part 4

97 45 6
                                        

سونگجو در حالیکه مشغول سرو کله زدن با یکی از دانشجوها بود با عجله به طرف پارکینگ حرکت کرد...دختر قد بلندی که موهای مشکیشو به نحو زیبایی بالای سرش با کش نارنجی رنگ بسته بود،همونطور که دنبالش میدوید،با حالت معترضی گفت:
—اما این منصفانه نیست استاد!!!
سونگجو هوفی کشید و گفت:
+این بار هزارمه که  این جمله رو ازت میشنوم میونگ!
دختر چتری های کوتاهشو که بخاطر تند راه رفتن،توی صورتش ریخته بود رو کنار زد و گفت:
—آخه چرا باید امتحان میان ترم اینقدر مهم باشه؟؟؟
سونگجو ابروهاشو بالا انداخت و بدون نگاه کردن بهش گفت:
+چرا باید نباشه؟؟چون تو تنبلی کردی و تو امتحان شرکت نکردی؟؟!!
—اما من واقعا امکانشو نداشتم استاد...یه مشکلی برام پیش اومده بود...
سونگجو به طرف راست پیچید و همونطور که از جیب پالتوی طوسی رنگش، سوییچشو در میورد گفت:
+من به همه اعلام کرده بودم که این امتحان خیلی مهمه و‌ نمرش بخشی از نمره امتحان پایان ترمتونه...این اهمال کاری خودت بوده و از دست من کاری بر نمیاد...متاسفم
سونگجو اینو گفت و سرعت قدم هاشو برای رسیدن به ماشینش بیشتر کرد...میونگ ایستاد و باحالت مستاصلی لب زد:
—خواهش میکنم استاد...فقط یه فرصت دیگه بهم بدین...
سونگجو وقتی لحن درمونده ی اونو شنید، ایستاد و برگشت... به صورت‌ از سرما گل انداخته ی میونگ نگاهی انداخت و چند قدم به طرفش برگشت و با نگاهش اونو برانداز کرد...میونگ همیشه یکی از پرتلاش ترین دانشجوهاش بود و سونگجو اطمینان داشت که برای حاضر نشدن سر جلسه امتحان،حتما دلیل قانع کننده ای داره، وگرنه اون دختری نبود که همینجوری از زیر مسئولیت درس خوندن دربره...اونم برای همچین امتحان مهمی!!
وقتی چشمای مشکی و مظلومشو دید که به خیره شدن ادامه میدادن، سرشو بطرفین تکون داد و گفت:
+از دست تو دختر...تو این چشمها رو نداشتی،
میخواستی چی کار کنی؟؟
میونگ که تا لحظات پیش اضطراب تو صورتش فریاد میزد، با این حرف سونگجو یه کم آروم شد و لبخند کمرنگی گوشه لب هاش نقش بست...با حالتی پر از تردید گفت:
—این یعنی....یعنی ازم امتحان میگیرین؟؟؟
سونگجو با لبخند گفت:
+مگه میتونم نگیرم؟؟؟
چشمان میونگ برق زد و خنده روی صورتش وسعت بیشتری گرفت...سونگجو دستشو به نشونه هشدار جلوش گرفت و گفت:
+اما باید بهت هشدار بدم چو میونگ...این امتحان آسونی نخواهد بود!!!
میونگ تعظیمی کرد و با ذوق گفت:
—بهتون قول میدم خوب درس‌بخونم...
سونگجو با حالت جدی گفت:
+غیر ازینم ازت انتظاری ندارم!!
وقتی چهره خوشحال میونگ رو دید گفت:
+حالا اجازه میدی من برم؟؟به اندازه کافی معطلم کردی بچه جون!!
میونگ دوباره پشت سرهم تعظیم کرد و گفت:
+بله بله...البته...معذرت میخوام استاد..
سونگجو خندید و برگشت و همونطور که از میونگ دور میشد دستشو بالا برد و براش دست تکون داد و گفت:
+خوب درس بخون...
صدای میونگ که بهش قول میداد خوب بخونه، بین باد شدیدی که میوزید، کم و کمتر میشد...
سونگجو از کنار ردیف سوم ماشین ها تونست به راحتی،بنز مشکی رنگشو پیدا کنه...اساتید کمی در دانشگاهشون وجود داشتن که ماشین های گرونی مثل بنز، سوار بشن و همین سونگجو رو از سایرهمکارانش متمایز میکرد...وقتی داخل ماشین نشست، بخاری رو روشن کرد تا استخوناش گرم بشه...نگاهی از آینه جلوی ماشین به خودش انداخت...بخاطر بیخوابی زیر چشماش بدجوری گودافتاده بود...
خوشبختانه تو این‌ یک هفته از تلفن ها و پیام های آزاردهنده خبری نبود...حس خوبی از بابت اینکه تونسته حرفشو به کرسی بنشونه داشت..
بلاخره باید نشون میداد که نقشش تو این ماجرا خیلی مهم تر ازین حرفاست و کسی نباید براش رییس بازی در بیاره!
به ساعت امگاش نگاهی انداخت و با دیدن زمان سریع ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد...
سرراهش،رو به روی مغازه گل فروشی ایستاد و پیاده شد.به محض ورودش بوی خوب گل ها ، مشامشو نوازش کرد..موزیک بیکلام پیانو ، در فضای مغازه کوچک و دنج میپیچید...انگار حس زندگی رو منتقل میکرد...
سونگجو نگاهی به اطراف انداخت، دو ردیف ظروف بزرگ پلاستیکی رنگارنگ رو به روی هم قرار داشتن وهر ظرف ، منحصر به یک نوع خاصی از گل ها بود...در میان دسته های معمولی ،انواع خاص و کمیابی از گل ها هم بینشون  دیده میشد...گلدان های رنگارنگ کوچک و بزرگ کاکتوس در کنار سایر گلدان های پیچ و فیلتوس میدرخشیدن...
در انتهای مغازه ، پیشخوان سنگی نسبتا بلند و بزرگی قرارداشت که زن جاافتاده ای در پشت اون مشغول تزیین دسته گل بود...
با ورود سونگجو نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:
—سلام...خوش اومدین...
