part 13

78 27 18
                                    

نگاهی به آینه قدی اتاقش انداخت...همونطور که با وسواس خاصی، پیشبند مشکی رنگش رو دور کمرش میبست، لبخند زیبایی مهمون لب هاش شده بود...مشغول درست کردن یقه لباس سفیدش بود که با صدای تقه ی در برگشت و با صدایی که شادی درش موج میزد، گفت:
—بیا تو
در اتاق باز شد و آقای کیم با لبخند داخل اومد و سلام کرد...
چانیول با مهربونی جوابشو داد و از روی میزش دستمال قرمزرنگی که نشانه سرآشپزی رو یدک میکشید رو برداشت و مشغول بستن اون ،دور یقه لباس کارش شد...
آقای کیم با دیدن چانیول که سرحال تر از همیشه، در حال بستن دستمال قرمز رنگ بود، گفت:
~~امروز زود اومدین سرآشپز
چانیول همونطور که با دقت دستمال رو گره میزد،به شوخی گفت:
—اومدم تا ببینم صبح هایی که من نیستم چی کار میکنین و چقدر از زیر کار در میرین!!!
آقای کیم اخم ساختگی کرد و گفت:
~~دلتون میاد در مورد ما اینجوری فکر کنین؟؟
چانیول خندید و گفت:
—بله...اینقدر زیاد که نمیتونی تصورشو بکنی!!
آقای کیم درحالیکه برگه های تو دستش رو‌دست به دست کرد، نزدیکتر اومد و پشت  چانیول ایستاد و همونطور که از داخل آینه نگاهش میکرد گفت:
~~امروز خیلی سرحالین سرآشپز...
اینو گفت و نگاهی به موهاش که بطرز زیبایی بسمت بالا درست شده بود انداخت...ضربه ای به بازوهای توانمند چانیول زد و در ادامه گفت:
~~ببینم خبریه؟؟؟نکنه قرار دارین؟!!!
چانیول هوفی کشید و وقتی گره زدنش تموم شد،به طرف آقای کیم برگشت و متقابلا ضربه ای حواله ی پیشانیش کرد و گفت:
—فضولی نکن آشپز اول!!
آقای کیم که از ضربه ناگهانی چانیول، پیشونیشو با دست آزادش گرفته بود نالید:
~~اخه این صبح زود اومدن و خندیدن هاااا....
چانیول وسط حرفش پرید:
—چیه؟؟؟بهم نمیاد
آقای کیم پیشونیشو مالید و با خنده گفت:
~~نه راستش!!
چانیول نفس عمیقی کشید و بطرف میزش رفت و بعد ازینکه به صندلیش تکیه داد، گفت:
—یعنی من اینقدر بداخلاقم؟؟
آقای کیم کنار میز ایستاد و گفت:
~~نه خیلی...گاهی تقصیر خودتونه سرآشپز!!
چانیول شکلک مسخره ای براش درآورد و بعد با لحن جدی گفت:
—سرآشپز گفتنتو تموم کن...
آقای کیم خندید و به گلدان گوشه اتاقش اشاره کرد و گفت:
~~این خوشگله هم مثل شما امروز سرحاله...ببینید با این حال خوبتون چه حس خوبی منتقل میکنین...
چانیول لبخند شیرینی روی لب هاش اومد و گفت:
—اگه دوست دارین میتونم همیشه اینقدر خوشحال باشم!!
آقای کیم خنده دندون نمایی کرد و گفت:
~~اگه این راه رو پیش بگیرین که خیلی خوشحالمون میکنین!!
چانیول منگنه روی میزشو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
—برو بچه...کم مزه بریز!!
آقای کیم خندش بلندتر شد و گفت:
~~ببخشید سرآشپز..
بعد از مدتی سکوت،چانیول به ورق های تو دستش اشاره کرد و گفت:
—اینا چی هستن؟
آقای کیم انگار که چیزی یادش اومده باشه ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
~~وای اصلا یادم رفت بهتون بگم...
ورقه ها رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
~~دو تا از آشپزهامون درخواست دادن که تو مسابقه انتخابی امسال شرکت کنن...
چانیول چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
—پس چرا به من چیزی نگفتن؟
آقای کیم همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
~~راستش روشون نشد...بخاطر همین از من خواستن تا باهاتون صحبت کنم
چانیول هوفی کشید و برگه ها رو برداشت و بررسیشون کرد.. با دیدن اسم های بالای کاغذ ها، با لحن معترضی گفت:
—مینگی واقعا میخواد بره؟؟
آقای کیم همونطور که روی صندلی راحتی جلوی میز چانیول مینشست گفت:
~~شما که بهتر میدونین، اون رویای ایتالیا رو داره سرآشپز...میخواد اونجا سرآشپز بشه
چانیول سرشو خاروند و با جدیت گفت:
—جای خالی مینگی برامون مشکل ساز میشه....من کجا میتونم کسی رو پیدا کنم که بتونه مثل اون پاستا بپزه؟؟؟
آقای کیم به تایید سری تکون داد و گفت:
~~مسابقه یک ماه دیگس...اگه برنده بشن بورسیه شدنشون حتمیه...پس باید به فکرش باشین
چانیول به فکر فرو رفت و نگاهی به برگه دوم کرد و با پوزخند گفت:
—مینهوا هم مثل سنجاق به این پسره وصله!!!
هوفی کشید و ادامه داد:
—نمیشه...اگه این دوتا برن کلی برامون دردسر درست میشه...
آقای کیم پاشو روی اون یکی پاش انداخت گفت:
~~باید با آقای جهوا صحبت کنین...
چانیول به صندلیش تکیه داد و گفت:
—قبلش باید با این دو نفر صحبت کنم و ببینم چقدر تو تصمیمشون جدی هستن...
کمی که گذشت، آقای کیم از صندلی بلند شد و گفت:
~~پس فعلا چیزی بهشون نگم؟
چانیول سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
—نه...خودم باهاشون حرف میزنم...
آقای کیم موافقت خودشو اعلام کرد و گفت:
~~چشم سرآشپز...با من کاری ندارین؟؟
چانیول با صدای زنگ موبایلش نگاهش از آقای کیم کنده شد و به شماره سیو شده روی صفحه گوشیش نگاهی انداخت و گفت:
—نه میتونی بری
آقای کیم تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت...چانیول لبخند عمیقی زد و گوشیشو برداشت و تماس رو وصل کرد:
—سلام
+سلام سرآشپز...
چانیول صندلیشو بطرف گلدان گوشه اتاق چرخوند و گفت:
—کجا موندی پس؟؟قرار بود ده دقیقه پیش اینجا باشی...
+معذرت میخوام...یه تصادفی شده بود و راه کلا بسته شده...
—کی میرسی؟
+فکر کنم تا بیست دقیقه دیگه!!
چانیول آه از نهادش بلند شد و گفت:
—باشه...منتظرتم...
+فعلا سرآشپز...
چانیول بعد از اینکه تماس رو قطع کرد، گوشیشو روی میز پرت کرد و کلافه دستی لابه لای موهاش برد...از صبح دلشوره عجیبی به دلش افتاده بود...یه دلشوره قشنگ که ۵روز بود پروانه ها رو تو دلش به پرواز در میوردن...
چانیول از انتظار زیاد خسته شده بود و دوست داشت زودتر پسر دوست داشتنیشو ببینه...
از روی صندلی بلند شد و جلوی گلدانش نشست و با افسوس لب زد:
—امروز بخاطرش۲ساعت زودتر اومدم...بعد باید اون تصادف لعنتی اتفاق بیوفته...
با دستش برگ سبزشو نوازش کرد و ادامه داد:
—چرا زمان اینقدر دیر میگذره عزیزم؟؟؟
بلند شد و دوباره به میزش پناه برد و تصمیم گرفت در این بیست دقیقه یه جوری خودشو سرگرم کنه...
کتاب آشپزی گوشه میزشو برداشت و بیحوصله ورق زد...اما بیشتر تو فکر بود و کمترین توجه رو به نوشته های کتاب داشت...
به قدری در فکر و خیال غرق بود که با صدای در از جاش پرید...نگاهی به ساعت انداخت و وقتی فهمید فقط ۵دقیقه گذشته هوفی کشید و بیحوصله گفت:
—بیا تو....
وقتی جوابی نگرفت،با عصبانیت از صندلی بلند شد و بطرف در رفت...هر کسی بود، با وجود حال مضطرب چانیول، شوخی خوبی رو شروع نکرده بود!!!
