحان کرد...
قلبش مثل گنجشک میزد و نمیدونست با کی رو به رو میشه...تمام مدت فکر میکرد که آقای کیم سرآشپزه و حالا تمام ذهنیتش بهم ریخته بود...
وقتی دوباره در زد، صدای گرفته ای گفت:
—بیا تو!!
درب اتاق رو به آرومی باز کرد و سرکی داخلش کشید اما کسی رو ندید...
چشمانش از تعجب گرد شد و کامل وارد شد...
از ترس، دستاش رو به پیشبند مشکی رنگش چنگ زده بود و نگاه کنجکاوش ،در اتاق نسبتا بزرگ چرخ میزد ...
باوجود استرس و نگرانی که به جونش افتاده بود، تم کرم-زرد رنگ اتاق،آرامش عجیب و وصف نشدنی بهش میدادن...تابلوهای مختلفی که مشخص بود افتخارات زیادی رو به رخ میکشیدن،روی دیوار نصب بودن...گلدان نسبتا قد بلندی هم در گوشه اتاق بهش خودنمایی میکرد...
دو تا پنجره بزرگ، که کرکره مشکی رنگشون رو به بالا جمع شده بود،اتاق رو کاملا روشن میکردن...تمام وسایل، خیلی مرتب روی میز کار روبه روش قرار داشتن که نشونه منظم بودن بیش از اندازه سرآشپز بود...
نفس عمیقی کشید و بلاخره ذهنش، حروف رو کنار هم چیدن:
+سر....
هنوز کلمه ی«سرآشپز»کامل از دهانش خارج نشده بود که قامت بلندی از پشت پارتیشن طرح دار از سمت چپ بیرون اومد...
کیونگسو با دیدن فرد روبه روش،ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت...
پسر همونطور که صورتشو با حوله خشک میکرد،صداشو صاف کرد و گفت:
—امیدوارم خبر خوبی داشته باشی!!!
چقدر این صدا برای کیونگسو آشنا بود!!!
بخاطر ترسی که داشت،ذهنش نمیتونست درست تشخیص بده که اون صدای آشنا برای کیه...اما مطمئن بود که اونو قبلا یه جایی شنیده...
پسر حوله آبی رنگ رو از جلوی صورتش برداشت و تازه متوجه حضور کیونگسو شد...
کیونگسو با دیدن چانیول نفسش بند اومد و چشماش تا آخرین درجه درشت شد...
چانیول هم با دهان باز، همونجا یخ زده بود و نمیدونست چی کار کنه...
چند دقیقه هر دوشون به هم خیره موندن...همه تلاش چانیول برای اینکه کیونگسو متوجه هویت واقعیش نشه، به باد رفته بود و حالا باید یک توضیح قانع کننده ای براش جور میکرد...
اما قبل از اینکه بتونه کاری بکنه و حرفی بزنه،کیونگسو همونطور که با ناباوری ،سرشو به طرفین تکون میداد، عقب عقب رفت و برگشت و بطرف درب خروجی اتاق حرکت کرد..
چانیول تازه متوجه موقعیت پیش اومده شد و با صدای نسبتا بلندی اونو صدا زد:
—صبر کن کیونگسو...
اما کیونگسو بدون توجه بهش، درب اتاق رو باز کرد و بیرون رفت...

April lucky coinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora