به محض خارج شدن از کوچه،نفس عمیقی کشید و لبخند روی لبهای قشنگش نشست...
با وجود هوای سرد، احساس کرد، گونه هاش بطرزعجیبی داغ شدن..
شک نداشت اگه یه مدت بیشتری اونجا میموند حتما از خجالت ذوب میشد...به ندرت پیش میومد که با کسی اینقدر نزدیک بشه و بتونه باهاش ارتباط خوب و دوستانه ای برقرار کنه...
هر بار که میخواست جلوی چانیول گارد بگیره،یه چیزی مانع میشد...کیونگسو نمیدونست که اون دقیقا چیه؟؟!اما میدونست هر زمان که کنار چانیول هست مشکلاتش یادش میره و میتونه با اطمینان کامل به آینده و برنامه هایی که تو سرش داشت فکر کنه...
نزدیکای مغازه بود که یادش افتاد پول صبحونه رو حساب نکرده...با کف دست ضربه ای به پیشونیش زد...شماره ای هم از چانیول نداشت و مجبور بود صبر کنه تا دوباره اونو ببینه...
نمیدونست چش شده اما حتی از فکر کردنش هم حس خوبی بهش دست میداد...
سرشو بطرفین تکون داد و سعی کرد افکارشو از سمت چانیول منحرف کنه...
وارد خیابان مربوط به مغازه های پنیرفروشی که شد، تقریبا تمامشون باز شده بودن...دستشو داخل جیبش برد تا کلید رو دربیاره و مغازه رو باز کنه...به فاصله چند متری که رسید ،سرشو کمی بلند کرد و ای کاش که بلند نمیکرد!!!
هوانگ با یک مرد کت و شلواری خوش پوش از مغازه کناری بیرون اومدن...
با دیدن هوانگ اخم کوچکی روی صورتش نمایان شد اما سعی کرد خیلی به روی خود نیاره و روزشو خراب نکنه...اخماشو باز کرد و بجاش لبخند زورکی روی لب هاش نشوند...
وقتی به کرکره رسید رو به هوانگ و دوستش سلام و تعظیم کرد...
هوانگ که مشتاق و با دستای چاق و زمختش مشغول نشون دادن نمای بیرونی ساختمون بود با دیدن کیونگسو اخماش تو هم رفت...
همونطور که سلانه سلانه بطرفش حرکت میکرد گفت:
~~معلومه کجایی؟؟چرا مغازه باز نیست؟!!!
کیونگسو خم شد و قفل مغازه رو باز کرد و همونطور که مشغول بود گفت:
—ببخشید دیر شد...جایی کار داشتم
هوانگ که چشمای ریزش، روی صورت کیونگسو فیکس بود، با لحن نیشداری گفت:
~~از این به بعد باید یادت بدم که سروقت بیای سرکار؟؟؟
کیونگسو با شنیدن این حرف بلند شد و همونطور که قفل رو داخل جیبش میگذاشت، بدون اینکه به روش بیاره به شوخی گفت:
—اما ساعت الان تازه نه شده...
اینو گفت و با ریموت کنترل کرکره رو بالا داد و بعد با کلید، درب مغازه رو باز کرد...
هوانگ کمی نزدیک شد و گفت:
الان مغازه بغلی پر از مشتریه...اگه تو هم دست از خواب صبحت بکشی و تشریف بیاری سر کار،میتونی مشتریای سحرخیز رو از دست همسایه ها بقاپی...
کیونگسو میدونست هوانگ فقط بهونه گیری میکنه...از وقتی کیونگسو اونجا مشغول به کار شده بود،حتی یک مشتری هم قبل از ساعت۹ نداشت!!
بدون اینکه باهاش بحث کنه گفت:
—لطفا بیاین داخل،بیرون سرده...
هوانگ دستی به شکمش کشید و با لحن کنایه آمیزی گفت:
~~منتظر اجازه شما بودیم قربان!!!