دستشو روی دستگیره در گذاشت و در رو با شدت باز کرد اما ناگهان چشمای عصبانیش، با نگاه متعجب کیونگسو گره خورد...
چانیول که از دیدن کیونگسو واقعا سورپرایز شده بود، با لحن دستپاچه ای گفت:
—ببخشید...
کیونگسو با لحن سوالی پرسید:
+همیشه با حرص در رو باز میکنی؟
چانیول بدجوری گند زده بود اما میتونست خیلی بدتر باشه و قبل از باز کردن در حرف های نامربوطی بزنه...
پس بخاطر اینکه چنین اتفاق وحشتناکی نیوفتاده بود، نفس راحتی کشید و کمی خودشو جمع و جور کرد و اشاره کرد که داخل اتاق بشه و با لبخند گفت:
—نه راستش...بیا تو
کیونگسو لبهای قلبیشو تو دهانش جمع کرد و بعد ازینکه وارد اتاق شد، گلدان کوچک که دستش بود رو جلو آورد و با خنده گفت:
+برای سرآشپز مهربون
چانیول از این حرکت ناگهانیش قلبش به تپش افتاد...چرا این پسر همیشه با کاراش، احساساتش رو هدف میگرفت و باعث میشد تمام وجودش نبض بزنه و از درون داغ کنه؟؟
با دستایی که سعی کرد نلرزه، گلدان رو ازش گرفت و به شوخی گفت:
—خودت کافی بودیاااا...لازم نبود این کارا رو بکنی!!
کیونگسو همونطور که کلاه مشکیشو از سرش برمیداشت گفت:
+این بخاطر تمام زحمتهایی بود که برام کشیدی...
بعد با لحن حق به جانبی گفت:
+اینو از بین بهترین گلدونام انتخاب کردم...
چانیول اونو رو میزش گذاشت و گفت:
—پس حسابی ازش مراقبت میکنم...
اینو گفت و اشاره کرد که روی صندلی بشینه،خودش هم به جای اینکه پشت میزش بشینه، روی  صندلی رو به روش نشست...کیونگسو بلوز نخی یشمی رنگ ساده ای به تن داشت و روی اون کاپشن پف دارشو پوشیده بود...
چانیول با خودش فکر کرد با این تیپ تیره رنگش، اندامش از حالت معمولش کوچولوتر بنظر میرسید و ترکیبش بهمراه عینک دور مشکی که به چشماش میزد،بانمک ترین تصویر رو برای چانیول میساخت...
کیونگسو موهای لختش رو که به طرز زیبایی تو پیشانیش ریخته شده بود رو از صورتش کنار زد و گفت:
+اولین باری که اومدم اینجا فرصت نشد خوب ببینمش...
چشمای مشکیشو با تحسین اطراف چرخوند و گفت:
+باید بگم سلیقت خیلی خوبه سرآشپز
چانیول دستاشو داخل هم قفل کرد و همونطور که پاشو روی پاش انداخت، گفت:
—خوشحالم که خوشت اومده...
کیونگسو خندید و گفت:
+بهم یه انرژی خوبی میده...دوسش دارم
چانیول لبخند شیطنت آمیزی زد و با تعجب گفت:
—بگو ببینم تو قرار بود بیست دقیقه دیگه بیای چرا اینقدر زود رسیدی؟؟؟
کیونگسو چهره پوکرفیسی به خودش گرفت و گفت:
+خب الان ناراحتی که زود اومدم؟؟
چانیول که فهمید با این سوالش سوتی بدی داده، سریع دستشو بالا آورد و گفت:
—نه منظورم این بود که...
کیونگسو وسط حرفش پرید و با لحن بازیگوشی گفت:
+میخوای برم بیست دقیقه دیگه بیام؟؟
چانیول که عملا داشت بدرود حیات میگفت ، کاملا دست و پا شکسته گفت:
—نه بابا نمیخواد...تو چرا همه چی رو جدی میگیری؟!!!
کیونگسو خندید و  تکیشو به صندلی داد و گفت:
+خواستم سورپرایزت کنم!!
چانیول نگاهی به چشمای براقش انداخت و گفت:
—خوشحالم کردی کیونگسو
کیونگسو لبخندی زد و به چهره مردونه چانیول نگاه کرد...همیشه آراسته و منظم بود و لباس های اتوکشیده و مرتبی به تن داشت...اما ابهتش به عنوان سرآشپز اونو بیشتر  حیرت زده میکرد...برای اینکه با نگاه های خیره ش، چانیول رو معذب نکنه، گفت:
+خب الان باید چی کار کنیم؟؟
چانیول هم انگار فقط منتظرعوض شدن بحثی که امکان داشت اونو از خجالت آب کنه بود، صداشو صاف کرد و گفت:
—من ۵روز پیش که رسوندمت خونه و تو رضایت دادی پیش ما کار کنی،با رییس حرف زدم...
دیشب که با هم حرف زدیم و تو گفتی حالت خوب شده،
باهاش هماهنگ کردم و قرار شد بیای که باهات حرف بزنه...
کیونگسو با کنجکاوی که کمی نگرانی چاشنیش بود گفت:
+در چه موردی؟؟
چانیول دستشو به شلوار مشکی کتانش کشید و گفت:
—در مورد اینکه چی تو چنته داری تا براش رو کنی...
چانیول سرشو کمی جلو آورد و ادامه داد:
—آقای جهوا خیلی مهربون و خوش مشربه...اما در عین حال به شدت سخت گیره و روی کار بچه های سالن و آشپزخونه، اشراف کامل داره...بخاطر همین همیشه باید بهترین ها رو انتخاب کنه
کیونگسو چهرش کاملا رنگ نگرانی به خودش گرفت و گفت:
+پس خیلی امیدی نداشته باشم؟
چانیول لبخندی زد و برای اینکه استرسشو کم کنه، گفت:
—نگران نباش پسر...
اما کیونگسو همونطور که کلاه مشکی تو دستشو فشار میداد گفت:
+اخه میدونی...من نه سابقه کار تو رستوران دارم...نه میتونم...
چانیول دستشو بالا آورد و نگذاشت حرفشو کامل کنه:
—نه...اینجوری نگو...تو از پسش برمیای...مطمئنم...فکر کن یه امتحانه مثل امتحانی که آقای کیم ازت گرفت
کیونگسو چشماش درشت شد و گفت:
+پس قراره امتحان بدم؟؟
چانیول خندید و گفت:
—آره...پس فکر کردی رییس همینجوری برات فرش قرمز پهن میکنه؟؟
کیونگسو از لحن شوخش خندش گرفت و گفت:
+نه اتفاقا...میخواستم بگم من کاملا برای امتحان آمادم!!
چانیول لبخندی زد و همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:
—پس بزن بریم...
کیونگسو با چشمانی متعجب نگاهش کرد و گفت:
+کجا؟؟
چانیول گفت:
—معلومه پیش رییس...
کیونگسو درحالیکه از صندلی بلند میشد، بلوز یشمیشو درست کرد و گفت:
+باشه بریم
چانیول نگاهی به کیونگسو انداخت و بطرف در اتاق حرکت کرد...بنظر چانیول، یک چیزی در ظاهر کیونگسو تغییر کرده بود که نمیتونست اونو ندید بگیره ...باوجود اینکه کیونگسو همون پسر همیشگی با رفتار معمولش بود اما اون روز، چشماش از نظر چانیول براق‌تر شده بود و صورتش خوشحال تر بنظر میرسید و همین قلب چانیول رو بیشتر به تپش می انداخت...
هر دو از اتاق خارج شدن و بطرف اتاق رییس که به فاصله کمی از اتاق چانیول قرار داشت حرکت کردن...
چانیول ایستاد و رو به کیونگسو گفت:
—بهترین نسخه ی خودتو نشون بده...
کیونگسو با نگرانی سرشو پایین انداخت و گفت:
+استرس دارم...
چانیول لبخندی زد و با صدایی که آرامش توش موج میزد، گفت:
—تو کارت عالیه نگران نباش...
اینو گفت و در اتاق رو زد...رو به کیونگسو بحالت زمزمه واری گفت:
—نفس عمیق بکش...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...وجود چانیول و گرمای حضورش همیشه بهش آرامش خاصی هدیه میکرد...
صدای مردانه ای باعث شد چشماشو باز کنه:
••بفرمایید تو...
چانیول در اتاق رو به آرومی باز کرد و بهمراه کیونگسو وارد شدن...کیونگسو به محض وارد شدن ،با دیدن تِم تمام قهوه ای مقابلش، آرامش عجیبی سراغش اومد...همیشه از دیدن رنگ های گرم حال خوبی بهش دست میداد...