سونگجو خندید و گفت:
+سلام به بهترین گل فروش سئول...حالت چطوره؟
زن لبخندی زد و گفت:
—ممنونم...مگه میتونم شما رو ببینم و حالم خوب نباشه استاد؟!
سونگجو لبخندی زد و گفت:
+خوبه...
اینو گفت و نگاهی از روی کنجکاوی به گل ها انداخت و لب زد:
+ببینم سفارش من آمادس؟
زن فروشنده سری تکون داد و گفت:
—بله آقا
سونگجو دستاشو با خوشحالی به هم کوبید و گفت:
+خیلی کنجکاوم ببینم ایندفعه چی کار کردی؟؟؟
زن لاغر اندام با لباس یقه اسکی قرمز رنگ و موهای خاکستری که بطرز زیبایی اونو بافته و روی شونش انداخته بود، از پشت پیشخوان بطرف دسته گل بزرگی که در کنار بقیه گل ها روی قفسه مخصوص سفارش های مشتری جا خوش کرده بود رفت ... در حالیکه اونو بلند میکرد و روی پیشخوان میگذاشت گفت:
—درست مثل همیشه براتون درستش کردم...
منتها ایندفعه گل رزشو بیشتر گذاشتم...
سونگجو نگاهی تحسین برانگیز به دسته گلی که جلوش دلبری میکرد انداخت.گل های آلسترومریای سفید و صورتی،لابلای  رزهای قرمز و سفید خودنمایی عجیبی میکردن... وسط دسته گل هم با گل های لیسینتوس تزیین شده بود و در آخر توسط رزورق صورتی کمرنگ و یک ربان پهن صورتی پررنگ به هم پیچیده شده بودن...
سونگجو با حیرت گفت:
+خیلی خوب شده...مطمئنم لیلیا خیلی خوشش میاد...
بعد نگاهی به زن کرد و گفت:
+ازت ممنونم شین می...
شین می ، خندید و دوباره مشغول تزیین دسته گل مورد نظرش شد...
همونطور که کارشو انجام میداد، گفت:
—تو این چند سال که ازم به مناسبت های مختلف گل میگیرین،دیگه سلیقتون دستم اومده قربان...
اینو گفت و گل ها رو میون کاغذ آبی روشنی پیچید و ادامه داد:
سری قبل برای تولد همسرتون که دسته گل رز درست کردم،فرداش ایشون برای تشکر اومدن اینجا و گفتن خیلی دوسش داشتن مخصوصا رزهای سفیدش رو...
ربان آبی کهربایی رو دور کاغذ گره زد و گفت:
خب میدونین...من حافظه قوی دارم و حرفا رو یادم میمونه...همین شد که برای ایندفعه گل های رزسفیدشو بیشتر گذاشتم...
سونگجو نگاه حیرت انگیزی به دسته گل جدیدی که درست کرد انداخت و بعد از داخل جیب پالتوش،کیفشو دراورد و گفت:
+تو همیشه آدم باهوشی هستی...گلهایی هم که داری همیشه تازه هستن...بخاطر همینه که دست و دلم نمیره جای دیگه گل بگیرم...چه جایی بهتر ازینجا...
شین می، خندید و گفت:
—لطف دارین...خانم لی و شما همیشه به من و خوانوادم محبت داشتین...این باعث خوشحالیه که اینطوری فکر میکنین...
سونگجو کارتشو بهش داد تا هزینه رو حساب کنه...شین می،درحالیکه کارت رو میکشید، گفت:
—برای امشب،برنامه خاصی دارین؟
سونگجو چشماش برقی زد و گفت:
+یه دسته گل خوشگل...یه شام خوشمزه توی رستوران...یه باهم بودن گرم و صمیمی...
شین می ،رسید پرداختی و کارت رو بهش داد و گفت:
—حسابی بهتون خوش بگذره استاد...
سونگجو دسته گل رو برداشت و گفت:
+ممنونم...
بعد از خداحافظی ،از گل فروشی بیرون اومد و بطرف خونه حرکت کرد...با حساب ترافیک غروب ،حدود بیست دقیقه دیر تر به خونه رسید...با ریموت درب پارکینگ که رو به باغ دلبازی میخورد رو باز کرد و وارد شد...اون فصل سال ،بخاطر سرما، اکثر درختان حیاط بدون برگ بودن و شاخه های بلند و نازکشون رو به رخ میکشیدن...بااین وجود شمشاد ها خوب دووم‌ آورده و هنوز سبز بودن...از مسیر  سنگفرش درب پارکینگ عبور کرد و بعد از دور زدن حوض بزرگ سفیدی، رو به روی درب چوبی قهوه ای سوخته توقف کرد. دسته گل رو برداشت و از ماشین پیاده شد...با کلید درب رو باز کرد و داخل شد..تنها چیزی که در بدو ورودش اونو سر کیف آورد، بوی عود پیچیده شده در تمام فضای خونه بود...سونگجو چشماشو بست و لبخند، مهمون لبهاش شد ...این فقط میتونست کار لیلیا باشه،همسرش اونو بهتر از خودش میشناخت و میدونست سونگجو عاشق این رایحه هست و فقط با این بو آروم میشه...
کفش هاشو دراورد و از راهروی نسبتا کوتاهی وارد سرسرای اصلی شد...نگاهی به اطراف انداخت اما کسی رو ندید...همه چیز مثل همیشه مرتب و تمیز بود...فضای اتاق نشیمن با نیم ست طوسی رنگی کاملا از سایر نقاط خونه جدا میشد... تلویزیون  ال ای دی با فاصله و دقیقا رو به روی نیم ست روی دیوار نصب شده بود..دور تادور نشیمن هم با گلدان های ریز و درشت که بیشتر سلیقه سونگجو بود،فضای بینهایت آرامش بخشی رو‌ایجاد میکرد...
سونگجو چشم گردوند و همسرشو صدا کرد اما وقتی جوابی نشنید، بطرف پذیرایی رفت...بر عکس تم طوسی سفید نشیمن، در قسمت پذیرایی یک ست کامل مبل راحتی کرم قهوه ای بهمراه کوسن های شکلاتی، با دیوارهای‌ شیری ،هارمونی بینظیری درست میکردن...هر دیوار با تابلوهای نقاشی زیبایی آراسته شده بود...بالای هر تابلو یک چراغ هالوژن کوچکی قرار داشت که نور زردرنگ ملایمشو به تابلو میپاشید...
