با قدم های آهسته در پیاده رو راه میرفت و از سمت راست، داخل خیابان فرعی شد...به سفارش خاله هان، حسابی خودشو پوشونده بود تا سرماخوردگیش بدتر نشه،اما با این وجود، هنوزم تب داشت و سرش سنگین بود...
صورتشو با شالگردن سفید بافتش تا زیر عینک پوشونده بود و کلاه همرنگ شال گردنش رو هم تا روی ابروهاش پایین کشیده بود..
گلودرد شدیدی داشت و آب جوش صبح هم کمکی بهش نکرده بود...بعد از خوردن یک کاسه از سوپی که خاله هان دیشب براش آورده بود و قرص مسکن و آنتی بیوتیک، تونسته بود از خونه بیرون بیاد...
هنوز در حاشیه پیاده رو،برف خودنمایی میکرد و سوز وحشتناک صبح، بدنش رو به لرزه انداخته بود و مدام اونو به سرفه های پشت سرهم و خشک می انداخت... از مغازه های پنیر فروشی که هنوز بسته بودن،عبور کرد...
سرشو بالا آورد و بر خلاف انتظارش، متوجه شد مغازه خودشون که بین تمام مغازه های اطراف، وصله ناجوری بود، کرکره هاش بالاست و زودتر از همه باز کرده...
تعجب کرد که چرا اینقدر هوانگ سحرخیز شده!
آهی کشید و بطرف مغازه قدیمی و داغون خودشون حرکت کرد...در آستانه درب ورودی،کفش های برفیشو به زمین کوبید تا اثر گل و برف کف زمین مغازه رو کثیف نکنه..
درب ورودی رو باز کرد و وارد شد...به محض ورودش،موجی از هوای گرم به پیشونیش خورد و اونو غرق لذت کرد...اما این حال خوبش خیلی دووم نیورد و چشمای تب دارش، هوانگ رو دید که پشت پیشخوان، مشغول بگو بخند با یک مرد غریبه بود...کیونگسو با صدای گرفته ای سلام داد و تعظیم کرد...
هوانگ برگشت و با دیدن کیونگسو، لبخند از روی لب هاش محو شد... هوفی کشید و با لحن طعنه آمیزی گفت:
~~چه عجب بلاخره اومدی پسر!!!
کیونگسو سرفه ی خشکی کرد و گفت:
+معذرت میخوام...تو این مدت واقعا حالم خوب نبود که بتونم بیام سرکار...
دلش میخواست بهش بگه هنوزم حالش خوب نیست و به جای اینکه تو این هوای سرد بیاد سرکار، باید تو خونه استراحت کنه...دلش میخواست خیلی حرفای دیگه بزنه،اما خسته تر از اونی بود که دنبال جنجال تازه باشه، پس تصمیم به سکوت گرفت...
هوانگ همونطور که از پشت پیشخوان خارج میشد،دستی به شکم بزرگش کشید و گفت:
~~حالا که اومدی بیا زودتر مشغول شو...اینجا احتیاج به یک تمیزکاری اساسی داره...
اینو گفت و به جای خالی قفسه های چوبی اشاره کرد و ادامه داد:
~~بعضی از پنیرها هم جاشون خالیه که باید جایگزینشون کنی...اون پسره ی پررو چند روز پیش کلی برامون بار آورد ...اونا رو هم باید سروسامون بدی...
هوانگ پوزخندی زد و رو به مرد کت و شلواری کنار پیشخوان که سنگینی نگاهشو از روی کیونگسو بر نمیداشت، گفت:
~~البته نه اینکه ما خیلی مشتری داریم!!!
کیونگسو با افسوس، نگاهی به میز وسط ، که تقریبا خالی از پنیر بود انداخت و بعد با چشمانش، انبار گوشه مغازه رو که تا جلوش پر از حلقه های پنیر بود برانداز کرد...
کارایی که براش آماده شده بود،حداقل تا شب وقتشو میگرفت.
یک لحظه پشیمون شد که چرا با این مریضیش سرکار اومده!!!
سرشو پایین انداخت و از پشت شالگردن، زیر لب فحش آرومی نثارش کرد... مطمئن بود اگه دوباره بحث مریضیشو پیش بکشه، کنایه ها و زخم زبون های هوانگ ادامه پیدا میکنه،پس سرشو به تایید تکون داد و برای اینکه بحث بیهوده رو تموم کنه گفت:
+چشم... خیالتون راحت باشه
هوانگ نگاهی به سرتا پای پوشیده کیونگسو کرد و با نیشخندی گفت:
~~یه کم بیشتر خودتو میپوشوندی!!!
کیونگسو از حرص، دستاشو داخل جیبش مشت کرد و فقط منتظر بود تا اون پیرمرد لعنتی،زودتر شرشو کم کنه...
هوانگ بویی از انسانیت و مهربونی نبرده بود و مثل آدمایی که دکمه احساساتشون رو خاموش کردن، مدام به همه زخم زبان میزد... خصوصا اگه میدید اون شخص از نظر مالی از خودش پایین تره....کیونگسو افسوس میخورد که اینجور آدم ها، چرا باید این رفتار زننده رو از خودشون نشون بدن در صورتیکه میتونن بدون منت، به دیگران محبت کنن و ازشون انرژی خوب و مثبت بگیرن...
هوانگ در همونطور که آسه آسه بطرف اتاق انتهای مغازه میرفت ، به دوستش گفت:
~~دیگه حوصله اینجا موندن رو ندارم!!!به اندازه کافی این مدت خرحمالی الکی کردم!!!
با وجود سر و وضع نامرتب مغازه،کیونگسو براش سوال بود که منظور هوانگ از کلمه خرحمالی دقیقا چی میتونه باشه؟!!!همیشه حرفاش مثل زهر تو وجود کیونگسو مینشست و حالشو بدتر میکرد...
صدای چندش آور هوانگ از داخل اتاق میومد که به دوستش میگفت:
~~بریم تا اون مغازه ای که گفتی رو از نزدیک بهم نشون بدی...خیلی مشتاقم تا ببینمش
مرد کت شلواری نگاهشو از کیونگسو کند و مشغول جمع کردن کاغذ ها و جا دادنشون داخل کیفش شد...
کیونگسو بدون توجه بهشون،با قدم های آهسته، بطرف پیشخوان رفت و کلاه و شالگردنشو درآورد...
دوباره سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد...سرشو بالا گرفت و نگاهش به مرد کت شلواری که نگاه خریدارانه ای بهش مینداخت افتاد...
کمی که فکر کرد تازه یادش افتاد اون مرد کیه و اونو کجا دیده...این همون مشاور املاکی بود که چند هفته پیش به مغازه پنیر فروشی اومد و قرار شد برای اینجا مشتری پیدا کنه...
اون هم درست مثل صاحب کارش بویی از شعور و فرهنگ اجتماعی نبرده بود و با رفتارش هم اعصاب کیونگسو رو بهم میریخت...
بلافاصله سرشو پایین انداخت و همانطور که کاپشن پفی طوسی رنگش، تنش بود، روی چهار پایه چوبی نشست و کتری برقی رو روشن کرد تا برای خودش چای درست کنه...دستشو دراز کرد و شالگردن و کلاهشو از روی پیشخوان برداشت و مشغول جا دادنشون در کشوی زیر پیشخوان شد...
هنوز سنگینی نگاه مرد رو روی خودش حس میکرد...
نمیدونست چرا اون مردک، دست از خیره نگاه کردنش بر نمیداره!!!هوفی کشید و چشمان قرمزشو بهش دوخت تا ببینه اون لعنتی ازش چی میخواد...
چهرش همونطور عصا قورت داده بود...عینک دور مشکیش با صورت استخوانیش اصلا تناسبی نداشت...برخلاف صورتش،کت شلوار اتوکشیده آبی نفتی که پوشیده بود،کاملا اندازه و متناسب بود...درست مثل آخرین دیدارشون، یک پوشه آبی رنگ و یک کیف دوشی مشکی همراه داشت... مرد با دیدن چهره بیمارش، پوزخندی زد و کیفشو برداشت و بعد از مرتب کردن کتش از پیشخوان فاصله گرفت...
صدای چندش آور هوانگ که سلانه سلانه درحالیکه کت کبریتیشو درست میکرد، گوش کیونگسو رو آزار داد:
~~من با آقای لی میرم بیرون...حسابی حواست به مغازه باشه...
نیشخندی زد و در حالیکه کلاه گرد لبه دارشو سر میذاشت گفت:
~~به اندازه کافی وقتم اینجا تلف شده!!!
اینو گفت و خنده ای تحویل آقای لی داد و گفت:
~~بریم...
مرد دوباره نگاه مشکوکشو به سرتا پای کیونگسو انداخت و بعد بدون خداحافظی بهمراه هوانگ از مغازه خارج شد.
با رفتن اون دوتا،کیونگسو چشماشو بست و نفس راحتی کشید...دوباره سکوت برقرار شد و میتونست در آرامش به کاراش برسه...
از کشوی پایینی زیر پیشخوان، یک کاغذ و خودکار در آورد و بلند شد تا چرخی در مغازه بزنه ...
اول از قفسه های چوبی رو به روی پیشخوان شروع کرد و اسامی پنیرهایی که جاشون خالی بود رو نوشت...بعد نگاهی تاسف بار به قفسه کنار دیوار که اکثرشون خالی از پنیر شده بودن،انداخت...
کیونگسو هوفی کشید و گفت:
+ما که این همه مشتری نداریم!!!خودش دخل همه رو آورده!!!
غرغرکنان بطرف انبار رفت و ادامه داد:
بعد به من میگه همیشه باید قفسه ها پر باشه....خودش همه رو میبره واسه فک و فامیلش!!!
عطسه بلندی کرد و گوشش سوت کشید...چشماشو به هم فشار داد و همونطور که بطرف میز وسط مغازه میرفت،
ادامه داد:
+اونوقت من باید اینا رو جمع و جور کنم!!!
نگاهشو ما بین ظرف هایی که تک و توک خالی بودن چرخوند وبعد ازینکه اسم پنیرها رو نوشت و گفت:
+عالی شد!!!تقریبا نمونه های کل انبار خالی شده!!!
نفسشو با حرص بیرون داد و داخل انبار شد...
با دیدن اون چیزی که مقابلش بود، چشماش تا آخرین درجه ممکن گرد شد و گفت:
+لعنتی!!!!اینجا منفجر شده!!!
تصور کیونگسو از انفجار، بادیدن انبار کاملا عوض شد...
حلقه های پنیر بطور نامنظم و کج، در وسط انبار، پخش و پلا بودن و ترتیبی که کیونگسو همیشه براشون در نظر داشت ،کاملا به هم خورده بود...
دستشو پشت گردنش گذاشت و اونو خاروند و عقب گرد از انبار خارج شد... دوباره بطرف پیشخوان حرکت کرد از کشوی دوم،دو تا چاقوی بلند و تیز برداشت...
کتری که به جوش اومده بود رو خاموش کرد و در ماگ مشکی رنگش،یک تی بگ انداخت و روش ،آب جوش ریخت...
خسته روی چهارپایه نشست و چشماشو بست...دستشو روی پیشونی داغش گذاشت و فحشی زیر لب داد...سرش روی بدنش سنگینی میکرد و دلش میخواست همونجا چند ساعت بخوابه...اما این فکرها فایده ای نداشت و از طرفی حوصله شنیدن غرغرهای هوانگ که مثل سوهان، روحش رو آزار میداد رو هم نداشت...
به ناچار چشماشو باز کرد و لیوانشو برداشت و چای رو سرکشید تا درد گلوش کمتر بشه...لیوان خالی رو کنار کتری گذاشت و چاقو رو از روی پیشخوان برداشت و بطرف انبار حرکت کرد...چهار پایه کوتاه تاشو رو از پشت در برداشت و چاقو ها رو روش گذاشت...آستین بلوز بافت آبی رنگشو بالا زد و دست به کار شد....
حلقه های جدید دایره ای شکل رو به گوشه انبار هل داد و ردیف های قدیمی تر پنیر رو جلو آورد تا اول از اونا استفاده کنه...بعد حلقه های پنیر مشابه جدید رو در انتها گذاشت و قدیمی ها رو در جلوش قرار داد...حلقه های اضافه پنیر روهم با هر بدبختی بود، با توان کمش، روی بقیه گذاشت...
کارش که تموم شد، نفس نفس زنان در آستانه در ایستاد و به حاصل کارش نگاه کرد...تقریبا همه چی خیلی مرتب در جای خودش قرار گرفته بود...ظرف های خالی پنیر رو جمع کرد و دوباره به انبار برگشت..
چهارپایه کوچک رو بهمراه چاقوهای روش، رو از زمین برداشت و مقابل حلقه های بزرگ پنیر گذاشت...چاقوها رو به دست گرفت و خودش روی چهار پایه نشست...
اولین حلقه رو به پهلو بلند کرد و به سمت جلو قل داد... از پهنا با چاقو ضربه ای بهش زد و خوشبختانه بخاطر بافت نسبتا نرمی که داشت، راحت برش خورد....
برش مثلثی شکل تمیزی زد و قالب پنیر رو از حلقه خارج کرد و داخل ظرف گذاشت..
