ماشین در خیابان فرعی و نسبتا خلوتی پیچید و جلوی مغازه تعطیلی ایستاد...
لیلیا تکیشو به صندلی داد و چشماشو بست و گفت:
••وقتی با توام خیلی زمان زود میگذره...
دستش به گرمی توسط دست مردانه ای فشرده شد و بعد صدای گوش نوازش به گوش رسید:
~~دنیا همیشه هم مهربون نیست عزیزم...
لیلیا اینبار چشماشو باز کرد و با شصتش، پشت دست مرد رو نوازش کرد و با حسرت گفت:
••کاش میشد بیشتر ببینمت...
مرد لبخند عمیقی تحویلش داد و برای اینکه بهش دلداری بده گفت:
~~منم دلم میخواست بیشتر ببینمت...اما میدونی که نمیشه
لیلیا برای اینکه ناراحتیشو نشون نده، سرشو به طرف پنجره چرخوند و به خیابان خلوت خیره شد...
مرد دستشو محکمتر فشار داد و اونو متوجه خودش کرد و لب زد:
~~جلسه بعدی شیمی درمانیت کیه؟
لیلیا آهی کشید و سرشو بطرفش چرخوند و گفت:
••پس فردا...
مرد لبخند زیبایی تحویلش داد و گفت:
~~خوبه...پس میتونم ببینمت
لیلیا خندید و با لحن مسخره ای گفت:
••نمیتونم...هیجو باهامه...
مرد هوفی کشید و با حرصی که نمیتونست پنهانش کنه گفت:
~~دختره ی سیریش...
لیلیا سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
••اون بیچاره تقصیری نداره...سونگجو نمیذاره از بغلم تکون بخوره...همین الانشم با کلی بهونه از دستش راحت شدم
مرد با عصبانیت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
~~ببینم برات به پا گذاشته؟!!!
لیلیا لبخند تلخی زد و برای اینکه آرومش کنه با صدای آرومی بهش گفت:
~~این جوری بهش نگاه نکن شین...
شین اینبار جدی شد و نگاهشو ازش گرفت و با لحن حسرت باری گفت:
~~هروقت اینجوری مظلوم صدام میکنی دلم میریزه...
لیلیا دست دیگشو میون دستای شین گذاشت و نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت:
••باید برم...
شین نگاه معناداری بهش کرد و با مهربونی گفت:
~~بدون کادوی تولدت؟؟
لیلیا هوفی کشید و با ناراحتی گفت:
••من از تو کادو نخواستم که...
شین ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
~~درسته که نمیتونی کادوی بزرگ باخودت ببری...اما دلیل نمیشه من برات چیزی نخرم!!
لیلیا سرشو کج کرد و با نگرانی گفت:
••اون دفعه که تولدم بود، کلی بهونه براش اوردم تا باور کرد اون کیف آرایشی که تو بهم داده بودی رو خودم خریدم...
شین نفس عمیقی کشید و گفت:
~~اون واقعا یه احمقه!!!موندم چرا باهاش ازدواج کردی؟!!
لیلیا خندید و ضربه آهسته ای به شانش زد و گفت:
••از دست تو!!
شین از جیب کت سرمه ای رنگش،جعبه مخملی کوچک قرمزرنگی درآورد و مقابلش گرفت و با مهربونی لب زد:
~~ایندفعه برات یه هدیه کوچیک گرفتم که اون ابله متوجه نشه!!
اینو گفت و در جعبه رو باز کرد و از داخلش گردنبند زیبایی رو بیرون آورد...با وجود اینکه طلاش نازک بود اما مدالی زمردی که ازش آویزون بود،درخشان و خیره کننده بود...
لیلیا دستشو روی دهانش گذاشت و از فرط تعجب گفت:
••چی کار کردی شین؟؟
مرد کمی خم شد و در بدون اینکه حرفی بزنه، گردنبند رو دور گردن لیلیا بست و آروم نزدیک گوشش زمزمه کرد:
~~اینو نشونه اینکه تو بهترین اتفاق زندگیمی...
لیلیا که اشک در چشماش حلقه زده بود، سرشو حائل سر مرد کرد و در جواب گفت:
••ممنونم....مثل خودت قشنگه....
صدای آروم و ملایمش تو گوشش پیچید که گفت:
~~میخوام همیشه گردنت باشه...اینجوری قلبم آرومه...
لیلیا که حالا اشک از چشماش سرازیر شده بود به نشونه موافقت، آروم گونشو بوسید ...
شین دستاشو باز کرد و اونو به راحتی میون بازوهای قدرتمندش جا داد..لیلیا دستاشو به شانه هاش گذاشت و گفت:
••میدونی چقدر دلم برات تنگ میشه؟؟
شین باصدای آرومی گفت:
~~من بیشتر عزیزم...
وقتی لیلیا رضایت داد و ازش فاصله گرفت، شین اشکاشو با دست پاک کرد و با مهربونی گفت:
~~قرار نشد نزدیک رفتن گریه کنیااا...
لیلیا بینیشو بالا کشید و با حسرتی که دل مرد رو لرزوند گفت:
••نمیتونم...دوری ازت برام خیلی سخته...
شین دست به موهای خرمایی لیلیا کشید و گفت:
~~از این به بعد بیشتر بهت زنگ میزنم
لیلیا بلافاصله سرشو به طرفین تکون داد و لب زد:
••نه...نمیخوام سونگجو شک کنه...نمیخوام از دستت بدم...
شین لبخندی زد و برای اینکه آرامش لیلیا رو به هم نزنه و نگرانش نکنه گفت:
~~از دست نمیدی لیلی عزیزم...هیچوقت تنهات نمیذارم...
همه چی درست میشه...
نفس عمیقی کشید و برای اینکه بحث رو عوض کنه با کنجکاوی پرسید:
~~اگه سونگجو بفهمه امروز خونه نبودی چی میخوای بهش بگی؟
لیلیا آهی کشید و گفت:
••نمیدونم....
شین خیلی جدی و با شیطنت خاصی لب زد:
~~بهش دروغ بگو...
لیلیا متعجب گفت:
••چی کار کنم؟؟؟
شین خیلی راحت شانه هاشو بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
~~دروغ بگو...خیلی راحت...
لیلیا چشماش گرد شد و گفت:
••نمیتونم...
شین یک دستشو روی فرمون گذاشت و گفت:
~~یاد بگیر به کسی که زندگیتو به هم ریخته، دروغ بگی...
لیلیا هنوز این حقیقت تلخ رو باور نکرده بود و نمیخواست هم باور کنه...اما گاهی اوقات بهتره آدم خودشو به خواب بزنه تا با حقیقت وحشتناکی که مقابلشه روبه رو نشه...
لیلیا هم دقیقا همین کار رو کرده بود...
مدتی سکوت بینشون برقرار شد و بعد شین ادامه داد:
~~تا اخرش نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم...بلاخره یه جایی میفهمه...
لیلیا کمی مکث کرد و بعد از مدت کوتاهی با ناراحتی گفت:
••نمیخوام اینطوری بفهمه...
شین پشتشو نوازش کرد و دلجویانه گفت:
~~منم دلم نمیخواد اینجوری ناراحت ببینمت ...
وقتی چهره خسته و ناراحت لیلیا رو دید عصبانی یک دستشو روی فرمون کوبید و گفت:
••لعنتی...چرا من نمیتونم همین الان ببرمت پیش خودم؟!!
لیلیا دست شین رو گرفت تا آرومش کنه:
~~آروم باش...من خوبم...ناراحتم نیستم
دستشو لا به لای موهای پرپشتش برد و در ادامه گفت:
~~بذار به وقتش...من الان نمیتونم ازونجا بیام بیرون...