وقتی‌ چراغ های اصلی خاموش بودن،فضای اونجا درست مثل گالری های نقاشی میشد که سونگجو رو یاد دوران‌ خوب آشناییش با لیلیا مینداخت...
سرتاسر سالن،ظرف های قدیمی و تاریخی زیادی،زیبایی خودشونو به نمایش میگذاشتن..
بعضی از اونها داخل ویترین شیشه ای‌ گوشه سالن و بعضی های دیگر روی میز های چوبی کوچک و بزرگی که اونجا قرار داشتن خودنمایی میکردن.
لیلیا همیشه به شوخی از قسمت پذیرایی خونه به عنوان موزه یاد میکرد...یکی از سرگرمی های سونگجو این‌ بود که مدتها باهم بشینن و درمورد تاریخ هر کدوم از این ظرف ها حرف بزنن... لیلیا هم در مورد سبک نقاشی هر کدوم از این تابلوها بهش توضیح بده...تقابل هنر و تاریخ و اینکه چطور در امتداد هم حرکت میکنن،همیشه براشون شیرین و دلپذیر بود...
دوباره همسرشو صدا کرد و همونطور که دسته گل دستش بود، روی مبل نشست....
همون موقع دختر لاغر اندامی با لباس بافت صورتی که تا زانوهاش میرسید و با موهای کوتاه مشکی که بطرز آشفته ای روی پیشونیش پخش شده بود ، از آشپزخانه بطرفش اومد و بعد از تعظیم گفت:
~~سلام آقا...
سونگجو لبخندی زد و گفت:
+سلام هیجو...حالت چطوره؟؟
هیجو دستاشو بهم قلاب کرد و گفت:
~~خوبم آقا...
اینو گفت و بطرفش حرکت کرد...با دیدن دسته گل با ذوق گفت:
~~چه گل های قشنگی!!!
سونگجو لبخند زد و با سر حرفشو تایید کرد...
هیجو با شیطنت ادامه داد:
~~خانم حتما خوششون میاد
اینو گفت ودستشو دراز کرد تا پالتوشو در بیاره..
سونگجو همونطور که از روی مبل بلند میشد پرسید:
+هرچی چشم گردوندم، ندیدمش...کجاست؟
هیجو همونطور که پالتو رو روی دستش مینداخت گفت:
~~دارن آماده میشن آقا...
سونگجو بطرفش برگشت و گفت:
+داروهاشو خورده؟
هیجو با سر تایید کرد و برای اینکه بهش اطمینان خاطر بده گفت:
~~خیالتون راحت باشه آقا...حالشون کاملا خوبه...تازه بنظر من امروز از بقیه روزا حالشون بهتره...
سونگجو دستشو روی شونه ی هیجو گذاشت و گفت:
+ممنون که مراقبشی...
هیجو با مهربونی گفت:
~~حرفشم نزنین...کار من همینه...امیدوارم امشب به هردوتاتون خوش بگذره
سونگجو با لبخند عمیقی گفت:
+حتما همینطور میشه که میگی...
دسته گل رو از روی مبل برداشت و بطرف راه پله ها رفت ...مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه رو به دختر گفت:
+راستی امشب میتونی زودتر بری خونه...من خودم مراقبش هستم...
هیجو متعجب گفت:
~~مطمئنین؟؟میتونم برم خونه سر بزنم و تا وقتی شما برمیگردین،برگردم اینجا...
+نه...لازم نیست...تو میتونی بری...
هیجو چشمی گفت و بعد از تعظیم کردن بهمراه سونگجو از پله ها بالا رفت...
هیجو بسمت اتاقش که در انتهای راهرو بود رفت...‌سونگجو مقابل درب اتاق خودشون ایستاد و بعد از پنهان کردن دسته گل پشتش در زد و وارد شد...
همیشه از وارد شدن به اتاق خوابشون لذت میبرد...هارمونی رنگ طلایی و قهوه ای در لحظه اول سرشار از آرامش بود...تخت دو نفره مثل همیشه مرتب و میز آینه لیلیا در گوشه اتاق و در کنار کمد لباس ها قرار داشت...تابلو نقاشی بزرگی از خودش و لیلیا بالای تخت نصب شده بود وحس زیبایی اون اتاق رو دو‌چندان میکرد...
سونگجو احساس بینظیری داشت و تمامش بخاطر زنی بود که روبه روی آینه قدی مشغول درست کردن لباس هاش‌ بود...با دیدن سونگجو بهش لبخند سرشار از عشق رو هدیه داد...
سونگجو در جوابش،لبخند زد و آهسته بطرفش رفت ...از پشت بغلش کرد و همونطور که دسته گل رو جلوی صورتش گرفت، گونشو بوسید و گفت:
+سلام عزیزم
لیلیا همونطور که سرشو بهش تکیه داد با صدای ظریفی گفت:
—سلام سونگ...
سونگجو همونطور که اونو آروم تکون میداد گفت:
+ببین برات چی گرفتم...
لیلیا دسته گل رو از دستش گرفت و اونو بو کرد...سونگجو لب هاشو نزدیک گوشش برد و گفت:
+دوسش داری؟؟؟
لیلیا لبخند غلیظی زد و گفت:
—اینا محشرن....خیلی خوشگلن
سونگجو اونو تو بغلش چرخوند و گفت:
+اما به خوشگلی تو که نیستن...
سونگجو اینو گفت و بوسه ای روی لب های لیلیا گذاشت...وقتی از هم جدا شدن، سونگجو در گوشش گفت:
+سالگرد ازدواجمون مبارک...
لیلیا خنده ی ریزی کرد و گفت:
—چه خوبه که کنارمی سونگ....
سونگجو با پشت دست گونه هاشو نوازش کرد و گفت:
+اینو باید به خودت بگی...تو بهترین هدیه ای هستی که زندگی بهم داده...