چند تا حلقه دیگه رو به همین ترتیب برش داد و هرکدوم از قالب های پنیر رو در یک ظرف گذاشت...ظرف های پر از پنیر رو در دست گرفت و بلند شد و از انبار بیرون اومد... اونا رو در قفسه چوبی کنار پیشخوان جای داد و درحالیکه مچ دستشو میمالید، دوباره به داخل انبار رفت و این بار قالب پنیر دیگه ای رو جلو آورد...
خوشبختانه،این پنیر از نوع خامه ای بود و بافت نرمی داشت بخاطر همین راحت برش خورد... قفسه چوبی رو به روی پیشخوان و میز وسط رو با پنیر خامه ای و ظرف های دیگه پنیر پر کرد... وقتی دوباره به انبار برگشت و روی چهار پایه نشست، با دیدن حلقه نصفه و نیمه پنیر پارمزان، آه از نهادش بلند شد...با حالت درمونده ای لب زد:
+حالا اینو چطوری ببرمش؟!!!
به طور معمول هم وقتی که مریض نبود،بخاطر سفتی بیش از حد اون پنیر، خیلی بهش فشار میومد تا تکه ای ازش رو ببره...
از طرف دیگه، بخاطر مریضیش خیلی توان کار کردن نداشت،اما مجبور بود کاراشو تموم کنه...در غیر این صورت باید غرغرها و کنایه های بی پایان هوانگ رو تحمل میکرد...
دستاش که ضعف میرفتن رو کمی ماساژ داد تا نیروی لازم برای بریدن اون حلقه سفت پنیر رو به دست بیاره...
زیر لب بدو بیراهی گفت و با آستین بافتش، دونه های عرق روی پیشانیشو پاک کرد...
با هر بدبختی و سختی بود، حلقه نصفه رو جلو آورد و اونو کف زمین خوابوند و یکی از چاقوها رو روش گذاشت و دیگری رو در پهنای دایره قرار داد و با تمام قدرتی که داشت اونو برید....چشماشو بهم فشار داد و دندوناش رو هم سابید و تمام توانش رو گذاشت تا اون حلقه پنیر رو به هر نحوی هست ببره...
چشماشو که باز کرد، متوجه شد چاقو فقط تا نصفه داخل حلقه رفته، هوفی کشید و سعی کرد چاقو رو در بیاره تا دوباره برش بده ...اما ظاهرا هر دوش داخل پنیر گیر کرده بودن...
کف دستشو به پیشونیش زد و گفت:
+امروز عجب روز گندیه!!!
با دوتا دستش چاقوها رو گرفت ،اما ظاهرا هیچکدوم قصد بیرون اومدن نداشتن...
سرفه ی خشکی کرد و تصمیم گرفت دوباره امتحان کنه...
اما این دفعه زور بیشتری آورد...
ناگهان یکی از چاقو ها به یکباره ول شد و کیونگسو به عقب پرت شد...
چشماشو بست و خودشو برای یک زمین خوردن و درد حسابی آماده کرد... اما برخلاف تصورش،به جای زمین سفت، در یک جای نرم افتاد....
چشماش رو آروم آروم باز کرد و تازه فهمید دوتا دست از پشت گرفتتش...نگاهی به انگشتان دستانی که گرفته بودنش انداخت که از سرما سفید شده بودن ... سرشو کم کم بالا آورد و نگاه متعجبش، به چشمای پر از ذوق و هیجان چانیول گره خورد...
چانیول همونطور که اونو تو بغلش گرفته بود، بلندش کرد و درحالیکه که لباساشو مرتب میکرد، گفت:
—نزدیک بود کار دست خودت بدی!!!
کیونگسو یقه اسکی بلوزشو درست کرد و چیزی نگفت....در واقع، نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده ... از اینکه دوباره اون گوش دراز پر حرف رو میدید، خوشحال باشه یا عصبانی؟!!
در این یک هفته، با وجود عصبانیتی که ازش داشت ، باعث شده بود ،یک لحظه هم حاضر نباشه کنارش بمونه... اما احساس میکرد، یک چیزی از زندگیش کم شده ..مثل یه جای خالیه شیطنت های بچه گونه ...یه نگاه گرم و مهربون... یک پسر بنام پارک چانیول !!!
بلافاصله خودشو جمع و جور کرد و از چانیول فاصله گرفت.
با صدای ضعیفی که به زور شنیده میشد، تشکر کرد...
چانیول با لبخند همیشگیش، سرشو کج کرد و بهش نزدیک شد و گفت:
—خیلی وقته ندیدمت
کیونگسو نگاه تب دارشو بهش گره زد و سکوت کرد...در ذهنش مشغول چیدن کلمات درست بود اما چانیول سکوتشو بحساب دلخوریش گذاشت و با دقت صورتشو از نظر گذروند...چشماش خمار و قرمز شده بودن و به نسبت یک هفته پیش لاغرتر شده بود.
با صدای آرومی سکوت سنگین بینشون رو شکست:
—خاله گفت مریض شدی...الان حالت بهتره؟؟
کیونگسو بدون اینکه توجهی بهش بکنه، سرشو پایین انداخت و همانطور که از انبار خارج میشد ،گفت:
+زودتر سفارشتون رو انتخاب کنین... کار دارم!!!
چانیول به طرفش چرخید و دستشو گرفت و تازه متوجه دمای بالای بدنش شد...
بی توجه به تعجب زیاد کیونگسو از این حرکت ناگهانیش،
دستشو روی پیشونیش گذاشت و با نگرانی گفت:
—داری تو تب میسوزی پسر...چرا با این حالت اومدی سرکار ؟
کیونگسو با وجود اینکه متوجه لحن ساده و مهربون چانیول شد اما یه حسی درونش میگفت تا مبارزه رو ادامه بده...یک لجبازی مسخره و بچگانه:
+به شما ربطی نداره...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و در حالیکه کلاه بافتشو برمیداشت ، موهاشو به هم ریخت و گفت:
—آره خب...به من ربطی نداره...این اشتباهی بود که بخاطر لجبازی خودت کردی!!
کیونگسو بطرف پیشخوان رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+زودتر سفارش رو بدین...مگه نگفتم کار دارم؟!!!
چانیول دست به کمرش برد و با بیتفاوتی گفت:
—برای خرید نیومدم...تا دلت بخواد پنیر داریم...
کیونگسو نگاهشو که خیلی سعی داشت سرد به نظر برسه، به چانیول گره زد و گفت:
+پس حضورتون اینجا بی دلیله...
اینو گفت و بدون هیچ حرفی، با قدم های سریع، بطرف انبار رفت...
چانیول اینبار اصلا از این رفتارش جا نخورد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد، با صدای آرومی گفت:
—هر چقدرم تو لجبازی کنی،من از تو لجباز ترم!!!
کیونگسو با شنیدن این جمله، ایستاد و با چشمان قرمز که گرد شده بودن، برگشت و چانیول رو نگاه کرد
انتظار این عکس العمل رو ازش نداشت...توقع داشت با این این رفتار تندی که از خودش نشون داده ،چانیول با ناراحتی بذاره و بره... اما اون پسر.... اون پسر لعنتی یه چیزی تو وجودش داشت که تمام معادلات ذهن کیونگسو رو به هم میریخت و توان مقاومت در مقابلش رو ازش میگرفت...
همون طور متعجب جلوش ایستاد و گفت:
+یعنی چی؟؟
چانیول از این لحن گیج و بامزه کیونگسو خندش گرفت و با شیطنت خاصی گفت:
—یعنی هر چقدرم منو بندازی بیرون، من دوباره برمیگردم!!!
کیونگسو تازه یادش افتاد که باید گاردش رو بالا بیاره و جوابشو بده...صدای گرفتش، کم کم لحن عصبانیت به خودش گرفت و گفت:
+مگه الکیه؟!!!!میتونم به دلیل مزاحمت زنگ بزنم پلیس!!!
چانیول برعکس تصور کیونگسو،خنده ای بلند کرد و گفت:
—اتفاقا خوبه...خوشحالم میشم
کیونگسو از این رفتار چانیول پوزخندی زد و گفت:
—تو دیوونه ای!!!
چانیول اینبار نزدیک تر شد و با جدیتی که در کلامش موج میزد، گفت:
—من هرچقدر هم دیوونه باشم، اینقدر عقلمو از دست ندادم که بذارم تو این خراب شده کار کنی!!!
کیونگسو که هنوز حرفای چند لحظه قبل اونو هضم نکرده بود، با نا باوری گفت:
+تو الان چی گفتی ؟؟!!!
چانیول با حرص گفت:
—تو حرفای منو خوب شنیدی!!!گفتم نمیذارم این جا کار کنی!!!
کیونگسو خنده عصبی کرد و گفت:
+اونوقت تو چی کاره ی منی که واسم تکلیف مشخص میکنی؟!!!
چانیول که دیگه ترسش رو از عکس العمل کیونگسو کنار گذاشته بود، گفت:
—من سرآشپزتم!!!!
کیونگسو فاصله کم بینشون رو پر کرد و با طعنه گفت:
+تو هیچی نیستی!!!هیچ کاریم نمیتونی بکنی!!!
لبخند چانیول اینبار پهن تر شد و رنگ شیطنت به خودش گرفت و با پافشاری و تاکید گفت:
—من سرآشپزتم و برت میگردونم آشپزخونه!!!
فهمیدی؟!!!
کیونگسو که نمیخواست میدان جنگ رو خالی کنه، یقه چانیول روگرفت و تو دستاش فشار داد و گفت:
+هیچ غلطی نمیتونی بکنی!!!
چانیول سرشو جلو آورد و خیره به چشمای به خون افتاده کیونگسو گفت:
—حالا میبینیم زور کی بیشتره!!! تو یا من!؟؟؟
کیونگسو با چشمای گردش، در آتیش لجبازی چانیول در حال سوختن بود...نمیدونست چرا مغزش فرمان نمیده که یقشو ول کنه...انگار هرچی بیشتر چانیول پافشاری میکرد،کیونگسو بیشتر ترغیب میشد تا باهاش بحث کنه...اما نمیدونست انتهای این بحث ، به یک دعوای تمام عیار ،یا خراب شدن دوباره گارد کیونگسو ختم میشه...
فاصلشون به حدی نزدیک بود که نفس های گرم همدیگه ، صورتاشون رو نوازش میکرد...
چانیول به سیاهی بی انتهای چشمان بیمار کیونگسو نگاه کرد...با وجود اینکه کیونگسو تمام تلاششو میکرد تا حفظ ظاهر کنه و خودشو سرد و عصبانی نشون بده، چشمانش بدجوری اونو لو میدادن...نگاهش مثل همیشه، مظلوم و مهربون بود..این چشم ها، چقدر راحت میتونست قلب چانیول رو به تپش بندازه...
کیونگسو همونطور که از حرص، نفس نفس میزد ، گفت:
+من دیگه به اون رستوران لعنتی بر نمیگردم...وقتی بهم دروغ گفتی به همه چی گند زدی...
اینو گفت و یقشو با فشار دستش که باعث شد، چانیول چند قدم عقب تر بره، ول کرد...
در ادامه با عصبانیتی که حالا کمی ناراحتی چاشنیش بود، گفت:
+هم به خودت...هم به دوستیمون
آتش نگاه چانیول با این حرف کیونگسو و چشمان غمگینش، خاموش شد...
یک قدم بهش نزدیک شد و دلجویانه گفت:
—همون شب که از اتاقم اومدی بیرون،گفتم که برات توضیح میدم..اما تو، یک طرفه قضاوت کردی و اصلا حرفای منو گوش ندادی!!! من از همون شب اول که اومدی آشپزخونه، میخواستم بهت بگم که کیم!!!
کیونگسو این بار، با تعجب نگاهشو بهش دوخت و گفت:
+پس چرا هیچی نگفتی؟!!!چرا معطل کردی؟؟؟چرا...
چانیول وسط حرفش، دستشو بالا آورد و گفت:
—یک دقیقه صبر کن تا برات توضیح بدم...
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و خیلی اتفاقی، نگاهش به بیرون کشیده شد...
هوانگ رو دید که با قدم های کوتاه اما سریع، به مغازه نزدیک میشه...
از چهرش مشخص بود که حسابی برافروخته و عصبانیه...اما اینکه چه اتفاقی افتاده بود، هیچ ایده ای نداشت...
رو به چانیول گفت:
+الان نه...
چانیول با لحن مهربونی سعی کرد عصبانیش نکنه و گفت:
—بازم وقت نمیدی تا توضیح بدم!!
کیونگسو کلافه در حالیکه نگاه پر از سوالش از پنجره کنده نمیشد، گفت:
+گفتم فعلا نه....برو بیرون...
چانیول خسته از دست رفتارهای عصبی کیونگسو با لحن معترضی گفت:
—چرا اینجوری میکنی؟!!!
کیونگسو با فریادی که چانیول رو از جا پروند، گفت:
+صاحب کارم داره میاد اینجا...برو بیرون چانیول!!!
چانیول متعجب به پیرمردی که با قدم های نسبتا سریع به مغازه نزدیک میشد نگاهی انداخت و گفت:
—خب بیاد!!! مگه چیه؟؟؟
کیونگسو عصبی دستشو لای موهاش برد و گفت:
+تو اونو نمیشناسی!!!
چانیول شانه ای بالا انداخت و به شوخی گفت:
—خب آشنا میشیم!
کیونگسو سرفه خشکی کرد و با صدای گرفته و بیحوصله گفت:
+اگه میخوای بمونی به جهنم!!! اما مثل مشتری رفتار کن!!!