شین که از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود، با نوازش های پی در پی لیلیا کم کم آروم گرفت...نگاهی به لیلیا که با لبخند نگاهش میکرد انداخت و با صدای مطمئن و محکمی گفت:
~~اما من از این جهنم میبرمت...بهت قول میدم
لیلیا با پشت دست گونشو نوازش کرد و به شوخی گفت:
••رو قولت حساب میکنم خوش تیپ...
لیلیا اینو گفت و گردنبند آویزان شده از گردنش رو لمس کرد و ادامه داد:
••دیگه واقعا باید برم...الان هیجو میرسه خونه...نباشم شک میکنه...
شین لبخندی زد و با سر تایید کرد...لیلیا ازش جدا شد و میخواست درب ماشین رو باز کنه که شین دوباره دستشو گرفت و گفت:
~~مراقب خودت باش...
لیلیا با وجود اینکه سعی داشت خودشو محکم نشون بده اما در نهایت طاقت نیورد و خودشو تو بغل مرد انداخت و با تمام وجودش عطرشو وارد مشامش کرد...
دل کندن از مرد زیبایی که روبه روش نشسته بود و با محبت نگاهش میکرد واقعا سخت بود...این بار شین با نوازش هاش به آرومی اونو از خودش جدا کرد و گفت:
~~بازم میبینمت لیلی...پس اینجوری ناراحتی نکن...من بهت قول دادم...
لیلیا سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد...پالتوی سفید رنگشو به خودش پیچید و برای مرد داخل ماشین دست تکون داد و از خیابان فرعی بطرف خیابان اصلی حرکت کرد...
نزدیک خانه بود که هیجو رو ساک به دست درحالیکه جلوی درب خونه،داشت با قفل ور میرفت، دید...
لبخندی زد و خوشحال شد که به موقع رسیده... همونطور که گردنبند رو داخل یقه پیراهن یقه اسکی صورتی رنگش قایم میکرد بطرف هیجو رفت...
از پشت به شانه دختر ضربه ای زد و باعث شد هیجو از ترس از جاش بپره...
درحالیکه دستشو به قفسه سینش گرفته بود خندید و گفت:
**منو ترسوندین خانم!!
لیلیا از کیف مشکیش، کلیدشو خارج کرد و همونطور که قفل رو باز میکرد گفت:
••هنوز نمیتونی به این قفل عادت کنی؟
هیجو سرشو خاروند و نالید:
**نمیتونم خانم...این قفل خیلی بد غلقه!!هنوز بهش عادت نکردم...
لیلیا هوفی کشید و در رو باز کرد و وارد عمارت شد...هر دو در محوطه حیاط خونه به طرف ساختمون اصلی به راه افتادن.
هیجو نگاهی به سرتا پای شیک و اراسته ی لیلیا انداخت و گفت:
**نگفته بودین میرین بیرون!!
لیلیا دستشو داخل پالتوی سفیدش فرو کرد و گفت:
••رفتم یه دوری اطراف بزنم و پیاده روی کنم...خسته شدم از بس تو خونه و بیمارستان در رفت و آمدم !!
هیجو لبشو به دندون گرفت و گفت:
**خواهش میکنم دیگه این کار رو نکنین
وقتی چهره جدی لیلیا رو دید ناچارا در توضیح لب زد:
**من باید مراقب شما و سلامتیتون باشم...
لیلیا لبخند ظاهری زد و برای اینکه عصبانیتشو پنهان کنه با آرامش گفت:
••میدونم عزیزم...اما گاهی اوقات آدما باید تو خلوت خودشون باشن...
اینو گفت و به فکر فرو رفت...تصور اینکه بخواد از این عمارت بزرگ دل بکنه، شادی و خوشحالی زیادی رو به قلبش تزریق میکرد...اما یک تردیدی همیشه به دلش چنگ میزد و اجازه تصمیم گیری درست رو بهش نمیداد...انگار بین دوراهی گیر افتاده بود و نمیدونست چی کار کنه...
باد سرد زمستانی ،موهای کم پشتشو به پرواز دراورد.. انگار قصد کرده بود همین حجم کم روهم با خودشون ببره!!
وقتی نزدیک ساختمان شد ، هیجو پیش قدم شد و درب ورودی رو باز کرد...
وقتی وارد خونه شدن،بلافاصله بوی خوب غذا،مشام لیلیا رو پر کرد...چشماشو گرد کرد و با تعجب رو به هیجو گفت:
••تو مگه قبل ازینکه بری غذا درست کرده بودی!!؟
هیجو سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
**نه خانوم...
لیلیا همونطور که پالتوی سفیدشو درمیورد، اونو به هیجو داد و وارد سرسرا شد...با قدم های آهسته و کنجکاو بطرف آشپزخونه رفت تا ببینه چه خبره...
هیجو سریع به طرفش اومد و دستشو گرفت و با نگرانی گفت:
**خانم..شما باید استراحت کنین...الان بدنتون خسته شده...
لیلیا بطرفش برگشت و با صدای آهسته بهش گفت:
••ممکنه کسی اومده باشه تو خونه
هیجو با ترس دستشو محکم تر گرفت و با لیلیا بطرف آشپزخونه حرکت کردن...وقتی به آستانه در رسیدن، هیجو با دیدن قامت بلند سونگجو نفس آسوده ای کشید و گفت:
**بفرمایید ...ببینین کی اومده خونه!!
لیلیا نگاهشو به سونگجو، در حالیکه پشتش به اون دوتا بود و در حال خرد کردن کلم بود، انداخت...
سونگجو با صدای هیجو که اونو مخاطب قرار داد، برگشت و اونا رو دید و لبخند عمیقی مهمون لب هاش شد...
هیجو دستشو روی شانه لیلیا گذاشت و با بازیگوشی گفت:
**گفتم نگران نباشین ...طرف آشناس!!
لیلیا که از دیدن سونگجو تا حد زیادی تعجب کرده بود،سعی مرد تا خودشو عادی جلوه بده و همونطور که ددستشو به کمرش زد، گفت:
••هیچوقت وسط روز نمیومدی خونه!!
سونگجو چاقو رو روی تخته چوبی گذاشت و بعد از شستن دستهاش، بسمت لیلیا رفت و اونو در آغوش کشید و بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت:
#دلم برات تنگ شده بود...
لیلیا دستاشو دور کمر سونگجو حلقه کرد و چیزی نگفت...
مدتی که گذشت، سونگجو خودشو از لیلیا فاصله داد و نگاهشو به هیجو که کاملا معذب و با فاصله ازشون ایستاده بود انداخت و گفت:
#امروز میتونی زودتر بری...کار دیگه ای نداریم
هیجو چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
**مطمئنین؟؟
سونگجو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
#من تا فردا که برگردی ازش مراقبت میکنم...
هیجو چشماشو به لیلیا که در آغوش سونگجو بود انداخت و گفت:
**خانم...
لیلیا سرشو بطرفش برگردوند و گفت:
••سونگ هست و مراقبمه...نگران نباش...برو به بچت برس
هیجو خنده دندون نمایی کرد و گفت:
**پس قبل ازینکه برم، شما رو میبرم بالا تا برای ضیافت نهار امروز آماده بشین!!
چشمکی روانه سونگجو کرد و با شیطنت ادامه داد:
**تا شما سبزیجات رو خرد میکنین، و میز عاشقانتونو میچینین، خانم هم بهتون ملحق میشن
سونگجو همونطور که لیلیا رو از خودش فاصله میداد با حیرت به هیجو گفت:
#تو این زبون رو نداشتی میخواستی چی کار کنی؟!!!
هیجو در جواب خنده دندون نمایی کرد و به لیلیا گفت:
**افتخار میدین تا بالا همراهیتون کنم؟؟؟
لیلیا در جواب لبخندی زد و چشماشو به نگاه عاشقانه سونگجو پیوند زد...
