در امتداد بازار شلوغ راه میرفت و دستاشو داخل جیب کاپشنش فرو برده بود تا کمترین برخورد رو با مردم اطرافش داشته باشه...با دقت سبزی های تازه ای که در هر غرفه بهش خودنمایی میکردن رو از دیدش عبور میداد...گاهی هم مقابل غرفه مشخصی می ایستاد و کیفیت موادغذاییشون رو چک میکرد...
عینک دور مشکیشو روی بینیش تنظیم کرد و نفسشو بیرون داد...
ماه فوریه رو به پایان بود و کم کم به فصل زیبای بهار نزدیک میشدن...کیونگسو از نپوشیدن کلاه بافتنی به شدت راضی به نظر میرسید و اجازه داد تا باد خنک موهای خوش حالتش رو به رقص در بیاره...
به غرفه مورد نظرش در انتهای بازار که رسید سلامی گرم به زن فروشنده داد و مشغول انتخاب سبزیجات و میوه های مورد نظرش شد...
با دقت و وسواس تمامش رو انتخاب و مبلغش رو پرداخت کرد...به زن فروشنده گفت تا نیم ساعت دیگه میاد و اونا رو میبره...
کارش در بخش سبزیجات تموم شد، نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد...زیر لب غرغری کرد و همونطور شاکی، بسمت غرفه موجودات آبزی و مواد گوشتی به راه افتاد...
دفترچه کوچک نارنجی رو از جیبش درآورد و نگاهی به لیستش انداخت تا چیزی رو از قلم نندازه...
مشغول چک کردن بود که با زنگ موبایل عجیب غریبی سرجاش ایستاد...کمی فکر کردن لازم بود تا مطمئن بشه این زنگ متعلق به گوشی جدید خودشه که داره خودشو میکشه!!!
چشماشو تو کاسه چرخوند و با دیدن شماره نقش بسته روی گوشیش، تماس رو وصل کرد:
+سلام آقای پارک!! هیچ معلومه کجایی؟؟
صدای خنده بلند چانیول از اونور خط اومد و با شوخ طبعی گفت:
--سلام عزیزم...حالت چطوره؟؟
کیونگسو با شنیدن کلمه عزیزم، تمام حرفایی که آماده کرده بود تا بهش بگه رو فراموش کرد...گونه هاش قرمز شد اما وقتی خیالش راحت بود که چانیول اونجا نیست که به این حالتش بخنده، نیشخندی زد و گفت:
+خوبم...تو خوبی؟
چانیول با صدایی پر انرژی که کمی شیطنت قاطیش بود گفت:
--گوشیتو دوباره دیر جواب دادی ، کم کم داشتم نگران میشدم...
کیونگسو موهاشو که تو هوا سیخ شده بود رو درست کرد و نفسشو صدادار بیرون داد و با شکایت گفت:
+هنوز به زنگ گوشی جدیدی که برام گرفتی عادت نکردم...تو هم همش زنگاشو عوض میکنی!!
چانیول خندش بیشتر شد و گفت:
--اذیت کردنت کیف میده کیونگ...اینو مثل یه قانون بپذیرش!!
کیونگسو دندوناشو از حرص به هم فشار داد و گفت:
+خیلی خب...وقتی دفعه بعد جوابتو ندادم میفهمی که نباید...
حرفش با معذرت خواهی پشت سرهم چانیول قطع شد و باعث شد کیونگسو لبخند عمیقی بزنه...برای اینکه پسر بلند قد رو خیلی اذیت نکنه موضوع بحث رو عوض کرد:
+من خریدامو کردم و فقط غرفه گوشت مونده که باید سر بزنم...تو چی کار کردی؟؟
چانیول با صدایی که حالا بدون هیچ شوخی بود گفت:
--من همه کارامو کردم و الانم درست پشت سرت وایسادم!
کیونگسو چشماش گرد شد و گوشیشو پایین آورد و برگشت...با دیدن چانیول که براش از مسافت نه چندان زیادی دست تکون میداد ،لبخندی روی لب هاش نشست...دوباره موبایل رو نزدیک لبهاش برد و با تعجب گفت:
+چرا بهم نگفتی زودتر کارت تموم شده؟؟اینجوری با هم میومدیم اینجا
چانیول درحالیکه یکی از دستاشو داخل جیب پالتوش فرو کرده بود، لبخندی زد و با شیرینی تمام گفت:
--اخه دوست دارم یواشکی دنبالت بیام...
کیونگسو همونطور که حرفای چانیول رو
از پشت گوشی میشنید، با قدم های آهسته بهش نزدیک میشد...چانیول در ادامه گفت:
--دید زدنت بهترین اتفاق زندگیمه دو کیونگسو!!
کیونگسو اخمی ساختگی کرد و گفت:
+اینجوری تموم میشم که!!!
چانیول سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
--اتفاقا اینجوری راهتو به سمت قلبم پیدا میکنی...
چانیول اینو گفت و بسمت پسر کوتاه تر حرکت کرد...چانیول کمی مکث کرد و با لحن خاصی گفت:
--اینجوری من میشم دوست پسر خوش تیپ تو!!
کیونگسو با شنیدن جمله آخر خنده بلندی کرد و درست رو به روی پسر قد بلند ایستاد و گوشی رو قطع کرد...
چانیول موهای به هم ریخته اونو درست کرد و گفت:
--درست نمیگم کیونگ؟؟
کیونگسو خنده دندون نمایی تحویلش داد و گفت:
+بس کن چانیولا
چانیول دستشو دور شونه هاش حلقه کرد و درحالیکه قدم به قدم باهم بطرف غرفه مواد پروتئینی راه میرفتن گفت:
--راستش بهت نگفتم چون میخواستم سورپرایزت کنم!!
کیونگسو لبهاشو داخل دهانش برد و با چشمان گردش منتظر ادامه حرف چانیول موند...چانیول که قطعا میتونست برای اون نگاه کیوت بمیره، سرشو جلو آورد و به جای اینکه جوابشو بده، در گوشش گفت:
--تازه....نشون دادن سورپرایزم شرط داره!!
کیونگسو این بار به حرف اومد و با کنجکاوی پرسید:
+چه شرطی؟؟
وقتی نگاه قفل شده چانیول رو روی لبهاش دید چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+فکرشم نکن....الان وسط خیابونیم!!
چانیول لبهاشو ورچید و با ناراحتی ساختگی گفت:
--جاش با من...فقط تو بگو شرطمو قبول میکنی یا نه...
کیونگسو که میدونست حریف زبون چرب چانیول نمیشه و از طرفی هم پیدا کردن جای خلوت تقریبا در این شلوغی و ازدحام غیرممکنه، با خیال راحت گفت:
+باشه قبوله!
چانیول بشکنی توی هوا زد و دست کیونگسو رو گرفت و اونو بطرف مخالف بازار کشوند...
کیونگسو وقتی فهمید از بازار خارج میشن با اعتراض گفت:
+هی...داریم از بازار میریم بیرون...من هنوز خریدام مونده!!