اینو گفت و به طرف مرد خوش پوشی که همراهش بود رفت....کیونگسو نگاهشو به جایی که مرد جوانی ایستاده بود انداخت...پسر روبه روش یک دست کت و شلوار مشکی با کروات آبی تیره و روی اون، پالتو طوسی رنگ زیبایی پوشیده بود... موهاشو به شکل مورب به سمت بالا درست کرده بود...صورت استخوانی و چشمای تنگش باعث میشدن تا در برخورد اول قیافه دلچسبی نداشته باشه...همونطور که یک پوشه آبی دستش بود با تلفن حرف میزد...
کیونگسو حدس زد اون فرد باید شخص نسبتا مهمی باشه...
هوانگ بسمتش رفت و با لحن رسمی و محترم گفت:
~~لطفا تشریف بیارین تا فضای داخل رو هم نشونتون بدم...
کیونگسو متعجب شد که اون مرد برای چی همراه هوانگ به مغازه اومده؟؟
به نشانه احترام،از جلوی در کنار رفت تا اون دو نفر وارد بشن...وقتی مرد جوان نزدیکش شد،
کیونگسو به نشونه احترام تعظیمی کرد و گفت:
—خوش اومدین...
مرد لبخند مصنوعی تحویلش داد و بدون اینکه عکس العملی نشون بده،داخل شد..
هوانگ به دنبالش وارد مغازه شد و همونطور که کلاهشو برمیداشت، با لحن دلجویانه ای گفت:
~~خواهش میکنم حواس پرتی شاگردمو ببخشید...
مرد همزمان با ورود کیونگسو نگاهی فخر فروشانه به سرتا پاش انداخت و گفت:
#از اونی که میگفتی ریز نقش تره!!
هوانگ خندید و گفت:
~~نگاه به قد وقوارش نکنین...میتونه خوب اینجا کار کنه...
کیونگسو درب رو بست و باشنیدن این حرف از فرط تعجب چشماش گرد شد...چرا درمورد اون صحبت میکردن؟؟؟
از نگاه اون مرد خوشش نیومد...رفتارش درست مثل آدمای پولدار و مغرور بود و این مساله کیونگسو رو بشدت عصبی میکرد...
هوانگ و مرد جوان بدون توجه به حضور کیونگسو،در مورد قدمت ساختمان بحث میکردن...هرچقدر زمان بیشتری میگذشت، حرفاشون بیشتر کیونگسو رو میترسوند...
چیزی که براش مبهم بود ربط خودش به صحبت های اون دونفر بود...
مرد در مغازه چرخ میزد،بدون اینکه اجازه ای بگیره از پنیرهای مغازه مزه میکرد...
وقتی کارش تموم شد دستشو با دستمال پاک کرد و گفت:
#همه چیش خوبه...اما قیمت بالاست!!
هوانگ صداشو صاف کرد و گفت:
~~اما من واقعا قیمت مناسبی بهتون گفتم!!
مرد ابروهاشو بالا داد و گفت:
#بااین وضعیت داغونی که اینجا داره این قیمت نمی ارزه...
پوشه آبی رنگ رو باز کرد و از داخلش یک دسته کاغذ بیرون آورد...شروع به ورق زدنشون کرد و ادامه داد:
#اینا همش مورد های مشابه مغازه شما هستن و درضمن خیلی موقعیت بهتری دارن...قیمت شما از اینام بالا تره!!!
اینو گفت و خودکارشو از جیب پالتوش درآورد و چیزی داخل کاغذ ها نوشت...بعد با خونسردی گفت:
#با این قیمت نمیتونم برای اینجا مشتری خوب پیدا کنم!!اگه یه مقدار انعطاف پذیری داشته باشین،زودتر میتونین اینجا رو بفروشین...
با شنیدن این حرف، پاهای کیونگسو سست شد...
پس حرفای چند هفته پیش هوانگ جدی بود و اون واقعا میخواست اینجا رو بفروشه...اما این فروش ربطش به کیونگسو چی بود؟؟؟چرا راجع به اون با هم حرف میزدن؟؟؟سؤالای زیادی تو سرش بود که اونو هر لحظه گیج تر میکرد...
باید با هوانگ حرف میزد و میفهمید موضوع از چه قراره؟؟
با صدای هوانگ به خودش اومد:
~~چرا همونجا خشک شدی پسر؟؟؟ از آقا پذیرایی کن...
