چشماش خیره به دیوار سفید رو به روش بود...دستاش دو طرف بدنش افتاده بودن و حتی توان اینکه بلندشون کنه رو هم نداشت...احساس خشکی شدیدی تو گلوش میکرد اما حتی نمیتونست آب بخوره چون هر لحظه فکر میکرد حالش در حال به هم خوردنه...
همونطور که روی صندلی نشسته بود، پاهاشو به حالت عصبی تکون میداد...
دوباره تصاویر چند ساعت پیش از جلوی چشماش عبور کردن... با یادآوری صورت خونی و بدن نیمه جون کیونگسو، از حرص زیاد، دستاشو مشت کرد...
همه چی تو یک لحظه اتفاق افتاد و وقتی چانیول صدای کیونگسو رو شنید، فوری سرشو چرخوند و بدن پسر کوچکتر رو دید که بعد از ضربه به ماشین، محکم به زمین برخورد کرد...
چانیول نفسش تو سینه حبس شد و با قدم های سنگین بطرفش رفت....چشمای نگرانش، دودو میزدن و چشمای براق همیشگی کیونگسو رو جستجو میکردن..
بخاطر داشت که وقتی اونا رو بسته دیده بود، زانوهاش سست شد و کنارش روی زمین افتاد...
سرشو به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داد و بغضشو به شکل دردآوری قورت داد...هر لحظه که چشماشو میبست ،با یاد آوری صحنه تصادف اونو بلافاصله باز میکرد و حالش دگرگون میشد...
نگاهی به ساعت دیواری گرد که ساعت۱۲ رو نشون میداد،انداخت...سرشو پایین انداخت و صورتشو میون دستاش پنهون کرد...
مدتی گذشت و با صدای لویی سرشو بلند کرد و به چهره نگرانش خیره شد...
لویی مقابل چانیول دو زانو نشست و گفت:
~~چی شده؟؟کیونگسو چه بلایی سرش اومده؟؟
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و به زحمت تونست صداشو صاف کنه...در حالیکه دستای لرزونش شلوار خاکیشو چنگ میزدن گفت:
--با ماشین تصادف کرده...
لویی با وحشت نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
~~چطوری این اتفاق افتاد؟؟
چانیول کلافه دستای عرق کردشو باز کرد و مضطرب گفت:
--نمیدونم...همه چی تو یه لحظه شد...یه دفعه سرمو برگردوندم و دیدم که...دیدم که....
بغض دوباره راه گلوشو بست و نتونست جملشو کامل بگه...
لویی با وجود حال خراب خودش، چانیول رو دلداری داد و گفت:
~~نترس...کیونگسو قوی تر از این حرفاس...
چانیول چنگی تو موهاش زد و با صدای لرزون که فقط میشد ترس رو ازش فهمید گفت:
--اگه بلایی سرش بیاد، من هیچوقت خودمو نمیبخشم لویی...
لویی دستشو روی شانه هاش گذاشت و کنارش نشست و اونو تو بغلش برد و گفت:
~~فعلا باید صبر کنیم ببینیم چی میشه...چاره ی دیگه ای نداریم چان...
حرفای لویی در اون لحظه بحرانی آرامش بخش بود اما نمیتونست وجود متلاطم چانیول رو آروم کنه...
چانیول خراب کرده بود...بدجوری خراب کرده بود...
لویی چشمای بیقرارشو به اطراف چرخوند و گفت:
~~الان کجاست؟؟
چانیول به اتاق انتهای راهرو اشاره کرد و گفت:
--بردنش اتاق عمل...
لویی از شدت نگرانی چشماشو بست و سعی کرد تا آرامش خودشو حفظ کنه... نفس عمیقی کشید و دستشو پشت چانیول کشید و گفت:
~~نگران نباش...همه چی درست میشه...
بعد از یک ساعت انتظار کشنده، با خروج دکتر از اتاق عمل، لویی از جاش بلند شد و بطرفش دوید..
چانیول خودشو از صندلی کند و کشون کشون خودشو به دکتر و لویی رسوند...زبونش بند اومده بود و جرات نمیکرد از دکتر سوال بپرسه...
لویی در اون شرایط منطقی تر بود ولی نمیتونست جلوی نگرانیشو بگیره...با صدای آرومی پرسید:
~~حالش چطوره دکتر؟؟
دکتر نگاهی به چهره های نگرانشون انداخت و گفت:
××شما از آشناهای اون پسر تصادفی هستین؟؟
هر دوشون سرشونو به موافقت تکون دادن...دکتر دستاشو داخل جیب روپوشش فرو برد و لبخندی امیدبخش تحویلشون داد و گفت:
××عملش موفقیت آمیز بود...خوشبختانه ضربه ای که به سرش خورده چیز جدی نیست...ولی یکی از دنده های سمت چپ شکسته...استخوان مچ دست چپش که در رفته بود رو هم سر جاش گذاشتیم.. جای امیدواریه که اعصاب دستش صدمه ای ندیده...فقط...
لویی با استرس گفت:
~~فقط چی؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
××دستش یک ماه باید تو گچ بمونه...در رفتگی مچ دست به نسبت بقیه جاها یه کم دردسرش بیشتره...
چون بیشتر از همه جا تحرک داره...باید تو این مدت حسابی ازش مراقبت کنین ...مخصوصا بخاطر شکستگی دندش باید بعد از مرخص شدنش تو خونه استراحت مطلق باشه...
چانیول بی مقدمه در حالیکه از نگرانی داشت به مرز جنون میرسید، پرسید:
--میتونیم ببینیمش؟؟
دکتر سرشو با اطمینان تکون داد و گفت:
××تا شما کارای بستریشو انجام بدین از ریکاوری منتقلش میکنیم تو بخش
چانیول بلافاصله پرسید:
--کجا میتونم کاراشو بکنم؟؟
دکتر به آسانسور انتهای راهرو اشاره کرد و گفت:
××طبقه همکف ...قسمت پذیرش...
چانیول منتظر بقیه حرف دکتر نشد و بعد از تعظیم نصفه و نیمه ای که تحویلش داد، با قدم های تند بطرف آسانسور حرکت کرد...لویی به سرعت بطرفش رفت و وقتی کنارش رسید، گفت:
~~من کارای بستریشو انجام میدم...لازم نیست...
چانیول نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت:
--تو همینجا بمون تا از اتاق عمل بیارنش بیرون...
باهاش تا اتاق برو...من کارم تموم بشه میام پیشت
لویی این بار دست چانیول رو گرفت و کشید و گفت:
~~اگه ازت مشخصاتشو بخوان، تو چیزی نمیدونی و نمیتونی فرم بستری رو پر کنی...پس اینو بذار به عهده من...
چانیول با شنیدن حرفای منطقی لویی آتش حسادتش شعله ور شد...این که چانیول هیچ چیزی در مورد زندگی کیونگسو نمیدونست، حقیقتی انکار نشدنی بود و همین باعث شد حرصش بیشتر دربیاد...
سرشو تندتند تکون داد و کلافه لب زد:
--تو فقط برو فرم بستریشو پر کن و اطلاعات لازم رو توش بنویس...من خودم پول بیمارستان رو حساب میکنم...
لویی با اعتراض گفت:
~~نمیخواد....تو...
چانیول کمی صداشو بالا برد و گفت:
--مقصر اتفاقی که برای کیونگسو افتاده منم...پس بزار به روش خودم عمل کنم...ازت خواهش میکنم...
لویی دیگه مخالفتی نکرد و وقتی حالت عصبیشو دید، با صدای آرومی گفت:
~~باشه...پس تو بمون تا من برم کارای پذیرشش رو انجام بدم...
اینو گفت و بطرف آسانسور حرکت کرد...
چانیول با قدم های خسته دوباره روی صندلی پلاستیکی نفرت انگیز بیمارستان نشست...مدتی بعد درب اتاق عمل باز شد و دو پرستار کیونگسو رو از اتاق عمل بیرون اوردن..چانیول از روی صندلی بلند شد و دوان دوان خودشو به تخت روان رسوند و بطرف اتاق حرکت کرد..
با دیدن چهره رنگ پریده پسر دوست داشتنیش، دستاشو به لبه کاپشنش چنگ زد و به صورت غرق خواب کیونگسو خیره شد...زخم گوشه پیشونیش، با باند متوسطی پوشیده شده بود و روی گونه سمت چپش اثرات خراشیدگی نسبتا وسیعی وجود داشت و کمی هم کبودی دور چشم چپش بوجود اومده بود...
لبهای قلبیش بیرنگ و خشک بودن و این دل چانیول رو به درد میورد و باعث شد برای چندمین بار خودشو لعنت کنه که چرا این شوخی مسخره رو راه انداخته و باعث این افتضاح شده...