نگاهی به ظاهر آراسته همسرش و پیراهن ساده ماکسیش  کرد و گفت:
+امشب چی کار کردی با خودت؟؟؟
لیلیا چشماش گرد شد و با لحن متعجبی گفت:
—چی کار کردم؟؟؟
سونگجو بالبخند گفت:
+بااین لباس و آرایش  منو دیوونه میکنی عشقم...
لیلیا خندید و گفت:
—بس کن سونگ...
+جدی میگم عزیزم...این لباستو خیلی دوست دارم...رنگش خیلی بهت میاد
—خب امشب یه شب خاصه...باید خوب بنظر برسم!
سونگجو نگاهی به پیراهن کرم رنگ آستین بلندش کرد ...دستان مردونش رو  روی یقه شل پیراهن که تا پایین شونه هاش پایین اومده بود، گذاشت و گفت:
+تو همیشه خوبی عزیزدلم...
—خودت خوب میدونی که این حرفا از سن و سال من و تو گذشته...
سونگجو متعجب گفت:
+مگه ما چند سالمونه؟؟؟تازه اول راهیم لیلیای عزیزم...
لیلیا چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—مخصوصا من  بااین وضعیتم!!!
سونگجو دستشو به موهای لخت و خرمایی همسرش که به نحو زیبایی پشتش جمع شده بود کشید و گفت:
+وضعیت تو چیزی نیست که نگرانش باشی،قبلا راجع بهش باهم حرف زدیم...باهم ازش رد میشیم...تا منو داری غم نداشته باش...
لیلیا لبخند زد و اونو با دست عقب زد وگفت:
—بسه اینقدر زبون نریز...تو نمیخوای لباستو عوض کنی؟مگه جا رزرو نکردی؟
سونگجو با کف دست به پیشونیش زد و گفت:
+مگه خوشگلیای تو حواس میذاره برای آدم؟!یه دقیقه صبر کنی حاضر شدم...
ده دقیقه بعد هر دو از اتاق بیرون اومدن...به طبقه همکف که رسیدن هیجو لباس پوشیده و آماده ایستاده بود...با دیدنشون گفت:
~~صبر کردم بیاین پایین  بعد برم
لیلیا بطرفش اومد و دسته گل رو بهش داد و گفت:
—لطفا اینو بذارش تو آب...
هیجو چشمی گفت و دسته گل رو ازش گرفت و اونو داخل گلدان کریستال بزرگی گذاشت و اون رو روی میز اتاق نشیمن قرار داد...
لیلیا رو به هیجو گفت:
—امروز خیلی زحمت کشیدی عزیزم...
هیجو خنده دندون نمایی کرد و گفت:
~~این حرف رو‌نزنین...شما همیشه مثل مادرم برام عزیزین
لیلیا لبخندی زد و گفت:
—تو هم مثل دختر نداشتم برام ارزش داری...
بعد رو به سونگجو گفت:
—عزیزم...اول هیجو رو برسونیم خونش بعد بریم...
هیجو دستشو به نشونه مخالفت بالا آورد و بلافاصله گفت:
~~نه نه...نمیخواد...من خودم میرم...
سونگجو جلو اومد و گفت:
+مشکلی نیست...میرسونیمت...
هیجو تشکری کرد و گفت:
~~پالتوتون رو به جالباسی دم در آویزون کردم...هم برای شما و هم برای خانم رو هم برس کشیدم...
بعد رو به لیلیا چشمکی زد و گفت:
~~امشب یه شب استثنایی برای هردوتاتون هست..
سونگجو لبخندی زد و گفت:
+از دست شیرین زبونیای تو..
هیجو سرشو خاروند و چیزی نگفت. بعد از اینکه به لیلیا کمک کرد که پالتوی خزدارشو بپوشه،به همراهشون از خونه بیرون اومد..
هر سه نفر سوار ماشین شدن و از عمارت خارج شدن...سونگجو سرراهش هیجو رو پیاده کرد و بعد بهمراه لیلیا به راه افتادن...نیم ساعت بعد،مقابل رستوران پنج ستاره ای توقف کردن، نگهبان بسرعت خودشو به ماشین اونا رسوند و بهشون خوش آمد گفت.سونگجو از ماشین پیاده شد...بسمت درب مخالف ماشین حرکت کرد و بعد از باز کردن درب سمت لیلیا،کمکش کرد تا از ماشین پیاده بشه...نگهبان سوار ماشین شد تا اونو در قسمت پارکینگ مخصوص پارک کنه.
لیلیا دستشو دور بازوی سونگجو حلقه کرد و در حالیکه از پله ها بالا میرفتن گفت:
—آخرین باری که اینجا غذا خوردم رو یادم نمیاد...
سونگجو بااعتماد به نفس خاصی گفت:
+اما من یادمه...درست دو سال پیش تولد من بود که اومدیم اینجا...
لیلیا که تجدید خاطرات اون زمان لبخند پهنی به لب هاش آورده بود گفت:
—آهان یادم اومد...چقدر اون شب بهمون خوش گذشت...
سونگجو بسمتش برگشت و لبخند زد...لیلیا خنده دندون نمایی زد و گفت:
— یادته دوستت چه بلایی سرت آورد؟
سونگجو گفت:
+اره یادمه...تلافی‌شو امشب سرش درمیارم...
لیلیا بشگونی از بازوی سونگجو گرفت و گفت:
—هیچ کاری نکنیاا...زشته
+برای اون زشت نیست اما برای من زشته؟؟
لیلیا خندید و گفت:
—تو هیچوقت بزرگ نمیشی!!
هر دو از درب ورودی بسمت آسانسور حرکت کردن و بعد از ورود،سونگجو دکمه طبقه سوم رو فشار داد... نگاهی به صورت آروم همسرش انداخت و خم شد و شقیقه همسرشو بوسید و گفت:
+امشب خیلی خوشگل شدی...مثل همیشه...
لیلیا حرفی نزد اما این حرف کافی بود تا گونه هاش مثل دختربچه های۱۸ساله قرمز بشه...