هوانگ اینو گفت و مرد همراهش رو بسمت صندلی های چوبی که بصورت ردیف کنار هم چیده شده بودن،راهنمایی کرد تا نشسته به بحثشون ادامه بدن...
کیونگسو چشمی گفت و بطرف پیشخوان حرکت کرد تا براشون چای درست کنه که دوباره صدای گوش خراش هوانگ به گوشش رسید:
~~این سیستم گرمایی لعنتی رو هم روشن کن...یخ زدیم!!
کیونگسو دوباره چشمی گفت و از قسمت کنترل دیواری کنار قفسه،پکیج رو روشن کرد...
همونطور که کاپشن و کلاهشو درمیورد، صدای آهسته هوانگ به گوشش رسید:
~~معلوم نیست این پسره خرفت امروز چش شده!!
اینو گفت و خنده ریز و مسخره ای کرد...
کیونگسو تو این مدت کوتاه که اون دو نفر مشغول صحبت بودن، بارها تو ذهنش نقشه قتل این پیرمرد خیکی رو کشید...با خودش فکر میکرد کدوم روش لذت بخش تره...اما وقتی فهمید در حال حاضر کاری ازش بر نمیاد،در عوض دستاشو مشت کرد و زیر لب فحشی جانانه نصیبش کرد!!
در مدت زمانی که اونا مشغول چانه زدن بر سر قیمت بودن،کیونگسو پشت پیشخوان و روی چهارپایه چوبی کنار چای ساز نشسته بود...فکر اینکه از کار بی کار بشه خیلی اذیتش میکرد...
تازه نقشه کشیده بود که با حقوق هر دو شغلش، یه سر و سامون حسابی به زندگیش بده...حتی تو فکرش بود که از حقوق رستوران،مواد غذایی بگیره و برای سرآشپز کیم غذا درست کنه تا نظرشو بدونه...
اما تمام نقشه هاش با دیدن اون مشاور املاک لعنتی پنبه شد...
با صدای خاموش شدن کتری از افکارش بیرون اومد ... دوتا لیوان چای برای هوانگ و اون مرد ریخت و کنارش یک پیش دستی کوچک بیسکویت گذاشت و سینی رو پر کرد و براشون برد...وقتی دوباره پشت پیشخوان برگشت گوشیش ویبره خورد ... بعد از اینکه از جیبش خارجش کرد پیام لویی رو دید:
«چشم درشت فردا باید جایی بار ببریم و نمیتونیم بیایم...امروز سفارشاتو میاریم»
کیونگسو لبخند غمگینی روی لبهاش نشست...
چطور میتونست خوشحال باشه وقتی نمیدونست چه بلایی قراره سر اینجا بیاد!!!
اونا فقط راجع به بالا بودن قیمتی که هوانگ پیشنهاد کرده بود بحث میکردن و اصلا درمورد کاری که میخوان بکنن حرفی نمیزدن و تازه این اول بلاتکلیفی بود!!
مرد کت شلواری وقتی چای رو خورد ،بلند شد و با لحن خشک و رسمی گفت:
#شما که اینهمه روی قیمتتون پافشاری میکنین،
هیچوقت مشتری برای اینجا پیدا نمیشه...
هوانگ به دنبالش بلند شد و با خنده چندش آورهمیشگیش گفت:
~~درسته..اما اینجا بهترین دید رو داره و نبش خیابون هم هست...
اینو گفت و بعد نگاهی تاسف بار به کیونگسو انداخت و ادامه داد:
~~ما بدشانسی آوردیم و تو کسب و کار اینجا شکست خوردیم...حالا هم از پس هزینه هامون بر نمیایم!!
مرد کت شلواری دستی لابلای موهاش برد و گفت:
#شما که اینهمه مشکل دارین،باید سر قیمت منعطف تر باشین!
هوانگ صداشو صاف کرد و گفت:
~~خیلی خب...شما مشتریشو پیدا کنین...سر قیمت با هم کنار میایم...
مرد که بعد از شنیدن این حرف، راضی تر بنظر میرسید دستشو به سمت هوانگ دراز کرد و گفت:
#اینجوری بهتر شد...بابت مشتری اینجا هم نگران نباشین، براتون یه دونه خوبشو پیدا میکنم..