اتاق ساده ای رو به روش بود که سرتاسر با کاغذ دیواری کرم رنگ پوشیده شده بود و قفسه کتابخونه متوسطی در کنار پنجره قدی خودنمایی میکرد...نور آفتاب صورتشو نوازش کرد و باعث شد دیگه از حضورش تو اون اتاق نترسه...
نگاهش بطرف مرد جاافتاده ای که پیراهن یاسی رنگی به تن داشت و پشت میز بلوطی نشسته بود سُر خورد و بعد از تعظیم ،سلام کرد...
جهوا با دیدنشون خندید و به چانیول گفت:
••پس بلاخره اومدین!!
چانیول لبخندی زد و گفت:
—امیدوارم دیر نیومده باشیم
جهوا به صندلی روبه روش که رو به روی میز خودش و پشت به اون دو نفر قرار داشت اشاره کرد و گفت:
••یه کم...اما اشکال نداره
وقتی دو نفرشون میخواستن بشینن، با شنیدن صدایی که به گوششون خورد سر جاشون میخکوب ایستادن:
**همیشه باید به موقع بیاین...این نشونه منظم بودنه!!
جهوا با لبخند، به چانیول و کیونگسو اشاره کرد تا بشینن و خودش رو به مرد رو به روش گفت:
••اذیتشون نکن سونگجو...اینجا که کلاس درس نیست!!
کیونگسو به دنبال چانیول به صندلی نزدیک شد و از فرط کنجکاوی سرشو کج کرد تا صاحب صدا رو ببینه...با دیدن سونگجو تعظیمی کرد و سلام داد...
چانیول با تعجبی که نمیتونست پنهونش کنه گفت:
—نمیدونستم مهمون دارین!!
سونگجو به جای جهوا جواب داد:
**و شما هم معلومه حسابی سورپرایز شدین!!
چانیول دستشو جلو آورد و انگشتانش رو داخل هم گره زد و گفت:
—یه جورایی بله!!!
کیونگسو که به شدت از ایجاد شده،معذب شده بود، بیشتر سرشو پایین انداخت...این چیزی نبود که انتظارشو میکشید!!
سونگجو نگاهی به جهوا انداخت و همونطور که دستش کیونگسو رو‌هدف گرفته بود، گفت:
**این پسر رو معرفی نمیکنی جهوا؟
جهوا بعد از اینکه اون دو نفر روی صندلی نشستن گفت:
••ایشون به پیشنهاد سرآشپز، قراره تو آشپزخونه استخدام بشه
سونگجو پوزخندی زد و گفت:
**جدیدا اینقدر راحت آشپزهاتو انتخاب میکنی!؟؟
چانیول با صدایی که محکم و پر از اعتماد به نفس بود لب زد:
—قرار نیست به همین راحتی باشه قربان!!کیونگسو چندین بار به شکل های مختلف خودشو ثابت کرده...
جهوا خندید و به شوخی به سونگجو گفت:
••این سرآشپز ما روی آشپزهاش حساسه...حتی اونایی که هنوز استخدام نشدن!!!
اینو گفت و خنده بلندی کرد و بعد با مهربانی گفت:
••قرار نیست توانایی پرسنل آشپزخونه شما رو زیر سوال ببریم آقای پارک...سونگجو کلا آدم شوخ طبعیه
سونگجو با چشمان گرد،نگاهی به چانیول انداخت و با تعجب گفت:
**فکر نمیکردم از شوخی من با دوستم جهوا،شما اینقدر ناراحت بشین!!
چانیول لبخند زورکی زد و با طعنه گفت:
—اتفاقا اصلا ناراحت نشدم...خیالتون راحت باشه
جهوا رو به کیونگسو گفت:
••خب مرد جوون...بگو ببینم چی برامون داری؟؟
کیونگسو سرشو بالا آورد و با چشمانی که از استرس دو دو میزد گفت:
+من....من هرچی شما بگین براتون آماده میکنم...
جهوا با تعجب گفت:
••هرچی بگم؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و دلشو به دریا زد و گفت:
+هرچی...فرقی نمیکنه...
هر سه تاشون با صدای سونگجو بطرفش برگشتن:
**نظرت چیه امروز، داکگنجئونگ ، (مرغ سوخاری شیرین و تند کره ای)  بخوریم؟؟
جهوا کمی فکر کرد و با لبخند مرموزی گفت:
••دوست من قراره امروز پیش من مهمون باشه...فکر میکنی بتونی از پس غذا درست کردن براش بربیای؟
کیونگسو سرشو با اطمینان تکون داد و گفت:
+نهار امروزتون رو به من بسپرین
سونگجو سوتی کشید و گفت:
**خیلی منتظرم ببینم آشپز جسوری مثل تو برای من چی درست میکنه...
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—پس این آیتم رو بعنوان امتحان درنظر بگیرم؟؟
جهوا سرشو به تایید تکون داد و گفت:
••اگه پسرت بتونه از پسش بر بیاد، و نظر منو دوستمو جلب کنه، از همین امروز میتونه بیاد سرکار...
چانیول سرشو به تایید تکون داد و رو به کیونگسو گفت:
—پس منم از همین غذا میخورم و نظرمو میگم...فقط...
کیونگسو با تعجب گفت:
+فقط چی سرآشپز؟؟
چانیول بعد از کمی فکر کردن گفت:
—میخوام با یک پیش غذای فوق العاده،ما رو غافلگیر کنی!!
کیونگسو مشغول فکر کردن بود که سونگجو بشکنی زد و گفت:
**من عاشق پیش غذام...اشتهام رو باز میکنه!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+یه چیز مخصوص دارم براتون!!
سونگجو ابروهاشو بالا داد و گفت:
**پس غافلگیرم کن پسر
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+شک نکنین
جهوا با نگاه تحسین آمیزی بر اندازش کرد و گفت:
••خیلی خوبه که اینقدر مشتاقی...
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
••تا وقت نهار فرصت داری مواد غذاییتو آماده کنی...
کیونگسو از صندلی بلند شد و گفت:
+ممنون که بهم اعتماد میکنین
جهوا با لبخندی سرشو تکون داد اما سونگجو خیلی جدی گفت:
**من بسیار سخت گیرم...خیلی باید دستپختت فوق العاده باشه تا نظرمو جلب کنه!!
جهوا معترض گفت:
••نترسونش سونگجو...بذار تو آرامش کارشو بکنه...
کیونگسو نگاهی به چانیول انداخت که با همون چشمای مهربون و لبخند همیشگیش داشت نگاهش میکرد...و این براش کافی بود تا قلبش قرص بشه...
به آرومی گفت:
+من عاشق این چالش هام..لطفا نگران نباشین
لبخند چانیول با شنیدن این حرف عمیق تر شد و گفت:
—من بهت اعتماد دارم...
اینو گفت و بلند شد و رو به جهوا گفت:
—اگه با ما کاری ندارین بریم
جهوا گفت:
••نه میتونین برین
سونگجو به شوخی گفت:
**خیلی منو منتظر نذار پسر جوون
کیونگسو لبخندی تحویلش داد و بعد از تعظیمی با چانیول از اتاق بیرون اومد...
چانیول به محض خارج شدن از اتاق، نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
—این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!رییس نگفته بود مهمون داره
کیونگسو گفت:
+مگه میشناسیش؟
چانیول سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
—این رو مخ ترین مشتری این رستورانه!!
کیونگسو چشماشو درشت کرد و گفت:
+چرا؟؟
چانیول گفت:
—یادته اون روزی که یونگ اسپاگتی سبزیجات رو اشتباه درست کرده بود؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+اوهوم
چانیول گفت:
—تو ما رو نجات دادی وگرنه معلوم نبود باید تا کی غرغراشو تحمل میکردیم..
چانیول دستشو داخل جیب پیشبندش فروبرد و گفت:
—پسرررر...از غذای خودِ من دوبار ایراد گرفته...نمیدونم چی راضیش میکنه!!
کیونگسو نگاهشو به چانیول گره زد و گفت:
+پس اوضاع خطرناکه
چانیول که با حرص در راهرو راه میرفت ، لب زد:
—نمیدونم رییس اینو از قصد ، امروز دعوت کرده یا کار دیگه ای باهاش داشته...
کیونگسو لبخندی زد و با اطمینان گفت:
+هر چی هم باشه من تلاشمو میکنم...