چانیول نگاهی به سرتا پای خودش کرد و با خنده گفت:
—ببخشید مگه من چه رفتاری میکنم؟؟؟!!!
کیونگسو نگاه پوکرفیسی بهش کرد و گفت:
+مثل سرآشپزی که میخواد منو به زور ببره رستوران خودش!!!
چانیول تا اومد جواب بده،زنگ درب ورودی به صدا در اومد و هوانگ وارد مغازه شد
چانیول در سکوت،سرشو پایین انداخت و خودشو با پنیر هایی که روی میز گرد وسط چیده شده بود، سرگرم کرد... کیونگسو هم با فاصله ازش، کنار میز ایستاده بود...
با ورود هوانگ، سرشو چرخوند و تعظیمی کرد و گفت:
+زود برگشتین قربان!!!
هوانگ با چهره ای که معلوم نبود بخاطر سرما قرمز شده یا چیز دیگه ،بهش نزدیک شد و بدون اینکه جواب سلامشو بده ،گفت:
~~مشتری رو رد کن بره...کارت دارم!!!
کیونگسو با شنیدن این حرف،کمی جا خورد و با ملایمت و آرامش گفت:
+هر کاری دارین تشریف بیارین تو اتاق تا حرف بزنیم...نمیتونم مشتری رو بفرستم بره...
کاملا ناخودآگاه از دهانش این جمله پرید...انگار یادش رفته بود چند لحظه پیش خودش میخواست چانیول رو بیرون کنه...الان تنها چیزی که خوب میفهمید این بود که دلش نمیخواست با هوانگ تنها بمونه...
هوانگ بدون توجه به اطرافش، با صدای بلند غرید:
~~واقعا میخوای این حرفا رو جلوی مشتری بگم تا آبروت بره؟!!!
کیونگسو نگاهشو به چانیول که نزدیک میز وسط ، در حال تست کردن پنیرها بود، چرخوند...
با اینکه سرشو ذره ای بالا نمیورد، اما کیونگسو به خوبی میدونست که با دقت زیادی در حال گوش دادن به حرفاشون هست...
صورتشو به چشمان به خون نشسته هوانگ برگردوند و آهسته پرسید:
+چی شده که اینقدر عصبانی هستین؟؟؟
کیونگسو با وحشت به هوانگ چشم دوخته بود و منتظر جواب موند...
وقتی هوانگ با قدم های آهسته نزدیکتر اومد ،قلبش به تپش افتاد...با وجود اینکه دستاش عرق کرده بود، اما خودش رو قرص و محکم نشون داد که مبادا چانیول احساس کنه اون یک پسر ضعیف و ناتوانه و نمیتونه از خودش دفاع کنه...
اصلا تو اون موقعیت حساس،نمیفهمید چرا عکس العملش در برابر چانیول،اینقدر مهم شده!!
با اومدن چانیول آشوب یک هفته قلبش تا حدی خوابیده بود اما حالا با این رفتار ناگهانی هوانگ استرسش صد برابر شد..
هوانگ مقابلش ایستاد و بلاخره شروع به حرف زدن کرد:
~~از کی تا حالا اینقدر خود سَر شدی؟؟؟
کیونگسو سرشو تکون داد و همونطور که گیج نگاهش میکرد، گفت:
+من متوجه منظورتون نمیشم...
هوانگ نیشخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
~~خوب هم متوجه میشی...منتها خودتو میزنی به اون راه...کثافت کاریاتو پشت چهره بظاهر معصومت قایم میکنی...
کیونگسو هر لحظه که میگذشت،از این حرفای بی سر و ته هوانگ بیشتر سرش گیج میرفت و میترسید...
با صدایی که سعی کرد نلرزه گفت:
+شما چی دارین میگین؟؟
هوانگ ابروهاشو تو هم کشید و گفت:
~~واسه من ادای موش مرده ها رو در نیار!!!خودت خوب میدونی چه غلطی کردی!!!
کیونگسو چشماشو درشت کرد و با تعجب پرسید:
+نه من نمیدونم از چی حرف میزنین...
هوانگ با عصبانیت فریاد کشید:
~~من باید از آقای لی بشنوم که تو با مشتریای مغازه بد رفتار میکنی و میپرونیشون؟!!!
کیونگسو با حالت گیج تری نگاهش کرد و گفت:
+مشتری های مغازه؟؟!!!
هوانگ نگاه معنا داری بهش انداخت و با پوزخند لب زد:
~~برو خودتو فیلم کن بچه!!!منظورم فروشنده هایی هست که میخوان اینجا رو بخرن!!
کیونگسو که تازه فهمید جریان چیه، خیالش راحت شد و با لحن مطمئنی گفت:
+مگه چه حرفی بهشون زدم؟؟؟
هوانگ اینبار تعجب کرد و با حرص بیشتری گفت:
~~چه حرفی زدی؟؟؟جز چرت و پرت چیز دیگه ای هم بلدی بگی؟!!!
کیونگسو برعکس همیشه ،بجای ناراحت شدن از دست نیش و کنایه های هوانگ، با حالت عصبی گفت:
+من جز حقیقت چیزی نگفتم...
هوانگ که در مرز انفجار بود،چشماشو ریز کرد و گفت:
~~حقیقت چیه بچه؟؟؟
نگاه تمسخرآمیزی به سرتا پای کیونگسو انداخت و ادامه داد:
~~بجز این که یه پسر بچه آواره رو زیر بال و پرم گرفتم و بهش محبت کردم وحالا اینجوری جوابمو میده؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و تمام جراتشو جمع کرد و گفت:
+نه ....حقیقت اینه که این ساختمون، یه خرابه هست...
مشتری ها از من در مورد قدمتش میپرسیدن و منم جز حقیقت چیزی بهشون نگفتم و نمیگم...
هوانگ همونطور که خون تو صورتش دویده بود جلوتر اومد و گفت:
~~خوب گوشاتو باز کن بچه....اگه مشتری برای اینجا پیدا نشه،کاری میکنم تا آخر عمرت اینجا جون بکنی!!!
کیونگسو که از حرفاش به ستوه اومده بود، با عصبانیت صداشو بلند کرد و گفت:
+من هرجا که دلم میخواد میرم!!!شما هم هیچ کاری...
حرفش باسیلی محکمی که هوانگ روانه گوشش کرد، خفه شد... بعد از چکی که خورد،تنها چیزی که میشنید، صدای سوتی بود که درگوشش پیچید....
هوانگ دستشو با تهدید مقابلش بلند کرد و گفت:
~~حالا واسه من بلبل زبونی میکنی؟!!! آدمت میکنم!
کیونگسو با پخش شدن مزه گس، متوجه خون داخل دهان و زخم گوشه لبش شد...دستشو روی صورت قرمز و دردناکش گذاشت و گفت:
+هر چقدرم که مشتری بیاد و این سوالا رو ازم بپرسه، من همینا رو بهشون میگم...نمیتونین مجبورم کنین که اونجور که شما دلتون میخواد رفتار کنم...
هوانگ همونطور که چشماش از حدقه بیرون زده بود، دستشو برای سیلی دیگه بالا برد و کیونگسو ناخودآگاه چشماشو بست ...اما وقتی چند لحظه گذشت و اتفاقی نیوفتاد،کم کم چشماشو باز کرد و چهره بهت زده هوانگ رو دید که دستش در هوا توسط چانیول گرفته شده بود...
نگاه متعجبشو به چانیول که با چهره عصبانی، به هوانگ زل زده بود، انداخت...در اون لحظه، قدرت صحبت کردن ازش گرفته بود و نمیدونست تو اون موقعیت چی کار کنه...فقط تنها کاری که انجام داد زل زدن به چانیولی بود که نمیدونست قصد داره با هوانگ چی کار کنه!!!
چانیول همونطور که محکم مچ دست هوانگ رو گرفته بود، اونو پایین آورد و گفت:
—معلومه چی کار داری میکنی؟؟؟
هوانگ نهایت تلاشش ، این بود که دستشو از بین دست چانیول بیرون بکشه...طلبکارانه گفت:
~~به تو ربطی نداره!!! دخالت نکن...
چانیول پوزخندی زد و با شیطنت لب زد:
—اتفاقا خیلی هم مربوطه...میدونی من چی کار میتونم باهات بکنم؟؟!!
هوانگ دوباره تلاش کرد تا دستشو بکشه ، اما زور چانیول ازش بیشتر بود....با وجود اینکه چانیول در چشماش میتونست به راحتی ترس رو بخونه، اما خودهوانگ سعی کرد شرایط رو عادی جلوه بده...
با صدای چندش آورش گفت:
~~بجای مزخرف گفتن،بهتره گورتو از مغازه من گم کنی !!!
چانیول خنده عصبی و بلندی کرد که هوانگ رو کمی ترسوند....
همونطور که میخندید، کم کم دست چاقالوی هوانگ رو پیچوند و در یک حرکت اونو به دیوار کوبید...
بدون توجه به دست و پازدنش، گفت:
—ببین آقای به ظاهر محترم...امروز بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام دادی...پسر عموی من وکیله ... میتونم با یه زنگ، کاری کنم همینجا به غلط کردن بیوفتی!!!
هوانگ همونطور که زیر دستان پرقدرت چانیول وول میخورد گفت:
~~هههه...هیچ غلطی نمیتونی بکنی
چانیول پوزخندی زد و با حالت پر از اعتماد به نفس گفت:
—چرا...خیلی خوب هم میتونم...
اینو گفت و با دست آزادش گوشیشو از جیب پالتوش در آورد و ادامه داد:
—وقتی الان بهش زنگ زدم،با شاگردت، مستقیم میریم پیشش تا تکلیف این قضیه روشن بشه
چانیول دور از چشم هوانگ رو به کیونگسو چشمکی زد و بعد قیافه جدی به خودش گرفت و باصدای بلند و محکم ادامه داد...
—طبق قانون،ضرب و شتم کردن،جریمه های مختلفی داره...بستگی به جراحتی که به اون شخص وارد شده میتونه از چندهزار وون باشه تا حبس و زندان!!!
چانیول گوشیشو مقابل صورت هوانگ تکون داد و خیلی جدی گفت:
—میتونم با یک زنگ، یه کاری کنم که مستقیم بری مرحله آخر و آب خنک بخوری!!!
هوانگ پوزخند مسخره ای زد و باز هم سعی در کتمان قضیه داشت...
~~من هر کاری بخوام با این پسره ی...
چانیول هوفی کشید و دستشو پشت گردنش فشار داد و گفت:
—بهتره دهنتو ببندی...و انرژیتو واسه دادگاه ذخیره کنی...
هوانگ با تعجب، چشماش گرد شد و گفت:
~~دادگاه؟؟؟کدوم دادگاه؟؟؟
چانیول خیلی خونسرد،خم شد و در گوشش زمزمه کرد:
—نمیدونی؟؟؟بخاطر جرم هایی که مرتکب شدی!!!
هوانگ طلبکارانه گفت:
~~چه جرمی اونوقت؟؟؟
چانیول دستشو از پشت گردن هوانگ برداشت با انگشتش به گوشه لب کیونگسو که خون ازش جاری بود انداخت و گفت:
—نگاه کن...زخمش، کاملا چاک خورده... معلومه وضعش هم خیلی بده...
کمی فکر کرد و خیلی جدی ادامه گفت:
—باید اول بریم پیش پسر عموم...
بادی به غبغبش انداخت و مطمئن ادامه داد:
—بعدشم با هم میریم پزشکی قانونی تا طول درمان بگیره!!
هوانگ که الان کمی ترسیده بود،معترض و با صدای لرزونی گفت:
~~یاااا اون فقط یه خراشه....چیز مهمی نشده!!!
چانیول دوباره عصبانی شد و میخواست یه داد حسابی سرش بزنه که صدای کیونگسو اونو ساکت کرد:
+دندونم خیلی درد میکنه....فکر کنم شکسته...
چانیول با نگرانی بهش نگاه کرد و بعد فشار دستشو روی گردن هوانگ بیشتر کرد و غرید:
—همش بخاطر غلط اضافه ی شماست...
اینو گفت و به کیونگسو اشاره کرد:
—برو لباساتو بپوش تا بریم ...الان به پسر عموم زنگ میزنم...
کیونگسو بی هیچ حرفی بطرف پیشخوان رفت تا کاپشنشو بپوشه...
هوانگ سرشو برگردوند و رو به کیونگسو گفت:
~~نمیخواد بری...چیز مهمی نشده...
کیونگسو کاپشن پفی طوسیشو تنش کرد و چیزی نگفت...
چانیول یقشو ول کرد و با حق به جانبی تمام گفت:
—اونو دیگه من و شما تصمیم نمیگیریم،وکیل و پزشکی قانونی تصمیم میگیرن!!!شما برو نگران خودت باش که قراره بیچاره بشی!!!
کیونگسو کلاهشو سرگذاشت و شال گردنشو دور گردنش بست و کیفشو روی دوشش انداخت و در کنار چانیول قرار گرفت...هوانگ برگشت و یه قدم به جلو برداشت و گفت:
~~خودت خوب میدونی که محکم نزدمت، این بازی رو تمومش کن...
کیونگسو دستشو روی صورتش گذاشت و گفت:
+خیلی محکم زدین...