سونگجو گونه لیلیا رو نوازش کرد و گفت:
#برو عزیزم...من کارا رو انجام میدم..
لیلیا از آشپزخونه بیرون اومد و به همراه هیجو به طبقه بالا رفت...هیجو کمی جلوتر رفت و با ذوق کودکانه ای گفت:
**من زودتر میرم و براتون حمام رو آماده میکنم...این پیاده روی باید حسابی خستتون کرده باشه...
لیلیا در جواب لبخندی زد و گفت:
••برو عزیزم...
هیجو بطرف اتاق مشترک لیلیا و سونگجو رفت و پشت سرش لیلیا وارد شد...وقتی هیجو شیر آب رو باز کرد، لیلیا روی تخت نشست و منتظر شد...فکرش پیش شین و حرفاش بود...خیلی پیش میومد که لیلیا صحبت از رفتن کنه و هر زمانی که این اتفاق میوفتاد شین با مهربونی بهش نگاه میکرد و دلداری میداد و میگفت که همه چی درست میشه...
اما اینبار خیلی محکم بهش گفت که لیلیا رو از این خونه میبره همین باعث شد دلش شور بزنه ...
بعد از اینکه حمام آماده شد، هیجو با مهربونی جلو اومد و روبه روی لیلیا دو زانو نشست و گفت:
**همه چی آمادس خانم...لباساتون رو میذارم روی تخت
لیلیا سرشو به تایید تکون داد و گفت:
••ممنونم...دیگه باهات کاری ندارم ...میتونی بری...
هیجو بلند شد و تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد...
لیلیا نفس راحتی کشید و از روی تخت بلند شد و مقابل آینه قدی اتاق ایستاد...دستشو روی یقه پیراهن یاسی رنگش کشید و گردنبند رو بیرون آورد...اونو نزدیک لبهاش برد و خیلی آروم بوسیدش...
هنوز یک ساعت هم نمیگذشت که دلش برای مرد دوست داشتنیش تنگ شده بود...با خودش زمزمه کرد:
••نمیدونم چی کار کنم؟؟
اینو گفت و درحالیکه اشک رو از گوشه چشماش پاک میکرد داخل حمام شد...
حمام کردنش که تموم شد، یک بلوز گشاد آبی رنگ بهمراه شلوار مشکی راحتی پوشید و از اتاق بیرون رفت...
وقتی از پله ها پایین اومد،دوباره بوی خوب غذا رو حس کرد...دستشو لا به لای موهای کم پشتش برد و چتری هاشو از روی صورتش کنار زد...
بطرف آشپزخونه رفت و با دیدن سونگجو که اونم همزمان از آشپزخونه بیرون میومد، ایستاد و گفت:
••از کجا فهمیدی من اومدم؟
سونگجو لبخندی زد و گفت:
#من خیلی خوب صدای قدم هاتو میشنوم...
لیلیا در جواب، لبخندی زد و سکوت کرد...سونگجو دستشو گرفت و اونو بطرف میز راهنمایی کرد...لیلیا با دیدن میزی که با سلیقه چیده شده بود نگاهشو به سونگجو انداخت و گفت:
••خیلی زحمت کشیدی...
سونگجو موهاشو نوازش کرد و گفت:
#کاری نکردم عزیزم...امروز روز توئه...
لیلیا متقابلا اونو بوسید و گفت:
••ممنونم سونگ...
بعد ازینکه پشت میز نشست، سونگجو برای جفتشون غذا کشید و بشقاب خوراکماهی و سبزیجات رو جلوی لیلیا گذاشت و خودش در صندلی کنارش نشست...
لیلیا با تعجب نگاهی به غذا انداخت و گفت:
••ماهی خالداره؟؟
سونگجو چشماشو باز و بسته کرد و با اشتیاق خاصی گفت:
#به مناسبت تولد بهترین همسر دنیا درستش کردم
لیلیا همونطور که چنگال رو دستش میگرفت، گفت:
••ندیده بودم تا حالا ازین غذاها درست کنی!!
سونگجو مقداری از ماهی رو با چنگالش کند و گفت:
# درسته...این اولین باره!!!
لیلیا یه لقمه برداشت و داخل دهانش گذاشت...چند لحظه بعد چشمانش برق خاصی زد و گفت:
••مزش فوق العادس...
سونگجو خندید و مقداری سبزی برداشت و لب زد:
#بایدم خوشمزه باشه...دستپخت منه دیگه!!
لیلیا نگاه خاصی بهش انداخت و ضربه ای به بازوش زد و به شوخی گفت:
••تا جایی که من یادمه دستپخت تو به این محشری نبوده!!
سونگجو لب هاش آویزان شد و با ناراحتی گفت:
#بی انصافی نکن لیلی..
لیلیا از این لحن مظلومانه سونگجو لبخندی به لبش نشست...اما با لحن موذیانه ای گفت:
••دو حالت داره، یا این غذا رواز بیرون گرفتی
یا اینکه....
سونگجو وسط حرفش پرید و دستشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
#خیلی خوب تسلیم...
لیلیا لبخند پیروزمندانه ای زد و منتظر توضیحش شد...
سونگجو با دست اشاره ای به غذا کرد و گفت:
#دستور این غذا رو از یکی از آشپزای رستوران جهوا گرفتم..
لیلیا درحالیکه با اشتها، لقمه دیگه ای برمیداشت ،گفت:
••تا جایی که من یادم میاد ،تو دل خوشی از آشپزای اونجا نداشتی و مدام از اون بیچاره ها ایراد میگرفتی!!!
سونگجو چشمکی زد و با اطمینان خاصی گفت:
#این یکی فرق میکنه...جدید اومده...
لیلیا دستشو زیر چونش گذاشت و با کنجکاوی گفت:
••جدا؟
سونگجو تکه ای نون برداشت و اونو در دهانش گذاشت و گفت:
#اره...اسمش کیونگسوئه...خیلی آشپز ماهریه و کارشو خوب بلده!!
لیلیا دوباره مقداری ماهی بهمراه سبزیجات داخل دهانش گذاشت و گفت:
••پس باید یه روز بریم تا دستپختشو بخورم
سونگجو خندید و چشمان هلالی شدشو به لیلیا هدیه کرد و گفت:
#همین قصد رو هم دارم...نظرت چیه فرداشب بریم یه غذای خوشمزه بخوریم؟؟
لیلیا با چاپستیک مقداری سالاد برداشت و موافقتشو با لبخند زیبایی که روی صورتش نشست اعلام کرد...
**********
شالگردن طوسیشو دور گردنش پیچید و کیفشو از روی میز برداشت و بعد از خاموش کردن برق از اتاق خارج شد...
به محض ورودش به راهرو بوی خوب غذا اونو مست کرد...نگاهی به ساعت مچیش که ۱۲شب رو نشون میداد،انداخت...
با خودش فکر کرد که این موقع شب کی میتونه تو آشپزخونه باشه و عجیب تر اینکه غذا هم درست کرده باشه!!
با قدم های سریع و کنجکاو بطرف آشپزخونه حرکت کرد و آهسته وارد شد..سکوت دلپذیری اونجا برقرار بود...چانیول چشمشو اطراف گردوند و کسی رو ندید... اما عطر همیشگی و خوشایندی بهش فهموند که پسر مهربونش هنوز نرفته...
کمی سرشو خم کرد و وقتی قامت پسر کوتاه تر از پشت ستون فلزی نمایان شد،لبخند عمیقی گوشه لبش نشست...
کمی جلوتر رفت و تازه تونست کامل، کیونگسو رو درحالیکه خم شده بود و مشغول برش زدن تیکه های استیک بود،ببینه...
با ظرافت خاصی، کنار بشقاب رو با دستمال پاک کرد و در آخر مقداری پنیر روی گوشت ریخت...