وقتی وارد یکی از اتاق های راهروی سمت راست شدن ، پرستاران با احتیاط اونو روی تختی که کنار پنجره بود، گذاشتن..
چانیول بلافاصله به کمکشون اومد و سر کیونگسو رو به آرومی روی بالش گذاشت و پتو رو تا روی سینه اون بالا آورد ... به کمک پرستار دست گچ گرفتشو آهسته روی بالش کوچکی که کنار پتو بود گذاشت...پرستار دیگه هم سرمش رو بالای پایه آهنی کنار تخت آویزان کرد....
چانیول همونطور که مشغول کار بود، با صدای آرومی از پرستار پرسید:
--ببخشید...دوستم کی به هوش میاد؟
پرستار درحالیکه چیزی در کاغذهای روی تخته شاسی همراهش یادداشت میکرد، با مهربونی نگاهی به چهره مشوش چانیول انداخت و گفت:
**فعلا بخاطر اثرات داروی بیهوشی خوابیده...احتمالا تا شب به هوش میاد...فقط وقتی بیدار شد اصلا نباید بخاطر شکستگی دندش تکون بخوره...
چانیول در تایید حرفای پرستار،سرشو تکون داد و لبخندی زد و ازش تشکر کرد...پرستار هم در جواب لبخند شیرینی تحویلش داد و به همراه پرستار دوم از اتاق بیرون رفتن...
لویی کارشو در بخش پذیرش، تموم کرد و به طبقه دوم برگشت...از ایستگاه پرستاری سراغ اتاق کیونگسو رو گرفت...
وقتی وارد اتاق شد، چانیول کنار تخت کیونگسو ، روی صندلی نشسته بود..با ورود لویی سرش بطرفش چرخید و گفت:
--کارت تموم شد؟؟
لویی بسمت تخت اومد و بالاسر دوستش ایستاد و گفت:
~~آره...
چانیول آهی از ته دل کشید و همونطور که به چشمای بسته کیونگسو خیره بود، با صدای آهسته ای نالید:
--همش تقصیر منه...
لویی خم شد و موهای آشفته کیونگسو رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
~~تو هیچ تقصیری نداری چان...
چانیول نگاهش به گچ دست چپ کیونگسو افتاد که تا آرنج بالا رفته بود و از طرف پایین تمام انگشتانش رو پوشونده بود..
سرشو تکون داد و با صدای لرزون گفت:
--چرا....من باید یه کاری میکردم...نباید میرفتم اونور خیابون....نباید...
لویی با جدیت حرفشو قطع کرد بهش گفت:
~~الان وقت این حرفا نیست...کیونگسو که بچه نیست!!این اتفاق میتونست بدتر از این حرفا بیوفته... شانس با هممون یار بوده...پس این حرفا رو بالا سرش نزن لطفا...
چانیول بدون اینکه جوابی برای حرف لویی داشته باشه سعی کرد بحث رو عوض کنه...از روی صندلی بلند شد و با قدم های آهسته بطرف تخت بغل که خالی از مریض بود رفت و روش نشست و لب زد:
--تو امروز کاری نداری ؟؟
لویی روی همون صندلی نشست و سرشو به طرفین تکون داد و رو به چانیول گفت:
~~وقتی بهم زنگ زدی کارم تموم شده بود...فردا رو هم مرخصی میگیرم..نمیتونم کیونگسو رو تو این شرایط تنها بذارم...
چانیول کیسه نایلونی که وسایل کیونگسو داخلش بود و پرستار بهش داده بود رو از جیب کاپشنش بیرون آورد و بهش داد و گفت:
--من باید برم اداره پلیس...راننده ای که به کیونگسو زده رو بردن اونجا...
لویی دندوناشو به هم سابید و حرفی نزد اما چانیول میتونست آتش خشمش رو حس کنه...هرچی باشه کیونگسو دوست صمیمی لویی هست و این عصبانیت، طبیعی ترین حالت ممکن بود...
دستشو پیش برد و نایلون رو از چانیول گرفت و نگاهش به ساعت شکسته و شیشه عینک خرد شده افتاد و با ناراحتی لب زد:
~~این ساعت هدیه پدرش بود...
چانیول دستشو دراز کرد و گفت:
--بدش به من...میبرم درستش میکنم...
اشاره ای به عینکش کرد و ادامه داد:
--اون عینکم دیگه نمیشه ازش استفاده کرد...اونم بده تا ببرمش عینک فروشی و یه دونه دیگه بگیرم براش
لویی با مخالفت در جوابش گفت:
~~نمیخواد....من خودم درستش میکنم...
چانیول جلو اومد و از داخل نایلون عینک و ساعت رو برداشت و گفت:
--وقتی به هوش بیاد باید عینکش درست شده باشه...وگرنه اطرافش رو خوب نمیبینه...
لویی نگاه قدردانی بهش انداخت و با خجالت گفت:
~~آخه خیلی زحمتت میشه...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
--این حرف رو نزن لویی...
اینو گفت و عینک و ساعت رو داخل جیبش برگردوند و در ادامه گفت:
--فعلا کاری نداری باهام؟؟
لویی سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
~~نه برو به کارت برس.. خیلی دلم میخواد بدونم اون احمق که وسط روز باعث این افتضاح شده، مست بوده که اینقدر تند رانندگی میکرده یا کور!!
چانیول دستشو روی شونه لویی گذاشت و گفت:
--پس من رفتم...
چانیول نگاهی به صورت آروم کیونگسو انداخت و در ادامه رو به لویی لب زد:
--فقط هر وقت به هوش اومد بهم زنگ بزن...باشه؟؟
لویی در تایید حرفای چانیول، چشماشو باز و بسته کرد... چانیول بعد ازینکه خیالش کمی راحت شد، چشماشو از فرط ناراحتی به هم فشار داد و با قدمهای تند از اتاق بیرون اومد...
************
کارش دیرتر از حد تصورش تموم شد و خسته از اداره پلیس بیرون اومد و بسمت بیمارستان به راه افتاد...در مسیر از یک رستوران نودل فروشی، دوتا ظرف نودل گرفت و به لویی زنگ زد تا اگه کیونگسو یا خودش، وسیله دیگه ای احتیاج دارن بگیره...
وقتی لویی بهش اطمینان داد همه چی مرتبه و چیزی لازم نداره مستقیم یک تاکسی گرفت و بسمت بیمارستان حرکت کرد...
بعد از چند ضربه کوتاه، با صدای آرومی در رو باز کرد و وارد اتاق شد ...لویی سرشو چرخوند و با دیدن چانیول از صندلیش بلند شد و بطرفش رفت...چانیول پاکت غذاها رو بهش داد و گفت:
--کارم یه کم طول کشید ببخشید...
لویی پاکت رو روی میز متصل به تخت گذاشت و گفت:
~~بابت غذا ازت ممنونم
چانیول کاپشنش رو در آورد و اونو روی صندلی اتاق گذاشت و همونطور که بسمت کیونگسو میومد، با صدای آرومی گفت:
--حالش چطوره؟؟هنوز به هوش نیومده؟
لویی نگاهی به کیونگسو که کماکان خواب بود انداخت و گفت:
~~نه هنوز ... دکترش اومد و وضعیتش رو چک کرد و گفت همه چی رو به راهه اما گفت بهتره بخوابه چون ممکنه وقتی به هوش بیاد درد زیادی داشته باشه...
چانیول آهی کشید و جعبه عینک رو از جیبش در آورد و به لویی داد و گفت:
--یه عینک مثل همونی که قبلا داشت براش گرفتم...ساعتش رو هم دادم به یه ساعت ساز تا درستش کنه..گفت کار میبره اما درست میشه...
لویی لبخندی به چانیول زد و شانه هاشو گرفت و گفت:
~~خیلی ممنونم...زحمت کشیدی...
چانیول سرشو به مخالفت به طرفین تکون داد و گفت:
--مگه نگفتم ما این حرفا رو با هم نداریم؟؟!!
اینو گفت و به پاکت غذا اشاره کرد و گفت:
--حالا بیا غذا بخوریم ... امروز خیلی روز سختی بود...
دوباره بطرف میز متصل به تخت رفت و پاکت غذا رو باز کرد و ظرف نودل رو از داخلش در آورد و دست لویی داد .... هر دو روی صندلی های پایین تخت نشستن و مشغول خوردن شدن...
چانیول همونطور که چاپستیک ها رو داخل رشته ها میبرد، گفت:
--راننده ای که به کیونگسو زده،حاضره تمام خسارت ها رو خودش پرداخت کنه...
لویی فحشی زیرلب داد و با حرص گفت:
~~شانس آورد که بجای من، تو رفتی اونجا وگرنه میدونستم باهاش چی کار کنم!!