هوانگ برافروخته جلو اومد که چانیول اونو عقب زد و گفت:
—اگه بخوای دوباره بهش صدمه بزنی، این جرم هم به جرمای دیگه ات اضافه میشه!!!
هوانگ با چشمان گرد و دهان باز گفت:
~~کدوم جرم؟؟؟
چانیول انگشتاشو بالا آورد و گفت:
—اولیش ضرب و شتم، دوم تهدید کردن و حالا هم اینکه دوباره میخواستی غلطتو تکرار کنی!!!
هوانگ با حیرت سرشو تکون داد و گفت:
~~تو چه زری میزنی، این بدبخت پولش کجا بود که بخواد وکیل بگیره!!!
چانیول بادی به غبغبش انداخت و مغرورانه گفت:
—شاید پول نداشته باشه اما پسر عموی من همیشه برای آدمایی که مهربونن، ویزیتش مجانیه...
اینو گفت و به کیونگسو گفت:
—بریم...
کیونگسو بدون هیچ حرفی تا درب خروجی،دنبالش به راه افتاد...صدای هوانگ از پشت به گوشش رسید:
~~بازی بدی رو شروع کردی بچه!!!
کیونگسو چشمای قرمزشو بهش گره زد و گفت:
+تا آخرشم هستم!!!
اینو گفت و هر دوشون با وجود صدای فحش و بدوبیراه هوانگ، از مغازه که بیرون اومدن...
کمی که از رستوران دور شدن، چانیول نفس راحتی کشید و از خیابان فرعی خارج و بطرف چپ به راه افتاد...
همونطور که شانه به شانه هم حرکت میکردن، هیچکدوم جرات نداشتن تا شروع کننده صحبت باشن...
چانیول نگاهی به کیونگسو که شالگردنشو تا روی دماغش بالا آورده بود کرد و مقابلش ایستاد...
کیونگسو با چشمان گرد و متعجب از این حرکت یهویی اون نگاهش کرد...چانیول سرشو جلو آورد و شالگردن پسر قد کوتاه رو پایین کشید و زخم گوشه لبشو که بهش دهن کجی میکرد رو دید...با حالت ناراحتی گفت:
—متاسفم ...
کیونگسو کمی خودشو عقب کشید و متعجب گفت:
+برای چی؟
چانیول یک قدم جلو اومد و آهسته لب زد:
—همون موقع که صداش بالا رفت باید حسابشو میرسیدم..
چانیول اینو گفت و دستشو روی گونه کیونگسو کشید و گفت:
—دهنتو باز کن...
+واسه چی؟؟
—میخوام ببینم کدوم دندونت شکسته؟؟
کیونگسو از رفتارهای مضطرب و بامزه اون لبخندی روی لبهاش اومد و گفت:
+هیچکدوم!
اما چانیول دست بردار نبود و دوباره دستشو جلو برد تا زخمشو چک کنه...با نگرانی لب زد:
—گفتم دهنتو باز کن تا ببینم...دندون شکسته شوخی نداره!!
کیونگسو این بار با اطمینان سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+ بهت گفتم که نشکسته...
چانیول به چشمای گرد و لبخند مرموز روی لب های کیونگسو نگاه کرد و با تعجب گفت:
—مگه نگفتی دندونت شکسته؟؟؟
کیونگسو دودل بود که جواب چانیول رو چی بده...هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد رو با نهایت دقت به زبون میورد، چون هر لحظه ممکن بود خلع سلاح بشه...
سعی کرد کمی اذیتش کنه...با صدای ضعیفی گفت:
+خودت این بازی رو راه انداختی و خودتم باور کردی؟!!!
چانیول همونطور با چشمان گرد نگاهش کرد ، گفت:
—چه بازی؟؟؟
کیونگسو به زخم دهانش اشاره کرد و گفت:
+همین داستان از کاه،کوه ساختن شما!!!
کمی فکر کرد و در ادامه گفت:
+اگه پا به پات اومدم،فقط میخواستم اذیتش کنم تا بترسه و اینجوری با من حرف نزنه!!!
چانیول با حیرت گفت:
—یعنی تو هم بازی راه انداخته بودی؟!!!
کیونگسو قیافه پوکر فیسی به خودش گرفت و گفت:
+پس چی فکر کردی آقای باهوش؟!!!
چانیول خنده بلندی سر داد و گفت:
—وای پسر!!!تو بازیگر فوق العاده ای هستی میدونستی؟من واقعا باور کردم...الان داشتم فکر میکردم که کجا ببرمت بیمارستان و چطوری حال اون مرتیکه اشغال رو بگیرم
کیونگسو دستشو روی زخمش گذاشت و گفت:
+چیز مهمی نبود...اما فعلا میخوام تو نگرانی بمونه...
اینو گفت و از چانیول فاصله گرفت و لب زد:
+بابت کمکت ممنونم
چانیول با تعجب گفت:
—حالا کجا داری میری؟؟؟
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
+میرم خونه...
چانیول نزدیکش شد و وقتی حس کرد آتیشش مثل چند ساعت پیش، تند نیست گفت:
—بیا میرسونمت...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+لازم نکرده...من خودم...
چانیول هوفی کشید و دست کیونگسو رو گرفت و بطرف خودش کشید و گفت:
—خسته نشدی از بس لجبازی کردی؟!!!
اینو گفت و با مهربونی بهش نزدیک شد و در ادامه لب زد:
—من هنوز یه توضیح بهت بدهکارم...یادت که نرفته؟؟؟
کیونگسو نگاه تب دارشو به چانیول که خیلی خونسرد و آروم بود، انداخت و همین کافی بود که وجود متلاطمش آروم بشه... بخاطر ضعف جسمانی و تب نسبتا بالایی که داشت، توان مخالفت با چانیول رو نداشت...پاهاش برخلاف میل عقلش عمل کردن و با سرکشی به دنبالش به راه افتادن...
چانیول خیلی بهش کمک کرده بود و بخاطر همین ،ترجیح داد تا قبل از اینکه بابت رفتار زشت گذشتش، بهش بد و بیراه بگه،اول حرفاشو گوش کنه...
پدرش همیشه بهش میگفت که فرصت رو از آدمای اطرافش نگیره....حتی اونایی که بهش بدی کردن...شاید این وسط حرفی مونده باشه و کیونگسو متوجهش نباشه...
یاد پدرش افتاد و تازه فهمید چقدر دلش براش تنگ شده...خیلی وقت بود که باهاش صحبت نکرده بود و دلش برای دیدنش پر میکشید...آهی کشید و پرده اشکی،جلوی چشماشو گرفت...با صدای چانیول به خودش اومد:
—ماشین یه کم جلوتره...
چانیول اینو گفت و بعد از کمی پیاده روی، بطرف ماشین بی ام دبلیوی یشمی رنگ که در گوشه خیابان پارک شده بود، رفت...
با زدن دزدگیرش،کیونگسو متوجه شد که اون ماشین با ماشینی که باهاش به مغازه شراب فروشی رفته بود، فرق میکرد...
مطمئن شد که چانیول دوتا ماشین داره و حدس زد که اون باید خیلی پولدار باشه...از عصبانیت دستاشو به هم مشت کرد و داخل جیبش قرار داد...از پولدار بودنش عصبانی نبود، بیشتر حرصش بخاطر این در اومد که چانیول حتی از موقعیت اجتماعی بالای خودشم حرفی بهش نزده...انگار این مدت کیونگسو کاملا براش غریبه بوده...
چانیول بطرف کیونگسو برگشت و با دیدن صورتش گفت:
—بیا بریم یه چیزی بخوریم...اون موقع برات توضیح میدم
کیونگسو حرفای چانیول رو یکی در میون میشنید...سرشو پایین انداخت و چشماشو به هم فشار داد...
سرش گیج میرفت و تصاویر جلوی صورتش محو و محو تر میشد...سرشو به طرفین تکون داد بلکه بهتر بشه...نزدیک ماشین، کیونگسو دستشو به کاپوت ماشین کناری گذاشت و ایستاد...دستشو به سرش گرفت تا سرگیجش کمتر بشه...نوک انگشتاش یخ کرده و سفید شده بودن...
چانیول وقتی برگشت و فهمید کیونگسو با فاصله ازش ایستاده بطرفش رفت و گفت:
—چی شدی کیونگسو؟؟؟
چانیول دید کماکان سرش پایینه و جوابی نمیده، نگران به سمتش رفت و ایستاد...دستشو روی شانه کیونگسو گذاشت و آروم زمزمه کرد:
—هی....حالت خوب نیست؟؟؟
کیونگسو چشماشو باز کرد و سرشو بالا گرفت و تصویر تار چانیول رو دید...حضورشو رو مقابلش حس میکرد، اماانگار صداشو از فاصله خیلی دوری میشنید... سرشو کج کرد و میخواست جوابشو بده که همه چی جلوی چشماش سیاه شد و افتاد....
*************
با صدای گنگ و مبهمی کم کم به هوش اومد...سعی کرد چشماشو باز کنه اما نمیتونست...احساس کرد تمام توانش تحلیل رفته...صداهای اطرافش رو کم و بیش میشنید اما حتی نمیتونست سرشو بطرفشون برگردونه ...
—من میتونم کمکی بکنم؟؟؟
صدای آهسته چانیول رو بالا سرش میشنید و به دنبالش آوای ناآشنای زنی به گوشش خورد:
••البته...میتونین با دستمال خنک تبشو پایین بیارین...
—پس میشه یک ظرف آب سرد با دستمال برام بیارین؟
••بله....الان میارم...
مدتی سکوت برقرار شد...پلک های کیونگسو بشدت سنگین بود و خیلی تلاش کرد تا اونا رو باز کنه...نتیجش،لرزش خفیف چشماش بود...بلافاصله صدای چانیول رو کنار گوشش شنید:
—کیونگسو....
چانیول دستشو روی پیشونی داغش گذاشت و صورتشو نزدیکش برد و دوباره صداش کرد:
—هی....صدامو میشنوی؟؟؟
کیونگسو خسته تر از اونی بود که جوابشو بده...چانیول با نگرانی دستشو لا به لای موهای عرق کردش برد و با اومدن پرستار، ظرف رو ازش گرفت و دستمال رو داخل آب سرد فرو برد و بعد ازینکه آبشو گرفت اونو روی پیشانی داغش قرار داد...
کیونگسو خنکی خاصی رو روی پیشونیش حس کرد...
اما قدرت اینو نداشت که چشماشو باز کنه... صداها کم کم ضعیف و ضعیف تر شدن و دیگه چیزی نفهمید...
کمی که گذشت،چانیول دوباره دستمال رو داخل آب سرد فرو برد و رو به پرستار که مشغول آماده کردن داروها بود گفت:
—اینا چیه دارین تو سرمش میزنین؟؟
پرستار سرنگ آماده رو داخل سرم تزریق کرد و گفت:
••این دارو تب بر هست...تبش بالاست و دکتر گفت باید زود بیاریمش پایین...
چانیول دستمالشو چلوند و اونو روی پیشانیش گذاشت...
پرستار سرنگ دوم رو داخل سرم ریخت و گفت:
••یه مسکن هم براش میزنیم تا خوب بخوابه و استراحت کنه...
چانیول نگاهشو به صورت رنگ پریده کیونگسو انداخت و گفت:
—حالش خوب میشه؟؟
پرستار لبخندی زد و ظرف کوچک دارو رو دست گرفت و گفت:
••نگران نباشین..یه کم بگذره تبش میاد پایین...
چانیول تعظیمی کرد و بعد از رفتن پرستار، روی صندلی کنار تخت نشست و به چهره غرق خواب کیونگسو نگاه کرد و خیلی آهسته گفت:
—نگران نباش...حالت خوب میشه....
اینو گفت و خم شد و دستمال رو از طرف خنک ترش روی پیشانیش گذاشت...
******
مدتی که گذشت،کیونگسو دوباره با صدای کسی از خواب بیدار شد...سرش نسبت به قبل سبک تر شده بود و احساس کرد حالش بهتره...سعی کرد چشماشو کمی باز کنه و اینبار موفق شد اما بخاطر نور دوباره بستشون...
بلافاصله صدای چانیول از سمت چپش به گوشش رسید:
—کیونگسو....
چقدر این صدا براش آرامش بهمراه داشت و کیونگسو فقط همین آرامش رو میخواست که حالش بهتر بشه...دوباره سعی کرد چشماشو باز کنه...کمی سرشو بطرف منبع صدا کج کرد و به محض باز کردن چشمانش، تصاویر محوی از چانیول که کنارش نشسته بود رو دید...چشماشو باز و بسته کرد تا واضح تر ببینه..
چانیول لبخندی زد و بطرفش خم شد و گفت:
—کیونگسو...بیداری؟؟؟
کیونگسو با شنیدن صدای زنی که از پشت بلندگو، دکتری روپیج میکرد، متوجه شد که بیمارستان هستن...اما چطوری اومده بود اینجا؟؟؟کی اونو آورده بود ؟؟؟چرا حالش بد شده بود؟؟؟سرش پر از سوالات مختلف شده بود که صدای چانیول دوباره اونو متوجه خودش کرد:
—حالت بهتره؟؟؟
کیونگسو میخواست حرف بزنه اما گلوش خشک شده بود...سرفه ی خشکی کرد و با صدای دورگه ای گفت:
—تشنمه...