چانیول با شصتش دستشو نوازش کرد و گفت:
--امروز به همه کارامون میرسیم...اما باید اول اینو ببینی کیونگ!!
کیونگسو که از ذوق و هیجان چانیول ،شادی زیادی به قلبش تزریق شده بود،قدم هاشو تند کرد و دستشو محکمتر گرفت...
چانیول لحظه ای برگشت و با دیدن لبخند روی لبهای کیونگسو که به دستهای گره خوردشون نگاه میکرد، خنده دندون نمایی کرد...در این ۲هفته روابطش با کیونگسو ۱۸۰درجه فرق کرده بود و روز به روز بهتر و شیرین تر میشد...کاملا احساس میکرد که کیونگسو تصمیم گرفته کم کم قلبش رو در اختیار چانیول بذاره...اینو میتونست از خنده های بیشتر و متفاوتش بفهمه...
وقتی از خیابان عریضی رد شدن، بعد از کمی راه رفتن، با ایستادن چانیول،کیونگسو هم ایستاد و با تعجب گفت:
+چی شد؟؟
چانیول بلافاصله به سمتش برگشت و عینک رو از چشماش برداشت و با دست چشماشو پوشوند...
کیونگسو معترض گفت:
+چی کار داری میکنی چانیولاا؟؟
چانیول به آرومی در گوشش زمزمه کرد:
--یه کار خوب... مطمئنم ذوق میکنی...میخوام ذوق کردنت رو ببینم...
کیونگسو بدون مخالفت، با راهنمایی چانیول، وارد کوچه خلوتی شدن و بعد از چند قدم راه رفتن، چانیول لب زد:
--رسیدیم...
اینو گفت و دستشو از روی چشمان مشکی کیونگسو برداشت و عینکشو باملایمت به چشمش زد...
کیونگسو با دیدن کوچه خلوتی که توش بودن، به چانیول گفت:
+سورپرایزت این بود؟؟
چانیول هوفی کشید و با دستش به ماشین بار سفید رنگ و کوچکی که جلوشون پارک شده بود ،اشاره کرد و گفت:
--این سورپرایزم بود پابو خان!!
کیونگسو از شنیدن حرفش،بی هوا خنده ای کرد و گفت:
+شوخی میکنی دیگه؟؟؟ما از کی ماشین دار شدیم؟!!
چانیول سوئیچ رو از جیبش درآورد و جلوش تکون داد و گفت:
--از همین امروز!!!
کیونگسو که دید چانیول اصلا شوخی نمیکنه به ماشین اشاره کرد و با لحنی جدی پرسید:
+واقعا اینو خریدی؟؟
چانیول سرشو خاروند و همونطور که تکیشو به در ماشین میداد گفت:
--البته نمیشه اسمشو گذاشت خرید!!یه کمشو پول دادم و بقیشو هم برامون قسط بندی کردن...
کیونگسو نزدیک ماشین سفید رنگ شد و دستشو روی بدنه اون کشید و گفت:
+پول پیشش رو از کجا جور کردی؟؟؟..آخه ما درآمد آنچنانی تو این دو هفته نداشتیم..
چانیول دست انداخت و کیونگسو رو به خودش نزدیک کرد و در گوشش گفت:
--از پول پس اندازمون یه مقدار مونده بود، یه کم هم از فروش این دو هفته گذاشتم...
دستشو میون موهای لخت پسر حرکت داد و با مهربونی در ادامه لب زد:
--آدم ماشین قسطی زیر پاش باشه خیلی بهتر از اینه که عشقش مجبور باشه یه عالمه بار سنگین بیاره و کمر درد بگیره!!
کیونگسو لبخند شیرینی زد و با پشت دستش گونه چانیول رو نوازش کرد و گفت:
+تو همیشه حواست به همه چی هست...
چانیول چشماشو به تایید باز و بسته کرد و در جواب گفت:
--مگه شک داشتی؟؟
کیونگسو خنده ریزی کرد و گفت:
+به این یکی اصلا!!
نگاه چانیول رنگ شیطنت گرفت و به آرومی گفت:
--حالا وقتشه به شرطم عمل کنی...
کیونگسو نگاهی به کوچه خلوت انداخت و به اعتراض لب زد:
+آخه اینجا ؟؟؟ممکنه یکی بیاد!!
چانیول به داخل ماشین اشاره کرد و گفت:
--پس این چیه؟!!!وسیله استتار کردن من و تو!!
چانیول چشمکی حوالش کرد و ازش خواست داخل ماشین بشینه...کیونگسو سرشو به خنده تکون داد و از درب کنار راننده سوار شد...به محض نشستنش، لبهاش درگیر لبهای سمج چانیول شد...
نمیتونست ادعا کنه کنه که لذت نمیبره...چانیول اینقدر حرفه ای و قشنگ میبوسیدش که کیونگسو دلش میخواست تو وجودش حل بشه...اما چیزی ته دلش هشدار میداد که فعلا برای پیشروی بیشتر از این، خیلی زوده و باید برای شناخت به همدیگه زمان کافی رو بدن...
سرشو کج کرد تا بهتر بتونه جواب بوسه های داغ چانیول رو بده...تو این مدت اونم بیکار ننشسته و تونسته بود با کمی سرچ ساده از اینترنت خیلی چیزا رو یاد بگیره...چانیول هم که متوجه پیشرفت کیونگسو در این زمینه شده بود، گاهی اوقات اجازه میداد که کیونگسو هدایت بوسه رو به دست بگیره...
چانیول آخرین مک رو به لب پایینیش زد و ازش جدا شد...کیونگسو نفس نفس میزد و بدون اینکه اتصال دستاشو از دور گردن چانیول جداکنه، به چشمان زیباش خیره شد...نمیدونست از کی سرآشپز محبوبش دلشو برده بود...کیونگسو خودش هم تعجب کرد که چرا زودتر طعم این لبهای خوشمزه رو نچشیده...طعمی که براش یادآوری خوشبختی بی اندازش در زمان قدیم بود و اونو یاد خاطرات شیرین ایتالیا مینداخت...زمانی که با پدر و مادرش خوشبخت زندگی میکردن...
بوسیدن چانیول اینقدر اونو از زمان حال جدا میکرد و بهش حس خوبی میداد که توصیفی براش نداشت...
چانیول خندید و گونه سفید کیونگسو رو به نرمی بوسید و گفت:
--با اینکه خیلی اجازه ندارم مزشون کنم،اما هر وقت که میبوسمت، احساس میکنم تو بهشتم...
کیونگسو از خجالت سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:
+ لطفا بس کن...
چانیول نیشگونی از لپ پسر ریزنقشش گرفت و برای اینکه اونو بیشتر از این معذب نکنه، گفت:
--به اندازه چند روز گوشت داریم...میشه بیخیال خریدنش بشیم؟؟
کیونگسو ضربه ای نه چندان محکم به بازوش زد و با سرزنش گفت:
+تنبل نشو...بیا بریم خریدامونو بکنیم و بذاریم تو ماشینمون...