چانیول پاشو رو پاش انداخت و گفت:
--منم اولش اندازه تو عصبانی بودم...اما وقتی برام تعریف کرد که همسر باردارش نزدیک زایمانش بود و مجبور شده زودتر برسوندش بیمارستان و تو راه با کیونگسو تصادف کرده، یه کم آتیشم کمتر شد...
کمی مکث کرد و به چشمان لویی که حالا متعجب شده بودن نگاه کرد و ادامه داد:
--همسرش اینجا بستری شده...از من خواست تا رضایت بدیم و زودتر از اداره پلیس بیاد بیرون و به همسرش برسه...
لویی هوفی کشید و لقمه ای نودل رو در دهانش گذاشت و گفت:
~~اگه بلایی جدی سر چشم درشتم میومد، یه کاری میکردم تا زندگی کردن یادش بره...فعلا باید صبر کنیم تا کیونگسو به هوش بیاد...بدون اون من نمیتونم نظری بدم
چانیول در حالیکه مشغول پیچاندن نودل ها دور چاپستیک بود گفت:
--راستی نگهبان اینجا به زور اجازه داد بیام بالا...گفتم من میرم بالا و دوستم میاد پایین..
لویی معترض بهش گفت:
~~اما من میخوام کنارش باشم!!
چانیول وسط حرفش پرید و گفت:
--میدونم اما خاله هان تنهاست...نباید شب تنهاش بذاری بعدشم الان به اندازه کافی نگرانش کردیم...من امشب میمونم و فردا صبح تو دوباره بیا...
لویی نگاهی به کیونگسو انداخت و با اندوه زیادی گفت:
~~من نمیتونم تنهاش بذارم چان....
چانیول با لحن دل جو و مهربونی که داشت گفت:
--میدونم چقدر به هم نزدیکین و دوسش داری...اما باید برای ادامه مراقبت هات انرژی داشته باشی...پس تو امشب برو خونه لطفا
لویی که به ظاهر قانع شده بود آهی کشید و رشته های پیچیده شده در چاپستیک رو داخل دهانش برد...
بعد از اینکه شام خوردنشون تموم شد، لویی کاپشنش رو تن کرد و بعد از اینکه پیشونی کیونگسو رو بوسید، از چانیول خداحافظی کرد ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه، گفت:
~~هروقت دیدی به هوش اومد، بهش آب نده...دکتر گفت لبهاشو یه کم خیس کن...اگه درد داشت بگو تا پرستار بهش مسکن بزنه...
چانیول سرشو در تایید حرفای لویی تکون داد و بعد از رفتنش، کنار تخت کیونگسو نشست...
حالا با رفتن لویی احساس راحتی بیشتری میکرد دستشو میون موهای مشکی کیونگسو برد و اونو نوازش کرد...بخاطر داروی بیهوشی پسر کوچکتر اینقدر عمیق خوابیده بود که متوجه لمسهای چانیول نمیشد....
چانیول تازه درک کرد که واقعا چه اتفاقی افتاده و در یک لحظه تمام وجودش شکست و اشکاش روی گونه هاش ریختن...به اندازه ای امروز ترسیده بود که نمیتونست به هیچ وجه جلوی خودشو بگیره و گریه نکنه....با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:
--نزدیک بود از دستت بدم....
سرشو کنار دست سالم پسر گذاشت و گریش شدت گرفت و با هق هق گفت:
--من خیلی احمقم.... نزدیک بود..... همه چی رو خراب کنم...
چانیول عذاب وجدان وحشتناکی به سراغش اومده بود و نمیدونست در اون شرایط چی کار باید بکنه...
امروز سایه مرگ رو به وضوح دید و ترس غریبی بدنش رو به لرزه انداخت...
اینقدر در سکوت و تنهایی کنار تخت کیونگسو گریه کرد تا کم کم آروم شد و خوابش برد...
نصفه شب با صدای ناله ی ضعیفی از خواب پرید...
چشمانشو که بخاطر گریه پف کرده بودن رو مالید و نگاهش به چهره در هم رفته کیونگسو گره خورد...
سرشو خم کرد و درحالیکه پیشونیش رو نوازش کرد با صدای آهسته ای گفت:
--بیدار شدی؟؟؟
کیونگسو اخماشو بیشتر در هم برد... چشمای نیمه بازش مدام بسته میشدن...چانیول با صدای آرومی اونو مخاطب قرار داد و گفت:
--هی....صدامو میشنوی؟
کیونگسو اینبار دهانش رو باز کرد تا حرف بزنه اما بلافاصله به سرفه افتاد...چانیول هول کرد و فوری از جاش بلند شد و همونطور که لویی بهش گفته بود دستمالی رو نم دار کرد و به آرومی لب های رنگ و رو رفته و خشکش رو باهاش خیس کرد و ترک هاشو از بین برد...
کیونگسو که چشماش بسته بود، ناخودآگاه لبهاشو جمع کرد تا خیسی رو حس کنه...پلکای خستش دوباره به آرومی باز شدن اما خیلی حواسش جمع اطرافش نبود...
چانیول همونطور که موهاشو نوازش میکرد متوجه شد سرش بسمتش چرخید و بعد ازینکه نگاهش به چانیول افتاد، زمزمه های نا مفهمومی از دهانش شد که چانیول فقط اسم خودشو از بینشون تشخیص داد:
+چان....
چقدر از شنیدن صداش ذوق کرد انگار موجی از هیجان به قلبش هجوم آورد که نمیتونست چطوری باید کنترلش کنه و از شادی فریاد نکشه...
لبخند عمیقی روانه صورت زیبا و خوابآلود مقابلش کرد و با صدای آهسته و درحالیکه دست سالمش گرفته بود گفت:
--کیونگسو....
وقتی متوجه اخم عمیقش شد، با نگرانی لب زد:
--ببینم درد داری ؟؟
سر پسر مقابلش به تایید کمی تکون خورد و به دنبالش لب های لرزیدن و کلمات بریده بریده به گوش چانیول رسید:
+چ...چی...شده؟؟
چانیول دست سالمشو با شصتش نوازش کرد و برای اینکه نترسه سرشو جلوتر آورد و در گوشش زمزمه کرد:
--چیزی نیست...ما الان بیمارستانیم...
کیونگسو چشمای خمارشو به چانیول دوخت و گفت:
+چ...چرا؟؟؟
چانیول اینبار دستشو روی گونه کبودش کشید و گفت:
--هیششش...الان وقتش نیست...باید استراحت کنی...بخواب ...
کیونگسو آب دهانش رو به سختی فرو داد و با صدای گرفته ای لب زد:
+تشنمه...
چانیول دوباره دستمال رو روی لبهاش کشید و گفت:
--دکتر گفته نیابد بهت آب بدم...اما این کار رو راه میندازه...
وقتی با حوصله دوباره لبهاشو تر کرد گفت:
--بهتر شد؟؟
کیونگسو هوم کوتاهی گفت و پلکاش آروم روی هم افتادن و دوباره خوابش برد...
چانیول نفس عمیقی کشید و غرق صورت زیبای کیونگسو شد...با پشت دست صورتشو نوازش کرد...
پوست صورتش مثل همیشه نرم و سفید بود اما کبودی دور چشمش بدجوری تو ذوق میزد...فاصله لب هاش ثابت شده بود و آروم و عمیق نفس میکشید.
چانیول که بعد از روز بدی که داشت،حسابی خسته بود،سرشو کنار دست کیونگسو گذاشت و دوباره خوابش برد..
صبح روز بعد لویی با یک کیسه پر از آبمیوه و کمپوت وارد بیمارستان شد..
با لبخند با پرستاران خوش و بش کرد....وارد اتاق که شد با چهره پریشون چانیول مواجه شد و با تعجب گفت:
~~چی شده؟؟؟چرا این شکلی شدی؟؟
چانیول مستاصل بطرفش اومد و گفت:
--کیونگسو دیشب به هوش اومد...
لویی کیسه رو روی میز گذاشت و به شوخی گفت:
~~خیلی خوووبه اما این چه قیافه ایه؟؟؟!!!!
اینبار،برعکس دفعات پیش،چانیول از بذله گویی لویی کلافه شد و گفت:
--امروز که بیدار شد خیلی درد داشت...نمیتونست تحمل کنه بخاطر همین پرستار مجبور شد بهش مسکن بزنه...فعلا خوابیده...
لویی چهره شادابش با حرفای چانیول پژمرده شد و با نگرانی بالا سر کیونگسو رفت و گفت:
~~دکترش گفت بیدار بشه بخاطر شکستگی دنده و دررفتگی دستش درد زیادی میکشه...
نفس عمیقی کشید و با پشت دست صورت رنگ پریده کیونگسو نوازش کرد و رو به چانیول گفت:
~~تو دیگه برو من هستم...
چانیول با حالت مضطربی نزدیک لویی ایستاد و گفت:
--اگه مجبور نبودم نمیرفتم...