چانیول کاملا دستپاچه و با عجله بلند شد و پرده دورشون رو کنار زد و بیرون دوید...
کیونگسو کمی سرشو چرخوند تا اطراف رو بهتر ببینه...دور تا دور تختی که روش خواب بود، با پرده سرتاسری سفیدرنگی پوشیده شده بود...سرشو کمی کج کرد اما بخاطر خشکی گردنش، آخی گفت و دستشو بلند کرد تا کمی اونو ماساژ بده اما با حس سوزش سوزن سرم، که تو دست راستش پیچید، در عوض دست چپشو بلند کرد...
همانطور که گردنشو مالش میداد تا بهتر بشه، چانیول با لیوان یکبار مصرف پلاستیکی وارد شد...لیوان آب رو روی میز فلزی متصل به تخت گذاشت و به کیونگسو کمک کرد تا روی تخت بنشینه...بالش پشتش رو درست کرد که راحت بهش تکیه بده...بعد لیوان آب رو دستش داد تا بخوره و گلوش تازه بشه...
کیونگسو از فرط تشنگی، کل آب رو یک سره سر کشید و بعد نگاهی به چانیول که نگران، لبخند عصبی روی لبهاش نقش بسته بود کرد...معلوم بود ساعات خوبی رو سپری نکرده اینو به راحتی از ظاهر آشفتش میتونست بفهمه..
صداشو صاف کرد و گفت:
+چی شد یهو؟؟
چانیول دوباره کنارش نشست و گفت:
—نزدیک ماشین بودیم که یه دفعه وایسادی...اومدم ببینم چی شده که یهو تو بغلم بیهوش شدی...
کلافه دستشو تو موهاش برد و گفت:
—نفهمیدم تا بیمارستان چطوری آوردمت...دکترا گفتن، تبت بالاست... بهت سرم و یک سری دارو تزریق کردن که دمای بدنت زود پایین بیاد...
کیونگسو دستشو روی سرش که دیگه سنگین نبود گذاشت و گفت:
+معذرت میخوام...
چانیول اینبار متعجب پرسید:
—چرا؟
کیونگسو سرفه ای کرد و با صدای آهسته گفت:
+بخاطر اینکه ترسوندمت
چانیول خندید و به چشمای کیونگسو نگاه کرد و گفت:
—مهم نیست...مهم الانه که خوبی..
کیونگسو نگاهی به اطرافش انداخت،انگار دنبال چیزی میگشت...با صدای ضعیفی گفت:
+عینکم کجاست؟؟؟
چانیول از جیب پالتوی خودش، عینک دور مشکی کیونگسو رو دراورد و بهش داد...کیونگسو عینکشو به چشماش زد و تازه تونست صورت چانیول رو واضح ببینه...
موهای به هم ریختش،روی پیشانیش پخش شده بود و مدام نگاهشو از کیونگسو میدزدید...انگشتاشو داخل هم قفل کرده بود و کاملا مضطرب به نظر میرسید...ناگهان مثل جن زده ها از جاش بلند شد و گفت:
—وااااای...دکتر گفت به هوش اومدی صداش کنم...صبر کن...
کیونگسو بلافاصله دستشو بلند کرد و گفت:
+من خوبم چانیول...نمیخواد صداشون کنی...
اما چانیول بی توجه بهش بیرون رفت...کیونگسو تکیشو به بالش داد و خمیازه بلندی کشید...پتو رو تا روی شکمش بالا کشید و نگاهی به ساعتش انداخت....
با دیدن زمان چشماش گرد شد...
ساعت۳بعد از ظهر بود!!! وقتی از پنیرفروشی بیرون اومدن، ساعت ۱۰ونیم بود و یعنی نزدیک۵ ساعت خواب بود!!!
با اومدن چانیول و دختری که روپوش سفید به تن داشت، از فکر و خیال بیرون اومد...
دخترک موهاشو بطرز زیبایی پشتش جمع کرده بود و چتری های مشکی و لختش روی پیشونیش پخش ریخته شده بود...
گردنبند نازکی که یک پلاک ماه کوچک داشت، به گردنش آویزان بود...از نشان مشکی رنگ کوچکی که اسم و فامیلیش،بهمراه سمتش روش حک شده بود،متوجه شد دکتر اورژانس هست...
دکتر با مهربونی به کیونگسو گفت:
#حالتون چطوره؟؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و لبخند کمرنگی روانه دختر کرد... نگاهشو به چانیول که عقب تر دستاشو به هم قفل کرده و نگران نگاهشون میکرد گره زد و گفت:
+حالم خیلی بهتره...
دختر جوان، تب سنج کوچک رو زیر زبون کیونگسو گذاشت و دستگاه فشار سنج رو از جیب روپوش بیرون آورد و همونطور که اونو دور بازوش میبست گفت:
#تبتون بالا و فشارتون پایین بود...حسابی دوستتون رو نگران کردین!!!
کیونگسو بدون اینکه ارتباط چشمیشو با چانیول قطع کنه سکوت کرد...چانیول حسابی کلافه بود و مدام این پا و اون پا میشد...اضطراب زیادی داشت اما سرشو به طرفین تکون داد و برای اینکه خیال کیونگسو روراحت کنه گفت:
—نه مهم نیست...
دختر وقتی کارش تموم شد دستگاه رو از دور بازوش باز کرد و با رضایت گفت:
# فشارتون خوبه...
تب سنج رو از دهانش بیرون آورد و بعد از دیدنش گفت:
# تبتون هم پایین اومده
نگاهی به سرم انداخت و رو به چانیول گفت:
# سرمشون دیگه آخراشه...تموم بشه میتونین ببرینش
چانیول با نگرانی گفت:
—یعنی خطر برطرف شده؟؟
دختر لبخندی زد و برای اینکه خیالشو راحت کنه، گفت:
# آقای پارک لطفا آروم باشین...دوستتون فقط ضعف کرده بود...الانم حالش خوبه...از نظر من مشکلی نیست...فقط باید استراحت کامل کنه و تمام داروهایی که براش نوشتم بخوره
چانیول لبخندی تحویل دختر داد و تعظیم کرد و گفت:
—ازتون ممنونم
دکتر سرشو تکون داد و رفت...چانیول نگاهی به سرم کرد که با سرعت بسیار کندی، داشت نفس های اخرشو میکشید...
نفس عمیقی کشید و دوباره رو صندلی کنار تخت نشست..
کیونگسو با چشمای مشکیش، نگاهی به انگشتای کشیده اون انداخت و گفت:
+بهتری؟
چانیول مثل آدمای گیج و منگ سرشو بالا آورد و گفت:
—چی؟
کیونگسو اینبار لبخندی گوشه لبهاش اومد و گفت:
+گفتم خوبین؟
چانیول با دستپاچگی گفت:
—چی؟؟من؟؟؟آره... آره خوبم...
کیونگسو به ساعتش اشاره کرد و گفت:
+ساعت سرو نهار تموم شده....
چانیول نگاه مضطربشو به کیونگسو دوخت و گفت:
—نهار؟؟؟نه...خیالت راحت باشه...آقای کیم حواسش به همه چی بود...
کیونگسو کمی خیالش راحت شد و گفت:
+مجبور نبودین بمونین...
چانیول با هر کلمه ای که از نظر کیونگسو رسمی و محترمانه بود، قلبش درد میگرفت... کلافه آب دهانش رو قورت داد و گفت:
—مجبور بودم و موندم....
کیونگسو از این جواب یهویی چانیول جا خورد...
چانیول عصبی موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و نگاهی به سرم انداخت ...برای اینکه دوباره وارد یه بحث دیگه نشن، از روی صندلی بلند شد تا پرستار رو صدا کنه که سرم کیونگسو رو جدا کنه...
وقتی پرستار داخل اتاق مشغول کار بود، چانیول داروهای مربوطه رو از داروخانه ،کنار بیمارستان گرفت و بعد از انجام کارای ترخیص، دوباره به بخش اورژانس برگشت...
وقتی پرده رو کنار زد کیونگسو لباس پوشیده و آماده روی تخت نشسته بود و پاهاش رو از تخت آویزان کرده بود و تکونش میداد...
چانیول با دیدن اون پسر کیوت و لجباز لبخند کمرنگی زد و گفت:
—اگه آماده ای بریم...
کیونگسوبا شنیدن صداش، سرشو بلند کرد و گفت:
+پرستار بهم گفت رفتین تا کارای ترخیص رو انجام بدین...
چانیول همونطور که از روی صندلی کنارتخت، کلاهشو برمیداشت و سرش میکرد گفت:
—آره درسته
کیونگسو از تخت پایین اومد و گفت:
+من باید هزینه هاشو پرداخت کنم...این وظیفه شما نیست...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—فعلا بیا بریم...تو راه حرف میزنیم
کیونگسو بدون هیچ حرف دیگه ای،به دنبالش از اتاق خارج شد...الان واقعا جای بحث کردن نبود در واقع حوصله کل کل رو هم نداشت...
وقتی از بیمارستان بیرون اومدن، چانیول برگشت و مقابل کیونگسو ایستاد... شال گردن سفیدرنگشو کمی بالاتر کشید و گفت:
—دکتر گفت باید مراقبت های لازم رو بکنی تا مریضیت خوب بشه...
کلاهشو هم پایین کشید و موهای لختشو پشت کلاه بافتنی جا داد...کیونگسو مثل آدمای مسخ شده ،خیره به کارهای اون بود در کمال تعجب ،اجازه داد کارشو بکنه...با خودش فکر کرد یک پسر با وجود اونهمه بدرفتاری که باهاش کرده چرا هنوز مثل روز اول مهربونه...چانیول وقتی از پوشش کامل کیونگسو مطمئن شد لبخندی زد و گفت:
—ماشین نزدیکه...میخوای وایسا اینجا تا برم ماشینو بیارم...یا باید یه کم راه بیای...مشکلی نداری؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نمیخواد...من خودم میرم...
چانیول با افسوس نگاهی به کیونگسو انداخت...اون پسر هنوز هم داشت لجبازی میکرد...نفس عمیقی کشید و گفت:
—الان وقت خوبی برای لجبازی کردن نیست...بیا سوار شو...تو راه حرف میزنیم
کمی مکث کرد و در ادامه گفت:
—یادت که نرفته؟؟؟من هنوزم یک توضیح بهت بدهکارم...اگه قانع نشدی، هرجا که خواستی بری،برو...
کیونگسو نگاهی به چشمان مصمم چانیول که با مهربونی نگاهش میکردن انداخت...اون پسر خیلی براش زحمت کشیده بود و گوش دادن به حرفاش ، کمترین کاری بود که میتونست انجام بده...
با صدای آرومی،از پشت شالگردنش گفت:
+باشه...
چانیول که با شنیدن این حرف انگار دنیا رو تو دستاش گرفته بود، چشماش برقی زد و گفت:
—پس صبر کن تا برم ماشین رو بیارم
چانیول میخواست بره که کیونگسو گفت:
+نمیخواد...
چانیول برگشت و گفت:
—سختت نیست که این مسیر کوتاه رو بیای؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه...حالم خوبه
چانیول لبخند زیبایی تحویلش داد و گفت:
—خوبه...
هر دوشون از عرض خیابان نسبتا خلوتی که ماشین،به ندرت ازش رد میشد ،عبور کردن و در طرف راست و در پیاده روی برف گرفته حرکت کردن...
چانیول قدم هاشو با کیونگسو تنظیم کرده بود و مدام بطرفش برمیگشت تا اونو چک کنه...کیونگسو فهمیده بود و همین باعث شد از پشت شالگردن،لبخند پهنی مهمون لب هاش بشه...خیلی حس خوبی داشت که یکی اینجوری نگرانشه...
بدون اینکه توقع خاصی داشته باشه...
به ماشین موردنظرشون که رسیدن،چانیول دزدگیر رو زد و گفت:
—برو سوار شو...هوا خیلی سرده...
کیونگسو با قدم های نسبتا تندی، ماشین رو دور زد و بعد از بازکردن درب ،سوارش شد...
چانیول هم بلافاصله سوار شد و ماشین رو روشن کرد تا بخاری، فضای سرد اونجا رو گرم کنه...
همونطور که دستاشو به هم میمالید تا گرم بشه، گفت:
—معلوم نیست هوا چش شده!!!
کیونگسو به این لحن بانمک چانیول خندید و گفت:
+ما اسمشو میذاریم زمستون!!!پس سرد بودن، طبیعی ترین اتفاقی هست که میتونه بیوفته!!!
چانیول شانه هاشو بالا انداخت و درحالیکه کمربندشو میبست گفت:
—خوبه...
کیونگسو متعجب گفت:
+چی خوبه؟
چانیول با خنده گفت:
—اینکه دوباره همون کیونگسوی شوخ طبع شدی..
کیونگسو نگاهشو به رو به روش داد و برای اینکه خودشو بازنده این بحث ندونه گفت:
+من فقط یک سری توضیحات در مورد چیزی دادم که ظاهرا شما ازش اطلاعی ندارین!!
چانیول سرشو کج کرد و نگاه عمیقی بهش انداخت...اما با صدای قار و قور شکم کیونگسو زد زیر خنده...کیونگسو بلافاصله دستشو روی شکمش گذاشت و صورتشو بیشتر توی شالگردن فروبرد...اما چانیول از همون فاصله هم میتونست گونه های رنگ گرفتشو ببینه...