چانیول که انتظار شنیدن این حرف رو داشت، لبخندی تحویلش داد و گفت:
—شک ندارم که تو از پسش بر میای
چانیول اونو به اتاق رختکن راهنمایی کرد و بعد از وارد شدنشون گفت:
— زودتر لباساتو عوض کن و بیا آشپزخونه
چانیول اینو گفت و از اتاق رختکن بیرون رفت...کیونگسو چشمشو اطراف گردوند و بطرف لاکر گوشه اتاق رفت که در اون مدتی که بعنوان ظرفشور اونجا کار میکرد، لباس هاشو داخلش میگذاشت..درشو باز کرد و با دیدن لباس فرم آشپزخونه، چشماش برق زد و گفت:
+بلاخره داری به آرزوت میرسی دوکیونگسو...نهایت تلاشتو برای به دست آوردنش بکن...
کاپشنشو در آورد و بعد از آویزان کردنش، مشغول عوض کردن لباس هاش شد..
همونطور که پیشبندشو دور کمرش میبست در آینه نگاه کرد و لبخندی تحویل خودش داد و گفت:
+بزن بریم...امروز روز توئه
موهاشو بطرف بالا حالت داد و عینکشو روی چشماش درست کرد...
وقتی از اتاق رختکن بیرون اومد ،بطرف آشپزخانه حرکت کرد ...با وارد شدنش، مین جو رو دید که در انتهای آشپزخونه با یک پسر قد کوتاهی مشغول پاک کردن میگو بودن...صدای غرغر کردنای شیرین مین جو ،لبخند زیبایی رو مهمون لب های قلبی شکلش کرد...خیلی وقت بود که دلتنگ این غرغرها بود...چشمهاش از مین جو، به گوشه دیگه ای از آشپزخونه افتاد که یک زن و مرد که از آشپزهای آشپزخانه بودن و کیونگسو میشناختشون،مشغول حرف زدن با هم بودن و همزمان مواد اولیه رو روی میز فلزی میچیدن...
آقای کیم که جلوی گاز ایستاده بود و مشغول درست کردن آب مرغ بود، با دیدن کیونگسو لبخند زد و گفت:
#بلاخره اومدی کیونگسو!!
با زدن این حرف همه دست از کار کشیدن و سکوت مطلق برقرار شد...کیونگسو آب دهانش رو صدادار قورت داد و لبخندی زد و بعد از تعظیمی گفت:
+از دیدنتون خوشحالم آشپز اول
آقای کیم همونطور که درحال هم زدن محتویات داخل قابلمه بود ، با تعجب گفت:
#سرآشپز چیزی بهم نگفته بود که میای...
با لحن آروم‌تری در گوشش زمزمه کرد:
#این روزا مرموز تر شده و البته خوش اخلاق تر
کیونگسو خنده دندون نمایی کرد و چیزی نگفت اما احساس کرد خون تو بدنش با سرعت بیشتری در جریانه...
دستای سردشو روی صورتش کشید تا گرمای درونش رو کم کنه...
مین جو به محض دیدنش، از جاش بلند شد و با هیجان وصف نشدنی بطرفش دوید و گفت:
=واااای....کیونگسو خودتی؟؟؟
کیونگسو خندید و دستاشو باز کرد و گفت:
+معلومه خودمم...
میون جو دستاشو با پیش بندش پاک کرد و اونو تو بغلش کشید و گفت:
=خیلی خوشحالم میبینمت پسر...خیلی دلم برات تنگ شده بود...
کیونگسو پشتشو به آرومی نوازش کرد و گفت:
+منم همینطور...خوشحالم دوباره برگشتم پیشتون
مین جو با چشمای گرد خودشو جدا کرد و با تعجب پرسید:
=یعنی اومدی که بمونی؟؟؟
کیونگسو به لباس فرمش اشاره کرد و گفت:
+فکر کنم...
مین جو با تردید نگاهی به اتاق ظرفشویی انداخت و گفت:
=میری سر کار قبلیت؟؟؟
کیونگسو میخواست جواب بده اما همون لحظه چانیول رو دید که با تخته شاسی از انبار غذاها بیرون اومد..نگاهش با گرمای نگاه مهربون چانیول گره خورد و لبخند ناخودآگاهی زد...چانیول هم در جواب لبخند زیبایی تحویلش داد...
کیونگسو سرشو بطرف مین جو چرخوند و گفت:
+نمیدونم...فعلا معلوم نیست...
مین جو لبخندی زد و با مشت، ضربه ی آرومی به بازوش کوبید و گفت:
=همین که باشی خوبه...راستش من...
حرفش با پس گردنی ناگهانی چانیول قطع شد...
چانیول همونطور که گوشش رو میپیچوند گفت:
—تو قرار بود نیم ساعت پیش میگوها رو تموم کنی و حالا اینجا وایسادی به حرف زدن؟؟؟
مین جو از درد چشماش هلالی شده بود و دستشو روی دست چانیول گذاشت و نالید:
=اخخخخ....خواهش میکنم.....فقط یه لحظه اومدم کیونگسو رو ببینم...
چانیول نگاهی به کیونگسو که ریز میخندید، انداخت و بعد گوش مین جو رو ول کرد و گفت:
—به جای حرف زدن بگو ببینم جیهو کجاست؟؟
مین جو همونطور که گوشش رو ماساژ میداد گفت:
=باید بالا باشه...میخواین برم صداش کنم ؟؟
چانیول تخته شاسی رو بهش نشون داد و گفت:
—یه سری مواد غذایی داره تموم میشه..بفرستش بیاد دفترم تا بهش لیست کامل بدم...
مین جو تعظیمی کرد و بعد از اینکه چشمکی روانه کیونگسو کرد،از آشپزخانه بیرون رفت...آقای کیم نگاه شیطنت باری به چانیول کرد و گفت:
#نگفته بودین سرآشپز؟؟؟!!
چانیول با چشمای درشت بهش خیره شد و گفت:
—چی رو نگفتم؟؟
آقای کیم با نگاهش اشاره ای به کیونگسو که مشغول دیدن اطراف بود انداخت و گفت:
#همین مورد استخدامی جدیدمون رو
چانیول قیافه پوکر فیسی به خودش گرفت و گفت:
—فعلا هیچی معلوم نیست...
کیونگسو با این حرف چانیول برگشت و با چشمای درشتش به اون دوتا خیره شد و سکوت کرد...چانیول در ادامه گفت:
—آقای دو باید خیلی چیزای شگفت انگیز نشونمون بده...مگه نه؟؟؟
کیونگسو سرشو با اطمینان به تایید تکون داد و لب زد:
+بله دقیقا همینطوره سرآشپز
چانیول به انبار غذاها اشاره کرد و گفت:
—برای غذا و پیش غذایی که میخوای درست کنی هرچی لازمه از انبار بردار...
بعد رو به آقای کیم گفت:
—به هیچ عنوان هیچکس بهش کمکی نمیکنه...حواستو جمع کن آشپز اول
آقای کیم سرشو تکون داد و گفت:
#خیالتون راحت باشه...
چانیول گفت:
—خوبه...
به سکوی آخر اشاره کرد و رو به کیونگسو گفت:
—فعلا بصورت موقت اونجا غذاتو درست کن...
کیونگسو نگاهشو به ستون آخر نزدیک انبار غذا سُر داد و گفت:
+چشم...
چانیول با حالت جدی به آقای کیم  گفت:
—بقیه بچه ها کجان؟
آقای کیم همونطور که گاز رو خاموش میکرد و قابلمه رو روی سکو میگذاشت گفت:
#باید تو رختکن باشن
چانیول اخماشو تو هم کشید و گفت:
—تنبلای بی خاصیت!!!مگه نمیدونن سفارشامون امروز زیاده؟؟؟!!!
اینو گفت و در ادامه به آقای کیم گفت :
—برو صداشون کن...تا من با جیهو صحبت میکنم، باید همه تو آشپزخونه باشن...
چانیول به انبار اشاره کرد و به کیونگسو گفت:
—زودباش...هر چی میخوای بردار...وقت زیادی نداری...
رییس زود گرسنش میشه
کیونگسو بلافاصله تعظیمی کرد و بطرف انبار رفت...
در انبار رو باز کرد و نگاهشو بین مواد غذایی تازه ای که در قفسه بطور منظمی چیده شده بودن چرخوند...سرمای خاصی که از فریزرهای انتهایی انبار متصاعد میشد،باعث شد تا از سرما به خودش بلرزه...