لویی به سمتش چرخید و دستشو روی شونه چانیول گذاشت و گفت:
~~میفهمم...لازم نیست توضیح بدی...
چانیول لبخند کمرنگی زد و میخواست بره که لویی بهش گفت:
~~دیگه لازم نیست غذا بگیری...خاله گفته برامون میاره...
چانیول درحالیکه کاپشنشو تنش میکرد ابروهاش رو بالا برد و گفت:
--مگه خاله امروز سرکار نمیره؟
لویی کیسه های خوراکی رو باز کرد و لوازم مربوطه رو داخل یخچال گذاشت و گفت:
~~وقتی شنید میخواست دیشب بیاد بیمارستان...من نذاشتم...تا الان خیلی صبر کرده...بهم گفت دوساعت مرخصی میگیره و میاد تا ببینتش
چانیول با سر تایید کرد و بعد از کمی مکث دوباره به سمت تخت برگشت و پتو رو تا بالای گردن کیونگسو بالا آورد و گفت:
--هوا دوباره سرد شده...درسته دمای اتاق خوبه اما دکتر گفت مراقبش باشیم سرما نخوره...
لویی چشماشو باز و بسته کرد و با لحن محکمی گفت:
~~حواسم هست...
چانیول لبخندی بهش زد وبعد از خداحافظی از اتاق خارج شد...
************
پرستار به آرومی سرم رو از دست لیلیا بیرون کشید و گفت:
××تموم شد خانم...میتونین همینجا یه کم استراحت کنین...
لیلیا لبخندی تحویلش داد و گفت:
**میدونی که عادت به موندن تو بیمارستان رو ندارم جنی...
جنی به لیلیا کمک کرد تا از روی تخت بلند بشه و گفت:
××شوهرتون بیرون وایساده...میخواین صداش کنم؟؟
لیلیا با سر تایید کرد و از تخت پایین اومد و کفشاشو پاش کرد...همیشه بعد از جلسات شیمی درمانی خستگی شدیدی به سراغش میومد...تازگیا هم موهاش شروع به ریزش زیاد کرده بودن اما دلش نمیخواست سونگجو چیزی بفهمه و به مشکلاتش اضافه بشه..
دیر یا زود باید بهش میگفت اما ترجیح داد حالا این اتفاق نیوفته...
سونگجو داخل اتاق اومد و با لبخند بهش نزدیک شد و صورتشو بوسید:
••امروز خیلی خسته شدی...الان میریم خونه...
لیلیا با صورت رنگ پریده به شوهرش نگاه گرد و گفت:
**من حالم خوبه نگران نباش..فقط زودتر بریم خونه سونگ...
سونگجو به لیلیا کمک کرد تا لباساشو تنش کنه..
از اتاق که بیرون اومدن با هم سوار آسانسور شدن...
به محض سوار شدن، لیلیا بادیدن لویی با تعجب صداش کرد:
**لویی...
لویی با حالت آشفته سرشو بالا اورد و با دیدن لیلیا لبخند کمرنگی زد و گفت:
~~خاله لیلی...
چشمش روی سونگجو که داشت اونو برانداز میکرد فیکس شد و خیلی با احترام سلام کرد...لیلیا به لویی اشاره کرد و گفت:
**سونگ...این لویی هست...خواهر زاده ی هان...
سونگجو لبخندی بهش زد و با حیرت گفت:
••خیلی بزرگ شدی پسر!!!
لویی لبخند ظاهری زد و دستاشو به حالت عصبی به هم گره کرد و تکونشون داد...
لیلیا که این حالت مضطربشو دید، با نگرانی لب زد:
**اینجا چی کار میکنی پسر؟؟خالت حالش خوبه؟؟
لویی سرشو با اطمینان تکون داد و گفت:
~~نگران نباشین..خاله هان خوبه...
وقتی نگاه منتظر لیلیا رو دید آهی کشید و گفت:
~~راستش دوستم تصادف کرده...بخاطر همین اینجام...
لیلیا با کنجکاوی که استرس بی دلیلی قاطیش بود گفت:
**دوستت؟؟
لویی لبشو به دندون گرفت و با ناراحتی گفت:
~~اوهوم... تو رستوران آقای جهوا کار میکنه...
لیلیا چشماشو ریز کرد و گفت:
**اسمش چیه؟؟
لویی دستشو از هم باز کرد و اونو داخل جیب شلوارش برد و گفت:
~~کیونگسو...
لیلیا چشماش گرد شد و با تردید پرسید:
**کی؟؟؟گفتی کیونگسو؟
لویی با سر تایید کرد...لیلیا با نگرانی نگاهی به سونگجو که اونم با چشمای منتظر لویی رو میدید،انداخت و گفت:
**سونگ...این همون پسره هست که تو رستوران دیدمش...
بدون اینکه منتظر تایید شوهرش بمونه، با صدایی که حالا به وضوح میلرزید به لویی گفت:
**الان حالش چطوره؟؟؟کجاست؟؟خیلی صدمه دیده؟؟
لویی که از ابراز نگرانی لیلیا تا حد زیادی تعجب کرده بود گفت:
~~شما مگه میشناسینش؟؟
لیلیا سرشو به تایید بالا و پایین کرد و به لویی گفت:
**منو ببر پیشش..
سونگجو معترض به همسرش گفت:
••عزیزم تو تازه جلسه شیمی درمانیت تموم شده...باید استراحت کنی...
لیلیا با چشمان مضطرب به سونگجو گفت:
**من باید الان ببینمش...خیلی نگرانش شدم...
سونگجو با ملایمت خواست که اونو از تصمیمش منصرف کنه که اینبار لیلیا با صدای بلند اونو میخکوب کرد:
••گفتم میخوام ببینمش... نکنه اینم داری مثل بقیه چیزا ازم دریغ میکنی؟!!!
سونگجو جلوی لویی که با حیرت اونا رو میدید، احساس خجالت کرد...بجای اینکه جواب همسرش رو بده لبخند مهربونی زد و گفت:
••باشه عشقم...هرچی تو بخوای...
اینو گفت و از لویی خواست تا اون دو تا رو به اتاق کیونگسو ببره...
لویی چشمی گفت و درحالیکه ابروهاش رو بالا برده بود، اونا رو بطرف اتاق راهنمایی کرد...
نزدیک اتاق که شدن، صدای بلند کیونگسو به وضوح به گوششون میرسید... لیلیا احساس کرد قلبش سنگین شده...قدم هاشو تند کرد تا زودتر وضعیتش رو خودش از نزدیک ببینه...
لویی با دیدن پرستاری که از اتاق بیرون میومد گفت:
~~به دکترش گفتم...گفت بهتون میگه چه دارویی براش بزنین...
پرستار حرفای لویی رو تایید کرد و گفت:
◇دردش ایندفعه خیلی شدیده...خودم شخصا پیگیری میکنم...
لویی سرشو تند تند تکون داد و وارد اتاق شد...لیلیا و سونگجو هم به دنبالش داخل اومدن..
لیلیا با دیدن پسر رو به روش که روی تخت خوابیده بود، غم عالم به سراغش اومد...نکته جالبش اینجا بود که هیچ دلیلی برای اين رفتارها و احساساتش نداشت..
لویی بطرف تخت رفت و نگاهی به صورت در هم دوستش کرد و دست روی پیشونی عرق کردش گذاشت و گفت:
~~خودم رفتم بالا و به دکترت گفتم الان به پرستار میگه چی کار کنه....
کیونگسو چشمای ملتمسش رو به لویی دوخت و گفت:
+من...درد دارم لووو... بگو بیان مسکن بزنن....
لویی موهاشو نوازش کرد و میخواست تخت رو پایین بده تا راحت تر بخوابه اما بخاطر درد دندش داد کیونگسو دراومد و لویی رو بطور کامل منصرف کرد...
لویی سعی کرد در عوض به کیونگسو انرژی بده و آرومش کنه..با صدای همیشه مهربونش گفت:
~~دکترت باید بگه تا مسکن قوی تر بهت بزنن چون تا الان بیشترین دز رو بهت دادن...
کیونگسو چشماشو به هم فشار داد و قطرات درشت اشک از گوشه چشماش جاری شد و گفت:
+ایندفعه نمیتونم تحملش کنم....خواهش میکنم...
لیلیا که بیشتر از این تحمل درد کشیدن پسر مقابلش رو نداشت روی صندلی کنار تختش نشست و با لبخند گفت:
**عزیزم...
کیونگسو چشمان پردردش رو باز کرد اما بخاطر تاری دیدش، نمیتونست درست اونو ببینه...لیلیا با پشت دست ظریفش گونه راستش رو نوازش کرد...
کیونگسو با حس شیرین این لمس های آهسته و منظم چهره مادرش در نظرش اومد اما بخاطر درد شدید حواسش اینقدر جمع نبود که بتونه اینا رو از هم تشخیص بده...ناله ای بلند کرد و گریش شدت گرفت و گفت:
+مامان....من....درد دارم
لویی نگاهش با نگاه متعجب لیلیا برخورد کرد و آهی از سر افسوس کشید و گفت:
~~راستش مادر کیونگسو الان ایتالیاست...متاسفانه نمیتونه اینجا باشه...حتما بخاطر درد شدیده که شما دو تا رو اشتباه گرفته...
لیلیا لبخندی بهش زد و گفت:
**طوری نیست...
اینو گفت و خم شد و بوسه ای به پیشونیش زد و برای اینکه کمی از دردش کم کنه گفت:
**من اینجام پسرم...
کیونگسو ناله پر دردی کرد و لبشو بین دندوناش گرفت...
لیلیا با مهربونی دستشو گرفت و به لویی گفت:
**لطفا یه دستمال برام بیار تا عرق صورتشو پاک کنم...
دستمال رو از لویی گرفت و پیشونی کیونگسو رو با آرامش پاک کرد و به لویی گفت:
**میفهمم دلتنگی چه حس بدیه...
کیونگسو بدون توجه ناله دیگه ای از درد کرد و چشماشو به هم فشار داد...لیلیا دستشو روی صورت کیونگسو گذاشت و اونو آروم نوازش کرد و گفت:
**من مثل مادرت ازت مراقبت میکنم
الانم پرستار میاد بهت مسکن میزنه...یه کم دیگه تحمل کن باشه؟؟؟
کیونگسو نفسشو دردمند بیرون داد و گفت:
+دارم میمیرم...نمیتونم...
پرستار وارد اتاق شد و با دیدن حال آشفته کیونگسو گفت:
◇دکترش اجازه داد ایندفعه بهش مورفین قوی بزنیم...
اینو گفت و سرنگ رو داخل سرمش تزریق کرد...به لویی گفت:
◇الان کم کم آروم میشه...لطفا تختش رو بیارین پایین تا راحت تر باشه
لیلیا به پرستار گفت:
**اون فعلا درد داره و نمیتونیم تختش رو پایین بیاریم ...تا وقتی آروم بشه من مراقبشم...شما میتونین برین
پرستار تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.. بعد از رفتن پرستار، لویی روی صندلی کنار کیونگسو نشست...
لیلیا اشکاشو با حوصله پاک کرد و گفت:
**الان دردت ساکت میشه عزیزم..
کیونگسو نگاهی به لیلیا انداخت و انگار که تازه حواسش جمع شده باشه گفت:
+شما.....مادرم نیستین؟؟
لیلیا خم شد و با پشت دست گونش رو نوازش کرد و در حالیکه موهاشو بسمت بالا مرتب میکرد گفت:
**هیشششش...الان وقت این حرفا نیست...بعدا راجع بهش حرف میزنیم
کیونگسو که از شدت درد توان زیاد صحبت کردن نداشت ، خودشو به دستان گرم و مهربونش لیلیا سپرد...
لویی واقعا نگران حالش شده بود و امیدوار بود زودتر مورفین اثر کنه و دردش کم بشه...
لیلیا با مهربونی پشت دست سالم کیونگسو رو با دستش نوازش میکرد و گفت:
**من چند سال پیش تصادف کردم...پام شکست و مجبور شدن گچ بگیرنش...
بطور ماهرانه ای دستشو ماساژ میداد و با صدای گرمش اونو آروم میکرد...
کیونگسو بریده بریده گفت:
+پس میدونین...آخ....چه درد بدیه....
لیلیا آهسته خندید و گفت:
**میدونم پسرم...میدونم...
کمی که گذشت، لیلیا با خوشحالی چشمانشو هیجان زده نشون داد و گفت:
**میدونی گچ گرفتن در کنار دردی که داره چه خوبی داره؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد...لیلیا با دستمال اشک درشت گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
**میتونی کلی یادگاری روش بنویسی...هم تو و هم دوستات و خونوادت...
کیونگسو لبخند کمرنگی زد و چشماشو که حالا خمار بودن رو به لیلیا دوخت...
لیلیا سرشو جلو آورد و گفت:
**من اولین یادگاری رو برات مینویسم...چطوره؟؟
کیونگسو حرکات دست لیلیا رو روی دستش حس میکرد و کم کم حس کرختی تمام وجودشو گرفت...
درد دستش کمتر شده بود و چشماش برای خوابیدن تقلا میکردن...چهره مهربون لیلیا رو تار و تار تر میدید...لیلیا بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت:
**بهتری؟
کیونگسو چشماشو باز و بسته کرد و قبل ازینکه پلکاش روی هم بیوفته گفت:
+ممنونم....
لیلیا لبخندی زد و در گوشش به آرومی زمزمه کرد:
**استراحت کن پسرم...وقتی بیدار بشی حالت بهتر میشه...
کیونگسو که خوابید،لویی نفس عمیقی کشید و همونطور که تخت رو پایین میداد رو به لیلیا گفت:
~~دکترش میگفت این مورفین تا شب راحت میخوابونتش...
لیلیا پتوی به هم ریخته رو دوباره خیلی مرتب روی بدن کیونگسو کشید و با صدای آرومی گفت:
**اشکالی نداره...بخوابه بهتره...بذار تا میتونه استراحت کنه...
لویی تخت رو دور زد و مقابل لیلیا ایستاد و با لبخند گفت:
~~خیلی زحمت کشیدین اومدی خاله لیلی...ازتون ممنونم که دوستم رو آروم کردین...
لیلیا خندید و در حالیکه صورت کیونگسو رو از نظر میگذوند گفت:
**دوستت یه جاذبه عمیقی داره...مثل پسرم دوسش دارم...
اینو گفت و رو به لویی ادامه داد:
**خیلی مراقبش باش لویی...تا میتونی غذاهای مقوی بهش بده...
کمی فکر کرد و با خوشحالی لب زد:
**من پس فردا بازم میام بیمارستان...بهتون سر میزنم...
لویی نگاه شرمنده ای به لیلیا انداخت و گفت:
~~لازم نیست با این حالتون...
لیلیا چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
**نمیخواد حرفای خالتو بهم تحویل بدی...من خیلی هم حالم خوبه...پس فردا که بیام براش سوپ قلم میارم..برای زود خوب شدن استخون دستش معجزه میکنه و خیلی مقوی هست...
لویی تعظیم تمام قدی بهش کرد و بعد از تشکر با لحن ناراحتی گفت:
~~راستی معذرت میخوام که باعث بحث شما دوتا شدیم
لیلیا لبخند شیرینی زد و برای اینکه لویی رو خیلی نگران نکنه گفت:
**من و سونگ خوب از عهده هم برمیایم تو به فکر دوست خودت باش!!
لویی از اینکه لیلیا هنوز روحیه خوبشو حفظ کرده بود،خیلی خوشحال شد.. خنده دندون نمایی تحویلش داد و بعد از خداحافظی گرمی که باهاش داشت تا دم درب اتاق اونو بدرقه کرد..
*********
با حالت خسته ای وارد حیاط شد...دستشو از پشت نرمش داد تا خستگی از تنش در بره...
سیگارش رو از جیب کاپشن چرم مشکیش دراورد و روشنش کرد...پک عمیقی بهش زد و چشماشو بست...بعد از یک روز پراسترس ،برای آروم شدنش واقعا به نیکوتین احتیاج داشت...
به ساعت مچیش که ۹شب رو نشون میداد نگاهی انداخت...ازصبح از چانیول خبری نداشت و نمیدونست برای شب میاد یا نه...گوشیشو از جیبش خارج کرد تا به خاله هان زنگ بزنه و بهش بگه امشب رو پیش کیونگسو میمونه...
اما با شنیدن صدای آشنایی از کارش دست کشید و گوش هاش تیز شد...با پیدا کردن منبع صدا، به دنبالش رفت...کم کم صدا بلندتر میشد و لویی از این فاصله هم میتونست آتش خشمش رو حس کنه...
پشت ساختمون اصلی که رسید صدای برافروخته چانیول به گوشش رسید...
چانیول گوشیش رو تو دستش فشار داد و با صدای بلند گفت:
--بهت گفتم الان نمیتونم راه بیوفتم بیام پیشت...
……
چانیول دندون قروچه ای کرد و همونطور که دست آزادشو تو موهاش چنگ میزد غرید:
--من مسخره تو نیستم که بهم بگی چی کار کنم و چی کار نکنم!!!
از فرط عصبانیت دستشو به دیوار کوبید و ادامه داد:
--از کی تا حالا یاد گرفتی تو زندگی من دخالت کنی؟؟!!
……
چانیول گوشی تو دستش رو جابجا کرد و با صدای بلندی داد کشید:
--همین که گفتم!!!تو خوب گوش بده....اینو تو مغزت فرو کن که هیچ غلطی نمیتونی بکنی.....
لویی گوشش رو تیز تر کرد تا بهتر بشنوه...چانیول با صورت برافروخته گفت:
--فعلا نمیتونم حرف بزنم....گفتم نمیتونم....پس تمومش کن
کلافه گوشی رو قطع کرد و میخواست اونو به دیوار بزنه که با صدای لویی از جاش پرید:
~~چی کار میکنی؟؟
چانیول موبایلش رو تو جیبش برگردوند و همونطور که صداشو صاف میکرد گفت:
--هیچی...
لویی درحالیکه به سیگارش پک میزد جلوتر اومد و گفت:
~~صدات کل بیمارستان رو برداشته!!!
چانیول سرشو پایین انداخت و به کفشاش خیره شد و گفت:
--معذرت میخوام...
لویی خندید و سیگارشو نزدیک لبش برد و پک عمیقی بهش زد و گفت:
~~از من معذرت نخواه...از بیمارای اینجا معذرت خواهی کن!!
چانیول هوفی کشید و سیگار روی لب لویی رو گرفت و اونو زیر پاش له کرد و گفت:
--تو هم بخاطر سیگار کشیدنت باید از بیماران معذرت خواهی کنی!!
لویی چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
~~تو بدتر از چشم درشت هستی!!از دست اون راحت شدم حالا نوبت توئه؟؟؟
چانیول ناگهان یاد کیونگسو افتاد وبا نگرانی گفت:
-- حالش چطوره؟؟
لویی چهرش جدی شد و با ناراحتی لب زد:
~~راستش بیشتر امروز رو خواب بود...خیلی اذیت شد چان...
چانیول لبشو به دندون گرفت و با حالت سرزنش آمیزی گفت:
--چرا بهم زنگ نزدی تا بیام؟؟
لویی نفس عمیقی گرفت و گفت:
~~نشد...اینقدر درگیر و نگرانش بودم که فکرم نرسید بهت زنگ بزنم...
چانیول از در ورودی ساختمان اصلی وارد شد و با قدم های سریع بسمت آسانسور حرکت کرد و سوارش شد...وقتی به طبقه مورد نظرشون رسیدن، چانیول فوری پیاده شد و در بخش عمومی بطرف اتاق کیونگسو رفت...
قلبش به تپش افتاده بود و تا پسر دوست داشتنیش رو نمیدید آروم نمیشد...لویی به دنبالش راه افتاد و گفت:
~~الان حالش خوبه چانیول نگران نباش...
چانیول بی توجه به حرفای لویی با چهره ای بی قرار و مضطرب نزدیک در شد و اونو باز کرد...
وقتی وارد شدن، چانیول توقع داشت کیونگسو خواب باشه اما وقتی با صورت بیدارش مواجه شد همونجا ایستاد....تمام دلشوره ای که به قلبش حمله ور شده بودن، با دیدن چشمای مشکی و زیبای کیونگسو از بین رفت...
کیونگسو لبخند دندون نمایی بهش زد و چانیول مگه میتونست همونجا بایسته و کاری نکنه؟!!!
لبخند عمیقی بهش زد و با قدم های سریع به تخت نزدیک شد...
لویی با لحن شوخ همیشگیش گفت:
~~ببین کی اومده چشم درشت!!!
چانیول چشم غره ای به لویی رفت و معترض بهش گفت:
--چرا بهم نگفتی بیدار شده؟؟
لویی چشماشو گرد کرد و و گفت:
~~تو اصلا مهلت دادی من حرف بزنم؟!!!
چانیول لبخندی به کیونگسو زد و دست سالمش رو گرفت و گفت:
--حالت چطوره ؟؟
کیونگسو هم در جواب لبخندی تحویلش داد و گفت:
+خوبم...
لویی درحالیکه میخندید و کاپشنشو میپوشید به شوخی گفت:
~~اینقدر بهش مسکن دادن... منم اگه جاش بودم حالم خوب بود!!
چانیول بدون توجه به حرف لویی رو به کیونگسو گفت:
--غذا خوردی؟
اینبار لویی بجاش جواب داد:
~~فعلا تا فردا نباید غذای سفت بخوره...اما سوپ دادم بهش...
اینو گفت و به مبل پایین تخت اشاره کرد و گفت:
~~خاله برات غذا گذاشته...وقتی کیونگسومون خوابید بخور تا دل شکمو آب نشه!!
کیونگسو سرشو کج کرد و با جدیت گفت:
+من بلاخره از روی این تخت بلند میشماااا
لویی لبخندی تحویلش داد و بعد از اینکه آماده شد، نزدیک تخت اومد و با مهربونی موهای کیونگسو رو بوسید و گفت:
~~مراقب خودت باش....فردا میام پیشت
کیونگسو سرشو در تایید حرفاش تکون داد... لویی از چانیول هم خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد...
چانیول همونطور که هنوز لبخند روی لبهاش بود گفت:
--چیزی لازم نداری؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه....
چانیول با لحن جدی که مهربونی خاصی رو میشد ازش حس کرد گفت:
--اگه کاری داشتی به من میگی دیگه؟؟
کیونگسو کاملا متوجه حرفش شده بود...سرشو به آرومی در تایید حرفاش تکون داد...چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
--لویی گفت امروز خیلی اذیت شدی....
کیونگسو چشماشو به آرومی باز و بسته کرد و گفت:
+الان خوبم...نگران نباش...
چانیول به چشمای مشکی و براق کیونگسو نگاه کرد و گفت:
--خیلی خوشحالم حالت بهتره...
کیونگسو صورتش جدی شد و لب زد:
+شنیدم وقتی بیهوش بودم خیلی نگران بودی..
چانیول از یادآوری اتفاقات دیروز، لبشو به دندون گرفت و سرشو تکون داد...کیونگسو متوجه حال بد چانیول شد و برای اینکه حالشو بهتر کنه، با صدای آرومی ادامه داد:
+تو هیچ تقصیری نداشتی...پس خودتو سرزنش نکن...
چانیول بلافاصله صورت نگرانشو از دید کیونگسو مخفی کرد و به جاش خندید و گفت:
--من خوبم کیونگسو...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و برای عوض کردن موضوع و البته منحرف کردن ذهن آشفته چانیول گفت:
+عینکم رو عوض کردی؟؟؟
چانیول خنده ی دندون نمایی تحویلش داد و گفت:
--آره...دوسش داری؟؟
کیونگسو دستش رو روی عینک چشمش گذاشت و گفت:
+خیلی سبک تر از قبلیه هست...ممنونم
بعد مدتی سکوت که میونشون برقرار شد کیونگسو با کنجکاوی پرسید:
+کار رستوران به کجا رسید؟؟
چانیول از جاش بلند شد و همونطور که کاپشنش رو در میورد، اونو روی صندلی گذاشت و گفت:
--به کانگ گفتم چی شده...ازش مهلت گرفتم...
چشمکی روانه کیونگسو کرد و در ادامه گفت:
--برات آرزوی سلامتی کرد!!!
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+لازم نکرده اون برای من آرزوی سلامتی کنه!!!
چانیول خنده بلندی کرد و دوباره روی صندلی نشست و گفت:
--عصبانی میشی کیوت تر میشی!!!
کیونگسو قیافه پوکر فیسی به خودش گرفت و گفت:
+من کیوت نیستم!!
چانیول لبخند موذیانه ای بهش زد و گفت:
--الان کیوت تر شدی!!
کیونگسو دست سالمشو بالا برد تا چانیول رو بزنه اما با تکون خوردن دست چپش درد بدی تو بدنش پیچید و چشماشو به هم فشار داد...
چانیول ترسید و همونطور که دستشو گرفته بود، با ترس گفت:
--چی شد؟؟؟؟
کیونگسو چشماشو باز کرد و لبخند دردمندی زد و گفت:
+اصلا نمیتونم دستمو تکون بدم...درد میگیره...
پهلومم همینطور..
چانیول دستشو روی شانش گذاشت و گفت:
--میخوای به پرستار بگم بیاد؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه...میتونم دردشو تحملش کنم...
چانیول سکوت کرد و به کیونگسو نگاه کرد...گونه های پسر رو به روش از درد، گل انداخته بود اما بخاطر اینکه چانیول نگران نشه درد رو تحمل میکرد...چانیول حس کرد هرچی بیشتر به اون صورت گرد و سفید نگاه میکنه، بیشتر قلبش به تپش میوفته ....حالا که کیونگسو حاضر نبود مسکن بگیره، چانیول خودش باید دست به کار میشد...
چانیول دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
+یادمه وقتی بچه بودم زمانیکه درد داشتم مادرم یه کاری میکرد تا دردم کاملا ساکت میشد...
اینو گفت و دست لابه لای موهای کیونگسو برد...
نوازش های منظم و آروم چانیول اونو آروم کرد...چند دقیقه که گذشت همونطور که چشمانش بسته بود، با صدای آهسته ای گفت:
+فردا که لویی اومد شماره حسابتو بهش بده تا پول رو به حسابت واریز کنه..
چانیول دست از کار نکشید و متعجب گفت:
--پول رو جور کردی؟
کیونگسو خمیازه ای کشید و چشماشو باز کرد و گفت:
+اوهوم...لویی فردا باید بره دنبال کاری که بهش سپردم...انجام بشه پول آمادس...میتونی قراردادت رو بنویسی
چانیول سرشو نزدیک برد و به چشمای کیونگسو زل زد و گفت:
--تا تو مرخص نشی من قراردادی امضا نمیکنم...
کیونگسو معترض گفت:
+اما....
چانیول وسط حرفش پرید و گفت:
--اما نداره...تو باید حضور داشته باشی...
کیونگسو باز هم پافشاری کرد و با یکدندگی گفت:
+تو میخوای اونجا رو معامله کنی پس به حضور من احتیاجی نیست...
چانیول خیلی خونسرد و با آرامش موهای لخت مشکی کیونگسو رو درست کرد و به صندلی تکیه داد و گفت:
--نه تا وقتی که تو هم شریک منی!!
کیونگسو چشماش تا درجه آخر گرد شد و گفت:
+چی داری میگی؟؟حالت خوبه؟؟
چانیول خنده ای شیرین کرد و گفت:
کاملا معلومه چی دارم میگم...حالم هم خوبه...
همونطور که دست به سینه میشد، پاشو روی اون یکی پا انداخت و ادامه داد:
--تو کمک زیادی تو جور کردن پول کردی پس شریک شدن کار کاملا منطقیه...
کیونگسو میخواست دوباره اعتراض کنه اما چانیول نگذاشت و لبخندی بهش زد و عینکشو از روی چشماش برداشت و اونو روی میز کنار تخت گذاشت...
درحالیکه چراغ رو خاموش میکرد گفت:
--حالا هم به جای اعتراض کردن بگیر بخواب!!
کیونگسو از این حالت جدی چانیول خندش گرفت و چشماشو بست...
کمی که گذشت چانیول حس کرد نفس های کیونگسو منظم شده...به هوای اینکه خوابش برده، خم شد و به آرومی بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
--خوب بخوابی....
اینو گفت و از جاش بلند شد و بطرف مبل تختخواب شو حرکت کرد اونو کنار تخت بازش کرد و بعد از دراز کشیدن چشماشو بست...چانیول اون شب اصلا متوجه نشد که کیونگسو در اون لحظه بیدار بوده و متوجه اون بوسه شده...حتی سرخ شدن گونه های سفیدش رو هم ندید!!
**********
فردای اون روز لویی زودتر به بیمارستان اومد ... وقتی وارد اتاق شد، چانیول رو دید که به کیونگسو غذا میداد...
قیافه شیطونی به خودش گرفت و با حالت مسخره ای گفت:
~~ کیونگسووو...برگشتی به دوران کودکیت؟؟
چانیول مقداری برنج با چاپستیک در دهانش گذاشت و گفت:
--دست راستش رو نمیتونه خیلی حرکت بده...پرستار سوزن سرم رو بدجایی زده...بهش گفتم بیاد و عوضش کنه...
هوفی کشید و دستی پشت گردن کیونگسو که دهانش پر بود و داشت غذا میخورد کشید و گفت:
--پس ناچاره الان تحمل کنه تا بهش صبحونه بدم...
لویی دستاشو تو جیبش برد و همونطور که به تخت نزدیک میشد گفت:
~~چه پروژه طولانی شد!!
اینو گفت و همونطور که میخندید گونه نرم دوستشو بوسید و گفت:
~~حالت چطوره؟؟؟بهتری؟؟
کیونگسو سرشو تکون داد و همونطور که لقمه تو دهانش رو میجوید، گفت:
+خوبم...کاری که بهت گفته بودم رو انجام دادی؟
لویی احترام نظامی الکی گذاشت و گفت:
~~بله قربان...قرار رو گذاشتم و الان اومدم که اطلاع بدم خدمتتون
کیونگسو خندید و گفت:
+خیلی خب حالا...مسخره بازی در نیار...
چانیول لقمه دیگری تو دهانش گذاشت و رو به لویی گفت:
--ببینم جریان چیه؟؟
لویی لبخند موذیانه ای تحویلش داد و گفت:
~~باید برم دنبال پول و از اونجایی که در کشف اسکناس های باارزش تخصص ویژه دارم،چشم درشت منو مامور کرده..مگه نه؟؟؟
کیونگسو لبخندی زد و بعد از فرو دادن لقمه گفت:
+فقط اگه بهونه آورد شرایط منو بهش توضیح بده...لازم باشه بیارش بیمارستان...
لویی با سر حرفاشو تایید کرد و اینبار با جدیت گفت:
~~خیالت راحت...من زبون اون عوضی رو خوب سرم میشه...
کیونگسو نگاهی به چانیول که با تعجب بهشون نگاه میکرد انداخت و بعد رو به لویی گفت:
+وقتی کارت انجام شد بقیه چیزا رو هم میدونی که چی کار کنی؟؟
لویی چشمکی بهش زد و گفت:
~~منو دست کم نگیر چشم درشت!!
چانیول با چشمای گرد به کیونگسو نگاه کرد و گفت:
--وایسا ببینم...شماها چه خیالی تو سرتونه؟؟
کیونگسو لبخند شیطنت آمیزی تحویلش داد و گفت:
+اون دفعه تو منو سورپرایز کردی، حالا نوبت منه!!
اینو گفت و به لویی در ادامه لب زد:
+دیگه کم کم برو...میدونی که چقدر رو قرارها حساسه!!
لویی با سر حرفشو تایید کرد و به چانیول گفت:
~~مراقب چشم درشتم باش سرآشپز...
اینو گفت و از هردوشون خداحافظی کرد...
چانیول کاسه غذا رو تو دستش گرفت و همونطور که برنج رو با چاپستیک برمیداشت، گفت:
--چی تو سرته کیونگسو؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
+چیزی که فکرشم نمیکنی!!
چانیول لقمه ی دیگری رو داخل دهان کیونگسو گذاشت و به این فکر کرد که پسر کوتاه تر به وقتش میتونه خیلی مرموز باشه!!
بعد از صرف صبحانه، پرستار داروهای کیونگسو رو بهش داد ... چانیول تا زمان خوابیدن کیونگسو باهاش حرف زد...وقتی مطمئن شد خوابیده، پتو رو روش کشید و از اتاق بیرون اومد..در راهروی خلوت بیمارستان کمی قدم زد و وارد حیاط شد...
روی نیمکت نشست و چشمانش رو بست...احساس دل آشوبی خاصی میکرد و دلیلش تماسی بود که دیشب دریافت کرده بود...از طرف دیگه مهربون بازی های لویی و بوسیدن های مکررش،اعصابش رو به هم ریخته بود...باعث میشد حتی از فکر کردن بهش هم حرص بخوره!!
با صدای پرانرژی لویی چشماشو باز کرد...و در دلش فحشی نثار خودش و لویی کرد!!
لویی شالگردنش رو پایین داد و با تعجب به چانیول گفت:
~~چرا اینجا نشستی؟؟
چانیول دستاشو از بالا سرش کشید تا خستگیش در بره و گفت:
--کیونگسو خوابیده منم اومدم هوا خوری!!
لویی خندید و کنارش روی نیمکت نشست و سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد...دودش رو بیرون داد و گفت:
~~قبل ازینکه برم دنبال کارای پول جور کردن، با دکترش حرف زدم...گفت میتونه آخر هفته مرخص بشه...اما باید حسابی ازش مراقبت کنیم...
چانیول نفسشو بیرون داد و گفت:
--تا آخر هفته فقط۳روز دیگه مونده...خوبه که زود مرخص میشه...همینجوریشم کلی حوصلش سر رفته...
لویی خندید و کام دیگه ای از سیگارش گرفت و گفت:
~~همیشه همینجوریه...یه جا نمیتونه بند بشه...
چانیول لبخندی زد و به نیمکت تکیه داد...لویی نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
~~کیونگسو پول مغازه رو جور کرده...هر وقت که بخوای میتونی معامله کنی...فقط پول رو فردا برات واریز میکنم...
چانیول با کنجکاوی پرسید:
--پولش رو چطوری جور کردی؟؟
لویی پاشو رو پاش انداخت و گفت:
~~کیونگسو گفته چیزی بهت نگم...
چانیول کاملا بطرف لویی چرخید و با اصرار گفت:
--کیونگسو که اینجا نیست...منم چیزی بهش نمیگم...
لویی به سیگار کشیدن مشغول شد و بعد از کمی مکث گفت:
~~قرار شد که قرارداد خونش رو فسخ کنم و پول ودیعه رو بگیرم...
چانیول بعد از شنیدن حقیقت ماجرا از جاش پرید و با صدای بلند گفت:
--چی کار کردی؟؟؟الان کجا میخواد زندگی کنه؟؟؟
لویی سرشو پایین انداخت و همونطور که شلوارشو که کثیف شده بود رو با دستش تمیز میکرد، گفت:
~~نگران نباش...طبقه بالای مغازه یه اتاق بزرگ هست که امکانات زندگی رو داره...
چانیول به حالت عصبی جلوی لویی شروع به راه رفتن کرد و با عصبانیت گفت:
--کیونگسو میخواد به قیمت پول جور کردن، اونجا زندگی کنه؟؟؟
لویی سیگارش روخاموش کرد و گفت:
~~این تصمیم خودش بوده چان...من و تو نمیتونیم توش دخالت کنیم...
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و غرید:
--من دلم نمیخواد کیونگسو اینجوری زندگی کنه...اونم با وضعیت دنده شکستش و دستش...مگه نمیگی دکترش گفته باید ازش مراقبت کنیم؟؟
لویی با لحن محکم و مطمئنی گفت:
~~اون مغازه احتیاج به بازسازی داره...اتاق بالا هم همینطور...ما میتونیم یه تغییراتی تو اتاق بدیم و قابل سکونتش کنیم...
اینو گفت و به نیمکت اشاره کرد و از چانیول خواست تا بشینه...بعد در ادامه لب زد:
~~کیونگسو هم بعد از مرخص شدنش نمیتونه اونجا بره و میاد خونه ما...تا بازسازی اونجا تموم بشه دستشم باز میکنه و دندش هم جوش میخوره...پس نگران نباش...
چانیول دستشو میون موهاش برد و کلافه گفت:
--از دست این پسر....
لویی خندید و از روی نیمکت بلند شد و گفت:
~~فردا صاحبخونه کیونگسو میاد بیمارستان تا قرار داد خونه رو در حضور خودش فسخ کنه...چک رو مینویسه و میتونی مستقیم بریزی به حسابت...
چانیول موبایلش رو در آورد و درحالی که شماره ای میگرفت گفت:
--تا موقعیت مناسبه منم قرارم رو بذارم تا کیونگسو مجبور بشه اون قرار داد رو امضا کنه...
لویی دستاشو تو جیبش کرد و گفت:
~~یکی از اون یکی لجبازترین!!
وقتی خنده شیطنت آمیز چانیول رو دید، چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
~~من میرم بالا پیش کیونگسو...اگه خونه کاری داری میتونی بری و انجامش بدی...یه کمم استراحت کن...
چانیول گوشی رو نشونش داد و گفت:
--یه تماس باید بگیرم...تموم بشه میام بالا
لویی سرشو تکون داد و وارد ساختمان شد...
با دیدن صورت غرق خواب کیونگسو لبخندی زد و آروم گونش رو بوسید...
کاپشنش رو در آورد و روی صندلی گذاشت...کنار تخت نشست و غرق تماشای صورتش شد...نگاهی به لبهای قلبی و پف دارش کرد...چقدر سخت بود که نمیتونست داشته باشدشون!!! خم شد و بوسه ای به دستش زد و با صدای آهسته ای گفت:
~~بهت قول دادم که بیشتر از یه برادر نگاهت نکنم عزیزم...اما گاهی اوقات سخت میشه...خودتم خوب میدونی...
لویی اینو گفت و آهی از ته دل کشید و ادامه داد:
~~فقط خودت میدونی چی به روزم اومده چشم درشتم...هرکاری هم بکنم هیچکس رو نمیتونم جای تو بذارم....
لویی نتونست بیشتر کنار تخت کیونگسو بمونه چون ممکن بود قولش رو بشکنه و اون لب ها رو مزه کنه...خودشو تو دستای کیونگسو گرفتار میدید اما قسمت جالبش این بود که کیونگسو بیگناه ترین فرد اون ماجرا بود...آتش قلب لویی خیال فروکش کردن نداشت...مخصوصا با تصادفی که برای پسر کوچکتر پیش اومده بود و نزدیک بود از دستش بده...با خودش فکر کرد که در فرصت مناسب باید با کیونگسو حرف بزنه...این حقیقت تلخی بود که لویی هنوز امیدوار به یک رابطه ای بود که خودشم نمیدونست کجاشه!!!
نیم ساعت بعد کیونگسو کم کم بیدار شد و نگاهش با چشمان منتظر لویی گره خورد...لویی خم شد و با لبخندی بهش گفت:
~~سلام خوابالووو
کیونگسو خمیازه ای کشید و لبخندی به لویی زد و سلام کرد...لویی همونطور که تخت رو بالا میداد گفت:
~~دستت چطوره ؟؟
کیونگسو سرشو کج کرد و گفت:
+گاهی وقتا درد میگیره اما خوبم...
لویی با حوصله دست گچ گرفته اون رو روی بالش درست کرد و بهش کمک کرد تا تکیه شو به بالش پشتش بده...
نگاهی به پهلوش انداخت و گفت:
~~بخاطر دندت اذیت نیستی؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و چشماشو تو اتاق چرخوند و به لویی گفت:
+چانیول کجاست؟؟
لویی دوباره رو صندلی نشست و در حالیکه سعی میکرد خودش رو بیتفاوت نشون بده گفت:
~~رفت خونه یه کم استراحت کنه...بیدارت نکردیم تا استراحت کنی...گفت بهت بگم شب میاد....
کیونگسو بعد از شنیدن اين حرف، حس دلتنگی شدیدی به جونش افتاد و با ناراحتی سرشو پایین انداخت...
با صدای نگران لویی سرشو بالا اورد:
~~درد داری چشم درشت؟
کیونگسو فوری سرشو به نشونه منفی تکون داد و بعد برای اینکه بحث جدیدی راه بندازه گفت:
+آقای تایان چی گفت:
لویی بطرف یخچال رفت و درحالیکه آبمیوه پاکتی رو در میورد گفت:
~~اولش قبول نمیکرد...گفت از قرار دادت دو ماه مونده ...قرار شد اجاره دوماه رو بدیم و قرار داد رو فسخ کنه...
اینو گفت و لیوان پر از آبمیوه رو روی میز متصل به تخت گذاشت و در ادامه لب زد:
~~اما هر کاری کردم قرار داد رو فسخ نکرد و گفت تو باید حضور داشته باشی...مجبور شدم باهاش یه قرار تو بیمارستان بذارم برای فردا
کیونگسو دستشو روی گچ دستش کشید و گفت:
+اشکالی نداره...به چانیول که چیزی نگفتی؟
لویی خندید و گفت:
~~نه نگفتم...خیالت راحت باشه...
لویی لیوان آبمیوه رو به کیونگسو داد و گفت:
~~تو تصمیمت برای زندگی تو طبقه بالا جدیه؟؟
کیونگسو با اعتماد به نفس گفت:
+آره چطور مگه؟
لویی اخماشو تو هم برد و گفت:
~~از اول میدونی که من مخالف این تصمیمت هستم...اما چون میدونم خوشحالت میکنه بهش احترام میذارم...دلم میخواد وقتی برای اولین بار داری یه تصمیم به این بزرگی میگیری،تمام جوانب رو بسنجی...
کیونگسو لبخندی بهش زد و کمی از آبمیوش مزه کرد و با لحن قدردانی گفت:
+من میدونم که تو چقدر نگران و به فکری...این اولین تصمیم ریسکی هست که میخوام بگیرم...میخوام امتحانش کنم...
به پنجره متوسط اتاق چشم دوخت و در ادامه لب زد:
+طبقه ی بالا رو اگه یه کم بهش برسی جای خوب و جمع و جوری میشه...هر چی باشه از خونه فعلیم که سقفش در حال ریختنه بهتره!!
لویی موهای دوستش رو به هم ریخت و گفت:
~~من بهت اعتماد دارم...تو از پسش برمیای چشم درشتم
کیونگسو خندید...خوشحال بود که جرات اینو پیدا کرده که از دایره امن خودش بیرون بیاد و یه کار هیجان انگیز بکنه...چیزی که روال ساده زندگیشو تغییر بده و دنیای قشنگی رو بهش معرفی کنه...اینا همش بخاطر حضور پسر قد بلند و مهربونی بود که زندگیشو رو بهم ریخته بود و اونو به سمتی هدایت میکرد که بتونه شیرین ترین لحظات رو باهاش تجربه کنه...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...