ابروهاشو بالا داد و با شیطنت خاصی که در صداش موج میزد گفت:
—منم برای این صدا، توضیحات خاص خودم رو دارم!!!
کیونگسو وسط حرفش پرید و معترض گفت:
+یااا...هیچ توضیحی وجود نداره...
چانیول کمی بطرفش خم شد و گفت:
—چرا داره!!! تو گرسنته و الان معدت داره باهام حرف میزنه...
کیونگسو نگاهی به چشمان آروم و مهربون چانیول انداخت و با لجبازی گفت:
+نخیر...
چانیول شانه هاشو بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
—چرا....از صبح چیزی نخوردی...الانم که از ساعت نهار گذشته اما....
کمی فکر کرد و با بازیگوشی ادامه داد:
—ببینم تو نودل دوست داری؟؟
کیونگسو با تعجب نگاهش کرد و گفت:
+میشه کسی نودل دوست نداشته باشه؟!!!
چانیول همونطور که دنده عوض میکرد تا ماشین رو به حرکت در بیاره گفت:
—یه جایی رو میشناسم که نودل هاش بینظیره...میخوام نهار رواونجا بخورم
نیم نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:
—البته با تو...
کیونگسو با چشمای درشت نگاهش کرد...مدتی در سکوت سپری شد که با عطسه کیونگسو ، چانیول به خنده افتاد و گفت:
—یاااا...مراقب باش منو مریض نکنی!!!من سرآشپزم و باید مراقب خودم باشم
کیونگسو شالگردنشو بالا کشید و بیشتر به پنجره تکیه داد درحالیکه دماغشو بالا میکشید گفت:
+من نخواستم با شما بیاماااا...شما منو...
چانیول وسط حرفش پرید و گفت:
—وای... دوباره میخوای شما شما گفتنت رو شروع کنی؟!!!من جای تو خسته شدم...
کیونگسو با چشمان گرد نگاهش کرد و گفت:
+توقع دارین چی بگم؟؟؟
چانیول درحالیکه رانندگی میکرد، یک دستشو تکیه پنجره کرد و گفت:
—برگرد به همون نسخه دوست داشتنیت!!
+نسخه دوست داشتنی؟؟
چانیول نیم نگاهی بهش کرد و گفت:
—اوهوم...
کیونگسو چشماشو ریز کرد و برای اینکه اذیتش کنه گفت:
+شاید بعد از توضیحاتت بتونم گزینه ها رو بررسی کنم!!!
چانیول هوفی کشید و گفت:
—امان از دست تو...آدمو به غلط کردن میندازی!!!
کیونگسو از این لحن چانیول خندش گرفت...چانیول با دیدن چشمای هلالی کیونگسو لبخندی زد و گفت:
—خیلی وقت بود خندتو ندیده بودم...کاش این جمله رو زودتر میگفتم!!!
کیونگسو همونطور که میخندید گفت:
+اما این دلیل نمیشه توضیحاتتو گوش ندم!!!
چانیول یه دستشو بالا آورد و گفت:
—بله قربان...حق با شماست...فقط بذار اول به اون رستوران خوشگل برسیم و یه کاسه نودل لذیذ بهت بدم...بعد باهم حرفم میزنیم...
کیونگسو به رو به روش نگاه کرد و حرفی نزد...چانیول که دید مخالفتی نداره، پاشو بیشتر روی گاز فشار داد و به راه افتاد...
بعد از بیست دقیقه چرخ زدن در خیابان های سرد و خلوت سئول،به آدرس مورد نظرشون رسیدن...
چانیول به رستوران کوچکی که رو به روشون قرار داشت اشاره کرد و گفت:
—رسیدیم...
اینو گفت و بعد از باز کردن کمربندش به کیونگسو گفت که پیاده بشه...
کیونگسو هم از ماشین پیاده و به دنبال چانیول به راه افتاد..
خیابان پر رفت و آمدی بود و ماشین ها به سرعت در مقابلشون عبور میکردن...
چانیول نگاهی به خیابان کرد و گفت:
—اینجا خیلی ماشین رد میشه ...باید با احتیاط بریم
اینو گفت و بدون اینکه به عاقبت کارش فکر کنه، دست کیونگسو رو بین دستاش گرفت و به دنبال خودش کشید...
کیونگسو با چشمای گرد و متعجبش، نگاهی به دست خودش که میون دست کشیده چانیول محکم شده بود انداخت و برای اینکه بهش برسه، قدم هاشو مطابق قدم های چانیول تنظیم کرد و به دنبالش راه افتاد...
حس گرمای فوق العاده ای در سراسر وجودش حس کرد انگار امنیت و آرامشی که در این یک هفته گم کرده بود،
دوباره بهش برگشت و قلبش رو ناخودآگاه به تپش انداخت...براش جای سوال بود که چرا باید از این کاری که کاملا طبیعی و ساده جلوه میکرد، اینطوری به هم بریزه...
سرشو به طرف مخالف گرفت که چانیول سرخ شدن گونه هاشو نبینه....
با هر استرس و اضطرابی بود، بلاخره از خیابان رد شدن...اما چانیول کماکان دست کیونگسو رو ول نکرد و به راه رفتنشون ادامه دادن...
کیونگسو با تعجب در حالیکه داشت از خجالت آب میشد، گفت:
+دستم...
چانیول نگاه مهربونی بهش انداخت و دستشو محکمتر فشار داد و به شوخی گفت:
—چیه؟؟؟نکنه با یک فشار دردت گرفت؟؟
+نه...خواستم بگم دستمو ول کنی...دیگه از خیابون رد شدیم...
چانیول دستشو تو جیب پشمی پالتوش گذاشت و گفت:
—بذار بیشتر بمونه...دستت سرده...
کیونگسو نمیدونست چانیول از قصد دستشو ول نمیکنه...چون دقیقا همون حس قشنگ به اون هم منتقل شده بود و بخاطر همین اصلا روی کاری که درحال انجامش بود، فکر نکرد...فقط دلش میخواست، دست نرم کیونگسو تو دستاش باقی بمونه...
وقتی به درب ورودی رستوران رسیدن، کیونگسو دستشو از جیب چانیول در آورد و در جیب خودش گذاشت...هنوز هم بابت حس و حال چند دقیقه پیش، گونه هاش صورتی شده بودن...آرزو کرد تا چانیول بطرفش برنگرده و متوجه این تغییرحالتش نشه...خوشبختانه همینطور هم شد...
چانیول در رستوران رو باز کرد و داخل شد..
کیونگسو به محض ورودش به اونجا ، فضایی کاملا سنتی و خاص رو مقابلش دید...سرتاسر دیوارهای رستوران، با طرح خطاطی باستانی پوشیده و روی هر دیوار،
تابلو های بزرگی از نقاشی های قدیمی نصب شده بود..
رستوران بزرگی نبود و در هر ردیف،فقط سه تا میز گرد بهمراه صندلی قرار داشت...
ساعت نهاری تقریبا تموم شده بود بخاطر همین فضای اونجا خلوت به نظر میرسید و فقط دو تا میز توسط مشتریان پر شده بود...
کیونگسو با دیدن پسر جوانی که با ولع نودل میخورد،آب دهانشو قورت داد و دستشو روی معدش که گرسنگی رو فریاد میکشید،گذاشت...
چانیول به میزی که در گوشه دنج رستوران قرار داشت،
اشاره کرد و گفت:
—برو بشین من برات منو رو میارم...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نمیخواد...از همین جا میبینم و انتخاب میکنم...
چانیول چشماشو به منو بزرگی که در بالای پیشخوان ثبت سفارش قرار داشت دوخت و گفت:
—اینا همشون خوشمزن!!!امان از دست آجوما!!!حالا کدومشو انتخاب کنیم؟؟
کیونگسو ابروهاشو بالا داد و گفت:
+آجوما؟؟؟
چانیول سرشو به تاکید تکون داد و اوهومی گفت...کیونگسو با کنجکاوی پرسید:
+از آشناهاتون هستن؟
چانیول خندید و آهسته در گوشش زمزمه کرد:
—میگم برات...داستانش مفصله!!!
کیونگسو برگشت و دوباره نگاهی به میز اشغال شده در مرکز رستوران انداخت...اون پسر لعنتی واقعا اونو به هوس غذا خوردن انداخته بود...سرشو مایل کرد و در گوش چانیول گفت:
+من نودل گوشت میخورم...از اونایی که اون پسره داره میخوره...
چانیول کنجکاو به میز نگاه کرد و وقتی پسر رو دید که با اشتها غذا میخوره و کیونگسو مدام نگاهش میکنه و آب دهانشو قورت میده، لبخندی زد و گفت:
—باشه...برو بشین تا من سفارش بدم
کیونگسو دستشو تو کیفش کرد و کیف پولشو در آورد و گفت:
+چقدر میشه؟؟
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—فعلا پولاتو برای خودت نگه دار!!!
کیونگسو با اصرار دسته اسکناس رو داخل دستای چانیول گذاشت و گفت:
+اونقدری هم که هوانگ گفت،آدم ندار و فقیری نیستم...
چانیول هوفی کشید و تصمیم گرفت برای اینکه معذب نشه، قبول کنه...اسکناس ها رو از دستش گرفت و گفت:
—باشه...قبول کردم...حالابرو دیگه...
کیونگسو برگشت تا به طرف میز بره که با صدای پر انرژی زن مسنی که از آشپزخانه بیرون میومد سرشو بطرفش چرخوند...زن در آستانه آشپزخونه کوچک که در انتهای مغازه جا خوش کرده بود،ایستاد و به کارکنانش گفت:
**زود باشین... برای امشب سفارش شام زیاد داریم
زنهمونطور که گیره پروانه ای قرمز رنگشو، روی موهای سفیدش درست میکرد،از آشپزخانه بیرون و بطرف پیشخوان اومد.... تا سرشو بلند کرد و چانیول رو دید، خندید و با همون صدای پر انرژیش گفت:
**وای... ببین کی اومده!!!
چانیول خنده بلندی کرد و بطرف پشت پیشخوان حرکت کرد و زن مسن رو تو بغلش کشید و گفت:
—دلم برات لک زده بود آجومای عزیزم
زن لبخند شیرینی تحویلش داد و ضربه ای حواله بازوش کرد و معترض گفت:
**سرآشپز شدی، دیگه تحویلمون نمیگیری!!
چانیول با دستش موهای سفید زن رو نوازش کرد و گفت:
—من همیشه به فکر شما هستم...
زن لبخندی زد و ناگهان چشماش به کیونگسو که با چشمای درشت نگاهشون میکرد افتاد و با لحن مهربونی گفت:
**چه سفارش دارین آقا؟؟
کیونگسو با دستپاچگی تا خواست حرف بزنه،چانیول با لبخند گفت:
—آجوما، ایشون از دوستای خوب منه...اومدیم امروز نهار اینجا بخوریم...
زن مسن خندید و با مهربونی گفت:
**خوب کاری کردین پسرای عزیزم...الان براتون بهترین نودلمو میارم...
چانیول در گوش زن چیزی گفت که کیونگسو نفهمید و بخاطر همین اخماش ناخودآگاه تو هم رفت...زن بعد از شنیدن حرف چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
**خیالت راحت باشه پسرم...
اینو گفت و راهی آشپزخانه شد
چانیول از پیشخوان بطرف کیونگسو اومد و گفت:
—بریم...
کیونگسو گفت:
+چی بهش گفتی؟؟
وقتی چهره متعجب چانیول رو دید، فهمید زیاده روی کرده...بلافاصله حرفشو اصلاح کرد:
+چیزه...منظورم این بود، بهشون نگفتی که پولشو نگیرن ؟
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—نه اینو بهش نگفتم ...خیالت راحت
کیونگسو لب هاشو داخل دهانش برد و حرفی نزد اما چانیول میتونست بفهمه که کیونگسو دوباره کنجکاو شده...
نفس عمیقی کشید و اونو تا میز کنجدیوار هدایت کرد...
میخواست محیط رو برای کیونگسو آروم و ساکت نگه داره تا بتونه راحت باهاش حرف بزنه
در حالیکه پالتوشو درمیورد،با شیطنت خاصی گفت:
—دوباره کنجکاو شدی!!!
کیونگسو کلاه و شالگردنشو در آورد و گفت:
+نه...
چانیول شانه هاشو بالا انداخت و پالتو رو پشت صندلی آویزان کرد و کلاه بافت مشکیشو روی میز گذاشت و روی صندلی نشست...کیونگسو کاپشنشو در آورد و مثل چانیول اونو پشت صندلی فلزی آویزون کرد و پشت میز نشست...
دستاشو داخل هم قفل کرد و به تابلوی پشت سر چانیول نگاه انداخت...نقش زیبای گل های رز که به صورت دسته ای داخل گلدان دلبری میکردن، مبهوتش کرده بود مهم تر از همه، رنگ های خاص و مختلفی که داخل هم رقصیده بودن باعث شد از حیرت،لبخند کمرنگی مهمون لب هاش بشه...
چانیول به چشمای براق کیونگسو نگاه کرد و همونطور که برمیگشت و به پشت سرش نگاه میکرد گفت:
—به چی داری اینقدر دقیق نگاه میکنی؟؟؟
با دیدن تابلو گل رز اونم لبخند رو لب هاش اومد و گفت:
—آهان...این شاهکار،گرفتارت کرد؟؟؟
کیونگسو بدون نگاه به چانیول گفت:
+اوهوم...خیلی قشنگه چانیول...