حس کنجکاویش گل کرده بود و بخاطر همین سری به قفسه های سبزیجات زد و از عطر و تازگی‌شون،نفس عمیق کشید و از خوشحالی و ذوق لب هاشو به دندون گرفت...عینکشو روی صورتش درست کرد و بطرف قفسه مرغ و گوشت رفت و با بررسیشون دو بسته بال و کتف مرغ بیرون آورد و از یخچال گوشه انبار ، یک پاکت شیر برداشت و از انبار بیرون اومد...در سکوی آخر ایستاد و مواد غذایی رو روش قرار داد...
تخته چوبی رو از قفسه جلویی بیرون آورد و بسته های مرغ رو باز کرد و چاقوی دسته مشکی بزرگی برداشت و مشغول پاک کردن مرغ ها شد...به دقت پوست هاشون رو گرفت و اونا رو داخل سبد ریخت و بطرف سینک رفت و اونا رو زیر آب سرد شست و اونا رو دوباره داخل کاسه ریخت و به سکوی خودش برگشت...شیر رو به تکه های مرغ اضافه کرد و به انبار رفت و کاسه رو داخل یخچال گذاشت...به ساعت مچیش نگاهی انداخت که عقربه هاش۱۰:۳۰ رو نشون میدادن...مخلوطی که درست کرده بود باید حدود یک ساعت داخل یخچال میموند...تا زمان آماده شدنش فرصت داشت تا مابقی مواد رو آماده کنه..
نفس عمیقی کشید و مشغول گشتن مواد مورد نظرش داخل انبار شد...ادویه های لازمشو از قفسه بیرون آورد و از ردیف مخصوص سرکه ها، سرکه سیب رو برداشت..روغن کنجد و کمی عسل بهمراه پودر نشاسته رو هم در کنار بقیه وسایل، روی میز آهنی سکوی رو به روش گذاشت...
نگاهی به دو آشپزی که داشتن با تعجب اونو نگاه میکردن انداخت و لبخند زد...اونا رو قبلا دیده بود و میدونست از آشپزهای مهم آشپزخونه هستن...با استرس بهشون نزدیک شد و گفت:
+ببخشید من نتونستم بادوم زمینی رو پیدا کنم...میتونین بهم بگین کجاست؟؟
مرد جوون نگاهی به سرتا پای کیونگسو انداخت و گفت:
••تازه واردی؟؟؟
زن همراهش با لحن تمسخرآمیزی گفت:
**تو همون ظرفشور ساکتی هستی که دل همه رو برده بود!!حالا چی شده سر از سکوی آشپزخونه دراوردی؟!!
کیونگسو لب هاشو تو دهنش برد و سکوت کرد...این تازه اول راهی بود که باید میرفت و حالا حالاها باید زخم زبون های بقیه رو میشنید و تحمل میکرد...باید صبرشو تا جایی که میتونست بالا میبرد...
مرد با لحن سرزنش باری به دختر گفت:
••بس کن مینهوا...مطمئن باش سرآشپز یه دلیلی داشته که این کار رو کرده...
اینو گفت و دستشو جلو آورد و باهاش دست داد:
••اسم من مینگی هست...پاستا میپزم...از آشناییت خوشبختم
کیونگسو لبخندی زد و دستشو جلو آورد و گفت:
+دوکیونگسو هستم...باعث افتخارمه که همکار شما باشم
مینگی خندید و گفت:
••دنبال بادوم زمینی میگشتی؟؟
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
+بله...
مینگی با مهربونی گفت:
••بیا بریم تا بهت نشون بدم...
اینو گفت و هر دوتا بطرف انبار حرکت کردن...مینهوا هوفی کشید و به آقای کیم که تازه وارد آشپزخونه شده بود، گفت:
**یه دردسر وارد آشپزخونه شده!!!
آقای کیم نگاه عصبانی بهش کرد و گفت:
# اول از غذاش بخور بعد نظر بده!!!
مینهوا با بازیگوشی گفت:
**مگه قراره برامون آشپزی کنه؟؟؟
درهمون لحظه یونگ و دوستش وارد آشپزخانه شدن...یونگ نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت:
~~چه خبره آشپز اول؟؟؟چرا گفتی اینقدر زود بیایم؟؟
آقای کیم نگاهی بهشون انداخت و گفت:
#امروز سفارش هامون از بقیه روزا بیشتره و مواد غذایی باید کاملا آماده باشه تا سفارشی با تاخیر به میز مشتری نرسه...
یونگ پوزخندی زد و گفت:
~~خب ربطش به آشپزها چیه؟؟؟
چانیول از پشت سرش با لحن جدی همیشگیش گفت:
—ربطش اینه که همه باید در تدارک مواد اولیه کمک کنن...چه کمک آشپز باشه،چه آشپز...چه آقای کیم،چه من!!متوجه شدی؟؟؟
یونگ برگشت و با لحن معترضی گفت:
~~شما خودتون میدونین وظیفه ما...
چانیول دستشو به نشونه هشدار بالا آورد و اونو ساکت کرد و گفت:
—حرف اضافه نشنوم...همه مشغول بشین...کلی کار مونده...
زود باشین
با صدای بلندی اینو گفت و همه مشغول کار شدن...چانیول دستمالشو برداشت و میز مخصوص سرو غذا رو تمیز کرد...همون لحظه نگاهش به کیونگسو و مینگی که مشغول بگو بخند بودن افتاد...
کیونگسو با همون قیافه بانمک و کیوتش، با دقت زیاد به حرفای مینگی گوش میداد و میخندید...
چانیول از دیدن لب های قلبیش که به خنده باز بودن، خنده محوی کرد اما الان وقت نشون دادن ملایمت نبود...با همون حالت جدیش به طرفشون رفت و گفت:
—چیز خنده داری هست آشپز مینگی؟؟
مینگی با دیدن چانیول جدی شد و همونطور که سرش پایین بود گفت:
••نه سرآشپز...متاسفم
چانیول به کیونگسو که بهش خیره بود و منتظر یه دعوای اساسی از طرفش بود گفت:
—آقای دو...هنوز نیومده،آشپزخونه منو بهم ریختی!!!
کیونگسو تعظیمی کرد و گفت:
+معذرت میخوام سرآشپز...
چانیول به مینگی گفت:
—برو به کارت برس...کلی کار سرمون ریخته...
بعد به کیونگسو با لحن تهدید آمیزی گفت:
—تا وقتی غذاتو درست نکردی،با هیچکس حق حرف زدن نداری...درغیر اینصورت به منظور تقلب محسوب میشه...
متوجه شدی؟؟؟
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
+چشم سرآشپز...
چانیول به سمت میز مخصوص سرآشپز حرکت کرد و پشتش ایستاد و به بچه های آشپزخونه که با تعجب نگاهش میکردن گفت:
—امروز کارمون زیاده...و سکوی آخر در اختیارمون نیست...پس همه باید در نهایت سرعت کار کنن...
یونگ دست به سینه ایستاد و با لحن کنجکاوی که طعنه ازش میبارید گفت:
~~چرا سکوی آخر رو نداریم؟؟؟
چانیول نگاهی بهش کرد و با جدیت لب زد:
—چون دستور رییسه...ایشون تصمیم دارن یک آشپز جدید استخدام کنن...
یونگ چشماشو روی کیونگسو که با اضطراب ،چانیول رو‌نگاه میکرد چرخوند و گفت:
~~رییس میخواد یه ظرفشور رو‌ به عنوان آشپز استخدام کنه؟؟؟!!!چه بلایی سر اینجا اومده؟!!!
چانیول به طرفش اومد و با چهره برافروخته ،نگاه خیره ای بهش کرد و گفت:
—بجای حرف های الکی که میزنی بهتر نیست به کارت بچسبی؟؟
نگاهی به بقیه کرد و در گوشش آروم زمزمه کرد:
—نمیخوای که گذشته ها تکرار بشه؟؟؟چون مطمئن باش دیگه گذشتی درکار نیست!!!
یونگ حرف داخل دهانش ماسید و نتونست در برابر ابهت اون مقاومتی کنه...دندوناشو به هم سایید و همونطور که دستاشو مشت کرده بود، با خنده ای مصنوعی گفت:
~~چشم...سرآشپز
چانیول سرشو تکون داد و رو به بقیه با صدای بلندی گفت:
—زودباشین به کارتون برسین...
همه بلند چشمی گفتن و مشغول کار شدن...چانیول دست به سینه بینشون راه میرفت و برکاراشون نظارت میکرد... در هر سکو‌ می ایستاد و بهشون میگفت که کدوم مواد غذایی تازه تر هستن و بهتره ازشون استفاده کنن...