چانیول که از لحن مالکانه کیونگسو قند تو دلش آب شده بود، مقاومت رو کنار گذاشت و گفت:
--از دست تو...مگه میتونم باهات مخالفت کنم؟؟
کیونگسو لبخند دندون نمایی بهش زد و گفت:
+پس بزن بریم....
*******
آخرین بسته سبزیجات رو داخل انبار کوچک آشپزخانه گذاشت و وقتی در رو بست هوفی کشید و در حالیکه بدنشو کش و قوس میداد گفت:
--بلاخره تموم شد!!
کیونگسو کاسه استیل رو دستش گرفت و با لحن مسخره ای گفت:
+یه جوری میگی انگار یه تریلی بار خالی کردی!!
نیشخندی زد و در ادامه که کاسه رو پر از آرد میکرد، گفت:
+خوبه جنابعالی قبلا آشپز رستوران ری یونیک بودی!!یادت که نرفته چقدر خرید میکردی!!
چانیول لبهاشو لوله کرد و بعد از چشم غره عمیقی که به پسر کوتاه تر رفت، روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
--خودمو نمیتونم برات لوس کنم؟؟!!
کیونگسو دستشو به کمرش زد و گفت:
+نخیر...
چانیول از فرط کیوتی پسر دوست داشتنیش در حال انفجار بود و خیلی جلوی خودشو میگرفت که کار دستش نده!!
دستشو زیر چونش گذاشت و به پسر رو به روش خیره شد....زیبایی بی حد و مرزی که داشت هر لحظه دیوونش میکرد...لباس بنفش رنگی به تن داشت که با شلوار سفید پاش، بطورعجیبی برازندش بود...
کیونگسو با ظرافت تمام مشغول درست کردن خمیر شد و بعد از اینکه چند بار میزان آب رو اندازه گرفت، اونو داخل ظرف بزرگ ریخت...
چانیول چشماش لحظه ای از پسر کنده نمیشد...حتی تا زمانی که داخل انبار بره و یک قالب پنیر بیاره هم دنبالش کرد...انگار میترسید کسی به دارایی باارزشش صدمه بزنه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
—میدونی چرا جدیدا مزه غذاهام عوض شده؟؟؟
کیونگسو همونطور که پنیر رو قاطی مایه خمیر میکرد،با تعجب گفت:
+نه چرا؟مگه بد شده؟؟؟من که همیشه امتحانش کردم، خوشمزه بود...
چانیول به این حالت بانمکش خندید و لب زد:
—نه ..تازگیا وقتی دستور العمل جدیدی که پیشنهاد دادی رو امتحانش میکنم ، شیفتش شدم...
پنیرش زیر زبونم آب میشه و مزه خوبش تمام وجودم رو میگیره...میدونی یه مزه عجیبی پیدا کرده...یه چیزی بین شور و شیرین
کیونگسو خندید و همونطور که مشغول ورز دادن خمیر بود گفت:
+حالا چرا شیرین؟؟؟پنیر پنیره دیگه!
چانیول از روی صندلی بلند شد و روبه روش ایستاد و دستاشو میون خمیر داخل ظرف بزرگ استیل فرو برد و مشغول ورز دادن خمیر شد اما در حقیقت انگشتاش،دستای کشیده و باریک کیونگسو رو جستجو میکرد...
همونطور که سرش پایین بود گفت:
—نه اتفاقا..این طعم خاص ، فقط مخصوص خمیری هست که تو درستش میکنی...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
+همه جای دنیا مزه های خمیر رشته یکیه چانیولااا...من فقط یه کم تغییرش دادم همین...
چانیول دستاشو از میون خمیر به دستای کیونگسو رسوند و آهسته اونا بین دستای خودش گرفت و گفت:
—درسته...اما هیچ جای دنیا شیرینی دستای گرمتو نداره...
کیونگسو خنده خجلی کرد و بعد از صاف کردن صداش گفت:
+زودتر کمک بده تا خمیر رو درست کنیم...باید طعم ساده رو هم درست کنیم...
چانیول هم لبخندی زد و مشغول کار شد...اما تمام حواسش به موهای ریخته شده روی پیشونی کیونگسو که حین کار روی صورتش تکون میخورد،بود...
کار درست کردن خمیر که تموم شد، کیونگسو ظرف استیل رو به کمک چانیول به اتاق انتهایی آشپزخانه برد....
اتاق کوچکی که دو طرفش میله های نازکی کشیده شده بود و هوای داخل به کمک هواکش کوچکی که بالای دیوار نصب بود، گردش داشت...
دستگاه نسبتا بزرگی گوشه سمت چپ اتاق جا خوش کرده بود و سایه رشته های سفید و زرد رنگی که از نصف میله ها آویزان بود، روش رو تا حدی تاریک میکردن...
جریان هوایی که در اتاق میچرخید، رشته ها رو به حرکت در آورد و باعث میشد،کیونگسو هروقت که داخل اون اتاق بیاد، پر از حس خوب بشه...
چانیول خمیر ها رو به مقدار کم داخل دستگاه مخصوص رشته سازی میریخت و کیونگسو در قسمت پایین رشته های بیرون اومده رو از هم جدا میکرد و بعد از رسیدن به اندازه مناسب، اونا رو با چاقو میبرید و روی میله ها آویزان میکرد...اونا رو جدا جدا آویزان میکرد تا رشته ها به هم نچسبن...
کیونگسو بخاطر گرمای فضای اونجا و فعالیت زیادی که داشت، عرق کرده بود و با کلافگی مدام گردنش رو میخاروند...
چانیول خمیر باقیمونده رو داخل دستگاه ریخت و تا سرشو بالا اورد و کیونگسو رو تو اون حالت دید، با اخم مختصری بطرفش اومد و یقشو کمی پایین داد و تازه تونست رد قرمز گردنبند رو روی گردن بلورینش ببینه...
با ناراحتی دستش رو روی قسمت قرمز کشید و گفت:
--گردنبندت جا انداخته...
کیونگسو بخاطر کثیف بودن دستاش نمیتونست خودش بهش دست بزنه و از طرفی با لمس گردنبند توسط چانیول کمی معذب شد...طوری که چانیول رو ناراحت نکنه با خنده خودشو عقب کشید و بسمت شیرآب رفت و گفت:
+دیگه هوا داره رو به گرمی میره...نباید لباس بافت بپوشم...
چانیول با نگاه موشکافانه ای کیونگسو رو برانداز کرد که بیرون اتاق مشغول رسیدگی به زخمش بود...
از داخل اتاق طوریکه صداش به گوش کیونگسو برسه گفت:
--تو کمد کنار دیوار پماد هست...بزن روی زخمت تا اذیت نشی...
کیونگسو اوهومی گفت و با اطاعت کردن از حرفای چانیول و بعد از پوشوندن گردنبند زیر لباسش میخواست به اتاق برگرده که با صدای در زدن، با تعجب به چانیول گفت:
+کسی قرار بود بیاد؟؟
چانیول سرشو از آستانه در بیرون کرد و سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
--نه...