وقتی آسانسور ایستاد هر دو وارد شدن...دو نفری که  دم درب ورودی ایستاده بودن ،پالتوی هر دونفر رو در آوردن... بعد از اعلام رزوشون توسط سونگجو،پیشخدمت مربوطه اونو به طرف میزی که کنار پنجره بود، راهنمایی کرد...سالن بسیار بزرگی با میزهای دایره ای شکل ، رو به روشون خودنمایی میکرد....پنجره های قدی سالن، منظره بسیار زیبایی از شهر رو به نمایش میگذاشتن..
دیوارهای زرشکی رنگ با رومیزی های ساتن قرمز ، به همراه نور زردی که سرتاسر سالن رو روشن کرده بود،فضای رمانتیکی رو ایجاد میکردن...لیلیا همونطور که مشتری ها رو‌از نظر میگذروند ، نگاهش به گروه موسیقی کوچیکی که در گوشه سمت راست سالن،مشغول نواختن قطعه ملایمی بودن، افتاد..با دست ظریفش بازوی سونگجو رو فشار داد و گفت:
این گروه قبلا اینجا نبودن...
سونگجو در تایید حرفاش گفت:
درسته...همه چی خیلی عوض شده..
میزشون دقیقا کنار پنجره و در کنج ترین قسمت قرار داشت..بعد از نشستن ،پیشخدمت منو غذا رو دستشون داد و رفت....
سونگجو با هیجان غذاها رو بررسی کرد اما لیلیا نگاهشو با اشتیاق به اطراف انداخت...
بیشتر شیفته تابلوهای رنگارنگ نقاشی که سرتا سر هر کدوم از دیوارها رو آراسته میکرد،شده بود...نقاشی هایی که هر کدوم داستان های خودشونو داشتن...لیلیا اینو از ترکیب رنگ هایی که با هم میرقصیدن میفهمید....
چشماش روی پیانوی مشکی رنگ قفل شد و همین برای تلمبار شدن کوهی از غصه براش کافی بود....خاطراتی که نا خواسته تو ذهنش نقش بست، چشماش رو پر از اشک کردن ، اما نخواست سونگجو رو ناراحت کنه...امشب موقع دلتنگی کردن نبود...نباید با یادآوری گذشته، جفتشونو عذاب میداد...
سعی کرد به خودش مسلط باشه...نفس عمیقی کشید و نگاهشو از فضای داخلی رستوران به بیرون تغییر داد..از نظر لیلیا، سئول توی شب خیلی خوشگل بنظر میرسید...ماشین ها به سرعت در حال حرکت بودن و مردم برای رسیدن به خونه هاشون با عجله از کنار هم رد میشدن...کل فضای شهر از این بالا مثل تابلو نقاشی سیاهی بود که خطوط و نقطه های نورانی و رنگی ، اونو به نحو خیره کننده ای خوشگل نشون میدادن...
باصدای سونگجو از افکارش بیرون اومد:
+امشب چی میخوری عزیزم؟
لیلیا با این سوال سونگجو لبخند زورکی زد و نگاهی نگران، به منو انداخت و حرفی نزد.
سونگجو که سکوت طولانیش رو دید ، با لحن آرومی گفت:
+نگران نباش...یه چیزی سفارش میدیم که مشکلی برای معدت بوجود نیاره...اینجا آشپزای ماهری داره...
خیال لیلیا با زدن این حرف تا حد زیادی راحت شد...هر دو غذاشونو انتخاب کردن و سونگجو به پیشخدمت اشاره کرد که بیاد.
+یه پاستای وونگوله و یه اسپاگتی سبزیجات لطفا ...
پیشخدمت بعد از ثبت کردن غذاها گفت:
#نوشیدنی چی میل میکنین؟
صدایی از پشت سر پیشخدمت اونا رو مخاطب قرار داد و گفت:
~~تا اونجایی که من یادمه،هر موقع اینجا میومدن شراب قرمز میخوردن...البته ممکنه سلیقشون تغییر کرده باشه...
سونگجو با شنیدن اون صدای آشنا گفت:
+آقای اوه جهوا!!!بهتره از پشت کارمندت بیای بیرون و خودتو درست نشون بدی!!!
جهوا با لبخند از پشت پیشخدمت بیرون اومد و بعد از دست دادن با هر دوشون گفت:
~~سونگجو عزیز و لیلیای زیبا...به رستوران ما خیلی خوش اومدین...
بعد از اینکه هر سه تاشون نشستن،لیلیا لبخندی زد و گفت:
—دلم خیلی برای فضای اینجا تنگ شده بود...
خوشحالم که میتونم دوباره غذاهای خوشمزتون رو مزه کنم...
جهوا خندید و گفت:
~~تو همیشه به من و رستورانم لطف داشتی و داری...
بعد رو به پیشخدمت گفت:
~~بهترین نوع شراب قرمز رو براشون بیار
سونگجو بلافاصله گفت:
+ما شراب نمیخوریم جهوا...
~~مارتینی؟؟؟
+نه کلا نوشیدنی الکل دار نمیخوریم
جهوا به شوخی گفت:
~~نکنه تو مدتی که نبودین، داخل معبد از گناهانتون توبه کردین؟!!!
لیلیا خندید و گفت:
—نه...سونگ بخاطر من نمیخوره...
بعد رو به سونگجو گفت:
—تو برای خودت سفارش بده عزیزم..
جهوا گفت:
~~برات مشکلی پیش اومده لیلیا؟
—یه کم معدم ناراحته...بخاطر همین دکتر گفته نباید نوشیدنی الکل دار بخورم
جهوا نگاهشو از لیلیا به صورت ناراحت و گرفته سونگجو برگردوند و برای عوض کردن موضوع سریع به پیشخدمت گفت:
~~همون آب رو براشون بیار...
سونگجو گفت:
+ممنونم
پیشخدمت تعظیمی کرد و رفت...جهوا بلند شد و گفت:
~~مزاحمتون نمیشم...حسابی خوش بگذرونین.
غذای امشبتون رو میگم خود سرآشپز درست کنه...
سونگجو لبخندی زد و دستشو جلو آورد تا باهاش دست بده و دقیقا زمانی که لیلیا حواسش پرت بود کاغذی در دستانش گذاشت...جهوا از میزشون فاصله گرفت و بطرف آشپزخونه رفت... 