برخلاف همه این بررسی ها،چانیول هر بار که میز آهنی رو دور میزد، بدون توجه به سکوی کیونگسو، از کنارش میگذشت...
کیونگسو با دقت مشغول تدارک وسایل پیش غذا بود و اصلا حواسش به محیط اطراف و سرو صدای افراد آشپزخونه نبود اما به دقت، زمان رو زیرنظر داشت...
درظرف جداگانه گوشت گوساله رو خرد کرد و در روغن سبزیجات تفتش داد و کنار گذاشت...
ماهیتابه رو از جلوش برداشت و پنیر توفو رو بعد ازینکه چند تیکش کرد، داخلش انداخت و بعد از روشن کردن گاز اونو روش گذاشت و کمی نمک دریایی بهش اضافه کرد و اونو به خوبی هم زد...
ماهیتابه دیگه ای برداشت و مقداری سیر داخلش ریخت و تفت داد و مدتی بعد گوشت گوساله رو از روغن سبزیجات گرفت و اونو داخل ماهیتابه انداخت...صدای جلزو ‌ولز ماهیتابه کیونگسو توجه همه رو به خودش جلب کرد...
چانیول دست به سینه کارشو دورادور نظارت میکرد...تا به حال ندیده بود کیونگسو اینقدر جدی کار کنه حتی در زمان هایی که با هم تمرین میکردن...به قدری چاقو، بین دستاش، به زیبایی میرقصید و قطعات رو از هم جدا میکرد، باعث حیرتش شد... اینقدر که تیز و فرز کاراشو میکرد کاملا مشخص بود که قبلا هم تجربش رو داره...خیلی کنجکاو بود تا بدونه کیونگسو کجا این مهارت ها رو یاد گرفته... خیلی چیز ها میخواست ازش بدونه که هنوز فرصت نشده بود در موردشون، باهاش حرف بزنه...
کمی که گذشت پیشخدمت سالن وارد آشپزخونه شد ... چانیول با ورودش برگشت و گفت:
—مشتریا اومدن؟؟؟
پیشخدمت سالن، دستی به جلیقه مشکی رنگش کشید و گفت:
=بله...داریم سفارش میگیریم...
چانیول با سر تایید کرد و بعد از رفتن پیشخدمت، پشت میز اصلی ایستاد و دستاشو به هم کوبید...
همه پشت گازها ایستادن و نگاهشون رو به چانیول دوختن...
چانیول نگاهی به آشپزها کرد و گفت:
—خب...مثل همیشه وقت نهار راس ۱۲ظهر شروع میشه...مشتری های زیادی به عنوان رزرو داریم و باید به همشون رسیدگی کنیم...نهایت تلاشتون رو بکنین و سخت کار کنین...
همگی یک صدا چشم گفتن و کمی بعد ،اولین کاغذ سفارش از دستگاه خارج شد و چانیول بلند شروع به خوندنش کرد:
—میز شماره۷ ، پاستای وونگوله و لازانیای اسفناج بهمراه۲عدد استیک سایز متوسط...بجنبین...
همه آشپزها«چشم سراشپز»گفتن و ماهیتابه به دست، مشغول آماده کردن سفارش ها شدن...
کیونگسو با دیدن ساعتش بطرف انبار رفت و ظرف مرغ غوطه ور در شیر رو بیرون آورد...
کیمچی کاهو رو خرد کرد و اونو کنار گذاشت و به سراغ درست کردن سس پیش غذا رفت...
به گوشت در حال سرخ شدن ،کمی نمک دریایی و فلفل سیاه  اضافه کرد و اونو به خوبی هم زد...کمی سس سویا بهمراه فلفل قرمز بهش اضافه کرد و اجازه داد مدتی با روغن کنجد به خوبی بپزه..
برای غذای اصلی هم مرغ ها رو از داخل شیر خارج کرد و درظرف جداگانه ای،به مرغ ها، کمی نمک و فلفل بهمراه سیر رنده شده و زنجبیل اضافه کرد و مخلوط رو خوب هم زد...
کیمچی خرد شده رو در مرکز بشقاب گذاشت و گوشت رنده شده غوطه ور داخل سس رو دورش گذاشت و در اطرافش، پنیر توفو رو چید ...بعد از تمیز کردن لکه های اضافه ی بشقاب غذا، نگاهی بهش انداخت... درست مثل گل سفیدی شده بود که مرکزش به قرمزی میزد...رنگ سرخی که تضاد بینظیری با رنگ سفید بوجود آورده بود...
نگاهی به بشقاب ها‌ انداخت و دوتاشو در دست گرفت و بطرف میز سرآشپز حرکت کرد...وقتی بشقاب ها رو روی میز گذاشت گفت:
+پیش غذای مخصوص برای آقای رییس و دوستشون
چانیول نگاهی به تزیین زیبای بشقاب انداخت و بعد رو به کیونگسو گفت:
—خوبه...غذای اصلی کی آماده میشه؟
کیونگسو دستاشو به هم گره زد و گفت:
+حدود بیست دقیقه
چانیول بشقاب رو برداشت و زنگ مخصوص تحویل غذا رو فشار داد و رو به کیونگسو گفت:
—بجنب...زیاد وقت نداری آقای دو
کیونگسو سرشو تکون داد و با ذوق و هیجان خاصی گفت:
+چشم سرآشپز
چشمان چانیول اونو تا سکویی که در اون آشپزی میکرد بدرقه کرد...این سخت کار کردن ، تو خون کیونگسو بود...براش مهم نبود که تو مغازه پنیرفروشی کار کنه یا ظرف بشوره و یا حتی آشپزی کنه...اون مقاوم بود و برای هدفش میجنگید و همین برای چانیول بسیار ارزش داشت...
با اومدن پیشخدمت، از افکارش بیرون اومد و بعد از دادن بشقاب ها، بهش گفت:
—این بشقاب مخصوص رییس و دوستشه...
پیشخدمت جوان بشقاب ها رو گرفت و بیرون برد...
چانیول برگه دیگه ای درآورد و سفارش ها رو بلند برای آشپزها خوند...بعد چاپستیک بلندشو در دستاش گرفت و مشغول دور زدن میز فلزی آشپزخانه شد..همه در تکاپوی درست کردن غذا بودن و صدای جلیز وولیز روغن بهمراه ادویه های مختلف با هم ترکیب شده بود...چانیول عاشق فضای آشپزخانه بود ...با وجود اینکه همیشه بخاطر گرما،
اذیت میشد اما اینو به انرژی مستمری که در اونجا در جریان بود،ترجیح میداد...
به سکوی کیونگسو رسید و اونو درحالیکه مشغول تفت دادن تیکه های مرغ در نشاسته و پودر سوخاری بود، دید..
کیونگسو چشمانش رو تا حد زیادی درشت کرده بود و تمام حواسش به این بود که تمام تیکه های مرغ با پودر پوشیده بشه..
چانیول لبخندی زد و از کنارش عبور کرد تا به کار آشپز مینگی رسیدگی کنه...
کیونگسو ظرف مرغ رو کنار گذاشت و ماهیتابه دیگه ای برداشت و مشغول درست کردن سس شد
مقداری سس سویا بهمراه سرکه سیر و پودر فلفل قرمز رو با هم مخلوط کرد و بعد از اینکه خوب مخلوطشون کرد،کمی عسل  و روغن کنجد با شکر قهوه ای و پودر سیر و زنجبیل بهش اضافه کرد و مخلوط رو روی گاز گذاشت تا خوب با هم مخلوط بشن...بعد از سه یا چهار دقیقه ماهیتابه رو‌ برداشت و کنار گذاشت و ماهیتابه دیگه ای برداشت و داخلش مقدار زیادی روغن ریخت و بعد از جوش اومدن،تیکه های مرغ رو بهش اضافه کرد تا سوخاری بشن...
چانیول به دقت کاراشو زیر نظر داشت و متوجه شد که کیونگسو در نهایت سکوت و آرامش کار میکنه و بدون اینکه به کسی امر و نهی کنه، وسایلای مورد نیازشو خودش میاره...مین جو زمانی که کیونگسو ظرفشور بود هم همینو میگفت..میگفت تمام کارهاشو خودش انجام میده و تک تک کارهای تمیز کردن آشپزخونه رو بدون غرغر و بهانه گیری تکمیل میکرد...چانیول واقعا احساس غرور خاصی داشت که چنین پسر سخت کوشی قراره تو تیم آشپزخونشون‌ کار کنه...