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و بطرف در ورودی رفت...بخاطر پایین بودن کرکره های مشکی که جلوی درب شیشه ای رو پوشونده بودن، نمیتونست شخص بیرون در رو ببینه اما به محض باز کردن در،به شدت تو آغوش اون شخص غریبه فشارداده شد...
خنده های بلند کیونگسو، چانیول رو از آشپزخونه به بیرون کشوند...کیونگسو سعی میکرد همونطور که میخندید ،پسر هم قدشو از خودش جدا کنه...چانیول با دیدن این وضعیت خندید و به شوخی گفت:
--بسه مین جو لهش کردی!!
مین جو نگاهش رو به چانیول که حالا در آستانه آشپزخونه ایستاده و دستشو به کمرش زده بود، دوخت و با هیجان غیرقابل توصیفی گفت:
**نمیتونم سرآشپز....نمیدونین چقدر خوشحالم که بلاخره از اون رستوران اومدم بیرون...
کیونگسو پشت پسر خوشحال تو بغلش رو نوازش کرد و گفت:
+ما هم خوشحالیم که پیشمونی..
مین جو از بغل کیونگسو بیرون اومد و گفت:
**رئیس جهوا با استعفام موافقت نمیکرد...همش میگفت نیرو کم داریم و نباید بری...منم پسرخالمو بهشون معرفی کردم و خودم اومدم اینجا...
کیونگسو درحالیکه به داخل رستوران راهنماییش میکرد، درب ورودی رو بست و با هم بطرف یکی از میزهای سالن رفتن...
مین جو با اشتیاق دو برابر که شبیه پسر بچه های مدرسه ای بود، سرشو اطراف رستوران کوچک اما متفاوت اونها گردوند...
نکته اولی که در بدو ورود هر کسی رو شگفت زده میکرد،طراحی منحصر به فرد و خاص رستوران بود. دورتا دور رستوران با دیوار نگاره هایی که اشعاری به زبان کشور پرو روی آن نقش بسته بود، تزیین شده بود....میزهای گرد و چوبی که رنگ تیره داشتن، با صندلی های پشت کوتاه و البته از همون جنس، در سالن چیده شده و رنگ بندی اون با مجسمه های کوچک و بزرگ بودایی که اطراف رستوران نصب شده بود، هارمونی رنگ تیره و البته گرمی رو بوجود آورده بودن...
در بخش خالی هر دیوار تابلوهایی از معبدهای مختلف و قدیمی کشور پرو و البته آویز های سرخپوستی رنگارنگی خودنمایی میکردن و توجه هر شخص کنجکاوی رو به خود جلب میکردن که مین جو هم از این قائده استثنا نبود...
همونطور که با دهان باز رو به روی بزرگترین تابلو می ایستاد سرشو خاروند و پرسید:
**اینجا محشره پسر...
اینو گفت و رو به کیونگسو که دست به سینه کنار چانیول ایستاده بود گفت:
**اینجا چه رستورانی هست؟
چانیول لبخندی زد و با چشمانی که برق میزد گفت:
--اینجا یه رشته فروشی معرکس!!
مین جو زبونش رو روی لبش کشید و همونطور که دستش رو روی شکمش میکشید گفت:
--اینجوری من همیشه گرسنم میشه...چون من عاشق سوپ رشتمممم
کیونگسو خنده دندون نمایی تحویلش داد و با اعتماد به نفس بالایی لب زد:
+این سوپ رشته ای که ما سرو میکنیم،با تمام سوپ رشته ها فرق میکنه مین جو!!!
مین جو چشماشو به هم فشار داد و نالید:
**وای حالا دو برابر گرسنه میشم....
هردوشون با شنیدن این حرف بلند خندیدن...مینجو آهی کشید و با کنجکاوی گفت:
**من قراره فقط پیشخدمت باشم؟؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه دقیقا...حالا که ما تازه باز کردیم، مشتری زیادی نداریم و تو میتونی هم سفارش بگیری و هم پای صندوق وایسی و پول غذا ها رو بگیری..
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
--وقتی کارمون بگیره و سرمون شلوغ بشه، باید فکر استخدام یکی دیگه باشیم که بیاد کمکت...
مین جو روی صندلی چوبی ولو شد و با اشتیاق زیادی گفت:
**من خودم همه کارا رو انجام میدم...خیالتون راحت باشه...
کیونگسو به این ذوقش لبخندی زد که از دید چانیول مخفی نموند...یک لحظه نگاهشون به هم گره خورد و کیونگسو با دیدن چشمای مهربون چانیول باز هم احساس کرد داغ کرده...پسر قدبلند اون روز به طرز خاصی خوش تیپ شده بود و لباس یشمی تنش کیونگسو رو دیوونه میکرد...با خودش فکر کرد چانیول در هر لباسی میدرخشه و هرچی بپوشه بهش میاد...شاید از وقتی که قلبش، عشق چانیول رو لمس کرده بود اینجوری فکر میکرد...
وقتی حین خیره شدن زیاد به چانیول ،مچش توسط سرآشپز عاشق گرفته شد، صداشو صاف کرد و رو به مین جو گفت:
+من میرم خمیر درست کنم...چانیول در مورد اینجا بیشتر بهت توضیح میده...
اینو گفت و قبل از اینکه به چانیول فرصت اعتراض کردن یا حتی شوخی اضافه رو بده خودشو داخل آشپزخونه پنهان کرد...
چانیول هوفی کشید و بسمت میزی که مینجو پشتش نشسته بود رفت....مینجو با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و از قیافش مشخص بود یه عالمه سوال تو ذهنش جا خوش کرده...
چانیول با دستش ضربه ای حوالی پشتش کرد و گفت:
--به چی داری فکر میکنی؟؟
مینجو روی صندلیش صاف نشست و گفت:
**من؟؟؟؟هیچی....
چانیول نیشخندی زد و پس گردنی نسبتا محکمی بهش زد و گفت:
--پس چرا چشمات داد میزنه که کلی سوال داری؟؟؟
مین جو پشت گردنش رو مالید و در حالیکه چشماشو ریز کرده بود گفت:
**اگه شما توضیحات لازم رو بهم بدین شاید نصفش از بین برن!!
چانیول تک خنده ای کرد و در صندلی رو به روش نشست و گفت:
--خب همونطور که کیونگسو بهت توضیح داد،اینجا رستوران رشته فروشیه و دو هفتس که افتتاح شده...تو این مدت فروشمون به نسبت خوب بوده و خب شاید این بخاطر دستورالعملی باشه که کیونگسو تو سوپ های رشته استفاده میکنه...
مین جو با کنجکاوی دستشو زیر چونش قرار داد و پرسید:
**چه دستورالعملی سرآشپز؟؟
چانیول چشمکی بهش زد و گفت:
--این دیگه رازه...اگه بخوام بگم که لو میره پابو!!
مین جو نگاهشو به دورتا دور رستوران داد و گفت:
**چه اسمی برای رستوران انتخاب کردین؟؟
چانیول چشماشو به پسر قدکوتاهی که از فاصله نه چندان دوری، داخل آشپزخانه کاراشو فرز انجام میداد و دلشو برده بود، انداخت و گفت:
--اسمشو گذاشتیم ماچوپیچو...
مین جو چشماش گرد شد و گفت:
**حالا چرا ماچوپیچو؟؟اسمش کره ای نیست درسته؟
چانیول اینبار چشماشو فیکس چهره کنجکاو مینجو کرد و گفت:
--نه...این اسم یکی از شهرهای کشور پرو هست...
اشاره ای به طراحی داخل رستوران کرد و در ادامه گفت:
--این نوشته ها و دیزاین هایی که انتخاب کردیم هم مطابق همین اسم و فرهنگه...چون طراحی کلاسیکی که داره مخصوص اینکاها هست
مینجو سرشو به نشونه تایید حرفای چانیول تکون داد و گفت:
**حالا چرا کشور پرو؟؟؟
چانیول برخلاف انتظار مینجو که توقع داشت بازم ازش کتک بخوره، لبخند عمیقی تو صورتش نشست و گفت:
--این کشور رو انتخاب کردم چون ازش خاطره خوبی دارم...کیونگسو هم طرح ها رو دید و خوشش اومد و همینو انتخابش کردیم
چانیول با یادآوری خاطره شیرین شبی که کیونگسو تو مستی اونو بوسیده بود، لبخند به لب هاش اومد اما به مین جو حرفی نزد...این یه رازی بود که فقط خود چانیول میدونست و نمیخواست حتی با کیونگسو هم در موردش حرفی بزنه...
چانیول ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه، از جاش بلند شد و همونطور که گوشیش رو از جیبش بیرون میورد گفت:
--خوب شد یادم انداختی...باید به تابلو ساز زنگ بزنم...امروز باید تابلوی مغازه ما رو آماده میکرد!!!
اینو گفت و مشغول پیدا کردن شماره تابلوساز از داخل گوشیش شد...
مین جو خندید و سکوت کرد...فضای رستوران، آرامش خاصی بهش میداد...انگار هزاران رنگ گرم بهش حمله ور شدن و بهش آرامش تزریق میکردن...
دلش نمیخواست بیکار بشینه بخاطر همین کاپشنش رو در آورد و آستیناش رو بالا زد و داخل آشپزخونه شد تا به کیونگسو کمک کنه...
********
برای آخرین بار موهای کم پشتش رو داخل آینه کوچکش درست کرد و اونا رو پشت گوشش انداخت...
نگاهی به صورت لاغر و رنگ پریدش انداخت...حلقه های سیاه پایین چشماش رو به زور کرم روشن کننده پوشش داده بود و گوشه ای از ابروهاش که ریخته بودن رو مداد کشیده بود...
با حس کردن دست گرمی که گونه استخوانیش رو لمس کرد برگشت و لبخند کم جونی تحویلش داد...
××میخوای برگردیم عزیزم؟؟
لیلیا سرشو به طرفین تکون داد و بلافاصله آینه رو داخل کیف دستیش قرار داد و گفت:
••نه سونگ...حالم خوبه...فقط بخاطر جلسات شیمی درمانی به کم خستم...
سونگجو با نگرانی نگاهی به چهره خسته اون انداخت و لبشو نامحسوس گزید...دیدن همسرش که روز به روز ناتوان تر میشد اونو عذاب میداد...دلش میخواست اونو به هر ترتیبی خوشحال کنه و لبخند رو روی لبهاش بشونه... هرچند که بخاطر اتفاقات چند سال پیش خیلی مطمئن نبود لیلیا اونو مثل سابق دوست داره یا نه...
از ماشین پیاده شد و در رو برای همسرش باز کرد...لیلیا دستی به پیراهن سبزرنگش کشید تا مثل همیشه آراسته و منظم بنظر برسه...
با قفل شدن انگشتان سونگجو میون انگشتانش، گرمای خاصی بهش منتقل شد که معنی دیگه ای جز محبت و عشق نداشت اما لیلیا هیچوقت بعد از اتفاق نحسی که براشون افتاده بود، نمیتونست دلش رو با سونگجو صاف کنه...اما سعی کرد در شرایط فعلی اعتراضی نداشته باشه تا سونگجو رو بیشتر از این ناراحت و غمگین نکنه...
فکرشو از دستان مردونه سونگجو، به جایی که قرار بود برن معطوف کرد و ناخودآگاه لبخند زد...
نگاهش رو به آسمون سیاهی دوخت که در اون شب ستاره ها به ندرت توش دیده میشدن...
نفس عمیقی کشید و با یک دست پالتوی شیری رنگشو بیشتر دورش پیچید تا سرمانخوره...
سونگجو با دیدن لبخند لیلیا قلبش به تپش افتاد غافل ازینکه لیلیا بخاطر چیز دیگه ای اینقدر خوشحاله نه بخاطر اون...
به درب ورودی که رسیدن، سونگجو اونو برای لیلیا باز کرد تا همسرش اول داخل بشه...
به محض ورودشون، بوی عود به مشام لیلیا رسید که اونو غرق لذت کرد...دقیقا رایحه ای بود که بینهایت دوستش داشت و باهاش آرامش میگرفت...
چشمانشو به اطراف چرخوند و از دیدن طراحی متفاوت و عجیبی که مقابلش بود باعث شد با دقت بیشتری به آنالیز اونجا بپردازه...
تا به حال در هیچ رستورانی این طراحی رو ندیده بود و همین باعث شدت گرفتن ذوقش شد...
پسر ریز نقشی که با پیراهن سفید و پیشبند کمری مشکی رنگ مخصوص پیشخدمتها، در کنار صندوق ایستاده بود، با دیدن اونها، فوری بطرفشون اومد و تعظیم تمام قدی کرد و گفت:
**خیلی خوش اومدین...
سونگجو با دیدن پسر چشماش گرد شد و با تعجب پرسید:
××من چندبار تورو تو رستوران ری یونیک دیدم...ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟؟مگه پیش جهوا کار نمیکردی؟؟
مین جو لبخندی زد و مودبانه جواب داد:
**درست حدس زدین...من پیش ایشون کار میکردم اما استعفا دادم و اومدم پیش دوستانم تا کمکشون کنم...
سونگجو سرشو تکون داد و به میز گوشه رستوران اشاره کرد و گفت:
××ما اونجا میشینیم...
مینجو دوباره تعظیمی کرد و گفت:
**هرجور راحت هستین قربان...الان منوی غذا رو براتون میارم...
اینو گفت و ازشون فاصله گرفت تا براشون منو رو بیاره...
لیلیا پشت میزی که درست زیر تابلوی معبد با شکوهی قرار داشت، نشست و به دیدن اطراف رستوران مشغول شد...تم نور ملایم قرمز که در میون نور زرد رنگ ،مخلوط شده بود حس خوبی بهش میدادن و هر لحظه احساس راحتی بیشتری میکرد...