**********

اون شب زمانی که کیونگسو مشغول کار در رستوران بود، مدام حرفای چانیول رو تو ذهنش مرور میکرد...
آخرین باری که توانایی هاش به چشم کسی اومده بود رو یادش نمیومد...با خودش فکر کرد شاید این بخاطر وضعیتی باشه که توش قرار داشت..
وضعیتی که خیلی میتونست بهتر باشه...حداقل در سطح تلاشی که کیونگسو در قدیم براش به دست آوردنش کرده بود...این واقعیت که روزگار باهاش خوب تا نکرده رو کاملا قبول داشت اما باید یک بار هم که شده به حرف یکی گوش میکرد و یه تکونی به زندگیش میداد..فقط اینجوری میتونست از موقعیت الانش نجات پیدا کنه...
تو دنیای خودش غرق بود که مین جو وارد اتاق شد و دسته ظرف ها و قابلمه ها  رو روی پیشخوان قرار داد...هوفی کشید و گفت:
~~دیگه آخرای سرو شام هستیم...کم کم کارا سبک تر میشه
کیونگسو نگاه خستشو به مین جو انداخت و لبخند زد...مین جو با نگرانی گفت:
~~خیلی داغون بنظر میای!!!چند وقته نخوابیدی؟؟؟
کیونگسو خمیازه ای کشید و همانطور که با دستکش های کفی بدنشو کش میداد، گفت:
+خوبم...بعد ازینکه کارمو تموم کنم، میتونم برم خونه و حسابی بخوابم...
مین جو موهای کیونگسو رو بهم ریخت و گفت:
~~میتونم بفهمم چه ذوقی بابت رفتن به خونه داری!!!
کیونگسو خندید و ظرف های جدید رو داخل سینک گذاشت و گفت:
+ظرفای تمیز رو بردار تا جلوی دستم خلوت بشه...
مین جو قابلمه های تمیز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت....
کیونگسو دوباره مشغول شستن ادامه ظرفا شد....هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود که مین جو دوباره باعجله وارد شد.
کیونگسو با چشمای گرد و متعجب گفت:
+چی شده؟
مین جو ماهیتابه گودی رو بهش داد و گفت:
~~زودباش بشورش...سرآشپز لازمش داره...
کیونگسو که دیده بود مین جو تازه چهارتا ماهیتابه تمیز به داخل برده، گفت:
+پس اون چهارتا چی شدن؟
~~این ماهیتابه مخصوص خود سرآشپزه...توش اسپاگتی درست میکنه...
کیونگسو شونه هاشو بالا انداخت و ماهیتابه رو خیلی تمیز شست و خشکش کرد...
مین جو که رفت،کیونگسو دوباره به ادامه کارش مشغول شد اما نمیتونست درست و حسابی تمرکز کنه....حس کنجکاویش بشدت تحریک شده بود...بین اینهمه ماهیتابه چرا باید ماهیتابه گود مخصوص خودشو داشته باشه؟!تا جایی که یادش میومد،اسپاگتی رو تو هر ظرفی میشد درست کرد...از نظر کیونگسو این سرآشپز زیادی سوسول بود!!!
از شیشه بالای در نگاهی به سکوهای موازی که رو به روی هم قرار داشتن انداخت...آشپزها سخت مشغول کار بودن...
چشماش بدجوری دنبال ماهیتابه گود میگشت...
از داخل اتاق ، دید بهتری به ردیف سمت چپ داشت...وقتی ماهیتابه گود رو دست آشپزهای سمت چپ ندید،مجبور شد برای پیدا کردن شخص مورد نظرش از اتاق بیرون بیاد..
صدای جلزولز مواد غذایی میان روغن، بهمراه بوی خوب ادویه های مختلف مشامشو نوازش میکردن..
خیلی آهسته از سمت ردیف سمت چپ به ردیف روبه رو رفت و ایستاد...
نگاه جستجوگرش میون ماهیتابه هایی که مابین دستان آشپزها تکون میخورد ،چرخ میزد و دقیقا در سکوی آخر ، ماهیتابه مورد نظرشو پیدا کرد...
حرکات سریع و پشت سرهم اون فرد ،کیونگسو رو همونجا میخکوب کرده بود....
به شکل ماهرانه ای ماهیتابه رو تکون میداد و با چاپستیک بلند اسپاگتی ها رو با سبزیجات هم میزد و همین مهارتش کیونگسو رو بیشتر ترغیب میکرد تا چهرشو ببینه، اما زاویه دیدش توسط  مرد قدبلندی که دقیقا کنار فرد مورد نظرش ایستاده بود و مشغول سرخ کردن گوشت بود، کور شد..زیر لب فحشی نثارش کرد...سرشو بیشتر کج کرد تا اونو درست و حسابی ببینه اما با پس گردنی که حوالش شد از عالم شیطنت بیرون کشیده شد...همونطور که پشت سرشو میمالید برگشت و مین جو رودید که عصبانی جلوش ایستاده...
~~معلومه چه غلطی میکنی؟؟؟
+هیچی...فقط یه لحظه اومدم بیرون ...
~~الان کلی برات ظرف اوردم...قبلیا رو نشستی هنوز!!!پنج دقیقس به چی زل زدی؟!!!
کیونگسو میخواست جواب بده که با صدای مردونه ای برگشت:
—مین جو...پنیر پارمزان میخوام...برام بیارش سریع...
مین جو چشمی گفت و از تیررس خارج شد...کیونگسو نگاهش از مرد رو به روش به ماهیتابه دستش سر خورد...دقیقا همون ماهیتابه گودی بود که چند دقیقه پیش اونو شسته بود !
نه میتونست به اتاق برگرده و نه دلش میخواست برگرده..یعنی این مرد، همون سرآشپز بود؟!
نه...نمیتونست باشه.... سرآشپز وظیفه تزیین غذا رو برعهده نداشت و اون پسر قطعا مسئول تزیین بود...
چهرش رنگ ناامیدی گرفت اما پاهای خستس یاری نمیکرد برگرده...تصمیم گرفت همونجا بایسته و نظاره گر کارای حیرت انگیز اون پسر ریز جثه بشه...