کیونگسو بعد از اینکه مرغ ها رو خارج کرد، روغنشون رو به دقت گرفت و اونو داخل دو تا بشقاب گرد سفید چید و در آخر، سسی که درست کرده بود رو بهش اضافه کرد و روش رو با مقداری بادوم زمینی خرد شده تزیین کرد...
بشقاب ها رو برای چانیول برد و گفت:
+غذای مخصوص آمادس سرآشپز
چانیول دست به سینه شد و بعد از اینکه ظرف غذاها رو بررسی کرد، کاملا جدی پرسید :
—از کجا معلوم که این غذا مخصوصه؟؟
کیونگسو در عوض لبخندی تحویلش داد و گفت:
+براتون یه بشقاب میکشم تا بخورین و طعم غذای مخصوص رو بچشین!!
چانیول پوزخندی زد و بشقاب ها رو روی میز تحویل غذا گذاشت و زنگ رو به صدا در آورد تا پیشخدمت بیاد و اونو ببره...بعد رو به کیونگسو گفت:
—برو بیار ببینم چی کار کردی!!
کیونگسو موافقت خودشو با تکون دادن سرش اعلام کرد و بطرف سکو رفت تا یک ظرف برای چانیول بکشه...
وقتی برگشت، بشقاب رو جلوش گذاشت و با فاصله ازش ایستاد...چانیول دستشو به کمر گرفت چاپستیک بلندشو میون مرغ فرو برد و مقداری مرغ آغشته به سس برداشت و اونو داخل دهانش گذاشت...
کمی که مزه مزش کرد اما در کمال تعجب ، هیچ حرفی نزد و فقط یک لقمه دیگه برداشت و اونو مزه کرد... با اومدن سفارش، کاغذ رو برداشت و مشغول خوندن سفارش شد....
کمی که گذشت و کیونگسو ،حرفی از طرف چانیول نشنید، کمی دلسرد شد و بطرف سکو برگشت...اما مدتی بعد دلش طاقت نیورد و دوباره بطرف چانیول برگشت و گفت:
+سرآشپز، من میتونم کمکی بکنم؟
چانیول همونطور که بشقاب های دیگه رو روی میز تحویل غذا میگذاشت، گفت:
—تا وقتی رییس نظرشو نداده، نه...
کیونگسو لب هاشو آویزون کرد و دوباره به سرجاش برگشت....دیگه کم کم داشت نگران میشد...اگه غذاش نتونسته باشه توجه چانیول رو کسب کنه، پس اصلا به سونگجو امیدی نبود...کم کم ناراحتی بهش غلبه کرد و بغض راه گلوشو بست...دست هاشو مشت کرد و سرشو پایین انداخت...منتظر بود زمان بگذره تا زودتر چانیول سرش خلوت بشه و نظرشو درمورد غذا بپرسه...
چانیول همونطور که در حال خوندن سفارش بعدی بود ،پسر پیشخدمت لاغر اندامی وارد آشپزخونه شد و اونو مخاطب قرار داد:
=سرآشپز،رییس میخواد شما رو ببینه...
چانیول کاغذ سفارش رو روی میز گذاشت و بطرفش برگشت و گفت:
—الان کار دارم...
پسر دستاشو روی پیراهن سفیدش کشید و همونطور که نزدیک تر میشد، گفت:
=اما گفتن فوریه...
کمی جلو‌تر اومد و زمزمه وار در گوش چانیول ادامه داد:
=گفتن اون پسر تازه وارد هم بیاد
چانیول نفس عمیقی کشید و سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—باشه...میتونی بری
اینو گفت و بعد از رفتن پسر پیشخدمت،بطرف آقای کیم رفت و اونو مخاطب قرار داد:
—چند دقیقه آشپزخونه رو به تو میسپرم
آقای کیم درحالیکه استیک ها رو سرخ میکرد، نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
~~چشم سرآشپز
چانیول دستاشو به هم مالید و کیونگسو رو با صدای بلند مخاطب قرار داد:
—هی پسر...احضار شدی
با زدن این حرف کیونگسو با چشمان گرد که تقریبا داشت پر از اشک میشد، سرشو بالا آورد و نگاهش با آشپزهایی که اونجا بودن گره خورد...همونطور که دستاشو مشت کرده بود، برای اینکه زیر نگاهاشون ذوب نشه ،سرشو دوباره پایین انداخت و با قدم های سریع، بطرف چانیول حرکت کرد...
چانیول بدون هیچ حرف اضافه ای ،از آشپزخونه بیرون رفت و کیونگسو مثل بچه هایی که گم شده بود، دنبالش با قدم های سریع حرکت کرد...
جرات نداشت نظرش رو درمورد غذاش بپرسه و چانیول هم ظاهرا رو موود حرف زدن نبود...نگاهی به چهره جدیش که موقع کار جذاب تر به نظر میرسید،انداخت...کیونگسو از استرس میلرزید و راه رفتن درکنار چانیولِ خشن و جدی در اون لحظه، به جای اینکه اونو آروم کنه، بدتر مضطرب ترش میکرد...
پشت در رسیدن و چانیول، بدون مقدمه در زد و با اجازه جهوا،بهمراه کیونگسو داخل اتاق شد...
به محض ورودشون، متوجه شد عطر غذاش،تمام فضای اتاق رو پر کرده همین باعث شد کمی آروم بگیره...جهوا با دیدنشون دستشو با اشاره سمت کیونگسو گرفت و با خنده گفت:
••بشینین لطفا
کیونگسو با اضطراب، دستشو به پیشبندش گرفت و روی مبل نشست و چانیول هم کنارش نشست...برخلاف انتظارشون،
سونگجو داخل اتاق نبود...
جهوا دستاشو داخل هم گره زد و کمی جلو اومد و روبه کیونگسو گفت:
••استرس داری؟
کیونگسو خنده عصبی کرد و با صدایی که کمی میلرزید گفت:
+یه کم...
جهوا خنده بلندی سر داد و گفت:
••بایدم داشته باشی!!!من جای تو بودم از استرس آب میشدم...
کیونگسو از زیر پیشبندش، شلوار کتانشو چنگ زد و سکوت کرد...سمت چانیول برگشت و برخلاف انتظارش، چهره مهربونشو دید که بهش نگاه میکنه...دیگه اثری از جدی بودن تو صورتش دیده نمیشد...نگاه آروم چانیول مثل آب بود و وجود سوزان و مضطرب کیونگسو رو خاموش کرد...
چانیول با خنده برای اینکه استرسشو کم کنه گفت:
—نگران نباش...این رییس ما یه کم شوخ طبعه...
جهوا به صندلیش تکیه داد و گفت:
••نه اتفاقا خیلی هم جدی گفتم
همون لحظه در اتاق باز شد و سونگجو در حالیکه دستاشو خشک میکرد ،داخل شد..سرشو که بالا گرفت، با دیدن کیونگسو خیلی جدی لب زد:
**خوبه که اومدی آشپز جوان
روی صندلی کنارشون نشست و ادامه داد:
**به جهوا گفتم که خودت بیای چون یه سری نکات رو باید بهت میگفتم....
کیونگسو با تردید سرشو تکون داد و منتظر شنیدن یه لیست بلند بالا از انتقادای سونگجو موند...
سونگجو پاشو روی پاش انداخت و گفت:
**راستش وقتی پیش غذات رسید ناامید شدم...چون خوراک کیمچی و پنیر توفو یه غذای کاملا پیش پا افتادس و هرکسی میتونه درستش کنه...
کیونگسو سرشو پایین انداخت و چشماشو بست ...قلبش به تندی در سینش میتپید... طوریکه احساس میکرد همه صداشو دارن میشنون...
سونگجو نفس عمیقی کشیده ادامه داد:
**اما وقتی غذای اصلیت رسید، از تزیینش متعجب شدم..
سس رو جوری کنار ظرف نقاشی کشیده بودی که باعث شد اول ازش عکس بگیرم و بعد بخورمش...
اینو گفت و بعد از کمی مکث که یک عمر برای کیونگسو گذشت، ‌رو به جهوا گفت:
**تو نظرت چیه؟؟؟
جهوا لبخندی زد و گفت:
••تو داری همه رو خوب توضیح میدی و میدونی نظر من،نظر توئه...
سونگجو خندید و گفت:
**لقمه اول رو که خوردم باورم نشد که دارم همون غذایی رو میخورم که همیشه میخورمش ...لقمه دوم رو که خوردم و بیشتر جویدمش تازه فهمیدم چه خبره...