مینجو براشون منوها رو آورد و سونگجو با حوصله مشغول بررسی غذاها شد اما لیلیا کاملا حواسش پرت محیط اطرافش بود...انگار نه انگار که برای غذا خوردن اینجا اومدن!!حس ورود به دنیای ناشناخته ای رو داشت که لحظه به لحظه براش جالب تر میشدن...
سونگجو منویی که در حقیقت دو صفحه گلاسه بیشتر نبود رو برانداز کرد و با حیرت گفت:
××تنوع سوپ رشته اینجا خیلی زیاده...تمامش هم خوشمزه بنظر میرسه!!
اینو گفت و رو به لیلیا گفت:
××عزیزم...تو چیزی انتخاب نکردی؟؟
لیلیا که تازه حواسش جمع سونگجو شده بود، بدون اینکه منو رو از روی میز برداره گفت:
••من پیشنهاد سرآشپزتون رو انتخاب میکنم...
سونگجو منو رو کنار گذاشت و به مینجو گفت:
××منم با انتخاب همسرم موافقم...به سرآشپز بگو سورپرایزمون کنه!!
مین جو لبخندی زد و بعد از یادداشت کردن سفارش و تعظیم ازشون فاصله گرفت و بطرف آشپزخونه حرکت کرد...
برگه سفارش رو روی میز گذاشت و گفت:
**مشتری ها میخوان پیشنهاد سرآشپز رو امتحان کنن...
کیونگسو برگشت و با تعجب به چانیول که برگه سفارش رو دستش گرفته بود و بادقت نگاهش میکرد و گفت:
+هیچکس تاحالا اینو ازمون نخواسته بود!!
چانیول برگه رو روی پیشخوان مقابلش،جایی که کیونگسو مشغول درست کردن رشته بود گذاشت و گفت:
--خب این بهترین فرصتته...ازش استفاده کن و براشون بهترین سوپ رشته ای که بلدی رو درست کن..
کیونگسو برگه رو از روی میز قاپید و با ذوق مشغول آماده کردن وسایل مربوطه شد...
کمی کاهو و جعفری بهمراه قارچ و مقداری گوشت چرخ شده آورد و دست به کار شد...
روغن رو داخل ماهیتابه ریخت و گوشت ها رو بعد از اضافه کردن ادویه های مخصوص به اشکال گردی در آورد و اونو داخل ماهیتابه سرخ کرد و در قدم بعدی قارچ و در آخر هم کاهو رو بهش اضافه کرد تا فقط یک تفت مختصر بخوره...
دو تا کاسه متوسط سفید از قفسه پایین بالا در آورد و اونا رو روی پیشخوان گذاشت...
در قابلمه بزرگی که روی گاز بود رو برداشت و رشته های داخلش رو هم زد...با ملاقه داخل هر کدام ،یکی و نصفی رشته ریخت و موادی که درست کرده بود رو بهش اضافه کرد و بعد روشو با جعفری خرد شده تزئین کرد...
دوتا کاسه رو در انتهای پیشخوان در نزدیکی در گذاشت و زنگ تحویل سفارش رو به صدا در آورد... مینجو دوتا کاسه رو بهمراه یک کاسه سوپ رشته فلفلی که چانیول برای مشتری دیگه ای درست کرده بود رو داخل سینی گردی گذاشت و از آشپزخونه بیرون برد...
کیونگسو با پشت دستش دونه های عرقی که روی پیشونیش نشسته بودن رو پاک و راضی از چالشی که چند دقیقه پیش تجربش کرده بود، نفس راحتی کشید...چانیول به این حالت بامزش خندید و با قدم های آهسته بطرفش رفت و دستمالی از جیبش درآورد و پیشونی پسر رو پاک کرد و با صدای آرومی گفت:
--از پس این یکی هم براومدی!!
کیونگسو لبخندی زد و با ذوق بهش گفت:
+فعلا که چیزی معلوم نیست....خیلی استرس دارم....اگه...
چانیول انگشت اشارشو روی لبهای درشت و قلبی پسر کوتاه تر گذاشت و اونو ساکت کرد...
--تو کارت بینظیره چون آشپز بینظیری هستی...اینو هیچوقت یادت نره...
کیونگسو از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:
+اونطوری که میگی نیست...
چانیول خنده ناباورانه ای کرد و دست چپ کیونگسو رو میون دستاش گرفت و آروم نوازششون کرد و گفت:
--بهت گفته بودم اینجوری که خجالت میکشی، ده برابر بیشتر عاشقت میشم؟؟؟
کیونگسو سرشو پایین تر انداخت تا گونه های قرمزش از تیررس نگاه چانیول مخفی بمونه...
چانول لبخند به لب ،خیره به پسر خجالتی و زیبایی شده بود که هرلحظه بیشتر براش دلبری میکرد...
وقتی انگشتان ظریف کیونگسو،دستان چانیول رو متقابلا فشار دادن چانیول نفسش حبس شد و در گوشش زمزمه کرد:
--هیچکسی نتونسته دل منو اینجوری ببره و تو با همین لمس ساده، دیوونم میکنی...
کیونگسو سرشو بالا آورد و با دیدن چشمان براق چانیول لبشو به دندون گرفت و گفت:
+بس کن.....
چانیول هوفی کشید و در جواب گفت:
--وقتی اینجوری لپات سرخ میشه، بیشتر خودتو تو دلم جا میدی...
کیونگسو اومد جوابشو بده اما با ورود مینجو حرفشو خورد و فوری از چانیول فاصله گرفت...
مینجو اینقدر با عجله داخل شده بود که متوجه چیزی نشد...به سرعت نزدیکشون شد و گفت:
مشتریا میخوان کسی که این سوپ رشته ها رو درست کرده رو ببینن...
چانیول رو به کیونگسو دست به سینه شد و گفت:
--زود باش برو
کیونگسو بزاقشو به سختی قورت داد و لباس فرمشو مرتب کرد و بهمراه مین جو از آشپزخونه خارج شد...
با قدم هایی که سراسر اضطراب بود، شانه به شانه مین جو راه میرفت...با دیدن میز انتهای سالن که توسط یک زن و مرد اشغال شده بود ناخودآگاه تمام ترس های مثل آب رو آتیش خاموش شدن...
لیلیا وقتی کیونگسو رو دید از پشت میز بلند شد و با لبخند و صدایی که از هیجان لبریز بود گفت:
••میدونستم این غذای محشر رو تو درستش کردی!!!
کیونگسو خنده دندون نمایی کرد و نزدیکش شد و بدن ظریف لیلیا رو در آغوش کشید و گفت:
+نمیدونستم شما امروز تشریف میارین...
کمی زن میانسال روبه روش رو از خودش فاصله داد و درحالیکه به چشمان زیباش خیره شده بود گفت:
+خیلی خوشحالم کردین که اومدین...