لبخند شیرینی زد و به شاهکارش نگاهی انداخت...همینکه سرشو بلند کرد ،با دیدن چانیول که دست به سینه نگاهش میکرد، ازجاش پرید و گفت:
+وای....ترسوندیم...
چانیول لبخندش عمیق تر شد و بدون توجه به حرفش گفت:
—فکر کردم رفتی
کیونگسو در جواب خندید و گفت:
+بخاطر این موندم...
چانیول با تعجب یه ابروشو بالا برد و همونطور که نزدیکش میشد، با کنجکاوی پرسید:
—این چیه؟؟؟
کیونگسو بشقاب رو مقابلش گرفت و گفت:
+یکی از غذاهایی که تو منو نوشته بودم رو درست کردم..
چانیول نگاهش از روی بشقاب تو دست کیونگسو، روی صورت مهربونش سر خورد و همونطور که چنگال رو از روی سکو برمیداشت،خیلی جدی گفت:
—بذار ببینم آقای دو چی کار کرده!!!
با چنگال یه تیکه گوشت برداشت و داخل دهانش گذاشت...
مزه شیرینش، باعث شد اشتیاقش برای جویدن بیشتر بشه...
مزه کم و بیش فلفل سیاه با طعم شیرین،مبارزه جالبی رو به راه انداخته بودن...
چانیول بدون مکث، تیکه دیگه ای برداشت و با ناباوری گفت:
—بافت گوشت اینقدر نرمه که تو دهنم آب میشه!!
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+این بخاطر اینه که گوشت رو قبل از سرخ کردن،تو سس شیر و سبزیجات پختمش...
چانیول با حیرت گفت:
—چطوریه که مزه شیر رو احساس نمیکنم؟!!!
کیونگسو با چاپستیک، مقداری گوشت برداشت و همونطور که مزش میکرد گفت:
+چون بعدش همزمان با سس سویا سرخش کردم و در مرحله بعد بهش فلفل سیاه اضافه کردم...
چانیول سرشو به تایید تکون داد... یک لحظه احساس گرسنگی زیادی کرد و میخواست بشقاب رو از دستش بگیره و گفت:
—خب حالا بده بخورمش...
کیونگسو بشقاب رو بهش نداد و طلبکارانه لب زد:
+نمیشه...اول نظرتو بگو بعد غذاتو بخور
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—گروکشی میکنی؟!!!
کیونگسو چشماش درخشش شیطنت بازی گرفتن و گفت:
+دقیقا همینه!!
چانیول که حسابی گرسنش بود و حوصله بحث کردن رو نداشت، هوفی کشید و گفت:
—مزه گوشت خوب حفظ شده...بافت نرمشم مشتری رو دیوونه میکنه...
کیونگسو نیشخندی زد و بشقاب رو دور تر گرفت...
میدونست چانیول الان حسابی گرسنشه و باید غذا بخوره..از بعد از ساعت نهار تا الان غذا نخورده بود...
برای اینکه یه کم اذیتش کنه، با لحن شوخی گفت:
+همیشه تعریفات اینقدر کوتاه نبود سرآشپز!!
چانیول که حرصش حسابی در اومده بود، با یک حرکت بطرفش خیز برداشت تا بشقاب رو بگیره...کیونگسو ظرف رو عقب تر برد تا دست چانیول بهش نرسه اما چانیول با اصرار دستشو دراز کرد تا اونو بگیره...
کیونگسو خنده بلندی کرد و همونطور که دستش رو میکشید، ناخودآگاه عقب عقب رفت اما ناگهان پاش روی روغن ریخته شده کف زمین رفت و سر خورد...
چانیول وحشت زده، و در یک لحظه همه چی رو فراموش کرد...نیم نگاهی به پشت سر کیونگسو که میز فلزی بزرگ مخصوص نگهداری ظرف ها قرار داشت، انداخت...
میدونست اگه کیونگسو زمین بخوره ،سرش حتما به لبه میز پشتی برخورد میکنه...بخاطر همین با یک حرکت سریع، دستشو دراز کرد و بازوهاشو گرفت تا اونو از افتادن نجات بده...کیونگسو کاملا غیر ارادی، بشقاب غذا از دستش افتاد و به تنها تکیه گاهش در اون لحظه که چانیول بود،چسبید و اونو محکم بغل کرد...
چانیول با دستاش اونو نگه داشت و وقتی مطمئن شد نمیوفته،نفس راحتی کشید و هردوشون روی زمین سرد آشپزخونه نشستن...کیونگسو سرش تو گردن چانیول پنهان شده بود و چانیول صدای نفس های کوتاهشو که از ترس بود رو میشنید...
نگاهی به تکه های بشقاب که کنارشون زمین خورد و هزار تکه شده بود انداخت و با نگرانی کیونگسو رو از خودش فاصله داد تا صورتشو چک کنه مبادا تکه های ظرف داخل پوستش رفته باشه...دستشو به صورت نرم و سفیدش کشید و گفت:
—ببینم چیزیت که نشد؟
کیونگسو چشماش از ترس دودو میزد و نمیتونست حرفی بزنه و جوابشو بده و همین چانیول رو نگران کرد...دستشو لا به لای موهای کیونگسو برد و لب زد:
—هی...کیونگسو...چی شدی؟؟
دستای لرزون کیونگسو بالا اومد و محکم به یقه کاپشن چانیول چنگ زدن...چانیول که متوجه شد فوق العاده ترسیده،اونو دوباره تو بغلش کشید...بدن ریزجثه کیونگسو تو بغل چانیول میلرزید...چانیول آروم در گوشش گفت:
—مراقب باش...نزدیک بود کار دستمون بدی!!
مدتی که گذشت، کیونگسو خودشو فاصله داد و چانیول صورت رنگ پریدشو دید...
برای اینکه آرومش کنه خندید و گفت:
—چیزی نشدی؟؟حالت خوبه؟؟
کیونگسو نگاهی به چشمان مهربون چانیول انداخت و با تته پته گفت:
+من ترس...ترسیدم...خیلی ....ترسیدم...
چانیول لبخندش با دیدن لرزش بیش از حد بدن کیونگسو محو شد و گفت:
—آروم باش ...چیزی نشده کیونگسو...فقط بشقاب غذات افتاد زمین..
کیونگسو دستشو رو قفسه سینش گذاشت و گفت:
+میدونم...من فقط....ترسیدم...
چانیول نمیتونست اونو تو این وضعیت بد ببینه...
آروم کیونگسو رو به خودش چسبوند و با صدای آهسته ای گفت:
—میدونم....منم خیلی ترسیدم...
چانیول تمام سعیشو برای آروم کردن کیونگسو میکرد.. اما نمیدونست تمام ذهن کیونگسو پر شده بود از خاطرات گذشته...
خاطرات تلخی که اونو بشدت بهم میریختن، مدام جلوی چشماش مرور میشدن...احساس بی پناهی میکرد و تنها کاری که تونست بکنه این بود که محکم به چانیول بچسبه...
چانیول متوجه نمیشد که چرا یه اتفاق ساده، اونو اونجوری به هم ریخته...تنها چیزی که میدونست اینبود که نباید میگذاشت تا حالش آشفته و بهم ریخته بمونه....
دستشو لای موهاش حرکت داد و گفت:
—چند لحظه اینطوری بمون...
کیونگسو دوباره سرشو تو گردن چانیول پنهان کرد و چشماشو بست...کم کم وجود متلاطمش داشت آروم میگرفت...حرکت دستای چانیول که میون موهاش و پشتش حرکت میکردن رو حس کرد و آرامشش رو دوچندان کرد...