نگاهی به چشمای بسته ی کیونگسو انداخت و گفت:
**نمیخوای توضیح بدی؟؟
کیونگسو بلافاصله چشماشو باز کرد و بی دست و پا تر ازهمیشه، هول شد و گفت:
+من....چی بگم؟؟؟
سونگجو لبخندی زد و گفت:
**همین جادویی که با ادویه ها میکنی...بهم بگو چطوری این کار رو انجام میدی؟؟؟
کیونگسو با شنیدن این حرف کمی آرامش گرفت و نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
+راستش...کار خاصی نمیکنم...
سونگجو سرشو به نشونه منفی تکون داد و خیلی جدی لب زد:
**اتفاقا کاربزرگی میکنی...تو کسی هستی که از بین ادویه ها یه چیز معرکه درست میکنه...
کمی فکر کرد و با یادآوری مطلبی ،لبخند زد و گفت:
**درست مثل نقاشی میمونه...ترکیب رنگ های مختلف، میتونه شاهکار بزرگ درست کنه
اشاره به بشقاب خالی روبه روش کرد و در ادامه گفت:
**درست مثل همین بشقاب
خندید و ادامه داد:
**این غذات هارمونی خاصی با پیش غذا داشت...در عین سادگی گول زننده اش...
بشقاب رو بطرفشون هل داد و گفت:
**شانس بهت رو کرده جهوا....بلاخره یه آشپز درست و حسابی پیدا کردی!!!
کیونگسو نمیدونست چی بگه...زبونش بند اومده بود و تنها کاری که تونست بکنه این بود که چشماش پر از اشک بشه...
بلافاصله صدای گرم چانیول از پشت سرش اومد که میگفت:
—هی....نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
کیونگسو مثل آدمای دست و پا چلفتی ، صورتشو بلافاصله به تایید تکون داد و با خوشحالی به سونگجو گفت:
+بابت لطفی که نسبت به غذام داشتین ممنونم...نمیدونم چی بگم...
سونگجو از این هول شدنش خندید و به جهوا گفت:
**من جای تو بودم، بدون توجه به خجالتی بودنش، استخدامش میکردم...
جهوا لبخندی زد و رو به کیونگسو گفت:
••قبل از اون یک سوال میخوام بپرسم...
کیونگسو گوشاش تیز شد و منتظر موند:
••فلسفه تغییر مزه هایی که تو غذا ازش استفاده میکنی چیه؟؟
کیونگسو اشکاشو از گوشه چشمش پاک کرد و گفت:
+مرغی که براتون درست کردم، طعم تندی داشت و ممکن بود اذیتتون کنه...بخاطر همین به سُسِش ، عسل اضافه کردم تا طعم تند رو از بین ببره...
تغییر طعم تند و شیرین ،تناقضی بوجود میاره که شما رو به ادامه خوردن یک غذای تند تشویق میکنه...چون هم شیرینه و هم طعم اصیل تند خودش رو حفظ کرده
سونگجو دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
**بادوم زمینی خیلی ایده جالبی بود...در مورد اون بهم بگو
کیونگسو با لبخند جواب داد:
+بادوم زمینی طبعش گرمه و اگه اونو با یک غذای تند بخورن طعم تند رو بیشتر حس میکنن...چون فلفل و بادوم زمینی جفتشون گرم هستن...
سونگجو سرشو تکون داد و با حالت متفکری به جهوا گفت:
**حتما به لیلیا میگم درستش کنه...
جهوا لبخند زد و سرشو تکون داد، اما کیونگسو با حالت گیجی گفت:
+ببخشید کی؟
سونگجو خندید و گفت:
**همسرم...اونم کارش ترکیب چیزای ساده و ساختن یه اثر بینظیره
کیونگسو لبخندی زد و سرشو به تایید تکون داد...سونگجو دستشو به اشاره طرفش گرفت و گفت:
**یه شب باید بیارمش تا دستپختت رو بخوره...
کیونگسو تعظیمی کرد و گفت:
+باعث افتخارمه...
جهوا رو به چانیول گفت:
••سرآشپز، کادر آشپزخونت تکمیل شد...آقای دو از امشب میتونه تو آشپزخونه کار کنه...
جهوا اینو گفت و از داخل کشو میزش، برگه ای در آورد و بهش داد و گفت:
••مشخصات دقیقت رو برامون بنویس...برای کارای بیمه و تکمیل روند استخدام لازم داریم
کیونگسو دوباره تعظیم کرد و برگه رو از دستش گرفت و با صدایی که از هیجان میلرزید گفت:
+خیلی ازتون ممنونم
جهوا لبخندی زد و گفت:
••تا آخر امروز، برگه رو بهم تحویل بده لطفا
کیونگسو پشت سرهم سرشو تکون داد...چانیول به جهوا گفت:
—اگه اجازه بدین ما دیگه میریم...
سونگجو به شوخی گفت:
**از همین الان ازش بهترین استفاده رو بکن سرآشپز...
چانیول سرشو تکون داد و دم‌گوش کیونگسو گفت:
—بریم...
کیونگسو سرشو تکون داد و بعد از تعظیم و احترام و خداحافظی، به دنبال چانیول از اتاق بیرون اومد...
چانیول خندید و همونطور که در راهرو راه میرفت گفت:
—اینم از مسابقه ای که نگرانش بودی...دیدی بهت گفتم همه چی درست میشه...
کیونگسو با صدای آرومی گفت:
+ اما شما نظرتو نگفتی...
چانیول بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
—در چه رابطه ای؟
+در مورد من!...خب غذایی که درست کردمو میگم دیگه!!!
چانیول سرشو برگردوند و با حالت شیطونی در گوشش گفت:
—فوق العاده ای...
نگاه کیونگسو به روبه رو خشک شد و نگاه خجولشو به زمین دوخت ... همون لحظه چانیول  دوباره کنار گوشش زمزمه کرد:
—انقدر غذات عالی بود که اصلا دلم نمیومد بخورمش...چون میترسیدم  تموم شه...
کیونگسو خنده ی ریزی روی لب هاش نشست و به راهش ادامه داد ... اما تو یه لحظه ،ناگهان با قدم های تندتر ازش جلو زد و مقابلش ایستاد و با لحن ناباوری گفت:
+چانیول...
چانیول متعجب و با چشمان گرد گفت:
—هو...هوم؟
کیونگسو شانه هاشو گرفت و اونو تکون داد و گفت:
+بهم بگو خواب نمیبینم...لطفااااا
چانیول به چشمان براقش نگاه کرد...چقدر نگاهش خواستنی بود و هیجان کودکانه ای پشتش خوابیده بود که توان ایستادگی رو از چانیول میگرفت...
لپ هاش گل انداخته بود و صورتشو در وضعیتی قرار داده بود که چانیول نتونست مقاومت کنه...نگاهی به انتها و ابتدای راهرو انداخت و وقتی کسی رو ندید، اونو تو بغلش کشوند و همونطور که محکم فشارش میداد گفت:
—نه...بیدار بیداری...
کیونگسو تو بغل چانیول وول میخورد و اونو متقابلا فشار میداد و از خوشحالی بالا و پایین میپرید...
چانیول نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:
—خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی پیشمون کیونگسو
کیونگسو با شنیدن این جمله در آغوش چانیول آب شد...
چشماشو بست و با تمام وجودش اونو محکم بغل کرد...اگه کمک های چانیول نبود، کیونگسو به موقعیت حالا نمیرسید و حالا خودشو حسابی مدیونش میدونست...
کمی که گذشت انگار تازه متوجه موقعیت شده بود، خودشو فاصله داد و همونطور که سرش پایین بود، باخجالت گفت:
+معذرت میخوام سرآشپز
چانیول همونطوری که دستشو روی شانه هاش گذاشته بود گفت:
—تو لیاقت بهترینا رو داری.اینو هیچوقت فراموش نکن...
کیونگسو اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و با خوشحالی سرشو به تایید تکون داد...چانیول با ملایمت هرچه تموم تر با دستاش، اشکای کیونگسو رو پاک کرد و گفت:
—حالا بدو بریم که کلی سفارش ریخته سرمون
کیونگسو تمام قد براش تعظیم کرد و بعد با قدم های تند، زودتر از چانیول بطرف آشپزخانه دوید
چانیول خندید و با خودش گفت:
+تو داری با من چی کار میکنی؟؟؟
اینو گفت و با خوشحالی به طرف آشپزخونه حرکت کرد...

منتظر نظراتتون هستم بچه ها
خوشحال میشم داستان منو هم به بقیه بچه هاتون معرفی کنین...

April lucky coinOnde histórias criam vida. Descubra agora