چانیول از سادگی کلامش خندید و گفت:
—درسته...خیلی زیباست...
کیونگسو متوجه نگاه خیره چانیول بهش شد و ناچارا مسیر نگاهشو بطرفش سر داد و نگاهش کرد...لباس یقه گرد یاسی رنگی که به تن داشت به شکل عجیبی بهش میومد و با شلوار لی مشکی رنگش هارمونی زیبایی رو درست کرده بودن...
حالا که دقیق تر میدیدش،متوجه شد چقدر لباس هایی که میپوشید،گران قیمت هستن...حتی ساعت صفحه بزرگ طلایی که دستش بود،پولش اندازه حقوق یک سال کیونگسو بود!!!
سعی کرد ذهنشو منحرف کنه...با لبخند عمیقی گفت:
+محیط اینجا رو دوست دارم...
چانیول به صندلی تکیه داد و گفت:
—با آجوما درستش کردیم...خیلی دلش میخواست یه فضای گرم و دوستانه داشته باشه
کیونگسو با تعجب گفت:
+درستش کردین؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—اوهوم...راستش آجوما،خاله واقعیمه...
حرفش با اومدن آجوما که سینی دایره ای نسبتا بزرگی رو در دستاش گرفته بود، ناتمام موند...
چانیول و کیونگسو کمک کردن و کاسه های کیمچی رو روی میز گذاشتن...چانیول بطری های سوجو رو برداشت و گفت:
—ازت ممنونم خاله...خیلی زحمت کشیدی
آجوما خندید و گفت:
**این حرف رو نزن پسرم..
سه تا کاسه متوسط نودل رو روی میز گذاشت و در ادامه لب زد:
**از غذاتون لذت ببرین...
کیونگسو اینبار لبخندی زد و گفت:
+اینا خیلی زیادن...واقعا ازتون متشکرم...
اجوما چشمکی زد و گفت:
**چانی سفارش کرد که یه نودل گوشت مخصوص در کنار غذای ویژمون بذارم...منم گذاشتم
کیونگسو تازه متوجه شد چرا چانیول اون حرف رو در گوشی بهش گفته و درجواب دوباره تشکر کرد...وقتی خاله رفت، کیونگسو چاپستیک رو دست گرفت و گفت:
+تو بهش گفتی که من نودل گوشت میخوام؟
چانیول همونطور که با اشتها چاپستیکشو داخل نودل ها فرو میبرد گفت:
—مگه خودت نگفتی میخوای؟
کیونگسو نگاهی به کاسه کرد و گفت:
+اوهوم
چانیول اشاره ای به کاسه های نودل مقابلش کرد و گفت:
—هم باید این نودل گوشت رو بخوری هم غذای ویژه آجوما رو...
کیونگسو که دید اگه یه دقیقه دیگه بگذره ممکنه از گرسنگی،دوباره راهی بیمارستان بشه، کاسه نودل رو جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد...
آفتاب ملایمی از پنجره بزرگ رستوران،داخل میتابید و اونجا رو کاملا روشن کرد...بخار گرم غذا بهمراه آفتاب دل انگیزی که مهمونشون شده بود،اشتهای کیونگسو رو دوبرابر کرد...
چانیول مقداری کیمچی کاهو برداشت و اونو داخل دهانش گذاشت و گفت:
—وااااو...این فوق العادس...
کیونگسو نودل آویزان از دهانش رو خورد و پشت سر چانیول ،اون هم مقداری کیمچی کاهو برداشت...با قرارگرفتن برگ نازک کاهو در دهانش، صدها مزه مختلف بهش حمله کردن...چشماشو بست و گفت:
+اوممممم... این...
چانیول لقمه نودل تو دستشو فوت کرد و با خوشحالی و ذوق جملشو کامل کرد و گفت:
—محشره نه؟؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
+درسته...نه تند بودنش، گلومو اذیت میکنه و نه شوریش باعث میشه سرفه کنم...انگار کاملا مطابق احوالات من درست شده...
چانیول مقداری کیمچی پیازچه برای خودش گذاشت و اشاره ای به مابقی کاسه های کیمچی کرد و گفت:
—اما اینا تند هستن...سعی کن نخوری چون اذیت میشی...
کیونگسو باشه ای گفت و دوباره مشغول خوردن شد...رشته های نودل به محض اینکه داخل دهانش قرار میگرفت آب میشد و بافت بسیار تازه و نرمی داشت...سبزیجات داخلش هم کاملا تازه و خوش عطر بودن...مزه لذیذ گوشت گاو که ادویه کاملا ملایمی داشت،اونو حسابی سر ذوق آورد...
کیونگسو با اشتها تمام غذا رو خورد و آخر سر آب تهشو سرکشید... به محض پایین آوردن کاسه، چانیول رو دید که با تعجب نگاهش میکنه و لبخند شیطنت آمیزی گوشه لب هاش جا خوش کرده...یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت:
+چی شده؟؟؟
چانیول دستمالی برداشت و گوشه دهانشو پاک کرد و گفت:
—هیچی...فقط تو این فکر بودم چقدر گرسنت بود!!!
کیونگسو خندید و در جوابش گفت:
+این نودل ها خیلی خوشمزن...مزش با تمام نودل ها فرق میکنه...
چانیول دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
—درسته...چون آجوما خودش موادشو درست میکنه...
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
+از بافت نرم و تازش معلومه...
چانیول کاسه دوم رو جلوش گذاشت و گفت:
—اینو بخوری چی میگی پس؟!!!
کیونگسو نگاهی به پنیر روش انداخت و با حیرت گفت:
+با پنیر درست شده؟؟
چانیول لقمه دیگه ای از نودلش برداشت و همونطور که دور چاپستیکش میپیچید، گفت:
—درسته..اما مایعش رو با پنیر درست کرده و بعد نودل رو داخلش پخته... با آب مرغ و کره...
کیونگسو کاسه رو با اشتیاق جلوش کشید و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد...چانیول از این حرکات بامزش خندش گرفت و ادامه غذاشو خورد...نگاهی به پسر بانمک رو به روش انداخت...دوباره رنگ به صورتش برگشته بود و چانیول از این بابت خیلی احساس خوشحالی میکرد...
کیونگسو بعد از خوردن اولین لقمه چشماشو بست و گفت:
+خدای من...این عالیه...
همونطور که مشغول خوردن بود،لقمه دیگه ای با چاپستیک برای خودش پیچید و گفت:
+من باید با خالت حرف بزنم...
چانیول کاسه رو سرکشید و درحالیکه دهانش رو با دستمال پاک میکرد، گفت:
—بیفایدس...اون دستور مخفیشو به هیشکی نمیده...حتی من که خواهر زادشم!!
کیونگسو بعد از خوردن لقمه دوم،مقداری کیمچی کاهو رو در دهان پرش چپوند و مشغول خوردن شد...لپ های پر از غذاش، قیافشو بانمک تر کرده بودن...
چانیول یک پیک سوجو برای خودش ریخت و اونو سر کشید...دیدن اون پسر همیشه حال و هواشو عوض میکرد.
کیونگسو وقتی لقمشو قورت داد گفت:
+تو آشپزی رو از آجوما یاد گرفتی؟
چانیول دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
—نصفشو...نصف بقیه رو از آجوشی یاد گرفتم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
—این دو نفر خیلی کمکم کردن تا آشپزی یاد بگیرم...
کیونگسو نگاهشو به چشمای مهربون چانیول انداخت و با سکوتش،بهش فهموند که ادامه بده...
چانیول شروع کرد:
—همه اون جاهایی که بردمت،مخصوصا رستوران آجوشی،
هیچ کدوم دروغ نبودن کیونگسو...
کیونگسو دست از خوردن کشید و منتظر بقیه حرفاش شد...
چانیول در ادامه لب زد:
—من از بچگی پیش آجوشی کار میکردم...اون دوست پدرمه...وقتی فهمید به آشپزی علاقه دارم،کمکم کرد تا درست و حسابی یاد بگیرم...برعکس پدرم که هیچوقت نمیگذاشت،اونی که میخوام باشم...
چشمای چانیول رنگ غم به خودش گرفت و ادامه داد:
—تو این راه خیلی سختی کشیدم...از یه طرف پدرم مجبورم کرد تا رشته ای رو بخونم که ازش متنفر بودم...از طرف دیگه من بعد از دانشگاه میرفتم پیش آجوشی تا آشپزی یاد بگیرم...چون از بچگی پیشش بودم ،خیلی چیزا رو بلد بودم اما بازم خیلی بهم سخت میگرفت...چون دلش میخواست یه آشپز حرفه ای بشم...
مقداری کیمچی برداشت و اونو خورد و در ادامه لب زد:
—وقتی آجوما هم رستوران زد، با ذوق میومدم پیشش و ازش یاد میگرفتم...
نفس عمیقی کشید و چشمان براقشو به کیونگسو گره زد و ادامه داد:
—من عاشق طعم ادویه هام کیونگسو...اینکه تو بتونی با هنر خاص خودت،اونا رو با هم ترکیب کنی و یه مزه فراموش نشدنی بسازی ،همیشه رویای من بوده که تونستم کنار آجوشی محققش کنم...
آهی کشید و دستشو میون موهاش برد و گفت:
—همه چی خوب بود تا اینکه آجوشی تصادف کرد و زمین گیر شد...نمیتونستم با اون وضعیت تنهاش بگذارم چون خیلی بهم لطف کرده بود...بخاطر همین کنارش مشغول به کار شدم...اون آشپزی میکرد و من مواد اولیشو میخریدم...کاری که الان دارم میکنم و تو دیدی....
کیونگسو گفت:
+پس برای رستوران ری یونیک خرید نمیکنی؟!
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
—بعضی از اقلام اونجا رو که نیاز به نظارت مستقیم خودم باشه رو میگیرم...اما من فقط مامور خرید رستوران آجوشی هستم و بس...
کیونگسو گفت:
+چرا از اول خودتو بهم معرفی نکردی؟؟؟و اینهمه پنهانکاری کردی؟
چانیول لبخندی زد و گفت:
—من از همون شب اول که دیدمت،میخواستم خودمو بهت معرفی کنم
کیونگسو با تعجب گفت:
+پس چرا....
چانیول دستشو بالا آورد و اونو ساکت کرد و گفت:
—شب اولی که اومدی،ما خیلی سرمون شلوغ بود یادته؟؟؟
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و چانیول در ادامه لب زد:
—اون شب خیلی خسته بودم و میخواستم زودتر برم خونه اما بخاطر گیج بودن مین جو، باید هرشب خودم تمام وسایل رو چک کنم...بخاطر همین اون شب برگشتم و وقتی دیدم برق آشپزخونه روشنه، حسابی شاکی شدم و اومدم سمت آشپزخونه...
کمی مکث کرد و لبخندی زد و گفت:
—نزدیک آشپزخونه ، یه دفعه صدایی شنیدم و فکر کردم کسی از بچه ها مونده اما...
چانیول نتونست جلوی خندشو بگیره و با صدای بلند خندید و گفت:
—در عوض تو رو دیدم که کف زمین نشستی و افتادی به جون ماهیتابه پاستا!!
کیونگسو از یادآوری اون شب لبخندی زد و گفت:
+یادمه...پس اونی که مچ منو موقع غذا خوردن گرفت ، تو بودی؟؟؟
چانیول خندید و گفت:
—من هر لحظه منتظر بودم منو ببینی و بشناسی...
اما از خجالت سرتو یک ذره هم بالا نیوردی...منم فکر کردم خجالت میکشی با کسی که مچتو گرفته رو به رو بشی...
کیونگسو دست به سینه گفت:
+اون لحظه فکر کردم جدی جدی اخراج میشم...
چانیول دستشو دور کاسه گذاشت و گفت:
—دیدن تو در حالی که داشتی ته مونده پاستاها رو میخوردی، منو یاد خودم انداخت...اون موقع هم آجوشی کارش تموم میشد و من باید تمام آشپزخونه رو تمیز میکردم...اونقدر گرسنه بودم که دنبال ته مونده غذا میگشتم که بخورمش...
چانیول نگاهشو به کیونگسو انداخت و با حالت جدی گفت:
—من نمیخواستم تو سختی های منو بکشی...
کیونگسو لقمه ای از نودل برداشت و گفت:
+پس بخاطر همین هر شب برام غذا میگذاشتی؟؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و لیوان دیگه ای سوجو برای خودش ریخت...
کیونگسو در سکوت به چانیول نگاه میکرد...احساس کرد چیزی معذبش کرده...برای اینکه این حس بد رو ازش دور کنه، با صدای آهسته ای پرسید:
+بعدش چی؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—نخواستم خودمو بهت نشون بدم تا مثل اون شب خجالت نکشی و موذب نباشی...تا راحت بتونی پیشرفت کنی و به اهدافت برسی...بدون اینکه بدونی من سرآشپزتم...
کیونگسو به آرومی گفت:
+اما تا ابد که نمیتونستی این راز رو مخفی کنی..بلاخره میفهمیدم...