چند دقیقه بعد خودشو از چانیول فاصله داد و لبخند تلخی زد...چانیول جرات نداشت دلیل بهم ریختگی روحیشو بپرسه در عوض لبخندی زد و گفت:
—بهتری؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و با شرمندگی گفت:
+معذرت میخوام...
چانیول موهای لختشو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
—لازم نیست...اتفاقی نیوفتاده که...
کیونگسو بیشتر ازین نمیخواست تو اون وضعیت رقت انگیز بمونه...از چانیول تشکر کرد و از جاش بلند شد...چانیول هم باهاش بلند شد و برای اینکه حال و هواشو عوض کنه و ذهنشو منحرف کنه، با حسرت گفت:
—حالا شام من چی میشه؟!!!
کیونگسو نگاهی به ظرف شکسته انداخت و گفت:
+تو ماهیتابه یه کم گوشت مونده...برات میریزمش..
چانیول خندید و همونطور که روی سکو مینشست و پاهاشو تکون میداد با لحن سرزنش باری گفت:
—مین جو فردا بیاد یه تنبیه اساسی پیش من داره ...
کیونگسو گوشت های باقیمونده در ماهیتابه رو داخل بشقاب گذاشت و گفت:
+نمیخواد دعواش کنی...من حواسم نبود و روغن رو ریختم زمین...
چانیول نگاه معناداری بهش کرد و گفت:
—نمیخواد کاراشو ماسمالی کنی!!من میدونم تو چقدر دقیق و حساب شده کار میکنی...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+حالا ایندفعه رو ندید بگیر...
چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
—پس کار خودشه!!
کیونگسو دور بشقاب رو تمیز کرد و گفت:
+با کارکنات مهربون تر باش سرآشپز!!
چانیول نگاهی به صورت دقیق و زیباش که مشغول کار بود انداخت و گفت:
—همه که مثل تو منظم باشن خوبه!!اینجوری من اصلا عصبانی نمیشم...
کیونگسو بشقاب رو جلوش گرفت و گفت:
+همه مثل هم نیستن!!بعدشم بچه هات سخت دارن تلاش میکنن...بخاطر همین قدرانشون باش
چانیول با شنیدن این حرف، چنگال رو داخل گوشت فرو کرد و با چشمان گرد بهش گفت:
—امر دیگه ای ندارین آشپز دو؟
کیونگسو خندید و گفت:
+نه سرآشپز پارک!!
چانیول چشم غره ای بهش رفت و ادامه غذاشو خورد...با وجود اینکه بحث کاملا عوض شده بود اما، چانیول هنوز هم کلی سوال تو ذهنش بود و از رفتار ناگهانی کیونگسو سر در نمیورد...
وقتی غذاشو تموم کرد ، نگاهشو به کیونگسو که مشغول ظرف شستن بود دوخت...از سکو پایین پرید و بشقاب رو داخل سینک قرار داد و رو بهش گفت:
—این غذا رو تو لیست غذاهای کلی نوشته بودی درسته؟؟؟
کیونگسو درحالیکه ظرف ها رو در قفسه آبچکان میگذاشت گفت:
+بله درسته....
چانیول نگاهی به غذای روی زمین کرد و گفت:
—اینو کنار غذای اصلی خودم سرو کن...
کیونگسو با چشمان درشت بهش نگاه کرد و متعجب گفت:
+چی؟
چانیول جاروی بلند رو از گوشه آشپزخونه برداشت و تکه های بشقاب رو جمع کرد و گفت:
—خوب شنیدی چی گفتم!!
کیونگسو لبشو به دندون گرفت و سرشو پایین انداخت و لبخند عمیقی زد و سکوت کرد...
چانیول تکه های بشقاب و غذاهای پخش شده رو داخل سطل زباله ریخت ...به کیونگسو که اونم کارش تموم شده بود و دستاشو خشک میکرد گفت:
—بیا میرسونمت...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه سرآشپز...دلم نمیخواد همیشه مزاحمتون بشم
چانیول یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
—حرف بیخود نشنوم!! بدو برو آماده شو تا بریم...جیهو الان میاد...
کیونگسو که میدونست اصرار زیاد فایده ای نداره و چانیول لجباز تر ازین حرفاس، هوفی کشید و سرشو تکون داد و گفت:
+مثل اینکه اصرار من فایده ای نداره...
چانیول هم به دنبالش خندید و گفت:
—اصلا هم فایده ای نداره...حالا زود بپوش بریم تا اون جیهوی پرحرف نیومده!!
کیونگسو چشمی گفت و بسمت رختکن حرکت کرد...
یک ربع بعد دو نفرشون از رستوران بیرون اومدن و در پارکینگ طبقاتی، سوار ماشین چانیول شدن و بطرف خونه راه افتادن..
در راه سکوت دلپذیری برقرار بود و هیچکدومشون دلشون نمیومد اونو بشکنن..چانیول ضبط رو روشن کرد و آهنگ ملایمی فضای آرامش بخش اونجا رو پرکرد...
کیونگسو خمیازه ای کشید و دستاشو کش داد و به بیرون خیره شد...چانیول بلاخره به خودش جرات داد و گفت:
—حالت بهتره؟؟
کیونگسو با چشمان درشت برگشت و گفت:
+بله؟؟
چانیول هول شد و بلافاصله صداشو صاف کرد و گفت:
—چیزه...منظورم تو آشپزخونه بود که یه دفعه...
کیونگسو نگذاشت حرفشو تموم کنه و وسط حرفش پرید و لب زد:
+خوبم...
چانیول لبخندی زد و وقتی خیالش راحت شد، دوباره سکوت کرد و مشغول رانندگی شد...
کیونگسو همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
+وقتی پام سر خورد و داشتم میوفتادم زمین، یه خاطره ای اومد تو ذهنم...یاد اون افتادم...
چانیول در نهایت آرامش رانندگی میکرد و با این رفتارش موقعیت رو برای کیونگسو مهیا کرد که اگه دلش میخواد ادامه حرفشو بزنه...
کیونگسو دستشو میون موهاش برد و گفت:
+چندسال پیش یه اتفاق شبیه این برای پدرم افتاد...
چانیول دلش فرو ریخت...زبونش نمیچرخید تا بیشتر ازش بپرسه...کیونگسو نمیخواست راجع بهش حرف بزنه...چانیول سرشو چرخوند و کیونگسو رو دید که انگشتاشو به هم فشار میداد...معلوم بود که دوباره تحت فشار قرار گرفته و این اصلا خوب نبود...چانیول به خودش لعنت فرستاد که چرا دوباره باعث یادآوری اون خاطره قدیمی شده...
ماشین رو کنار خیابان پارک کرد و بطرفش چرخید، دستشو روی دستای بهم قفل کرده ی کیونگسو گذاشت...
سرمایی که ناشی از ترس بود،کاملا بهش منتقل میشد و حس میکرد...با صدای آرومی بهش گفت:
—مجبور نیستی چیزی رو به یاد بیاری که اذیتت میکنه...
کیونگسو سرشو پایین انداخت و سکوت کرد...چانیول حس کرد که دوباره میخواد گاردش رو بسازه...در حقیقت کیونگسو دلش نمیخواست کسی از گذشتش بویی ببره...چانیول برای اینکه بهش اطمینان بده همچین قصدی نداره فشار دستشو محکمتر کرد...کیونگسو سرشو کمی بالا آورد و چشماشون به هم گره خورد...
با صدایی ضعیف زمزمه کرد:
+اما گاهی دست خودت نیست که حالت خوب باشه یا بد...
بغض کرد و ادامه داد:
+حتی میتونی از افتادن یه برگ از روی درخت که یادآور یه خاطره هست آتیش بگیری...
بغضشو خورد و دوباره ارتباط چشماشون رو شکست و سعی کرد تا جایی که میتونه به چانیول نگاه نکنه...