هوانگ خندید و ردیف زرد دندوناشو به نمایش گذاشت...
همونطور که پشت سرهم تعظیم میکرد، لب زد:
~~خیلی ازتون ممنونم...
کیونگسو از پشت پیشخوان بیرون اومد و به نشانه احترام خداحافظی و تعظیم کرد...اما وقتی بلند شد مرد رفته بود...از اینهمه بی نزاکتی و غرور متعجب شد!!
با حرص و عصبانیت قدم های تندی بطرف جایی که اون دو نفر نشسته بودن برداشت و سینی رو بلند کرد و بسمت پیشخوان رفت و اونو روی پیشخوان شیشه ای کوبید...شانس آورد که شیشه بقدری ضخیم بود که نشکست وگرنه یه مصیبت تازه براش درست میشد ... دستاشو مشت کرد و چشماشو به هم فشار داد...از شدت خشم تمام بدنش میلرزید...
عصبانی بود ...از اینکه زندگی حتی یک روی خوش هم بهش نشون نمیداد...از اینکه باید برای آدم های نوکیسه ای مثل اون مردک و هوانگ تا کمر تعظیم کنه.... در حالیکه وضعیت کیونگسو قبلا این نبوده!!
سعی کرد نفس های عمیق بکشه و تا جای ممکن به خودش مسلط بشه...
صدای زنگ درب که به صدا در اومد کیونگسو چشماشو باز کرد و نگاهش به هیکل نفرت انگیز هوانگ گره خورد...سریع نگاهشو دزدید و به پیشخوان خیره شد...
هوانگ همونطور که دستمالشو از جیبش در میورد و بینیشو پاک میکرد با لحن همیشگی خودش،مشغول غرغر کردن شد:
~~هوا خیلی سرد شده...اصلا نمیشه بیرون بمونی!!!
اینو گفت و بیشتر خودشو از سرما جمع کرد و ادامه داد:
این مغازه لعنتی هم هیچوقت گرم نیست!!تمام استخونام یخ کرده...
نگاهی به چهره کیونگسو که کماکان به پیشخوان خیره شده بود انداخت و با لحن نیشداری گفت:
~~تو هم که دیر اومدی و دیر سیستم گرمایشی رو روشن کردی....تا اینجا گرم بشه،ما صحبتمون تموم شده بود!!
کیونگسو دستاشو به هم قلاب کرد و با صدای ضعیفی گفت:
—معذرت میخوام...
هوانگ پوزخند مسخره ای زد و گفت:
~~خیلی وقته که از تو و اینجا قطع امید کردم... الانم معذرت خواهی تو به دردم نمیخوره...
هوانگ اینو گفت و دوباره با دستمال پارچه ای بینیشو گرفت و ادامه داد:
~~چند وقت پیش گفتم میخوام باهات مردونه حرف بزنم...فکر میکنم الان وقتش باشه...
کیونگسو با شنیدن این حرف دلش هری ریخت...
آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگران لب زد:
—در مورد چی؟
هوانگ بعد از کمی سکوت گفت:
~~من تصمیمو قطعی کردم...
کیونگسو دستشو روی پیشخوان گذاشت و لب زد:
—چه تصمیمی؟
کیونگسو امیدوار بود که هوانگ اون حرفی که ازش میترسید رو به زبون نیاره...
اما مرد چاق رو به روش،کاملا بیخیال ،ازقفسه چوبی مجاور پیشخوان،تکه پنیری برداشت و اونو تو دهانش جا داد و همونطور که با صدای بلند ملچ ملوچ میکرد، گفت:
~~من....میخوام این...مغازه رو بفروشم...
بلاخره هوانگ حرفی که کیونگسو به شکل های مختلف تو ذهنش پرورونده بود رو خیلی راحت به زبان آورد...انگار در مورد یک مساله روزمره صحبت میکنه!!!
کیونگسو سکوت کرده بود و فقط اونو نگاه میکرد...قدرت صحبت کردن ازش سلب شده بود...هنوز مشغول هضم کردن صحبت های چند لحظه پیش هوانگ بود...
