چانیول بهمراه آقای کانگ وارد بیمارستان شدن..
وقتی به اتاق کیونگسو رسیدن،چانیول، لویی رو دید که با مرد لاغر اندامی که اخماش تو هم بود مشغول صحبت بودن ...لویی با دیدن چانیول با چشماش بهش اشاره کرد که زودتر داخل برن...
چانیول آقای کانگ رو به داخل اتاق راهنمایی کرد..
کیونگسو درحالیکه به تخت تکیه داده بود، با دیدن چانیول لبخند شیرینی زد و سرشو به نشونه احترام پایین آورد و به آقای کانگ سلام کرد...
آقای کانگ نگاهی به دست گچ گرفتش انداخت و گفت:
~~آقای پارک بهم گفت چه اتفاقی افتاده...حالتون چطوره آقای دو؟
کیونگسو نهایت تلاشش رو میکرد تا صاف تر بشینه و لبخند ظاهری تحویل مرد متظاهر رو به روش بده...بخاطر تلاش زیادش برای درست نشستن، دنده هاش درد گرفته بود و از درد صورتش تو هم رفت و چانیول اینو به خوبی حس کرد...
سریع پیش قدم شد و کمکش کرد و اونو بالاتر آورد تا بهتر تکیشو به بالش بده...
همونطور که اونو بین بازوان قدرتمندش گرفته بود، با صدای آهسته در گوشش زمزمه کرد:
--حالت خوبه؟؟
کیونگسو نگاهی به چانیول که لبخند زیبایی به لب داشت انداخت و برای اینکه نگرانش نکنه گفت:
+خوبم...
چانیول سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
--هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی
بدون اینکه مهلت جواب دادن به کیونگسو رو بده، رو به آقای کانگ گفت:
--کیونگسو باید استراحت کنه پس لطفا زودتر قرارداد رو بیارین تا امضاش کنیم...
آقای کانگ برگه هایی که از قبل آماده کرده بود رو روی میز متصل به تخت گذاشت و گفت:
~~اینا رو صبح براتون آماده کردم...فقط معطل یک امضای کوچیکن...
اینو گفت و همونطور که کراوات سبز بد رنگش رو درست میکرد ادامه داد:
~~آقای هوانگ صبح چک اول رو گرفت و قرارداد رو امضا کرد...
خودکاری از جیب کتش کنار ورقه های روی میز تخت گذاشت و در ادامه لب زد:
~~بهشون گفتم چک دوم رو عصر بیان بگیرن...
چانیول نفس عمیقی کشید و برای اطمینان خاطر مرد کت شلواری گفت:
--همه چی آمادس نگران نباشین
آقای کانگ خودکار رو از روی کاغذ ها برداشت و اونو دست چانیول داد و با شیطنت خاصی گفت:
~~پس معطل چی هستین؟!!!
چانیول خودکار رو ازش گرفت و اونو تو دستش چرخوند...
میز متحرک تخت رو جلو کشید و خودکار رو دست کیونگسو داد و گفت:
--تو اول امضاش کن شریک!!
کیونگسو چشمان درشتش به چانیولی که با نگاه منتظر اونو میدید، دوخته شد.....انگار هنوز هم باورش نمیشد که داره شریک کاری میشه که حتی از فکر کردن بهش هم کلی ذوق میکنه و قند تو دلش آب میشه...
چانیول با چشمان براق نگاهش کرد و در گوشش گفت:
--زود باش...دلم آب شد...
کیونگسو خودکار رو نزدیک کاغذ برد و میخواست امضاش کنه که صدای آروم چانیول تو گوشش پیچید:
--قبلش میخوام یه چیزی بگم...
کیونگسو از برخورد نفس های گرم چانیول به گوشش قلقلکش اومده بود...سرشو بسمتش چرخوند و با کنجکاوی گفت:
+چی؟
چانیول دستشو پشت گردنش گذاشت و با صدای مهربونی گفت:
--خوشحالم که داریم شریک میشیم
کیونگسو در جواب لبخند عمیقی زد و گفت:
+پس شیرینیش با تو!!
اینو گفت و دوباره خودکار رو روی برگه ها به حرکت درآورد و اونا رو امضا زد..
چانیول خودکار رو گرفت و امضای زیبایی دقیقا در کنار کیونگسو زد و بعد برگه ها رو به آقای کانگ داد... چکی که کیونگسو بهش داد رو هم داخل پاکت گذاشت و بهش تحویل داد و گفت:
--دیگه تمومه...
آقای کانگ درحالیکه پوشه هاشو جمع میکرد سرشو به تایید تکون داد و دستشو جلو آورد و گفت:
~~مغازه جدید رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم کسب و کار خوبی رو توش شروع کنین...
اینو گفت و بعد از دست دادن و خداحافظی از هر دونفرشون از اتاق بیرون رفت...حتی به چانیول اجازه نداد که تا دم در همراهیش کنه...
چانیول در حالیکه یکی از برگه ها تو دستش بود اونو با ذوق تو هوا تکون داد و با هیجان کودکانه ای گفت:
--بلاخره مغازه مال ما شد!!!
کیونگسو به بالا پایین پریدنش نگاه میکرد و میخندید...چانیول اون روز بطرز عجیبی خوش تیپ و خواستنی شده بود...لباس بافت ابریشمی آبی رنگش با کاپشن مشکی پفیش ترکیب زیبایی رو درست کرده بود...موهاش توی پیشونیش ریخته بود و همین چهرش رو شیطون تر میکرد...
چانیول برگه ها رو روی میز تخت گذاشت و روی صندلی کنارش نشست و به صورت خندون کیونگسو نگاه کرد و گفت:
--امشب یه شام خوشمزه برات درست میکنم و میارم..
کیونگسو لبخندی زد و با شیطنت بانمکی گفت:
+چی میخوای درست کنی؟؟
چانیول کمی فکر کرد و گفت:
--یادته شب اولی که اومدی رستوران ری یونیک برات چی درست کردم؟؟
کیونگسو باز هم خندید و سرشو پایین انداخت و گفت:
+مگه میشه یادم بره؟؟پاستای آلفردو
چانیول صندلیش جلوتر برد و گفت:
--آفرین...حافظت خیلی قویه...
کیونگسو دست راستشو به لبه پتو گرفت و اونو بالاتر کشید و گفت:
+من همیشه خاطره های خیلی خوب و خیلی بد رو خوب یادم میمونه
چانیول با احتیاط دستشو روی دست کیونگسو گذاشت و گفت:
--حالا من برات خاطره خوب هستم یا بد؟؟
کیونگسو کمی فکر کرد و با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:
+خودت چی فکر میکنی؟؟
چانیول نفسشو صدادار بیرون داد و کلافه گفت:
--بنظر من بغیر از ماجرای تصادفت...برات خاطره خوب بودم...
کیونگسوچشماشو تو کاسه چرخوند و برای اینکه اذیتش کنه گفت :
+اما بنظر من وقتی بهم دروغ گفتی که سرآشپز نیستی یه خاطره بد برام درست کردی...
چانیول متاسف سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...کیونگسو دلجویانه دستشو محکمتر گرفت و گفت:
+حالا نمیخواد ناراحت بشی...
چانیول سرشو بالا برد و متقابلا دست سالم کیونگسو رو کمی فشار داد و همونطور که اونو به آرومی نوازش میکرد گفت:
--میخوام برات خاطرات بد رو جبران کنم...
چشمای کیونگسو از شنیدن جمله آخر پسر قد بلند گرد شد ... چانیول میدونست نباید خیلی پیش بره که اونو معذب کنه اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره...اونم وقتی که چشمای زیبای کیونگسو بهش خیره شده بودن
با صدای زمزمه واری گفت:
--میتونم بغلت کنم؟؟
کیونگسو به دست گچ گرفتش اشاره کرد و گفت:
+اگه مراقب دست و دندم باشی من مشکلی ندارم
چانیول از صندلیش بلند شد و اونو تو بغل گرم خودش گرفت...دستاش به آرومی پشت کیونگسو حرکت میکردن...کیونگسو دست راست چانیول رو گرفته بود و اجازه داد تو گرمای محبتش غرق بشه...یک لحظه در دلش آرزو کرد ای کاش پسر قد بلند بیشتر از یه رفیق براش باشه...کسی که همیشه کنارش بمونه و بتونه بهش عشق بورزه...
چانیول درحالیکه اونو همچنان تو بغلش نگه داشته بود، موهای وز کرده کیونگسو رو میون انگشتاش گرفت و گفت:
--تو الان شریک من تو رستورانی...
کیونگسو خندید و همونطور که سرشو رو شونه هاش گذاشته بود، با سر حرفاشو تایید کرد...
چانیول از حس کردن گرمای بدن کیونگسو، چشماشو بهم فشار داد...انگار دنبال یه لغت مناسب میگشت اما پیداش نمیکرد و انگار ذهنش قفل کرده بود...
فحشی نثار خودش کرد و همونطور که ازش جدا میشد با مهربونی موهای بلند و لخت رو از جلوی پیشونیش کنار زد و به خودش جرات داد و گفت:
--از اینکه کنارمی خیلی خوشحالم...
کیونگسو میخواست حرف بزنه و جواب ابراز محبت های اونو بده اما انگشتان کشیده چانیول روی لب هاش نشست و گفت:
--میدونم چی میخوای بگی اما میخوام اول بدونی که چقدر دلم میخواد تو باشی....
کیونگسو به چشمان عاشق و متلاطم چانیول خیره شد و گفت:
+من همیشه میام رستوران خیالت راحت..با هم کلی غذاهای خوشمزه درست میکنیم
چانیول خنده ای تحویل سادگی بیش از اندازه ی پسر داد و گفت:
--میدونم پابو..میخواستم بگم دلم میخواد باشی...هم تو رستوران
بعد از کلی دست دست کردن و کلنجار رفتن با خودش، به زحمت آب دهانش رو قورت داد و همونطور که دست کیونگسو رو گرفته بود اونو روی قلبش گذاشت و گفت:
--هم اینجا...
کیونگسو بعد از شنیدن اين حرف یخ کرد...کم کم احساس کرد صورتش رنگ به رنگ میشه و تمام بدنش نبض میزنه...
با چشمای درشت به چانیولی که سرشو پایین انداخته بود، نگاه میکرد...از زیر دستانش که روی سینه چانیول نشسته بود، میتونست صدای قلبشو رو حس کنه که چقدر تند میزنه...
میخواست بهش بگه که اونم این حس مشترک رو خیلی وقته که داره و دیگه نمیتونه پنهانش کنه...
حسی که وجود خجالتیش رو به پسر قدبلند و خوش تیپ گره زده و اونو از مکان امن خودش بیرون کشیده...
میخواست همه اینا رو به زبون بیاره اما هنوز کاملا از حس چانیول مطمئن نبود...شاید همه این حرف ها رو برای این میزد که کیونگسو دوست صمیمیش بود و حس دیگه ای به جز اون نداشت...
کیونگسو میترسید در اون شرایط کلمه ای حرف بزنه...خوشبختانه در اتاق باز شد و لویی با سر و صدای زیادی وارد اتاق شد و گفت:
**پس بلاخره اون مغازه برای شما دو تا شد!!!
چانیول خلاف میلش از کیونگسو فاصله گرفت و برای اینکه موقعیت عجیب غریب رو طبیعی جلوه بده، صداشو صاف کرد و گفت:
--آره...امشب یه شام خوشمزه مهمون من هستین...
لویی با اعتراض گفت:
**یا...یا...دکتر گفته فعلا که تو بیمارستان بستریه باید غذای سالم بخوره...
لویی اینو گفت و با خوشحالی رو به کیونگسو گفت:
**حسابی خوشحالی چشم درشت!!
کیونگسو در اون لحظه زبونش بند اومده بود و نمیدونست چی بگه...در حقیقت اصلا متوجه حرفای لویی نشده بود...لویی چشماش رنگ نگرانی گرفت و گفت:
**ببینم دستت درد میکنه؟؟
کیونگسو انگار تازه به خودش اومد با دهان باز به لویی نگاه کرد و گفت:
+هان؟؟؟
لویی نزدیکش شد و دستشو روی گونه های قرمزش کیونگسو گذاشت و با حالت سرزنش باری گفت:
**مجبوری اینجوری درد رو تحمل کنی که صورتت از درد گل بندازه؟؟
اینو گفت و با سرعت از اتاق بیرون رفت...کیونگسو سرشو پایین انداخت اما متوجه نگاه سنگین چانیول میشد...میترسید سرشو بلند کنه و در چشمان مهربونش غرق بشه...با صدای آرامش بخشش سرشو بالا آورد:
--هی...ناراحت شدی ازم؟؟
کیونگسو میخواست حرف بزنه اما کلماتش فراری شده بودن و نمیتونست کاری بکنه...میخواست فریاد بکشه که ناراحت نیست و اونم با تمام وجود این عشق رو میخواد...
چانیول با دلجویی جلو اومد و قبل از اینکه مجال حرف زدن بهش بده گفت:
--نمیخواستم ناراحتت کنم...منظورم مثل یه دوست بود..یعنی چه جوری بگم....
کیونگسو با شنیدن کلمه دوست، همه چی رو سرش آوار شد و تمام معادله هاش به هم ریخت...پس چانیول اونو به چشم دوست میدید... همیشه اینجوری بوده...
تمام این مدت اونو فقط به چشم دوست صمیمی نگاه میکرده...احساس کرد بغض داره خفش میکنه..
از یه طرف دیگه دستش تیر میکشید و بخاطر درد دندش نمیتونست بدون کمک روی تخت جابجا بشه...
کمی تلاش کرد تا دراز بکشه اما درد تمام بدنش رو گرفت و باعث شد آخ بلندی بگه...
چانیول یه قدم به جلو برداشت تا کمکش کنه...
--بذار کمکت کنم
حرفش با لحن سرد کیونگسو نصفه موند:
+لازم نیست...
چانیول یک قدم دیگه جلو اومد و گفت:
--گوش کن....
حرفش با اومدن لویی و پرستار نصفه موند...لویی رو به پرستار گفت:
**دوباره دستش درد گرفته اما به ما چیزی نمیگه...
پرستار به قیافه وا رفته و سرخ شده کیونگسو که تلاش میکرد دراز بکشه نگاه کرد و گفت:
××آقای دو شما باید وقتی درد دارین بهمون بگین....اینجوری خودتون خیلی اذیت میشین...
اینو گفت و مسکن رو داخل سرم تزریق کرد...نگاه کیونگسو به پتو به هم ریخته روش بود و با دستاش لبه های اونو چنگ میزد تا درستش کنه...با صدایی که مثل زمزمه بود به لویی گفت:
+لو....
لویی با سرعت به سمتش رفت و دستشو گرفت و گفت:
**بله؟؟
کیونگسو بخاطر بغضی که داشت نمیتونست درست حرف بزنه و به زحمت کلمات رو ادا کرد:
+لطفا کمکم کن دراز بکشم...
لویی لرزش صداشو حس کرد و دکمه تخت رو پایین داد و همونطور که جاشو درست میکرد گفت:
**زودی دردت ساکت میشه....
پرستار که کارش تموم شد به لویی گفت:
××الان آروم میشه نگران نباشین...
لویی تعظیمی کرد و بعد از رفتن پرستار دستشو روی پیشانی عرق کردش گذاشت و گفت:
**کیونگسو...
کیونگسو با شنیدن صدای لویی بغضش شکست و با درماندگی گفت:
+میشه پرده ها رو بکشی؟؟میخوام بخوابم ...
لویی با نگرانی به چانیول نگاه کرد که بی صدا بطرف پنجره ها رفت و پرده هاشو کشید...
سعی کرد همون لحن شوخش رو استفاده کنه و گفت:
**من نبودم دعواتون شده؟؟
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و با لحن جدی به لویی گفت:
--من میرم خونه شب برمیگردم...غذا هم درست میکنم...
لویی با سر تایید کرد و گفت:
**مراقب خودت باش...
چانیول نگاه پر از عشقشو به کیونگسو که سعی میکرد خودشو از دید چانیول مخفی و پتو رو روش بکشه دوخت و بعد از اینکه سرشو تکون داد بدون هیج حرفی از اتاق بیرون رفت...
لویی عینک رو از چشمای کیونگسو برداشت و درحالیکه بهش کمک میکرد تا پتو رو روی خودش بکشه گفت:
**اینم مودیه هاااا...یه دفعه چش شد؟؟
کیونگسو نگاهشو به لویی داد و گفت:
+نمیدونم...
اولین بار بود که به لویی دروغ میگفت...حس و حال چانیول رو با تمام وجودش درک میکرد...اول از این بابت که فهمیده چانیول هم بهش حس داره خوشحال شد...اما بعد که از زبان چانیول متوجه شد که این تنها یک حس دوستانه هست، کلافه و به هم ریخته شده بود ...
دارو کم کم اثر کرد و سرش به دوران افتاد و چشماش سنگین شدن...آخرین چیزی که قبل از بسته شدن چشماش از ذهنش رد شد چهره همیشه مهربون چانیول بود...
*******
لویی نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن چانیول سریع بطرفش اومد و گفت:
**اوووف چقدر دیر کردی؟؟
چانیول کلاه کاپشنش رو روی سرش گذاشت و گفت:
--ببخشید طول کشید...تا حسابشو چک بکنه زمان برد
نگاهی به لویی انداخت و با خوشحالی گفت:
--قرار شد هفته بعد وسایل رو بفرسته
لویی کلاه ایمنی موتور رو به چانیول داد و گفت:
**خوبه....تا اون موقع کارای بازسازی تموم شده
هر دوشون سوار موتور شدن و در خیابان های شلوغ سئول به راه افتادن...چانیول دستی به شکمش کشید و گفت:
--باید سرراه غذا بگیریم...
لویی سرشو عقب برد و به شوخی گفت:
**به رییس زنگ بزن ببین اوضاع در چه حاله؟؟
چانیول گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت..بعد از وصل شدن تماس گفت:
--سلام...ما کارمون تموم شد...تو در چه حالی؟؟
......
بعد از کمی مکث سرشو به تایید تکون داد و گفت:
--ببینم دستت که اذیتت نکرده؟؟
.....
لبخند جذابی گوشه لب های چانیول جا خوش کرد و گفت:
--ما میخوایم غذا میگیریم...تو چی میخوری؟؟
....
--باشه برات میگیریم...فعلا کاری نداری؟؟
......
چهره چانیول با شنیدن حرفی از پشت خط، در هم رفت و با حرصی که تو کلامش بود نالید:
--چی گفتی؟؟
....
اخماش با شنیدن جمله ای که اصلا انتظارشو نداشت بیشتر تو هم رفت و گفت:
--مگه قرار نبود فردا عصر بیاد؟؟؟یه دفعه چی شد نظرشو عوض کرد؟؟
....
چانیول هوفی کشید و گفت:
--باشه...خیلی خب...فقط بهش بگو بعد نهار بیاد..
....
بعد از اینکه خیالش از جوابی که میخواست بگیره راحت شد، لب زد:
--به دستت خیلی فشار نیاریاااا...مراقب خودت باش...فعلا
با وجود اینکه از حرف کیونگسو که بهش گفت مایکل قراره عصر به ملاقاتشون بیاد، عصبانی و تا حدی هم مضطرب شده بود، اما بعد از شنیدن صدای پرانرژی کیونگسو، لبخند شیرینی مهمون لب هاش شد...
خوشحال بود کیونگسو دوباره به حالت اولش برگشته و دیگه معذب نیست...
بعد از اتفاقی که در بیمارستان بینشون افتاد، کیونگسو اوایل کم حرف تر شده بود اما کمی که گذشت کم کم به روال عادی خودش برگشت...
حقیقت این بود که چانیول ازین کارش پشیمون شده بود و احساس کرد اشتباه کرده و بد جایی و به غلط شروع به صحبت از احساساتش برای کیونگسو کرده...مخصوصا برای کیونگسو که میدونست تا چه حدی معذب و خجالتیه...
ظاهرا این تصمیمش کاملا اشتباه اجرا شده بود و نتیجش این شد که کیونگسو دیگه به چشم یه دوست صمیمی بهش نگاه میکرد...چیزی که چانیول نمیخواست!!!
وقتی به رستوران رسیدن چانیول پاکت غذاها رو دستش گرفت و وارد مغازه شد..بعد از تخلیه وسایل توسط هوانگ، اونجا خالی تر از همیشه شده برد و بهشون دهن کجی میکرد...