پسر بطرز دقیقی اسپاگتی رو داخل بشقاب ریخت و دورشو با کلم بروکلی و گوجه قرمز و چندقلم سبزیجات خوشبو دیگه تزیین کرد..
کیونگسو با دیدن سبزیجات آبپز شده،کمی نزدیک شد و بدون اینکه حواسش باشه ،گفت:
+ببخشید...مشتری مشکل خاصی داره؟
مرد سرشو بالا آورد و تازه متوجه حضور کیونگسو شد ...درحالیکه ابروهاشو بالا انداخته بود گفت:
—منظورت چیه؟
کیونگسو گفت:
+آخه هیچوقت ندیدم تو اسپاگتی ،سبزیجات آبپز کامل بریزن...همیشه سرخشون میکنن...بخاطر همین حدس زدم شاید مشتری مشکلی داره.
مرد که حالا عصبانیت جای تعجبشو گرفته بود گفت:
—بر فرض که داره...به تو چه ربطی داره؟اصن ببینم تو توی آشپزخونه چی کار میکنی؟؟؟هان؟؟
کیونگسو از لحن بلندش ترسید و از جاش پرید اما خودشو نباخت:
+اگه مشکل غذایی داره،نباید براش پنیر بریزین....
مرد بیتوجه به حرفای کیونگسو فریاد زد:
—مین جوووو...کجاااایی؟؟؟
مین جو به سرعت با پنیر اومد...اون مرد بهش گفت:
—این پسره فضول چی کارس که تو کار من دخالت میکنه؟؟؟
مین جو با لحن سرزنش آمیزی رو به کیونگسو گفت:
~~مگه نگفتم برو سرکارت؟؟؟
دستشو گرفت و میخواست اونو به اتاق ظرفشویی برگردونه اما کیونگسو عصبانی دستشو از میون دستاش کشید و رو به مرد گفت:
+شما با این کارتون به مشتری آسیب میزنین
نباید به اسپاگتی...
حرفش با سیلی محکمی که گوشه صورتش فرو اومد تو دهنش خفه شد...
مرد دستشو با نشونه هشدار بالا آورد و گفت:
—دفعه آخری باشه که برای من تکلیف معلوم میکنی بچه جون...
نگاهی به اتاق گوشه آشپزخونه انداخت و با حالت تمسخرآمیزی ادامه داد:
تو هیچی بجز یه ظرف شور ساده نیستی...پس تو کار من دخالت نکن...
آشپزخونه تو سکوت وحشتناکی فرو رفته بود...یکی از آشپزها بطرفشون اومد و گفت:
#چی کار میکنی یونگ؟؟؟
یونگ پوزخندی زد و گفت:
—این جوجه داره به من یاد میده چی کار کنم؟!!
مرد با حالت جدی که کیونگسو رو‌ میترسوند گفت:
#اما من شنیدم چی گفت و حرفشم کاملا درسته...مشتری که اسپاگتی سبزیجات سفارش داده یه بیماری سخت گوارشی داره و نباید غذای سنگین براش سرو بشه...مگه گوشات کر بود و نشنیدی؟؟اونوقت داری روی اسپاگتی پنیر میریزی؟!!!
نگاهی به پنیر پارمزان کرد و با لحن عصبی ادامه داد:
#میدونی بابت این گندی که میخواستی بزنی میتونم درجتو تا کمک آشپز بیارمت پایین!!!یعنی اون جایی که قبلا بودی...
یونگ که رنگش کاملا پریده بود، وحشت زده  گفت:
—معذرت میخوام...دیگه تکرار نمیشه
#حالا برو ببین پاستای وونگوله آماده شده یا نه؟ سفارش برای مهمونای رییسه...پس آبروریزی نکن...
اینو گفت و پس گردنی محکمی به یونگ زد...رو به مین جو گفت:
#این پنیر رو بذار سرجاش...
مین جو چشمی گفت و رفت...کیونگسو درحالیکه با دست ، سمت چپ صورتشو گرفته بود میخواست به اتاق برگرده اما با صدای مرد برگشت...مرد رو به روش با مهربونی گفت:
#بابت رفتار چندش آورش ازت معذرت میخوام...
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
+مهم نیست...
مرد کمی جلو اومد و دست کیونگسو رو گرفت و پایین آورد و قرمزی صورتش و زخم کوچیکی که‌ گوشه لب های قلبیش بوجود اومده بود رو دید...از جعبه دستمال کاغذی که در لبه سکو قرار داشت، چند برگ دستمال در آورد و روی زخمش گذاشت ...
تازه کیونگسو تونست  زیر چشمی نگاه درست و حسابی بهش بندازه...
پسر روبه روش شانه های پهنی داشت...از هیکل نسبتا درشتش مشخص بود که بدنسازی کار کرده...
چشمان کیونگسو از بدن ورزیده اون مرد روی گردن و صورتش فیکس شد...چشمان عسلی رنگ و براقش در همون نگاه اول گرمای خاصی رو پیشکش چشمان کیونگسو میکردن...
با صدای نسبتا بلندی مین جو رو صدا کرد و ازش خواست براش چند تا قالب کوچک یخ بیاره...با کیسه نایلونی کوچکی یه کمپرسور درست کرد و روی زخمش گذاشت و گفت:
#فعلا بذار روش بمونه...اگه حس کردی درد نداری،کارتو ادامه بده در غیر اینصورت حق کار کردن نداری فهمیدی ؟؟؟
کیونگسو از جذبه ای که اون پسر خوش تیپ روبه روش داشت  نمیدونست چی بگه و فقط با یک چشم ساده به مکالمه نصفه نیمشون پایان داد...مرد بعد ازینکه کارش تموم شد نگاهی به افراد آشپزخونه که حرکاتشو زیر نظر داشتن انداخت و گفت:
#دیگه چیز جالبی برای دیدن وجود نداره...به کارتون برسین که مشتریا منتظرن...زود باشین...
تمام افراد با صدای بلندش مشغول کار شدن.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه...