هوانگ با تعجب چشماشو درشت کرد و گفت:
~~شنیدی چی گفتم کیونگسو؟؟؟
انگار از تلنگری که بهش وارد شده باشه ،تکونی خورد و از فکر و خیال بیرون اومد...
—بله شنیدم...
~~فقط همین؟؟؟شنیدی؟؟
کیونگسو با من من لب زد:
—آخه چرا میخواین اینجا رو بفروشین؟؟ما که با هم صحبت کرده بودیم!!
هوانگ ابروشو بالا برد و با تعجب گفت:
~~چه صحبتی اونوقت؟؟
—من به شما قول دادم که خوب کار کنم...با تمام وجودم قول دادم...
هوانگ سرشو تکون داد و گفت:
~~اما قول تو برای من پول نمیشه!!!
هوانگ کمی مکث کرد و بعد آروم تر ادامه داد:
~~ببین کیونگسو...همونجور که قبلا بهت گفتم ، من دیگه نمیتونم از پس هزینه های اضافه اینجا بربیام...به اندازه کافی خودم مشکل دارم...
میدونم ممکنه برات سخت باشه که از کار بیکار بشی...
کیونگسو سرشو پایین انداخت و حرفی نزد...
هوانگ ادامه داد:
~~مخصوصا با مشکلی که در ارتباط برقرار کردن با دیگران داری...اما منم چاره ای ندارم..
تنها لطفی که تونستم بهت بکنم این بود که به مشاور املاک بسپرم کسی مدنظرش باشه که اینجا رو همینطوری بخواد...یعنی بصورت پنیر فروشی.اونوقت اگه شانس بیاری و شاگرد نداشته باشه،تو رو قبول کنه...
کیونگسو دستاشو به هم قفل کرد و پشت پیشخوان برد...انگشتاشو با حرص به هم فشار میداد...حالش دقیقا مثل کسایی بود که کامش با یک غذای مزخرف تلخ شده بود...
باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
—یعنی...هیچ راهی نداره؟؟
هوانگ هوفی کرد و گفت:
~~قبلا بهت هشدار داده بودم...اگه فقط یه قدم برای درست شدن اوضاع برمیداشتی،الان به این حال و روز نمیوفتادیم!!
فقط همین کم بود که همه تقصیرها گردن کیونگسو بیوفته!!
با لحنی که خیلی تلاش کرد تا عصبانیت درش پدیدار نشه، آروم جواب داد:
—اما من قبلا بهتون گفته بودم که اینجا احتیاج به تعمیرات داره و نمیشه تو یه همچین جایی کار کرد....
هوانگ با شنیدن این حرف مثل گندم برشته بالا پایین شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
~~حالا که برات سخته تو همچین جایی کار کنی بهتره زودتر دنبال یک جای دیگه باشی!!
کیونگسو بلافاصله جواب داد:
—من منظور بدی نداشتم...لطفا از حرفام ناراحت نشین...
هوانگ با چهره برافروخته و عصبانی گفت:
~~اگه دفعه قبل گوش داشتی،میشنیدی که من گفتم پول تعمیرات اینجا رو ندارم...پس دهنتو بیخودی باز نکن و چرت و پرت تحویلم نده...
کیونگسو سرشو پایین انداخت و معذرت خواست...بغض سنگینی گلوشو گرفته بود... ازینکه نمیتونست حال اون پیر خرفت رو جا بیاره، به خودش لعنت فرستاد...
هوانگ دستشو تو جیبش فرو کرد و بیتفاوت گفت:
~~من تصمیممو گرفتم و میخوام اینجا رو بفروشم.اگه شانس بیاری ،فروشنده جدید تغییر کاربری نده ، تو مشغول به کار میشی...اگر نه که بنظرم دنبال کار باشی بهتره...
هوانگ بدون اینکه منتظر عکس العملی از کیونگسو بمونه بسمت درب رفت و با لحن هشدار دهنده ای گفت:
~~وقتایی که مشاور املاک مشتری میاره با احترام راهنماییشون کن...بهشون گفتم از ساعت۹صبح تا۷شب میتونه مشتری بیاره...پس مراعات کن و با تلخ رفتاری اونا رو نپرون...