چانیول با ملایمت دستشو زیر چونه کیونگسو گذاشت و اونو بالا آورد و گفت:
—اینقدر نخورش...
کیونگسو وسط همون حال نسبتا خرابش گفت:
+چی رو؟؟؟
چانیول کلافه لب زد:
—بغضتو...اینقدر بغضتو نخور...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و دوباره سعی کرد جلوی اشک سرکشی که گوشه چشمش خونه کرده بود رو بگیره...
چانیول سرشو کج کرد همونطور که به چشمان درشت و زیبای کیونگسو نگاه میکرد گفت:
—مشکلات هیچکس با گریه نکردن و بغض خوردن، حل نشده..همونطوری که با مهارت،ادویه های غذا رو با هم ترکیبشون میکنی، باید یاد بگیری که تعادل رو هم تو زندگیت رعایت کنی
کیونگسو بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
+چطوری تعادل برقرار کنم؟؟
چانیول لبخندی زد و صورتشو نزدیک کرد و اونو تو بغلش گرفت ... در گوشش گفت:
+بغضتو آزاد کن...نمیدونم چه اتفاقی برای پدرت افتاده اما نمیخوام با یادآوریش بغض کنی و دوبارش حالت بد بشه...پس راحت گریه کن
کیونگسو اولش از این حرکت چانیول هنگ کرد اما مدتی بعد که گرمای بدن چانیول بهش منتقل شد،نفس عمیقی کشید و به اشکاش اجازه داد راحت و بدون خجالت سرازیر بشن...
حلقه دستان چانیول دور کمرش بیشتر شد و متقابلا کیونگسو هم دوتا دستشو پشتش گذاشت و همونطور که سرشروی شونش بود اشک میریخت....
اشک ها مثل مواد مذابی، دیوار های دور قلب یخی و سرد کیونگسو رو از بین میبرد و آرامش رو به قلبش تزریق میکرد...
مدتی که گذشت، چانیول به حرف اومد و گفت:
—منم گاهی اوقات همینجوری گریه میکنم...نمیخواد شرمنده چیزی باشی که کاملا طبیعیه...
چقدر حرفاش آرامش داشت و کیونگسو حتی نمیتونست جلوش مقاومت یا حتی مخالفتی بکنه...
کیونگسو وقتی احساس کرد سبک تر شده، خودشو فاصله داد و اشکاشو پاک کرد و گفت:
+بازم معذرت...
اینبار چانیول موهاشو به هم ریخت و نگذاشت حرفشو کامل بزنه و گفت:
—مگه نگفتم عذر خواهی نکن!!
کیونگسو لبخند کمرنگی گوشه لب های قلبیش شکل گرفت و چشماشو به تایید باز و بسته کرد...
چانیول به صندلیش تکیه داد و دوباره ماشین رو روشن کرد و گفت:
—بریم یه چیزی بخوریم...
کیونگسو به ساعتش اشاره کرد و گفت:
+نمیخواد ... دیر وقته...
چانیول با جدیت گفت:
—آخه...
کیونگسو وسط حرفش پرید و گفت:
+اگه بخاطر منه، من خوبم...
چانیول به چشمای کیونگسو که حالا به قرمزی میزد نگاه کرد و گفت:
—ببینم مطمئنی؟
کیونگسو سرشو تکون داد و برای اینکه خیالشو راحت کنه گفت:
+اوهوم...
چانیول نفس راحتی کشید و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین به حرکت در اومد...در راه دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد...
کیونگسو دوباره به بیرون خیره شده بود و چانیول با یک نگاه میتونست بفهمه چقدر تو افکارش غرق شده...خیلی دلش میخواست که کمی از ناراحتی و غصه های پسر کوچکتر کم کنه...با ناراحتی ،دنده ماشین رو عوض کرد و بطرف خونه کیونگسو به راه افتاد...
وقتی مقابل آپارتمان مورد نظر ایستاد، برگشت و گفت:
—رسیدیم...
کیونگسو با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:
+خیلی اذیتت کردم...
چانیول ضربه آرومی به پیشونیش زد و گفت:
—دیگه نشنوم ازین حرفا میزنی!!من تو رستوران سرآشپزم اما بیرون دوستتم...یادت رفته؟!!!
کیونگسو خندید و گفت:
+نه یادم نرفته
چانیول نفس عمیقی کشید و نگاهی به بیرون کرد و گفت:
—برو دیگه دیروقته...
کیونگسو دستشو به دستگیره ماشین گرفت تا پیاده بشه اما قبلش با صدای ضعیفی که در حد زمزمه بود گفت:
+ممنونم که ازم سوال نمیکنی...
چانیول با تعجب گفت:
—در چه موردی ؟
کیونگسو دستشو روی شلوار لی آبی تیرش کشید و گفت:
—در مورد پدرم...
چانیول دستشو روی شونه هاش گذاشت و با اطمینان گفت:
+اگه لازم بدونی خودت برام توضیح میدی...
کیونگسو لبخند عمیقی زد و به طرف چانیول برگشت و همونطور که لبخند میزد گفت:
+خوشحالم که درک میکنی...تو تنها کسی هستی که اینجوریه..
چانیول دیگه طاقت نداشت که مقابل پسر کیوت و دوست داشتنیش مقاومت کنه...کمی سرشو خم کرد و خیلی ناگهانی گونه اونو بوسید و گفت:
—نمیپرسم ، بخاطر اینکه نمیخوام ناراحت ببینمت...
هیچوقت...
کیونگسو بااین حرکت ناگهانی چانیول، چشماش تا آخرین درجه گرد شد... حس کرد برق۲۲۰ولت بهش وصل کردن...با بوسه ای که روی گونش زده شده بود، احساس کرد بدنش کرخت شده و خون زیادی تو صورتش دویده و صورتش از خجالت گل انداخته!!!
برای اینکه قرمزی صورتش باعث خجالتش نشه خداحافظی مختصری کرد و فوری دستگیره در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد...حتی برنگشت تا موقع خداحافظی تو چشماش نگاه کنه..دیدن اون چشمها دیوونش میکرد و همزمان با آرامش عجیبی که بهش هدیه میکرد، باعث میشد قلبش در نهایت سرعت تو سینش بتپه...
از خیابان که عبور میکرد مدام با خودش تکرار میکرد که
«این فقط یه بوسه دوستانه بوده...چیزی بغیر ازین نیست»...
سرمای سخت زمستون به صورتش میخورد اما اینقدر داغ کرده بود که چیزی از سرما متوجه نمیشد...حس میکرد کل صورت و بدنش نبض میزنه...
به نزدیک در ساختمان که رسید کلیدشو از جیبش در آورد اما بخاطر لرزش دستش ،کلید از دستش به زمین افتاد...
خم شد تا کلیدشو برداره اما همین که دوباره ایستاد ،دستای پرقدرت چانیول، از پشت شونه هاشو گرفتن...
کیونگسو از جاش پرید و بطرفش برگشت و با چشمان درشتش بهش خیره شد...
چانیول لبخند قشنگی روی لب هاش بود و همونطور که آهسته بهش نزدیک میشد گفت:
—یه چیزی رو یادت نرفته؟؟
کیونگسو قلبش مثل گنجشک تو سینش میتپید و همونطور که نهایت تلاشش رو میکرد تا صداش نلرزه گفت:
+چی؟؟؟
چانیول چهرشو نزدیک صورتش برد و کیونگسو از شدت خجالت چشماشو بست و دوباره تو گرمای وجود پسر قدبلند آب شد...
چانیول کیف مشکی رنگشو جلوش گرفت و گفت:
—اینو!!
کیونگسو نگاهی به کیفش کرد و قلبش کمی آروم شد...دستشو جلو آورد و کیف رو ازش گرفت و با لکنت گفت:
+م...ممنون
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—خودت خیلی هول بودی و یادت رفت ببریش!!
کیونگسو خمیازه ظاهری کشید و بخاطر اینکه خودشو لو نده و از موقعیت پیش اومده فرار کنه گفت:
+راستش خیلی خیلی خسته بودم...بخاطر همین یادم رفت...
چانیول نفس عمیقی کشید و یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
—که اینطور!!!
کیونگسو خنده دندون نمایی زد و دوباره شالگردنشو بخاطر سرما بالاتر کشید...
چانیول سرشو دوباره جلو آورد و با همون صدای عمیق و رسا زیر گوشش گفت:
—شب بخیر کیونگسو
کیونگسو که در حال آب شدن بود دستاشو که عرق کرده بودن رو روی کاپشنش کشید و گفت:
+شب...شب بخیر...
چانیول بی هوا دوباره اونو تو بغلش کشید و گفت:
—بهت گفته بودم چقدر کیوتی؟؟
کیونگسو با شنیدن این حرف تو بغل چانیول سست شد و پاهاش لرزید...
چانیول قطعا مست نبود...پس این رفتارای عجیبش چه معنی میداد و چرا دقیقا باید امشب این حرفا رو بهش بزنه؟!!!
سعی کرد از بغلش بیرون بیاد و وقتی ازش فاصله گرفت با گیجی گفت:
+چ...چی؟؟؟
چانیول لبخند شیرینی زد ...کاملا متوجه هول شدنش شده بود...موهاشو از پیشونیش کنار زد و گفت:
—هیچی...مراقب خودت باش...
اینو گفت و ازش جداشد تا دوباره سوار ماشینش بشه...
کیونگسو دستشو روی قلبش گذاشت و رفتن چانیول رو تماشا کرد...بااینکه دلش میخواست موقعیت چند لحظه پیش، زودتر تموم بشه اما حالا هر قدم که چانیول ازش دور تر میشد قلب کیونگسو رو بیشتر به تپش مینداخت...
چند ضربه به قفسه سینش زد و گفت:
+آروم باش...اتفاقی نیوفتاده که...آروم بگیر...
اما حقیقت چیز دیگه ای بود و کیونگسو به وجود چانیول احتیاج داشت...
وقتایی که کنارش بود، قلبش بی امان میتپید...خون تو صورتش پخش میشد...
وقتایی هم که نبود، دلش براش تنگ میشد...نمیتونست اینو کتمان کنه که چانیول رو دوست داره...
از هجوم این فکرها سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+خیالاتی شدی دیوونه...اون فقط دوستته....همین...این دوست داشتن هم فقط بخاطر دوستیمونه...
چانیول رو دید که از داخل ماشین براش دست تکون داد و مدتی بعد ،ماشین به حرکت در اومد و رفت ...
کیونگسو با رفتن چانیول حس کرد سنگینی خاصی روی قلبش افتاده...اشک تو چشماش حلقه زد و همونطور که کلید تو قفل در میچرخوند گفت:
+اون فقط دوستته....فقط دوستته...
اینو گفت و با پشت آستیناش اشکاشو پاک کرد...
کیونگسو واقعا نمیدونست با حسی که تو قلبش بوجود اومده چی کار کنه!!
ماشین خرید در پارکینگ طبقاتی کنار رستوران توقف کرد و چانیول کلافه ، پیاده شد..کلاه بافتشو سرش گذاشت و چشماشو از حرص روی هم فشار داد...
بعد از مدت ها دوباره با جیهو خرید میرفت و بخاطر همین مجبور بود تا پرحرفی ها و غرغرهای بینهایتشو تحمل کنه..
همونطور که کیفشو روی دوشش می انداخت گفت:
—به بچه ها بگو بیان بارها رو خالی کنن...
جیهو موهای خودشو بهم ریخت و با شوخ طبعی همیشگیش گفت:
**اون تنبلا تا بیان من همه رو آوردم تو آشپزخونه!!!
چانیول هوفی کشید و گفت:
—من نمیدونم..هرکاری میخوای بکن!!!
اینو گفت و در ماشین رو بست و بسمت رستوران حرکت کرد....به شدت کلافه بود و دلیل این کلافگی زیادش، پیام دیشب کیونگسو بود که براش نوشت امروز نمیتونه باهاش به خرید بیاد...چانیول از این پیام کیونگسو یه کم ناراحت و البته نگران شده بود...مخصوصا اینکه کیونگسو دلیل خاصی هم برای همراهی نکردن چانیول نگفته بود...
دستی روی کلاه مشکیش کشید و با قدم های سریع از درب اتوماتیک رستوران وارد و بلافاصله سوار آسانسور شد و دکمه مثبت یک رو فشار داد...
هوفی کشید و تکیه شو به دیوار اتاقک فلزی داد و چشماشو بست...دلش میخواست تا زودتر کیونگسو روببینه و خیالش از بابت سلامتیش راحت بشه...
حتما دیشب با زیاده رویش ، کیونگسو رو معذب کرده بود و این اعصابشو خرد میکرد اما نمیتونست جلوی خودشو مقابل پسر زیباش بگیره...دیشب که اونو بوسید و لب هاش، گونه های نرم و لطیفشو حس کرده بودن،احساس فوق العاده ای بهش دست داد و این،بیشتر دیوونش میکرد...
وقتی به طبقه مورد نظر رسید، دستاشو داخل جیب پالتوی طوسی رنگش فرو برد...از آسانسور پیاده شد و در راهرو مستقیم به طرف آشپزخونه رفت...
وقتی داخل شد، مین جو رو دید که در کنار سینک فلزی مشغول پاک کردن آبالون بود...صدای قدم های کسی رو حس کرد و سرشو بالا آورد و با دیدن چانیول ، با چشمان درشت و متعجب گفت:
••سرآشپز...
چانیول به جای جواب دادن، نگاهی به دور و بر آشپزخونه انداخت...
انتظار داشت کیونگسو رو کنار مین جو پیدا کنه اما اینطور نبود...شالگردنشو از دور گردنش باز کرد و به مین جو گفت:
—تنهایی؟؟؟
مین جو لبخندی زد و گفت:
••نه...از بچه ها چندتاشون اومدن و تو رختکن هستن...
چانیول سرشو تکون داد و بدون اینکه منتظر جواب اضافه ای از طرف مین جو بمونه از آشپزخونه بیرون اومد...
قدم هاشو، تند و با حرص برمیداشت و سرشو پایین انداخت و زیر لب بدوبیراه میگفت که محکم با آقای کیم برخورد کرد...
آقای کیم از این ضربه کمی عقب رفت و با تعجب چانیول رو نگاه کرد و گفت:
~~ سرآشپز...اومدین؟؟؟
چانیول سرشو تکون داد و وقتی متوجه شد که جلوی رختکن آشپزها ایستاده، با صدای رسا و بلند که همه بشنون گفت:
—جیهو خرید کرده و همشو نمیتونه بیاره...زود باشین برین کمکش...
اینو گفت و حتی سر تکون دادن آقای کیم رو هم ندید...
دستاشو به هم مشت کرد بسمت اتاقش رفت و وجلوش ایستاد...کلیدشو از کیفش در آورد و داخل قفل چرخوند و بعد از باز شدن در، وارد شد...
خسته از خرید کردن، وسایلشو روی میز گذاشت و خودش روی صندلی ولو شد...کلاهشو برداشت و چشماشو بست...به خاطر نداشت زمان هایی که با کیونگسو به خرید میرفتن تا این حد خسته شده باشه...میخواست کمی استراحت کنه اما با صدای در اتاق هوفی کشید و چشماشو باز کرد و بیحوصله لب زد:
—بله؟؟؟
در اتاق به آرومی باز شد و آقای کیم داخل شد...چانیول موهای نا مرتبشو مرتب کرد و بدون اینکه از صندلیش تکون بخوره، بهش گفت:
—کاری داشتی آشپز اول؟
آقای کیم صداشو صاف کرد و بعد از سلام کردن، پاکت سبز رنگ رو روی میز گذاشت و گفت:
~~این پاکت رو امروز برامون فرستادن...
چانیول دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
—از کجا؟؟
آقای کیم صداشو صاف کرد و گفت:
~~از سفارتخونه تایلند
چانیول صاف روی صندلی نشست و با دستش به میز اشاره کرد و گفت:
—خیلی خب، بذارش رو میز تا بررسیش کنم
آقای کیم لب هاشو تو دهانش برد و با قدم های آهسته ای که از سر ترس و اضطراب بود، به میز چانیول نزدیک شد و پاکت رو روی میز گذاشت...
چانیول نگاهشو از پاکت سبزرنگ به آقای کیم سُر داد و گفت:
—کار دیگه ای مونده؟
آقای کیم بی دست و پا تر از همیشه ، سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
~~نه...نه سرآشپز...ببخشید مزاحمتون شدم...
تعظیم کاملی کرد و از اتاق چانیول پا به فرار گذاشت...
چانیول سری به تاسف تکون داد و پاکت رو برداشت و اونو باز کرد...
**********
آقای کیم در راهرو ، به طرف آشپزخونه به راه افتاد...
همزمان کیونگسو درحالیکه پارچه ی مشکی رنگشو دور یقه لباس فرمش میبست ، از اتاق رختکن بیرون اومد...با دیدن آقای کیم تعظیم کرد و لبخند قشنگی تحویلش داد..
آقای کیم هم در جواب، لبخندی حوالش کرد و گفت:
~~میری آشپزخونه یا کمک؟؟
کیونگسو عینکشو روی صورتش درست کرد و گفت:
+شنیدم سرآشپز گفت که جیهو کمک لازم داره...اکثر بچه ها، برای آماده کردن مقدمات نهار، رفتن تو آشپزخونه... اما من میرم کمک جیهو تا وسایل رو بیارم...
آقای کیم نگاهی به درب اتاق چانیول انداخت و با نگرانی گفت:
~~امروز از اون روزهاست که اعصاب نداره...
چشماشو به صورت متعجب کیونگسو انداخت و دستشو روی شونش گذاشت و گفت:
~~امروز خیلی مراقب کارات باش...در واقع هممون باید حواسمونو جمع کنیم
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و با لبخند اطمینان بخشی گفت:
+ نگران نباشین من مراقبم
آقای کیم خنده دندون نمایی کرد و با شیطنت ضربه ای به بازوش زد و گفت:
~~سرآشپز با تو خیلی خوبه...سعی کن امروز تا حد ممکن آرومش کنی!!
کیونگسو سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
+خیالتون راحت باشه آشپز اول
آقای کیم به طرف آشپزخونه به راه افتاد و کیونگسو در سمت مخالف به طرف آسانسور حرکت کرد...از روبه روی اتاق چانیول رد میشد که چانیول در رو باز کرد و با عجله از اتاق بیرون اومد...
کیونگسو از این حرکت ناگهانیش از جا پرید و ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشت...
وقتی نگاه خیره چانیول رو دید تعظیم کرد و با صدایی که هیجان توش موج میزد گفت:
+صبحتون بخیر سرآشپز
چانیول سرشو به نشونه جواب دادن تکون داد و نگاهی به موهای لخت کیونگسو که توی صورتش ریخته بود انداخت و یک لحظه تمام ناراحتیش از کیونگسو از بین رفت...
دلش میخواست مثل دیشب در آغوش بگیردش اما با یادآوری بدقولی کیونگسو، بلافاصله تصمیمشو عوض کرد و با لحن خشکی گفت:
—اینجا واینسا...زود باش برو کمک جیهو
کیونگسو که انتظار چنین برخوردی از طرف چانیول رو نداشت، دستاشو به هم گره زد و دوباره تعظیمی کرد و سریع از جلوی چشمان چانیول دور شد...
نمیدونست چه چیزی باعث شده که چانیول اینقدر بد اخلاق بشه..وقتی داخل آسانسور شد، نفسشو بیرون داد و به چهره خودش در آینه روبه روش نگاه کرد...با خجالت دستشو روی گونش که داشت رنگ صورتی به خودش میگرفت، گذاشت و اونو مالش داد تا به حالت اول برگرده...
دیگه اگه خودش هم میخواست، نمیتونست هربار که چانیول رو میبینه، جلوی احساساتش روبگیره اما بعد از برخورد چند دقیقه پیش باهاش، دلشوره عجیبی به دلش افتاده بود...
با خودش فکر کرد که چه اشتباهی ازش سرزده که چانیول اینجوری باهاش حرف زد اما وقتی یاد حرف آقای کیم افتاد، سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+فکرای بیخود نکن...اون خیلی استرس داره...رفتار الانش ربطی به تو نداره...یادت نره چی به آشپز اول گفتی....تو باید چانیول رو آروم کنی...
اینو گفت و نفس عمیقی کشید و منتظر شد آسانسور به طبقه همکف برسه...درب آسانسور که باز شد با دیدن چهره آشنای لویی لبخند عمیقی مهمون لب های قلبیش شد و اتفاق چند دقیقه پیش رو کاملا فراموش کرد...
از آسانسور بیرون اومد و با شادی گفت:
+صبحبخیر لوووو
لویی خندید و اونو تو بغلش کشید و با خوشحالی گفت:
#سلام چشم درشتم...چطوری؟؟؟
کیونگسو از بغلش بیرون اومد و گفت:
+خوبم...داشتم میرفتم کمک جیهو...
لویی دستاشو داخل جیب کاپشن چرمش فرو کرد و با لحن طلبکارانه ای لب زد:
#صد دفعه به خاله گفتم که با رییس عزیزتون حرف بزنه و یه راهی به آشپزخونه بزنه که آسون تر بشه بارها رو آورد...نه اینکه از پارکینگ طبقاتی مثل کارگرا بار رو بذارین رو دوشتون و بیارین رستوران!!!
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و یقه کاپشن لویی رو گرفت و در حالیکه اونو به دنبال خودش میکشوند گفت:
+تو خودت میدونی که امکان راه زدن ،اونم به طبقه اول که رستوران ماست غیرممکنه...دوم از اون، ما برای بار آوردن هیچ مشکلی نداریم....میدونی چرا؟؟؟
لویی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت:
#چرا اونوقت؟؟؟
کیونگسو خنده دندون نمایی کرد و با بازیگوشی گفت:
+چون همیشه یه پسر قوی مثل تو هست که کمکمون میکنه...
لویی دست کیونگسو رو از یقه کاپشنش جدا کرد و ازش فاصله گرفت و گفت:
#الان داری خَرَم میکنی؟!!!
کیونگسو سرشو کج کرد و با حالت مظلومی گفت:
+نه بابا...من فقط حقیقت رو گفتم!!!تو خیلی پسر قوی هستی...
لویی چشماشو ریز کرد و همونطور که دست به کمرش زده بود گفت:
#اما یه حسی بهم میگه داری گولم میزنی!!!
کیونگسو دوباره یقه کاپشنشو گرفت و اونو به دنبال خودش کشوند و گفت:
+فعلا بیا بریم پیش جیهو تا کمکش کنیم...بعدا وقت برای حرف زدن زیاده!!
لویی سلانه سلانه دنبالش به راه افتاد و گفت:
#اینبار تو بردی!!!اما فکر نکن یادم رفتااااا!!!
کیونگسو خنده تقریبا بلندی کرد و با لویی از رستوران خارج شدن...
VOCÊ ESTÁ LENDO
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...