لیلیا با دستش موهای لخت کیونگسو رو از پیشونیش کنار زد و گفت:
••خودمم خیلی دلم میخواست زودتر بیام...با تعریفایی که از زبون خودت شنیدم، مشتاق تر شدم...
کیونگسو با دیدن سونگجو که اونا رو با خوشحالی نگاه میکرد تعظیمی کرد و گفت:
+خیلی خوش اومدین قربان...
سونگجو به ظرفای غذا اشاره کرد و گفت:
××اولش که به اون پسر گفتم سرآشپز رو صدا کنه تو ذهنم مرور کردم که در وصف این غذا چی بگم...اما الان که اومدی واقعا نمیدونم چی بگم...جز اینکه معرکس...
کیونگسو همونطور که دستش تو دست لیلیا فشرده میشد لبخندی تحویلش داد و گفت:
+شما لطف دارین اما من سرآشپز نیستم...من فقط یه آشپز معمولیم و وظیفمو انجام دادم...
سونگجو تک خنده ی صداداری کرد و گفت:
××کاش همه مثل تو مسئولیت پذیر بودن!!
کیونگسو نگاهشو به لیلیا که خیره به صورتش بود دوخت و پرسید:
+حالتون چطوره؟؟
لیلیا سرشو تکون مختصری داد و در جواب گفت:
••چند جلسه بیشتر از شیمی درمانیم نمونده...
کیونگسو به موهای لیلیا که از آخرین برخوردشان خیلی کم پشت تر شده بود نگاه کرد و با ناراحتی دستان لاغرش نوازش کرد...چقدر لیلیا اونو یاد مادر خودش مینداخت و چقدر از برخورد دستاش آرامش میگرفت...یاد روزایی افتاد که بیمارستان بستری بود و بخاطر شکستگی دستش لیلیا براش سوپ قلم میآورد و باهاش حرف میزد تا دردش رو فراموش کنه...از اون اتفاق به بعد لیلیا شمارش رو به کیونگسو داده بود و هر چند وقت یک بار با هم تلفنی حرف میزدن و تو این مدت حسابی به هم نزدیک شده بودن...
کیونگسو فشار ملایمی به دست لیلیا آورد و گفت:
+لطفا بشینین و ادامه غذاتونو بخورین...
لیلیا سرشو بطرف کاسه های روی میز چرخوند و بعد با مهربونی گفت:
••قول نمیدم همشو بتونم بخورم...عوضش مابقیشو برام بسته بندی کن...
کیونگسو چشماشو باز و بسته کرد و همونطور که به آرومیاونو هدایتش میکرد تا سر میز بشینه گفت:
+خیالتون راحت باشه...هرچقدر موند براتون تو ظرف میریزم تا ببرین...
اینو گفت و به سونگجو که با اشتیاق مشغول بلعیدن سوپ بود گفت:
+شما چیزی احتیاج ندارین استاد؟؟
سونگجو همونطور که دهانش پر از رشته بود سرشو به طرفین تکون داد...لیلیا با دیدن ذوق کودکانه شوهرش خندید و گفت:
•سونگ از اینجا خیلی خوشش اومده..میتونم حسش کنم...
کیونگسو از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:
+هردوتون خیلی لطف دارین
سونگجو لقمش رو فرو داد و در تایید حرف همسرش گفت:
××من مغازه های رشته فروشی زیادی رفتم اما اینجا....خدای من اینجا یه چیز دیگس...
کیونگسو تعظیمی کرد و قبل از اینکه بره گفت:
+امیدوارم از غذاتون لذت ببرین...بااجازتون من باید برگردم آشپزخونه
لیلیا و سونگجو با مهربونی سرشونو تکون دادن و با نگاهشون اونو تا آشپزخونه بدرقه کردن...
لیلیا که تا قبل از اومدن به رستوران کاملا ضعیف و خسته بود، الان با دیدن کیونگسو احساس کرد،قدرت تازه ای گرفته...کیونگسو لحظه به لحظه بیشتر جای خالی پسرش رو براش پر میکرد...پسری که خیلی وقت پیش از دستش داده بود و مقصرش کسی بود که مقابلش با خیال راحت مشغول خوردن رشته بود!!!
لیلیا چشماشو بست و درحالیکه چاپستیکشو داخل محتویات سوپ رشته فرو میبرد با خودش فکر کرد که شاید بد نباشه درد و غصه هایی که سال ها تو دلش تلمبار شده بود رو با طعم شیرین حضور کیونگسوی تازه وارد از بین ببره...
*********
کاسه دیگه ای رو پر از رشته کرد و اونو به مین جو که منتطر ایستاده بود داد و گفت:
--بازم سفارش داریم؟
مین جو از دایره شیشه ای بالای در آشپزخونه، سرکی به بیرون کشید و گفت:
**خب...همین الان دو نفر دیگه اومدن...
چانیول سرشو تکون داد و دستمال پارچه ای رو از روی پیشخوان برداشت و لبه گاز رو تمیز کرد...ساعت نزدیک ۱۱شب بود و دیگه به ساعات آخر سرو شام نزدیک میشدن...
کیونگسو به محض بیرون رفتن مین جو بطرف چانیول رفت و با لبخندی که از روی لب هاش کنار نیمرفت گفت:
+امروز مشتریامون زیادن!!!
چانیول نگاهی به پسر کوتاه کنارش که با پیش بند مشکی دور کمرش بینهایت کیوت شده بود انداخت و بدون هیچ حرفی دستشو جلو آورد تا دستشو بگیره اما کیونگسو خودشو عقب کشید و غرغرکنان گفت:
+الان سرکاریم چانیولااا...
چانیول چشماشو ریز کرد و به شوخی گفت:
--مگه من میخواستم کاری کنم که تو اینجوری هول کردی؟؟؟
کیونگسو که فهمید بدجوری گاف داده، صداشو صاف کرد و همونطوری که ظرف رشته رو هم میزد، گفت:
+کی؟؟؟من؟؟؟خیالاتی برت داشته آقای پارک!!!
چانیول با سماجت نزدیک و نزدیکتر میشد که با باز شدن در ،مین جو با تعجب وارد شد...
کیونگسو با دیدن چهره گیج و چشمان گردش پرسید:
+چیه؟؟؟
مین جو پشت سرش رو خاروند و همونطور که مشغول شیش وبش کردن با خودش بود با صدای محکم چانیول از جا پرید:
--چی شده مین جو؟؟؟
مین جو به بیرون اشاره کرد و گفت:
**دو نفری که بهتون گفتم اومدن با یه دسته گل بزرگ اومدن...گفتن برای تبریک رستوران جدیده..
کیونگسو اخماش رو تو هم برد و به چانیول نگاه کرد و گفت:
+تو کسی رو میشناسی که قرار بود بیاد؟؟
چانیول شانه بالا انداخت و کنار مینجو ایستاد و از داخل شیشه، بیرون رو دید و بلافاصله اخماش به طور نا محسوسی در هم رفت...
با حالت عصبی از در فاصله گرفت و بدون حرفی دوباره جلوی گاز ایستاد...
کیونگسو وقتی بد و بیراه های زیر زبون اونو شنید کنجکاو شد و بسمت در رفت...
با دیدن مشتری های تازه وارد، لبخند پهنی مهمون لبهاش شد و گفت:
+مایکل اومده!!!
چانیول درحالیکه سرش پایین بود،لبخند کجی زد و همونطور که اخماش کماکان تو هم بود با لحن عصبی گفت:
--مزاحم همیشگی!!!
کیونگسو هم در جواب، اخم ساختگی تحویلش داد و گفت:
+اونا مشتری هستن...نباید قیافتو اینجوری کنی!!
اما چانیول نمیتونست جلوی خودشو بگیره...تازه زندگیش روی روال افتاده بود و تونسته بود محبت بی دریغش رو به کیونگسو هدیه کنه...اما دوباره سر و کله اون موجود مزاحم پیدا شده بود!!!
کیونگسو که هنوز چشماش فیکس صورت درهم چانیول بود، هوفی کشید و به مین جو گفت:
+سفارش هاشون رو با احترام ازشون بگیر...کاری هم داشتن بهمون بگو...
مین جو سرشو تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت...کیونگسو با قدم های آهسته به چانیول نزدیک شد و مشت های گره شدش روی پیشخوان رو تو دستش گرفت و با ملایمت گفت:
+چرا اینقدر از مایکل بدت میاد؟؟
چانیول دندوناش رو به هم فشار داد و با حرص گفت:
--بخاطر اینکه همیشه...
برای اینکه کیونگسو رو با ادامه حرفش ناراحت نکنه، دستشو از میون دستان کیونگسو بیرون کشید و گفت:
--هیچی...
کیونگسو متوجه ناراحتیش شده بود و بخاطر همین برای اینکه حال و هواشو عوض کنه به شوخی پشتش رو نوازش کرد و گفت:
+دست از حسادت کردن بردار سرآشپز!!
چانیول چشماش گرد شد و معترض گفت:
--من کی حسودی کردم؟!!!چرا از خودت حرف در میاری!!!
کیونگسو نفس عمیقی کشید و لبخند شیطانی تحویلش داد و گفت:
+باشه....پس تو حسودی نمیکنی دیگه؟؟!!!
اینو گفت و بسمت درب آشپزخانه پا تند کرد و گفت:
+پس من میرم تا با مایکل سلام و احوال پرسی کنم!!!
کیونگسو بدون اینکه منتظر جواب پسر قد بلند یا حتی اعتراضش بمونه، از آشپزخونه بیرون رفت و چانیول رو با چهره مات و مبهوت تنها گذاشت...
کیونگسو دستی به پیش بندش کشید و موهاشو از جلوی پیشونیش کنار زد....
مایکل رو دید که رو به روی یکی از تابلوها ایستاده و محو تماشاش شده بود...پیراهن نوک مدادی با کت تک مشکی رنگ و شلوار کتانی که پوشیده بود باعث شد دهن کیونگسو ناخواسته به تحسینش باز بشه.... کیونگسو در کنارش ایستاد و بعد از تعظیم سلام کرد...
مایکل بسمتش چرخید و با دیدنش لبخند جذابی زد و گفت:
#سلام آشپز دوست داشتنی!!حالت چطوره؟؟
کیونگسو از اینکه اونجوری از طرف مایکل لقب گرفت،احساس خجالت زیادی کرد و گفت:
+خوبم...
به دسته گلی که با رزهای سفید تزئین شده و روی میز جا خوش کرده بود، اشاره کرد و گفت:
+لازم نبود زحمت بکشین...
مایکل تک خنده مهربونی زد و دستشو داخل جیبش فرو برد و با صدای مردونه و جذابش لب زد:
#نتونستم برای خوردن دستپختت بیشتر از این صبر کنم!!
مایکل اینو گفت و با چشماش به مردی که تازه از سرویس بهداشتی گوشه رستوران بیرون اومده بود، اشاره کرد و در ادامه گفت:
#هم من و هم برادرم...
کیونگسو نگاهش به سمت مردی که در حال خشک کردن دستاش بود افتاد و با کنجکاوی اونو برانداز کرد...موهای مشکیش که فندقی کوتاه شده بود چهرش رو تا حدی عجیب غریب نشون میداد.. جای بخیه هایی که در ابروی سمت راستش قرار داشت باعث شد کیونگسو فکر کنه، برادر مایکل مثل خود مایکل آروم و ساکت نیست!!
مایکل با رسیدن برادرش با خوشروئی شروع به معرفی طرفین کرد:
#ایشون برادر من پیتر هستن...
و بعد به کیونگسو نگاه انداخت و در ادامه گفت:
#و این پسر خوشگل هم کیونگسو هست...دوست جدید من
پیتر به محض بلند کردن سرش و دیدن کیونگسو لبخند مرموزی زد و دستشو جلو آورد و گفت:
▪︎از دیدنت خوشحالم...مایکل خیلی تعریفتو کرده!!!
کیونگسو نگاهی به چهره نفس گیر مایکل انداخت و گفت:
+ایشون لطف دارن...
پیتر کش و قوسی به بدنش داد و همونطور که پشت میز مینشست گفت:
▪︎بهترین سوپ رشته رو برامون بیار کیونگسو..
میخوام بهترینت رو نشونم بدی!!!
چشمکی نثارش کرد و موبایلش رو از جیبش در آورد و شروع به بازی کرد...
مایکل لبخندی به کیونگسو که با چهره کمی متعجب به رفتارهای پیتر نظاره میکرد گفت:
#برای منم همونو بیار لطفا...
کیونگسو تعظیمی به هر دوشون کرد و به داخل آشپزخونه برگشت...
مایکل در صندلی رو به روی پیتر نشئت و وقتی دید مین جو پشت صندوق نشسته و مشغول کار کردنه و حواسش به اطراف نیست و موقعیت به اندازه کافی مناسبه، با صدای آهسته به پیتر گفت:
#یه کم طبیعی تر رفتار کن...نمیتونی؟؟؟
پیتر همونطور که غرق در گوشی موبایلش بود گفت:
▪︎تا وقتی که اونی که میخوام رو نبینم، اینجا برای من یه رستوران معمولیه...
ناگهان، گوشی رو پایین گذاشت و با صورت جدی و لحن ترسناکی، ادامه داد:
▪︎اما اگه اونی که گفته باشی درست باشه و اون فسقلی یه گنج داشته باشه، دیگه اینجا رستوران نیست...قلمرو منه....
مایکل نیشخندی زد و در جواب گفت:
#خیالت راحت باشه برادر...ناامیدت نمیکنم...
مایکل نگاهی به چشمان وحشی پیتر انداخت..
اون نگاه رو به خوبی میشناخت و میدونست بویی جز خطر به مشامش نمیرسه...
پیتر حاضر بود به هر قیمتی اونی که میخواد رو به دست بیاره...حتی اگه به قیمت جون خیلیا باشه...
از جمله کیونگسو که از همه جا بیخبر بود!!
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...