هوانگ وقتی صورت غمگین و ناراحت کیونگسو رو دید با لحن مسخره ای گفت:
~~اون قیافه رو واسه من نگیر!!!این به نفع خودتم هست...اگه این معامله جوش بخوره ،زودتر به حق و حقوقت میرسی و حساب کتاباتو انجام میدم...
بعد نگاهی به اطراف مغازه انداخت و گفت:
~~هرچند که برام خیلی بازده نداشتی!!!
اینو گفت و کلاهشو سر گذاشت و گفت:
~~فعلا...
کیونگسو اینقدر شوک بود که حتی یادش رفت ازش خداحافظی کنه...در همون حالت روی چهارپایه پشت پیشخوان نشست و به روبه رو خیره شد...باورش نمیشد در مدت کمتر از نیم ساعت این حجم از اخبار بد رو بهش داده باشن.
اگه این شغل رو از دست میداد خیلی اوضاع سخت تر ازین براش میگذشت...
نفهمید چقدر در اون حالت موند...اینقدر تو افکار خودش غرق بود که با تکون های لویی به خودش اومد:
++پسرررر....با توام؟؟؟میشنوی؟؟؟
کیونگسو نگاهشو از روبه رو گرفت و به لویی گره زد و با گیجی گفت:
—چیییی؟؟؟
لویی دستشو به کمرش زد و با لبخند همیشگیش گفت:
++اصلا تو این دنیا نبودیااا...
کیونگسو بلند شد و همونطور که بلوز بافتنیشو درست میکرد، گفت:
—آره...
لویی ابروشو بالا برد و همونطور که کلاه گپشو برمیداشت، گفت:
++طوری شده؟؟؟
کیونگسو سرشو تکون داد و گفت:
—نه...
لویی با تعجب گفت:
++مطمئنی؟؟؟قیافت که اینو نشون نمیده!!
کیونگسو لبخند زورکی زد و گفت:
—چیزی نیست...نگران نباش
بعد برای اینکه مسیر صحبت رو عوض کنه گفت:
—چی برام آوردی؟؟؟
لویی که با نگاه موشکافانه ای کیونگسو رو برانداز میکرد، با لحن شوخ طبع همیشگیش گفت:
++یه جوری میگی انگار یه لیست بلند بالا سفارش دادین...خوبه اینجا فقط یک مشتری داره و بس...
با اینکه حرف لویی فقط یه شوخی بود مثل تمام شوخی های دیگش؛ اما کیونگسو با شنیدن همین یه شوخی ساده، دوباره اتفاقات اون روز رو مرور کرد و بغضش سنگین تر شد...
همونطور که به تخته شاسی تو دست لویی اشاره میکرد گفت:
—هر چی آوردی خالیش کن دم در لطفا....
لویی از صدای بغض دار کیونگسو، حالت صورتش کاملا جدی شد و رو به روش ایستاد و نگران لب زد:
++چی شده کیونگسو؟؟؟چرا صدات اینجوریه؟؟
کیونگسو ساکت بود ولی با هر سوالی که لویی میپرسید، حالش بدتر میشد...یادآوری بدبختیاش،
درست مثل کندن مداوم یه زخم بود که هردفعه ،درد و سوزشش مثل بار اول، تمام وجودشو آتش میزد...مانند گذشته ای که سوخته و از بین رفته بود....
دیگه نمیتونست به تنهایی اینهمه مشکل رو تحمل کنه اما از طرف دیگه هم نمیخواست بهترین دوستشو ناراحت کنه...
صداشو صاف کرد و با دستش سرشو خاروند و لبخند محوی زد و گفت:
—صدام چطوریه؟؟؟خیلیم خوبه...
دست لویی رو گرفت و اونو بسمت درب کشوند و ادامه داد:
—اصن بیا با هم بار رو خالی کنیم
کیونگسو خیلی سعی کرد که شرایط رو عادی جلوه بده اما اصلا موفق نبود...نه جلوی لویی که از بچگی اونو بهتر از خودش میشناخت...
لویی با جدیت دستشو کشید و گفت:
++تا نگی چی شده،من ازین جا تکون نمیخورم!!
کیونگسو نگاهشو از چشمای مصمم لویی دزدید و گفت:
—آخه واقعا اتفاقی نیوفتاده....
اینبار لویی شانه هاشو گرفت و با لحن آهسته ای لب زد:
++هی...چشم درشتم...منو نگاه کن
کیونگسو بدون اینکه نگاهشو بهش بده،سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
—چیزی نیست لووو
لویی دست راستشو زیر چونه کیونگسو برد و صورتشو بطرف خودش کشید...
تازه تونست چشمای پر از اشکشو که تلاش میکرد ازش پنهون کنه رو ببینه...
لحن لویی،رنگ نگرانی گرفت:
++بهم بگو چی شده؟؟پدرت طوریش شده؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون...هنوز هم نمیخواست چیزی بگه اما لب هاش به وضوح میلرزیدن و لویی متوجه شد کیونگسو داره تمام سعیشو میکنه تا جلوش گریه نکنه...
تخته شاسیشو روی زمین انداخت و دستشو جلو برد و کیونگسو رو تو بغل خودش کشید...
لب هاشو نزدیک گوشش برد و با صدای آهسته گفت:
++اگه گریه حالتو بهتر میکنه،گریه کن...
کیونگسو از این کار ناگهانی لویی جا خورد...اما سعی هم نکرد که از بغلش بیرون بیاد...لویی تنها کسی بود که در جریان تمام اتفاقات تلخ گذشتش بود و شرایط در حال حاضر اونو با تمام وجود درک میکرد...
چشماشو بست و سرشو روی شونه لویی گذاشت و بغضش خیلی آروم شکست و اشکاش روی گونه هاش سر خوردن...
لویی احساس کرد دستای کیونگسو دور کمرش حلقه شدن...همونطور ساکت ایستاد و اونو محکم تر تو بغلش گرفت و پشتشو ماساژ داد تا آروم بشه..صدای گریه آهسته کیونگسو دلشو به درد آورد...میدونست دلیل اینهمه ناراحتی،
فشارهای همه جانبه ایه که زندگی بهش وارد کرده و ازونجایی که میدونست کیونگسو پسر به شدت درونگراییه، ترجیح داده بجای صحبت کردن ،همه رو تو خودش بریزه...
در حال حاضر لویی کاری جز بغل کردنش نمیتونست انجام بده...کیونگسو تا خودش نمیخواست، درمورد مشکلاتش با کسی حرف نمیزد...
کمی که گذشت،کیونگسو ازش فاصله گرفت و لویی چشمانشو دید که از فرط گریه قرمز شده بودن...
لبخند تلخی زد و گفت:
—ممنون
لویی لبخندی زد و همونطور که عینک قاب مشکی کیونگسو رو برمیداشت و با دست اشکای صورتشو پاک میکرد گفت:
++برای چی؟؟؟
کیونگسو بینیشو بالا کشید و آروم لب زد:
—برای اینکه بغلم کردی و گذاشتی تو بغلت گریه کنم...
لویی لبخندش عمیق تر شد و به سیاهی بی انتهای چشمان پسر روبه روش چشم دوخت....
لب های قلبیش بخاطر گریه،پف کرده بودن و گونه هاش به قرمزی متمایل شده بود...چهرش در اون لحظه،خیلی معصوم شده بود...درست مثل پسر بچه هایی که پدرو مادرشونو گم کردن...
لویی خندید و موهاشو بهم ریخت و گفت:
++خواهش میکنم چشم درشت من...اتفاقا بعضی وقتا که گریه میکنی صورتت خوشگل تر میشه
کیونگسو چشماش گرد شد و گفت:
—کجام خوشگلتر میشه آخه!
لویی خم شد و تخته شاسی رو برداشت و گفت:
++همین چشمای درشتت که الان برای من گردش کردی!!
کیونگسو لبخندش عمیق تر شد و ضربه ای به بازوی لویی زد لب زد:
—واقعا دیوونه ای...
لویی نگاهی به لیست سفارش های تو دستش کرد و گفت:
++بارها رو دم در خالی کنم؟
کیونگسو عینکشو از دست لویی گرفت و به چشمش زد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
—آره...به مشتری گفته بودم سفارشش فردا میاد...اما حالا که زودتر اومده،خیالم راحت تره...
