بعد از رفتن چانیول،کیونگسو بدون اینکه نگاهی به کارت بندازه اون رو داخل سطل آشغال انداخت...
به طرف انبار حرکت کرد تا کمی پنیر بیاره و جای خالی اونایی که مشتری پرحرفش خریده بود رو پر کنه...
تو دلش خیلی خوشحال بود که هر چند روز یک بار یک مشتری دائمی ازشون خرید میکنه ولی وقتی امروز از چانیول شنید که اون مسئول خرید رستورانه ، این ذوق چندین برابر شد.اگه اون از پنیرهای اینجا پیش همکارای دیگش تعریف میکرد،قطعا توی فروش تاثیر گزار بود و حتی میتونست بین رستورانای دیگه هم پخش بشه و کار و کاسبیشون حسابی رونق پیدا کنه.
بقیه روز،بدون اتفاق خاصی ،مثل بقیه روزها به کتاب خوندن و چک کردن گوشیش گذشت.
ساعت نزدیکای ۸بود که موبایلش زنگ خورد.
تماس رو وصل کرد.
—سلام
صدای پرانرژی لویی از پشت خط اومد:
+سلام...کارت تموم شده؟؟؟
کیونگسو با لحن مسخره ای گفت:
—آره...همین الان تمام مشتری هایی که صف کشیده بودن رو راه انداختم...دارم از خستگی میمیرم!!!
لویی خندید و گفت:
+پس برای کار امشب نایی برات نمونده...نه؟؟؟
—نه اتفاقا...خیالت از اون بابت راحت باشه.
+پس تا یک ربع دیگه میام دنبالت.اماده شو
کیونگسو باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
یک ربع بعد لباس هاشو پوشید و چراغها رو خاموش کرد و از مغازه بیرون اومد...کرکره ی مغازه رو پایین داد و در همون لحظه لویی با موتورش جلوش ایستاد.
کلاه ایمنیشو برداشت و موهای بهم ریختشو درست کرد و گفت:
+چطوری چشم درشتم؟
کیونگسو بخاطر سرما خودشو جمع کرد و گفت:
—عاااالی....معلوم نیست؟؟!!!
لویی نیشخندی زد و گفت:
+چرا بابا... میگم تا از فرط عالی بودن غش نکردی و نیوفتادی رو دستم ، میخوای بریم؟؟؟
کیونگسو خندید و گفت:
—بریم...
بخاطر سوز زیاد شالگردنشو جلوی بینیش کشید و سوار موتور شد و هر دو به راه افتادن...مدتی بعد در جلوی رستوران مجللی توقف کردن...
![](https://img.wattpad.com/cover/258574068-288-k140803.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
April lucky coin
Romansaاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...