دو تا نردبان کوچک و بزرگ در سر و ته مغازه قرار داشت و کارگر ها روی اون، مشغول رنگ کردن دیوار ها بودن...چانیول از انتخاب رنگ صدفی برای دیوارها به شدت راضی به نظر میرسید...کیونگسو هم باهاش موافق بود و معتقد بود رنگ روشن برای دکوراسیون خیلی مناسب تره و انرژی رو داخل اون مکان بیشتر میکنه..
چشماشو اطراف مغازه گردوند تا کیونگسو رو پیدا کنه... با دیدنش که در گوشه ای ایستاده و مشغول صحبت با کسی بود قلبش تپش شدیدی گرفت...همیشه با دیدن پسر قد کوتاه مقابلش اضطراب بامزه و شیرینی میگرفت...
بسمتش رفت و از پشت ضربه ای به کتفش حواله کرد...
کیونگسو از جاش پرید و بسمتش برگشت و با دیدن چانیول ضربه ای با پا بهش حواله کرد و بهش فهموند که گوشی رو قطع کنه دخلش اومده...
چانیول ریز خندید و پاکت غذاها رو جلوی صورتش گرفت و طوری که بتونه لب خونی کنه گفت:
--زودباش میخوایم غذا بخوریم!!!
کیونگسو ضربه دیگه ای به پای مخالف چانیول زد و با لبخند به صحبتش ادامه داد:
+خیلی خوشحال میشم اگه عصر تشریف بیارین...
.....
کیونگسو چشمان درشتش رو دور مغازه چرخوند و با خوشحالی گفت...
+بله...نقاشیش فردا تموم میشه و اینجوری بهتر میتونیم در مورد طراحیش تصمیم گیری کنیم...
....
+فکر خیلی خوبیه...پس ما حوالی ساعت ۶ عصر منتظرتون هستیم..فعلا
گوشی رو قطع کرد و میخواست سمت چانیول یورش ببره که چانیول دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت:
--ببخشید...آخه ما خیلی گرسنمونه... تو هم جدیدا پرحرف شدی.!!!
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و گفت:
+مایکل عصر میاد تا رستورانمون رو ببینه...
چانیول از شنیدن کلمه رستورانمون، قند تو دلش آب شد اما بعد بلافاصله ابروهاش تو هم رفت و گفت:
--به این زودی اینقدر باهاش راحت شدی؟؟
کیونگسو گوشیش رو تو جیبش برگردوند و در حالیکه بند نگهدارنده گچ رو روی گردنش درست میکرد گفت:
+منظورت چیه؟؟
چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و قبل ازینکه بحثی درست کنه گفت:
--هیچی...بیا نهار بخوریم...
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و به کارگرها اشاره کرد و گفت:
+پس اینا...؟؟
چانیول به لویی که بیرون داشت با سرکارگرشون صحبت میکرد گفت:
--لویی داره میفرستتشون نهار بخورن...درست مثل ما!!
کیونگسو نگاهی به پاکت تو دست چانیول کرد و گفت:
+حالا چی گرفتی؟؟
چانیول لبخند دندون نمایی تحویلش داد و گفت:
--مثل همیشه غذای مورد علاقت!!
کیونگسو سرشو تو پاکت برد و با دیدن ظرف جاجانگ میون لبخندی زد و گفت:
+خوب بلدی از چیزای مورد علاقه ی مردم سر در بیاری آقای پارک!!
چانیول لبخندی زد و موهاشو بهم ریخت و گفت:
--ما اینیم دیگه!!
لویی بعد از دست به سر کردن کارگرها به کمک چانیول روی پیشخوان مغازه ظرف غذا ها رو چید...
با صدای پرانرژیش کیونگسو رو که در انتهای مغازه روی چهارپایه ای نشسته بود، صدا کرد و گفت:
**چشم درشت بیا نهار...
کیونگسو در حالیکه با قدم های آهسته بطرف پیشخوان میومد، موبایلش تو دستش بود و مشغول نگاه کردن چیزی بود...
چانیول کولا ها رو روی میز گذاشت و با چشمای درشت به کیونگسو نگاه کرد و گفت:
--به چی داری نگاه میکنی که اینجوری غرق شدی؟!!
کیونگسو گوشیش رو دست چانیول داد و روی صندلی مقابلش و در کنار لویی نشست و گفت:
+اینا رو مایکل برام فرستاده...طرح هایی هست که میتونیم اینجا پیاده کنیم...
لویی چاپستیک رو داخل رشته های جاجانگ میون برد و اونا رو از هم باز کرد و بعد کاسه رو جلوی کیونگسو گذاشت و گفت:
**اون قراره کارای طراحیتون رو انجام بده؟؟
چانیول درحالیکه گوشی کیونگسو تو دستش بود و اونو میچرخوند و حرص میخورد گفت:
--حالا چرا باید حتما این یارو کارای طراحی رو انجام بده؟؟
کیونگسو چشماشو درشت کرد و با تعجب زیادی گفت:
+این یارو اسم داره!!!بعدش وقتی اینهمه قیمتش به نسبت بقیه پایین تره چرا بریم از جای دیگه بگیریم؟؟
چانیول هوفی کشید و چاپستیک رو برداشت و بدون هیچ حرفی مشغول غذا خوردن شد...
اعصابش خیلی بی دلیل به هم ریخته بود...مایکل قبل از این هم سه بار برای بررسی مغازه به دیدن کیونگسو اومده بود و کیونگسو خیلی زودتر از انتظارش باهاش صمیمی شده بود...
حس بدی به جون چانیول افتاده بود که شاید لحن جذاب و چهره خوبی که مایکل داشت کیونگسو رو سحر خودش کرده باشه..
از همه اعصاب خرد کن تر این بود که چشمان کیونگسو موقع اومدن مایکل درست مثل وقتایی که با هم بودن میدرخشید...
با صدای کیونگسو از افکار منفی که تو سرش جولان میدادن نجات پیدا کرد:
+چرا غذاتو نمیخوری؟؟
چانیول سرشو بلند کرد و به کیونگسو که به با چشمای درشت و کمی نگران بهش خیره شده بود نگاه کرد...چشماش به سمت صندلی خالی لویی چرخید و پرسید:
--لویی کجا رفت؟؟
کیونگسو به بیرون اشاره کرد و گفت:
+تلفنش زنگ خورد و رفت جواب بده...
چانیول آهانی گفت و دوباره مشغول بازی کردن با غذاش شد...کیونگسو اینبار دستشو به آرومی پشتش گذاشت و گفت:
+از چیزی ناراحتی؟؟
چانیول شانه هاشو بالا انداخت و علی رغم میلش گفت:
--چیزی نیست...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+به من که دوستتم نگی، میخوای بری به کی بگی؟؟
چانیول نگاهشو به کیونگسو که منتظر و با لبخند همیشگیش اونو نگاه میکرد دوخت و لبخند کوچکی زد و گفت:
--نگران نباش...یه کم بیحوصلم... خوب میشم
کیونگسو پشتش رو به آرومی نوازش کرد و گفت:
+به هر حال هروقت خواستی حرف بزنی من اینجام...
چانیول رشته ها رو میون چاپستیک پیچید و اونو داخل دهانش گذاشت...دلش میخواست این بغض لعنتی با همین لقمه پایین بره و جلوی کیونگسو دستش رو نشه...باز هم کلمه لعنت شده ی (دوست) اونو به هم ریخت...کاش تو بیمارستان اون جمله رو بکار نمیبرد تا کیونگسو فکر نکنه اون فقط در حد دوستشه...آهی کشید و به ظرف غذاش خیره شد...
لویی که برگشت با چهره بشاش همیشگی رو به کیونگسو گفت:
**از بیمارستان بهم زنگ زدن چشم درشت... فردا باید بری برای عکسبرداری از دستت...
کیونگسو دستشو روی گچ سفید که حالا پر از نقش و نگار شده بود کشید و نالید:
+امیدوارم فردا دکتر گچش رو باز کنه... دیگه خسته شدم!!!
چانیول لبخند ساختگی روی لب هاش نشوند و برای اینکه حال خراب خودشو بروز نده گفت:
--درسته اما بعدش باید مراقبت های لازم رو بکنی...
کیونگسو همونطور که دستشو در امتداد گچ میکشید با ناراحتی گفت:
+دلم برای آشپزی کردن یه ذره شده...
لویی با دلجویی پشت گردنش رو نوازش کرد و گفت:
**نگران نباش کیونگسو...فردا مشخص میشه...اگه همه چی خوب باشه حتما گچش رو باز میکنن
کیونگسو آهی کشید و لبخندی شیرین حواله لویی کرد که دل چانیول رو لرزوند...چرا نمیتونست صاحب اون خنده های شیرین باشه؟؟؟
نگاهی پر از حسرتی روانه اون دو تا کرد و مشغول غذا خوردن شد اما دیگه اشتهاشو کاملا از دست داده بود...صدای خنده اون دوتا بدجوری اعصابش رو متشنج میکردن...
میز غذا رو که جمع کردن، کارگران دوباره مشغول ادامه کار شدن...
چانیول از داخل کیفش ورق قرصی دراورد و به کیونگسو یه دونه قرص بهمراه لیوان آب داد و گفت:
--بیا بخورش...
کیونگسو قرص رو از دستش گرفت و با آب خوردش. با حالت غمگینی بهش گفت:
+چقدر دیگه باید ازینا بخورم؟؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
--دکتر اینو برای تقویت استخوان های آسیب دیدت داده...اینجوری زودتر خوب میشی...
اینو گفت و ورق خالی قرص ها رو جلوش تکون داد و با شادی گفت:
--بعدشم لازم نبود اینجوری کولی بازی در بیاری!
چون همین الانم اینا تموم شدن!!
کیونگسو با دیدن ورقه خالی لبخند پهنی زد و گفت:
+خیلی خوشحالم چانیول!!!
چانیول هم در جوابش خندید و گفت:
--بیا بریم خونه یه کم استراحت کن...
کیونگسو با وجود خستگی زیادی که داشت به لویی که با یکی از کارگرها خوش و بش میکرد اشاره کرد و گفت:
+آخه لویی تنها میمونه...
چانیول هوفی کشید و سعی کرد حسادتش رو بروز نده و به شوخی گفت:
--چقدر شما دو تا به فکر همین!!!اما سلامتیت واجب تره...بیا بریم خونه من یه کم استراحت کن و بعدش با هم برمیگردیم...
چشماشو تو کاسه چرخوند و در ادامه لب زد:
--مطمئن باش به دوست جون جونیت صدمه ای نمیخوره!!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و با خجالت گفت:
+این مدت خیلی مزاحمت بودم...
چانیول همونطور که کاپشن کیونگسو رو از روی صندلی برمیداشت و اونو روی شونه های پسر کوتاه ترمینداخت گفت:
--تو تازه یک هفتس اومدی پیش من...بعدشم اگه یه عمرم بمونی برای من مزاحم نیستی...پس این فکرای بیخود رو نکن...
کیونگسو لبهاشو تو دهنش برد و حرفی نزد...تو این مدت یک هفته ، زندگی کنار چانیول آرامش خاصی بهش داده بود...از اینکه همه جا مراقبشه و براش غذاهای خوشمزه درست میکنه باعث میشد کیونگسو از بودن کنارش احساس خوشبختی کنه...
اما از اینکه چانیول اونو به چشم دوست صمیمیش میدید اونو عذاب میداد و باعث میشد علی رغم اون حس خوبی که در بودن کنار چانیول داره، هر لحظه بخواد ازش فاصله بگیره...چون این آتیش ، اول خودشو میسوزوند...
همین احساس در مورد چانیول هم وجود داشت ...با این تفاوت که اون میخواست کیونگسو رو کنارش داشته باشه و بهش بفهمونه حسش خیلی بیشتر از دوست صمیمی هست اما ترس مانع بروز احساسش میشد...ترس از پس زده شدن توسط کسی که اونو با همه وجود میخواست...
هر دو دچار یک سو تفاهم مسخره شده بودن در حالیکه همدیگه رو به شدت دوست داشتن...
چانیول بعد از حرف زدن با لویی ،بطرف کیونگسو برگشت و گفت:
--دوستت هم رضایت داد بریم....
به لویی که با لبخند بسمتشون میومد نگاه کرد و گفت:
+اگه وضعیتم این نبود نمیرفتم لو...
لویی اونو آروم تو بغل خودش برد و در گوشش گفت:
**این حرف رو نزن...برو خونه و یه کم استراحت کن...عصر بیا...
کیونگسو لبخندی بهش زد و بعد از خداحافظی با چانیول از مغازه بیرون اومدن...
چانیول یک تاکسی گرفت و بعد از سوار شدن هر دو بسمت خونه به راه افتادن...
با باز شدن درب خونه، هرم گرما به صورت کیونگسو برخورد کرد و غرق لذت شد...کاپشنش رو به کمک چانیول از تنش در آورد...
چانیول کاپشن به دست بطرف اتاق خواب حرکت کرد و گفت:
--یه کم بخواب تا سرحال بشی...
کیونگسو خمیازه ای کشید و همراه چانیول وارد اتاق خواب شد...نگاهی به تخت دو نفره انداخت و آروم روش نشست و دستشو حائل کرد تا نگهدارنده گچ رو باز کنه...
چانیول کاپشن خودشم در آورد و اونو پشت در آویزان کرد و گفت:
--میخوای قبلش حموم کنی؟
فکر بدی به نظر نمیرسید...نگاهی به گچ دستش کرد و نفس عمیقی کشید...تا به حال خونه چانیول حمام نرفته بود و این باعث شد خجالت بکشه و سرشو پایین بندازه...از طرفی حالش از خودش بهم میخورد چون بخاطر گچ دستش در هفته فقط یک بار میتونست حمام بره...
چانیول که این خجالت کیونگسو رو دید، کنارش لبه تخت نشست و گفت:
--نگران چیزی نباش...الان یه کیسه نایلونی میارم و دور گچ دستت میبندم...اینجوری آب هم نمیره توش...
کیونگسو با سر تکون داد و چانیول با خوشحالی از اتاق بیرون رفت تا کیسه رو براش بیاره...
کیونگسو دردش خراب شدن گچش نبود...حقیقت این بود که بدون کمک نمیتونست خودش حمام کنه و الان تو خونه چانیول ...در حضور خودش... حتی فکرش هم اونو از خجالت آب میکرد...
با اومدن چانیول از فکر و خیال در اومد...سعی کرد به خودش تکیه کنه و این کار رو تنهایی انجامش بده..
چانیول رو به روش زانو زد و بعد از باز کردن نگهدارنده گچ دستشو داخل کیسه برد و اونو با کش بست و بعد بلند شد و گفت:
--تو برو من لباساتو آماده میکنم..
کیونگسو از روی تخت بلند شد و به دنبال چانیول به راه افتاد...چانیول وارد حمام نسبتا کوچک شد و شیر آب رو باز کرد و رو به کیونگسو که در آستانه در ماسیده بود گفت:
--الان وان پر میشه و میتونی حموم کنی...
اینو گفت و صداشو صاف کرد قبل از اینکه تپش قلبش اونو لو بده از کنارش رد شد و گفت:
--کاری داشتی صدام کن...باشه؟؟
اینو گفت و از حمام بیرون اومد...به محض بسته شدن در نفسش رو آزاد کرد و خودش روی مبل ولو شد...تو بد موقعیتی گیر کرده بود...
تصور حضور کیونگسو در حمام خونه چانیول باعث شد دستشو روی قلبش که از اضطراب هزار برابر میزد، بزاره...
از جاش بلند شد و سعی کرد با کار کردن خودشو آروم کنه...تصمیم گرفت برای کیونگسو سوپ خوشمزه ای درست کنه...
قابلمه متوسطی از کابینت در آورد و مشغول کار شد...کمی که گذشت چانیول مشغول خرد کردن سبزی روی تخته چوبی بود که صدایی از حمام اومد و باعث شد از کار کردن دست بکشه...
با قدم های آهسته ای که از روی کنجکاوی بر میداشت، به سمت درب حموم نزدیک شد...
با شنیدن صدای ناله ریزی که از داخل میومد فهمید کیونگسو به مشکل خورده...جرات در زدن نداشت ولی نمیتونست تحمل کنه که کیونگسو بیشتر از این درد بکشه...
آهسته در زد و گفت:
--هی کیونگسو...خوبی؟؟؟
کیونگسو با شنیدن صدای چانیول از بیرون، فحشی نثار خودش کرد و با صدایی که سعی کرد طبیعی باشه گفت:
--من خوبم...
دردی که تو دندش پیچید باعث شد آخی بگه...مطمئن بود چانیول صداشو شنیده و کاریش نمیتونه بکنه... چانیول از پشت در قلبش تیر کشید و دوباره با صدای نگرانی گفت:
--من دارم میام تو...
کیونگسو که در وان پر از آب نشسته بود، با شنیدن این حرف پشت به پرده برگشت و دو زانو داخل وان نشست...از خجالت در حال آب شدن بود...دلش نمیخواست جلوی چانیول ضعیف بنظر برسه...
وقتی در باز شد، حضور چانیول رو درست پشت سرش حس کرد و زبونش قفل شد...
چانیول از پشت پرده کشیده، میتونست سایه جسم گوله شده اونو ببینه که خودشو به رخ چانیول میکشید...
یک لحظه پاهاش یاری نکرد تا جلوتر بره...میترسید خودداری رو بزاره کنار و پسر زیبای مقابلش رو ببلعه...
پرده رو با احتیاط کشید و در وهله اول نگاهش به پشت مرمری اون افتاد...آب دهانش رو قورت داد و درحالیکه بهش نزدیک شد ، گفت:
--حالت خوبه؟؟
کیونگسو خودشو جمع و جور کرد و گفت:
+آ....آره ...خوبم فقط....
چانیول نزدیک تر اومد و گفت:
--فقط چی؟؟
کیونگسو به پشتش اشاره کرد و گفت:
+میتونی پشتمو بشوری؟...لطفا...
چانیول لبخندی زد و لبه وان نشست و گفت:
--از اول گفتم اگه کاری داری بهم بگو!!!
اینو گفت و لیف کفی رو از دست کیونگسو گرفت و شروع به لیف کشیدن پشتش کرد...
خوشبختانه کف زیادی روی سطح آب جمع شده بود و چانیول نمیتونست زیر آب رو ببینه!!!
چانیول تا به حال ندیده بود پوست یه نفر اینقدر نرم و سفید باشه...اینقدر نرم بود که چانیول میترسید سفت لیف رو روش بکشه مبادا پوستش زخم بشه...
صورت کیونگسو رو نمیتونست از این زاویه ببینه اما موهای خیس و بلندش تا روی چشماش اومده و چهرشو بانمک تر کرده بود...
لبخندی زد و گفت:
--بدنت با ورزش بیگانس؟؟؟
کیونگسو از این حرف چانیول جا خورد و چشماشو گرد کرد و گفت:
+چطور مگه؟؟؟
چانیول خندش بیشتر شد و همونطور که کارشو میکرد گفت:
--آخه اصلا عضله ای نمیبینم!!!هر کسی به سن تو حداقل یه حالی به بدنش داده...
کیونگسو صورتشو چرخوند و چانیول تازه تونست صورت بانمکشو به خوبی از نیمرخ ببینه...کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
+من از ورزش خوشم نمیاد...از همین بدنی که دارم هم راضیم!!!
چانیول خندش بلندتر شد و با یک دستش شانش رو صاف کرد و گفت:
--منم نگفتم بدنت بده... فقط گفتم ورزشکاری نیست...
لیف رو تا بالای شونه هاش آورد و ادامه داد:
--وگرنه تو سفیدترین پوست رو داری پسر!!
کیونگسو لبخندی زد و دوباره صورتش رو برگردوند و به دیواره وان سفید خیره شد...
چانیول با لبخند به تمیز کردن کتفش مشغول شد و بعد اونو با دوش آب تمیزش کرد...
--خب تموم شد...
کیونگسو برگشت و به چانیول گفت:
+ممنونم
چانیول بلند شد و میخواست زودتر از اونجا فرار کنه از شدت گرمای حمام و بدن جذاب و خواستنی کیونگسو، اعصابش خرد شد و به زور خودش رو نگه داشته بود...بعد از شستن دستانش رو به کیونگسو گفت:
--میتونی بقیش رو خودت انجام بدی؟؟
کیونگسو دستشو به لبه وان گرفت و میخواست بلند بشه که درد دندش دوباره شدت گرفت و کف وان ولو شد...خوشبختانه بخاطر اقدامات احتیاطی، لباس زیر پاش بود و خیلی خوشحال بود که چانیول اونو در وضعیت دیگه نمیبینه!!!
چانیول با قدم های سریع بهش رسید و زیر بغلش رو گرفت و اونو بلند کرد...نهایت تلاشش رو کرد تا چشماش به بدن زیبای کیونگسو نیوفته...کمکش کرد تا زیر دوش ببره و بعد شیر آب رو باز کرد و گفت:
--یه کم تحمل کن تا کف بدنت بره....میخوای وایسم تا کارت تموم بشه؟؟
کیونگسو نگاهی به کاشی دیوار رو به روش کرد... حضور چانیول که پشتش ایستاده و نگهش داشته بود تا نیوفته رو حس میکرد... با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
+نه....لطفا برو بیرون...من خودم میتونم...
چانیول که معذب بودنش رو کاملا حس کرد دستشو از شونه های برهنه کیونگسو جدا کرد و کمی ازش فاصله گرفت اما بلافاصله پاهای کیونگسو سست شد و در آستانه افتادن قرار گرفت...
چانیول اینبار زیر بغلش رو گرفت و از پهلو اونو تو بغل جا داد ...
چانیول دست گچ گرفتشو از دوش فاصله داد تا آب بهش نفوذ نکنه...با حالت سرزنش باری گفت:
--چرا حرف گوش نمیدی کیونگسو؟
کیونگسو چشماشو که از خجالت بسته بود با این حرفش باز کرد و به چانیول خیره شد...آب از میون موهای خشکش سرازیر شد و اونارو خیس میکرد...نفس های گرمش به صورت کیونگسو برخورد میکرد و توان حرف یا اعتراض کردن رو ازش میگرفتن...
وضعیت چانیول هم بهتر از اون نبود و کلماتش به محض اینکه به چشمای مشکی کیونگسو نگاه کرد فرار کردن...
کیونگسو دستشو به لباس چانیول گرفته بود تا نیوفته نمیتونست بخاطر دست گچ گرفتش که بیرون آب بود تکون بخوره...گرمای بدن چانیول که اونو احاطه کرده بودن رو حس میکرد و هر لحظه اونو آروم تر از قبل میکرد...دلتنگی زیادی که بعد از اتفاق بیمارستان بینشون بوجود اومده و هر دوشون رو کلافه کرده بود ، با این آغوش مهربانانه کم و کمتر شد...
به لباس های خیس چانیول نگاه کرد و گفت:
+لباسات...
چانیول انگار مغزش فرمان نمیداد چی کار میکنه...
کیونگسو نیمه برهنه در آغوشش بود و چانیول نمیتونست اونو ولش کنه...انگار ماموریتی مهم بهش سپرده بودن و نمیخواست تحت هیچ شرایطی ازش سرپیچی کنه...
کیونگسو ناخودآگاه دوباره لبهاش باز شدن و با صدای آهسته ای گفت:
+چرا اینقدر بدنت داغه؟؟مریض شدی؟
چانیول با این حرف بیشتر داغ کرد...لحن بیان کیونگسو در هر شرایطی چانیول رو دیوونه میکرد... سرشو جلو برد و اونو بیشتر به خودش چسبوند...
کیونگسو لب های زیبای چانیول رو که لبخند میزدن رو که دید ، قلبش به تپش افتاد....
چانیول همونطور که یک دستش رو دور شانه های پسر انداخته بود، دست دیگش رو بین موهای مشکی پسر برد و با صدایی که در حد زمزمه بود گفت:
--بخاطر توئه...
کیونگسو تا اومد معنی این جمله رو هضم کنه، لب های داغ چانیول رو روی لبهاش حس کرد...
با اولین تماس لب هاشون تمام دیوارها و گارد های کیونگسو خراب شد...
وقتی لب های چانیول حرکت کرد ، کیونگسو تو بغلش سست شد و چشماشو بست و دست سالمش به لبه پیراهن پسر قد بلند چنگ زد....
هیچ کدومشون نمیدونستن که چه اتفاقی درحال وقوعه فقط چانیول میخواست در اون لحظه ، لبهای خوشمزه کیونگسو رو مزه کنه...
حلقه دستشو دور شانه کیونگسو محکمتر کرد و موهاشو بین دستاش فشار داد و کشید و لبهاشو با ولع بیشتری بین لبهاش گرفت...
آب از سر و صورت جفتشون میچکید اما چانیول دست بردار نبود و پسر رو محکم در آغوشش نگه داشته بود و میبوسید...
کیونگسو ذهنش خالی شده بود و دنبال راهی بود تا از اتفاق پیش اومده جلوگیری کنه اما نمیتونست....با وجود اینکه در بوسه همکاری نمیکرد اما خودش رو پس نمیکشید...انگار چانیول با هر مک کوچکی که به لب های قلبیش میزد، احساساتش رو بهش منتقل میکرد...
کیونگسو قدرت پس زدن چانیول و بدن گرمش رو نداشت ولی با هر بدبختی بود سعی کرد ازش فاصله بگیره..
دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و کمی فشار وارد کرد تا از هم فاصله گرفتن...وقتی از هم جدا شدن تازه فهمیدن چه اتفاقی افتاده...
چانیول دستشو جلوی دهانش گرفت و بدون اینکه به کیونگسو نگاه کنه از حمام بیرون رفت...
چانیول با لباس های خیس از حمام بیرون اومد...نفس نفس میزد و هنوز باور نکرده بود که اون لبهای خواستنی رو بوسیده...چقدر نرم و پف دار بودن و چقدر چانیول میخواست اونو بیشتر و بیشتر ببوسه اینقدر که کبود بشه...
فشار دست کیونگسو که به قفسه سینش آمده بود تا جداش کنه رو هنوز به یاد داشت و باعث شد از خودش و کاری که کرده بدش بیاد...
با قدم های سریع بطرف اتاق خواب رفت و لباس های کیونگسو رو دم در حموم گذاشت...و بعد ازینکه کاپشنشو پوشید از خونه بیرون زد...
کیونگسو صدای بسته شدن در رو که شنید فهمید چانیول بیرون رفته...خیالش کمی راحت شد و به ادامه شستن بدنش مشغول شد...
وقتی کارش با سختی زیاد تموم شد، در حموم رو به آرومی باز کرد و حوله رو برداشت و با هر بدبختی و دردی که داشت خودشو خشک کرد و بعد لباساشو پوشید و از حموم خارج شد...
نگاهی به خونه که در سکوت فرورفته بود انداخت...
آشپزخانه ای که وسایل در اون پخش و پلا بودن ، گواه اینو میدادن که چانیول مشغول غذا درست کردن براش بود...
کیسه خیس رو از دور دستش باز کرد و اونو داخل سطل آشغال انداخت...
روی مبل راحتی حال نشست و موهاشو با حوله خشک کرد و اون رو روی دسته مبل انداخت...درد پهلوش دوباره شدت گرفت و سلانه سلانه وارد آشپزخونه شد و قوطی قرص مسکن رو برداشت و یه دونه ازش رو خورد...
نگاهی به وسایل آشپزی کرد اما نای اونو نداشت که غذا درست کنه و کار نیمه تمام چانیول رو تمام کنه..وارد اتاق شد و روی تخت ولو شد...دستشو به لب هاش کشید و از یادآوری اون بوسه لبخندی به لبهاش نشست...
دیگه مطمئن شد که چانیول بهش حس داره...و همین باعث خوشحالی بی اندازش بود...
بعد از سرگردون موندن تو خیابونا دست آخر مجبور شد به خونه برگرده...نمیدونست با چه رویی تو چشمای کیونگسو نگاه کنه و ازش معذرت بخواد...
در خونه رو که باز کرد و سکوت خونه رو دید کلاه بافتشو از سرش برداشت و کلید رو روی پیشخوان گذاشت...نگاهی به ساعت کرد که تازه ۳بعداز ظهر رو نشون میداد...
با قدم های آهسته بسمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با دیدن کیونگسو که خوابیده ، لبخندی روی لبهاش ظاهر شد... میترسید با ماجرای پیش اومده کیونگسو اونو ترک کنه و همین که اونجا مونده بود نشونه خوش شانسی چانیول بود...
به تخت نزدیک شد و پتو رو آهسته روش کشید و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد...
بسمت آشپزخانه رفت و با دیدن قوطی قرص مسکن روی پیشخوان فهمید که کیونگسو بخاطر درد، یکی از اونا رو خورده...با این حساب حداقل تا یک ساعت دیگه میخوابید...
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت ادامه سوپش رو درست کنه...
با بوی خوبی که به مشامش خورد بیدار شد...چشماشو کمی باز و بسته کرد تا به نور عادت کنه...
متوجه پتوی گرمی که روش بود شد و فهمید چانیول روشو کشیده...
روی تخت نشست و عینکش رو از میز کنار تخت برداشت و اونو به چشمش زد...خمیازه ای کشید و از تخت پایین اومد...دندش دیگه درد نمیکرد و سرحال شده بود...هرچی چشماشو گردوند نتونست نگهدارنده گچ دستشو پیدا کنه
همونطور که گچ رو با یک دستش گرفته بود از اتاق خارج شد...
چانیول در آشپزخونه نشسته و به رو به روش خیره شده بود
از هندزفری تو گوشش فهمید آهنگ گوش میده...
با قدم های آهسته نزدیکش شد و دستشو مقابلش تکون داد اما همین حرکت هم باعث شد چانیول از جاش بپره
دستشو روی قفسه سینش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت:
--ترسوندیم.....
کیونگسو لبخند کمرنگی زد و گفت:
+اگه میزدم پشتت بدتر میترسیدی!!
چانیول صداشو صاف کرد و بدون اینکه تماس چشمی با کیونگسو برقرار کنه، بطرف گاز رفت و گفت:
--بشین برات سوپ بریزم...
کیونگسو بدون هیچ حرفی روی صندلی پشت پیشخوان نشست...
هردوشون سکوت کرده بودن و جرات نداشتن در مورد اتفاق چند ساعت پیش حرفی بزنن...چانیول مدام اشتباه میکرد و یک بارم نزدیک بود ظرف رو بشکنه...
کیونگسو هم از بس دستاشو به هم فشار میداد بیحس شده بود...
اتفاقی که بینشون افتاد انکار نشدنی بود و هیچکدوم نمیتونستن تو چشمای هم نگاه کنن...
چانیول با هر سختی بود ظرف سوپ رو جلوش گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت...
کیونگسو نفس راحتی کشید و مشغول خوردن سوپ شد...اما انگار که چیزی یادش اومده باشه، رو به چانیول که روی مبل راحتی حال لم داده بود گفت:
+تو سوپ نمیخوری؟؟
چانیول تلویزیون رو روشن کرد و گفت:
--نه...
کیونگسو قاشقش رو در سوپ فرو برد و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد...
چانیول کلافه بود و مدام پاهاشو به حالت عصبی تکون میداد...هیچی از برنامه ای که در حال پخش بود متوجه نمیشد و تمام حواسش به پسری بود که صدای برخورد قاشقش به ظرف ،از آشپزخونه به گوشش میرسید...
کیونگسو به چانیول گفت:
+تو نگهدارنده گچ دستمو ندیدی؟؟
چانیول مثل برق گرفته ها از جاش پرید و بطرف اتاق حرکت کرد و چند دقیقه بعد با آویز سفیدرنگ برگشت و اونو روی پیشخوان گذاشت و گفت:
--گذاشته بودم تو کمد...
کیونگسو قاشقش رو دوباره داخل سوپ کرد و گفت:
+ممنون
چانیول نفس عمیقی کشید و میخواست از آشپزخونه بیرون بره که گفت:
--وقتی خواب بودی لویی زنگ زد... گفت کارت داره...
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و به خوردنش ادامه داد...
وقتی غذاش تموم شد کاسه رو داخل سینک گذاشت و میخواست اونو بشوره که چانیول از حال گفت:
--لازم نیست من میشورمش...
کیونگسو آویز رو دستش گرفت و از آشپزخونه بیرون اومد...داخل اتاق خواب شد و تلفنش رو برداشت و به لویی زنگ زد...
**چشم درشتم چطوری؟؟؟خوب خوابیدی؟؟
کیونگسو خندید و گفت:
+اوهوم... تو چیکارا میکنی؟؟همه چی خوبه؟؟
لویی آهی کشید و گفت:
**نه بابا...همه چی بهم ریخته...میتونین زودتر بیاین اینجا؟؟
کیونگسو ابروهاش رو درهم برد و با نگرانی گفت:
+آره حتما...چیزی شده؟؟
لویی هوفی کشید و با اعصاب خردی گفت:
**فکر کنم با این کارگرا به مشکل خوردیم
کیونگسو از روی تخت بلند شد و گفت:
+نگران نباش الان راه میوفتیم...
اینو گفت و در آستانه درب اتاق رو به چانیول که تلویزیون میدید گفت:
+باید زودتر راه بیوفتیم...
چانیول با چشمان گرد گفت:
--چرا چیزی شده؟؟
کیونگسو برگشت داخل و گفت:
+لووو با کارگرا به مشکل خورده...باید بریم ببینیم چه خبره...
چانیول تلویزیون رو خاموش کرد و از جاش بلند شد و وارد اتاق شد...از جو سنگینی که بینشون بوجود اومده بود اصلا راضی نبود...اما نمیتونست بعد از اون اتفاق تو چشمان کیونگسو نگاه کنه و مدام ازش فرار میکرد ...
کیونگسو سعی داشت نگهدارنده گچ رو دور دستش ببنده اما نمیتونست...چانیول نفس عمیقی کشید و پشت سرش ایستاد و اونو از پشت کتفش گرفت و چسبشو بست...کاپشن کیونگسو رو روی تخت گذاشت و گفت:
--بیرون منتظرتم...
بعد از رفتن چانیول کیونگسو نفسشو بیرون فوت کرد و شلوارش رو درآورد تا شلوار بیرونشو بپوشه... کاپشنش رو روی شانه هاش انداخت و وقتی دست راستشو از بین آستین رد کرد،خودشو در آینه چک کرد و از اتاق بیرون اومد....
KAMU SEDANG MEMBACA
April lucky coin
Romansaاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...