لویی لبخندی زد و همونطور که بسمت در میرفت گفت:
++همین دقتت منو کشته!!!
کیونگسو خندید و همراه لویی بطرف ماشین حرکت کردن...
بعد از اینکه بار پنیر رو خالی کردن،کیونگسو صورت سفارش رو برای آخرین بار چک کرد و گفت:
—همه چی درسته لو...
لویی چشمکی زد و گفت:
++من همیشه کارم درسته!!!
کیونگسو شکلکی براش در آورد و گفت:
—جون خودت!!
لویی صورتشو خاروند و رو به کیونگسو گفت:
++برنامت برای امشب چیه؟
کیونگسو که انتظار این حرف رو داشت لبخندی زد و گفت:
—میخوای ازم حرف بکشی؟!!!
لویی به شوخی گفت:
++اخه تو مثل بچه آدم حرف نمیزنی!!حتما باید به زور از دهنت حرف بکشم...حالا بگو برنامت چیه؟؟؟
کیونگسو آستیناشو بالا زد و بسمت پیشخوان رفت...همونطور که جارو دستی بلند رو دستش گرفته بود، گفت:
—برنامه ی خاصی ندارم...
لویی بشکنی زد و با خوشحالی گفت:
++پس میتونیم بریم پیش خانم هونگ!!!
کیونگسو اخماشو تو هم کشید و دستشو به نشونه هشدار بالا آورد و گفت:
—من دیگه عمرا پامو اونجا نمیذارم!!!
لویی با شیطنت خاصی بهش نگاه کرد و گفت:
++میای...من خودم میبرمت!!!
نگاهی به چهره اخم آلودش کرد و ادامه داد:
++حالا قیافتو اونجوری نکن برای من...خودتم بدت نمیاد چند ساعت از این جهنمی که داریم توش زندگی میکنیم خلاص بشی...
کیونگسو سکوت کرد و حرفی نزد...لویی واقعا اونو مثل کف دستش میشناخت و میدونست در لحظه چی براش خوبه و حالشو بهتر میکنه...هر چقدر هم که کیونگسو احساساتشو انکار میکرد،
دستش همیشه برای لویی رو شده بود!!!
جارو رو روی کف پارکت مغازه کشید و گفت:
—کی میای دنبالم؟؟
لویی نیشخندی زد و گفت:
++هیچوقت جواب درست و حسابی نمیدی به آدم!!بابا دو تا کلمه کوچولوئه!!!آره یا نه؟!!!
کیونگسو همونطور که داشت جارو میکشید،لبخند روی لب هاش اومد و چیزی نگفت...
لویی وقتی سکوتشو دید، هوفی کشید و گفت:
++ساعت۱۱ به بعد میام رستوران...
کیونگسو سرشو بلند کرد و به تایید تکون داد...
لویی به شوخی گفت:
++تا وقتی میام دنبالت،یه وقت بلایی سر خودت نیاری ؟!!!
کیونگسو یکی از پنیرهای کوچکی که دم دستش بود رو برداشت و بسمت لویی پرتاب کرد:
—برو دیگه....چقدر حرف میزنی!!!
لویی ابروهاشو بالا برد و گفت:
++نه دیگه با این وحشی بازی که الان درآوردی، مطمئن شدم حالت خوب شده!!!
من دیگه میرم...
کیونگسو سرشو تکون داد و خندید...
لویی براش دست تکون داد و لب زد:
—مراقب خودت باش چشم درشتم...میبینمت
کیونگسو خنده دندون نمایی کرد و گفت:
++تو هم مراقب باش...
لویی کلاهشو روی سرش درست کرد و از مغازه خارج شد...
کیونگسو همونطور که با جارو خرده پنیرهای روی زمین رو جمع میکرد، با خودش فکر کرد که بهترین دوست روی زمین رو داره که خوب بلده چطوری حالشو خوب کنه...
شاید زندگیش نقاط سیاه رنگ زیادی داشت اما حضور لویی کنارش قوت قلب خوبی برای تحمل این شرایط سخت فعلی بود....

KAMU SEDANG MEMBACA
April lucky coin
Romansaاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...