چانیول انگشتاشو داخل هم فرو کرد و گفت:
—میدونم...حتی میدونستم که تو ممکنه بعد از شنیدن اینکه من کی هستم ناراحت یا حتی عصبانی بشی...تو این مدت که مشتری مغازت هستم تا حدی اخلاقیاتت دستم اومده...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
+اما خودم یه دفعه فهمیدم و تصوراتم به هم ریخت
چانیول نگاهشوبه کیونگسو که در نهایت آرامش حرف میزد انداخت و گفت:
—راستش توقع نداشتم اینجوری عکس العمل نشون بدی!!اما تقصیر خودم بود و مسئولیتش رو میپذیرم...
چانیول حرفای بعدیشو با دقت کنار هم چید و گفت:
—ولی از یه نظر، هنوزم سر حرفم هستم
کیونگسو با تعجب گفت:
+ کدوم نظر؟
چانیول با جدیت ادامه داد:
—اینکه نمیذارم تو اون مغازه کار کنی...
کیونگسو با تعجب و دهان نیمه باز نگاهش کرد و گفت:
+باز دوباره رفتی سر جای اولت؟!
چانیول گفت:
—جدی گفتم...استعدادی مثل تو نباید گوشه اون مغازه تاریک و قدیمی هدر بره...
کیونگسو همونطور که به پیک تو دست چانیول خیره بود و صادقانه گفت:
—چرا بهم کمک میکنی؟؟؟
چانیول بطری آب رو برداشت و لیوان کیونگسو رو پر کرد و گفت:
—دلم نمیخواد رویاهاتو ول کنی و جایی کار کنی که بهش تعلقی نداری...
نگاهی به میز وسط کرد که مشتری هاش مشغول حساب کتاب بودن کرد...بعد ادامه داد:
—این راهیه که خیلی باید تلاش کنی تا به هدفت برسی...پس باید به هدفت فکر کنی....
چشماشو به سیاهی بی انتهای چشمان کیونگسو انداخت و سکوت کرد...هنوز هم ذوق رو میتونست داخلشون ببینه...سکوتشون با صدای زنگ موبایل کیونگسو شکسته شد...گوشیشو از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره هوانگ چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+هوانگه...
چانیول سرشو جلو آورد و بیخیال لب زد:
—خب باشه...اهمیتی نداره...
کیونگسو میخواست تماس رو وصل کنه اما با صدای چانیول به خودش اومد:
—چی کار میکنی؟؟؟
+میخوام جوابشو بدم
—ولش کن...فعلا تا یه مدت جوابشو نده...مگه نمیخواستی ادبش کنی؟؟؟الان بهترین وقته...
کیونگسو با شنیدن لحن شیطنت بار چانیول خندید و گفت:
+ببینم،حالا پسر عموت واقعا وکیله یا اونم خالی بستی؟!!!
چانیول ابروهاشو بالا برد و گفت:
—دروغ نگفتم...سانگمین واقعا یک وکیل حرفه ای هست...من به کارش شک ندارم...اگه واقعا بخوای پدر هوانگ رو دربیاری،من تضمینش میکنم...
کیونگسو لب هاشو تو دهانش کشید و حرفی نزد...
چانیول نگاهی به کاسه خالی کیونگسو انداخت و با لبخند گفت:
—سیر شدی؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+اوهوم...خیلی خوشمزه بود...بهترین نودلی بود که تاحالا خوردم...
چانیول لبخندی تحویلش داد و گفت:
—خوبه...اگه غذاتو خوردی پاشو بریم...
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد... چانیول از روی صندلی بلند شد و بعد از پوشیدن کلاه و پالتوش، بطرف پیشخوان حرکت کرد...کیونگسو هم کاپشنشو پوشید و کلاه و شالگردن به دست،دنبالش راه افتاد...
آجوما پشت پیشخوان مشغول حساب کتاب بود که با دیدن اون دوتا لبخند بزرگی زد و گفت:
**از غذا خوشتون اومد؟؟؟
کیونگسو پیش قدم شد و با ذوق کودکانه ای گفت:
+ واقعا عالی بود...ممنونیم
چانیول خندید و رو به خالش گفت:
—کیونگسو خودش یه آشپز حرفه ایه...ببین چقدر خوشمزه بوده که اینجوری تعریف میکنه
کیونگسو از خجالت گونه هاش سرخ شد و گفت:
+نه...من خیلی بلد نیستم آشپزی کنم!!
خاله به خجالتش خندید و گفت:
**تو خیلی کیوتی پسرجان...
چانیول خنده ریزی کرد که از زیر نگاه کیونگسو پنهون نموند...کیفشو از جیب پالتوش دراورد و گفت:
—خب خاله صورت حساب ما رو بده لطفا
خاله به محض شنیدن این حرف،اخماش تو هم رفت و گفت:
**بعد مدت ها با دوستت پاشدی و اومدی اینجا اون وقع صورت حساب میخوای؟؟؟
کیونگسو با چشمان درشت بهش خیره شده بود...خاله با دیدن صورت متعجبش لبخندی زد و گفت:
**ایندفعه مهمون من باشین...
چانیول با لحن حق به جانبی گفت:
—من به کیونگسو گفتم خالم ناراحت میشه اما اصرار کرد تا پولشو حساب کنه...
خاله با مهربونی نگاهی بهش انداخت و گفت:
**لازم نیست عزیزم...شما هر دفعه بیای اینجا مهمون من هستین...
کیونگسو براش تعظیمی کرد و گفت:
+ازتون ممنونم...
چانیول هم تعظیم کرد و گفت:
—خب دیگه،ما میریم آجوما
زن سرشو تکون داد و گفت:
**مراقب خودتون باشین و حسابی خودتونو بپوشونین
هردو بعد از تشکر های زیاد،از رستوران بیرون اومدن.
چانیول نگاهی به کیونگسو که مشغول پوشوندن خودش بود انداخت و گفت:
—بریم...خیلی سوز زیاد شده...
کیونگسو سرشو تکون داد و به دنبال چانیول بطرف ماشین حرکت کردن..
به محض سوارشدن،چانیول ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد... سکوت لذت بخشی بینشون برقرار بود...کیونگسو خیره به خیابان های نسبتا خلوت سئول بود و دستاشو داخل هم قفل کرده بود..
فکرش حسابی مشغول بود...به پیشنهاد چانیول فکر میکرد...دلش میخواست تو رستوران کار کنه و آرزوی قلبیش بود که بلاخره به اون چیزی که میخواد برسه...
احساس کرد دیگه کدورتی از چانیول به دل نداره...اون پسر امروز همه جوره کمکش کرده بود...از دفاع تمام قدش مقابل هوانگ و رسوندنش به بیمارستان تا غذا خوردنشون کنار همدیگه...از همه مهمتر این بود که کیونگسو قلبش کنار چانیول آروم بود و همین براش کفایت میکرد تا بتونه به برنامه های ایندش فکر کنه...
با صدای چانیول به خودش اومد:
—میگم بین فکر کردن هات،به پیشنهاد منم فکر کن...
کیونگسو خندید و گفت:
+اتفاقا دارم فکر میکنم
چانیول نیمنگاهی بهش انداخت و گفت:
—واقعا؟؟؟توقع نداشتم!!!
کیونگسو لبخندی زد و سرشو تکیه صندلی کرد و گفت:
+وقتی قرار شد کنار هم آشپزی کنیم،خیلی خوشحال شدم...چون بلاخره کسی پیدا شده بود که بهم انگیزه بده...
کمی مکث کرد و چانیول فکر کرد از ادامه حرفش پشیمون شده...اما کیونگسو ادامه داد:
+وقتی بهم دروغ گفتی،خیلی از دستت عصبانی شدم...اینقدر که میخواستم بزنمت...
چانیول با نگرانی نگاهی بهش انداخت و گفت:
—الان چی؟؟
دستاشو به شلوار کتان مشکیش کشید و نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
+خودت چی فکر میکنی؟بنظرت اگه عصبانی بودم،میومدم تا سوار ماشینت بشم؟
چانیول لبخندی زد و دنده رو عوض کرد و وارد بزرگراه اصلی شد...کیونگسو با تعجب بهش گفت:
+الان کجا داریم میریم؟؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
—میرسونمت خونه
کیونگسو چشمانش بیشتر گرد شد و گفت:
+خونه؟؟؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—اوهوم..
+اما شما که خونه منو بلد نیستین...
چانیول خندید و گفت:
+دیشب با خاله هان اومده بودم...دیگه یاد گرفتم...
کیونگسو بیشتر از این نمیتونست جلوی تعجبش رو بگیره.
چانیول به چهره بانمکش خندید و گفت:
—دیشب که میخواستم برم خونه، رفیق شفیقتو دیدم...
+کدوم رفیق؟؟
—لویی دیگه...
دنده ماشین رو عوض کرد و ادامه داد:
—حالتو ازش پرسیدم و گفتم جوابمو نمیدی...گفت مریض شدی...خیلی نگران شدم...خاله رو دیدم که میخواست برات سوپ ببره ... نمیتونست تو اون هوای سرد پشت موتور بشینه...این شد که من رسوندمش...
کیونگسو دوباره به بیرون خیره شد و سکوت کرد...دلش نمیخواست چانیول خونشو ببینه...اونم خونه داغونی که هر لحظه در حال ریختن بود!!!چانیول جلوی صورتش بشکنی زد و گفت:
—بازم که غرق شدی!!!
کیونگسو با گیجی برگشت و گفت:
+چی؟
چانیول خندید و گفت:
—اینقدر خودخوری نکن و هرچی ذهنت رو درگیر کرده بهم بگو...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه... چیز مهمی نیست...
چانیول نگاه موشکافانه ای بهش انداخت و گفت:
—مطمئنی؟
کیونگسو به تایید لب زد:
+اوهوم
چانیول نگاهشو به خیابان دوخت و مشغول رانندگی شد...
بیست دقیقه بعد در خیابان منتهی به خونه کیونگسو،ماشینش رو پارک کرد...وقتی سوییچ رو چرخوند و ماشین خاموش شد ،به طرفش برگشت...به محض اینکه چشماشون به هم گره خورد، کیونگسو تپش قلب ناگهانی به سراغش اومد ...
چانیول بطرف صندلی پشت ماشین، دستشو دراز کرد و پاکت سفید رنگ رو بهش داد و گفت:
—داروهاتو از دارو خونه گرفتم...دستورشو داخلش نوشته
فقط یادت نره به موقع بخوریشون...
کیونگسو پاکت رو از دستش گرفت و با خجالتی که تو صداش بود گفت:
+امروز خیلی زحمتت دادم...
چانیول لبخندی زد و دستشو جلو آورد و همونطور که شالگردنشو درست میکرد گفت:
—اصلا زحمتی نبود...فکرشم نکن
کیونگسو دستشو به دستگیره گرفت و طبق عادت معمول بهش تعارفی کرد و گفت:
+حالا که تا اینجا اومدی،بیا بالا
چانیول لبخندی زد و گفت:
—نه دیگه...باید برم رستوران ببینم این پسرا چی کار کردن..
کیونگسو پاکت رو داخل کیفش گذاشت و عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد و گفت:
+پس فعلا...
چانیول با باز و بسته کردن چشماش اونو بدرقه کرد...
کیونگسو از ماشین پیاده شد و از عرض خیابان عبور کرد وقتی سرشو برگردوند، چانیول رو دید که کماکان ایستاده و نرفته..
گوشیشو از جیبش در آورد و پیامی براش تایپ کرد:
+بابت همه چی ممنون...
چانیول با دیدن پیام کیونگسو لبخندی زد و براش نوشت:
—کاری نکردم پسر...مراقب خودت باش و زود خوب شو
کیونگسو بلافاصله براش تایپ کرد:
+سکوی آخر...
چانیول گیج تایپ کرد:
—سکوی آخر؟یعنی چی؟
+ من باید در سکوی آخر وایسم درسته؟؟بعنوان آشپز
چانیول خندید و براش نوشت:
—درسته...
+خوبه...
—هر وقت حالت کامل خوب شد بیا رستوران...باید با رییس حرف بزنم
+چشم سرآشپز
چانیول پیام آخر رو که خوند، از ذوق زیادش، شیشه ماشین رو پایین کشید و نگاهی به کیونگسو که با لب های قلبی بهش میخندید انداخت...با صدایی که تلاش میکرد از هیجان نلرزه گفت:
—برو تو...هوا سرده
کیونگسو براش دست تکون داد و بعد از چرخوندن کلیدش داخل قفل، وارد ساختمان شد...
چانیول تمام وجودش داغ کرده بود...دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید...نمیدونست از خوشحالی زیاد چی کار کنه...
نمیتونست خودشو گول بزنه...اون کیونگسو رو دوست داشت...و این تنها بخشی بود که قابل پنهان کردن و انکار کردن نبود...
تپش قلبش همزمان با قلب کیونگسو که پشت در ورودی ایستاده بود و لبخند میزد، ریتم خاصی رو با هم درست کرده بودن...
کیونگسو نمیتونست گاردشو بسازه...نه حداقل جلوی چانیول..اون به پسر قد بلند دوست داشتنی و آرامشش احتیاج داشت...
این حقیقت رو نمیتونست پنهان کنه که یه چیزی تو وجود اون پسر وجود داره که کیونگسو رو عوض کرده بود...
یه چیز خوشمزه مثل پاستای آلفردویی که شب اول خورده بود...به شیرینی تمام خنده هایی که با هم داشتن...به مهربونی بینهایت چشمای چانیول....
یه حس بینظیر به زیبایی عشق...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...