وقتی خودشم مشغول کار شد...مین جو با لحن تحسین امیزی گفت:
~~هنوزم قدرت خودشو داره...هیچکس نمیتونه بهش نه بگه یا رو حرفش حرف بزنه...دیدی یونگ جلوش چه موش شده بود؟؟
کیونگسو بدون هیچ حرفی بطرف اتاق حرکت کرد...مین جو دنبالش رفت و گفت:
~~مگه نشنیدی ؟آقای کیم گفت تا وقتی درد داری کار نکنی...من دیدم اون یونگ عوضی چقدر محکم زد...
کیونگسو وارد اتاق شد و کمپرس یخ روی صندلی گذاشت و دستکش هاشو دست کرد و گفت:
+من خوبم...تو برو سر کارت...
مین جو هوفی کرد و بدون حرف دیگه ای بیرون رفت...
پس اسم سرآشپز آقای کیم بود....چقدر مهربون و جنتلمن  بنظر میرسید...با وجود اینکه لباس ساده و سفیدرنگ مخصوص آشپزها رو به تن داشت و دور سرشو با یه دستمال پارچه ای آبی رنگ طرح دار بسته بود ،بطرز عجیبی خوش قیافه به نظر میرسید...موهای قهوه ای تیرش از بالای دستمال بصورت بهم ریخته ای روی پیشونیش پخش شده بود...
با خودش فکر کرد ممکنه اونی که براش غذا میذاره،آقای کیم باشه...تو این مدت با اکثر افراد آشپزخونه برخورد داشت و از هیچکدومشون رفتار خوبی ندیده بود...اما آقای کیم فرق میکرد...اون متفاوت بود و همین کیونگسو رو به شک مینداخت که شاید این لطف از جانب آقای کیم باشه...اما چرا؟؟؟چرا باید به یک ظرف شور ساده اینقدر بها و ارزش بده؟؟؟در صورتیکه یک بار هم باهاش همکلام نشده بود و اونو نمیشناخت؟؟
سؤالای زیادی به مغزش هجوم آورده بودن و برای جواب دادن بهشون،دیدن آقای کیم ضروری بود...اگه میفهمید کار کی میتونه باشه،حتما برای تشکر پیش قدم میشد...
یک ساعت بعد بدون اتفاق خاصی گذشت...مین جو وارد اتاق شد و گفت:
~~کارت تموم شد؟
کیونگسو عرق های پیشونیشو پاک کرد و گفت:
+یه کم دیگه مونده...یک ربع دیگه تموم میشه
مین جو لبخندی زد و بالحن دلجویانه ای گفت:
~~ببخشید اگه امروز سرت دادزدم...گاهی اوقات واقعا زیر فشارم...معذرت میخوام
کیونگسو گفت:
+اشکالی نداره...این چیزا تو کار پیش میاد
مین جو ضربه ای به پشتش زد و گفت:
~~میخوای بمونم و باهم اینا رو تموم کنیم؟؟؟
+نه...خودم از پسشون برمیام
~~پس من میرم...خسته نباشی
کیونگسو ازش خداحافظی کرد و دوباره مشغول  شستن باقیمونده ظروف شد...چشماش میسوخت و بشدت خوابش میومد ... احساس خستگی وحشتناکی تمام وجودشو گرفته بود...یک هفته ای میشد که چند ساعت بیشتر نمیتونست بخوابه و از طرف دیگه بخاطر ضربه ای که به گوشه لبش وارد شده بود،کل صورتش درد میکرد و کلافه شده بود...برای اینکه خوابش نبره دوباره هندزفریشو بیرون آورد و بقیه کاراشو با آهنگ گوش دادن ادامه داد...اما این نمیتونست ذره ای از مشکل بیخوابیشو حل کنه...
به زور تمام ظرفا رو تموم کرد و همونطور که از اتاق بیرون اومد نگاهش به بشقاب غذا که مثل همیشه روی میز سرو غذا قرار داشت افتاد...مثل یک هفته گذشته ، هیچ اثری از فردی که براش غذا میگذاشت، نبود...کیونگسو حتما باید این مساله رو با آقای کیم در میون میذاشت و براش روشن میشد که چه کسی این لطف رو در حقش میکنه...چه خود آقای کیم باشه چه نباشه...
براثر خستگی پشتش تیر میکشید و توان ایستادن نداشت...بشقاب رو از روی میز برداشت و روی زمین ولو شد و پاهاشو دراز کرد...بشقاب رو جلوی صورتش گرفت و بو کشید...
بوی تند فلفل به همراه زنجبیل که با رایحه ی خوب کدو و کلم سفید مخلوط شده بود، باعث شد از خوشحالی اشک تو چشماش جمع بشه...
جاجانگمیون غذای مورد علاقش بود...چاپستیک ها رو لابه لای نودل ها فرو برد و شروع به هم زدن کرد...هرچی بیشتر هم میزد عطر تند فلفل بیشتر اونو ترغیب میکرد که اون غذا رو ببلعه...
لقمه اول رو که مزه کرد ناخواسته لبخند عمیقی زد و گفت:
+الان من خوشبخت‌ترین مرد روی زمینم...
بعد ظرف غذا رو جلوش گرفت و گفت:
+چون تو رو دارم خوشمزه من....
هر بار که لقمه ای که در دهانش میگذاشت، بیشترزیر لب تعریف میکرد:
+مگه میشه یه غذا اینقدر لذیذ باشه؟!!!!
وقتی غذاشو کامل خورد بشقاب رو کنارش گذاشت و کمی چشماشو بست تا سوزشش کمتر بشه...چند دقیقه به همون شکل تو سکوت مطلق نشست...
دلش میخواست بلند شه و بره خونه تا حسابی بخوابه اما هر چی میگذشت باز کردن چشماش سخت تر میشد...سکوت اونجا براش مثل لالایی بود...بطرز وحشتناکی خوابش میومد و تنها گزینه ای که به ذهنش رسید این بود که روی زمین دراز بکشه تا یه چرت کوتاه بزنه...به خودش قول داد که فقط یه چرت کوتاه باشه...اما مگه میشد  خستگی یک هفته ای رو با یه خواب کوتاه مدت جبران کرد؟؟
کیونگسو چشماش کاملا گرم شد و تسلیم خواب شد...

April lucky coinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang