6:32✓

544 88 0
                                    

امروز هم مثل تمام بعد از ظهرهای دیگه اومدم تا از دور نگاهت کنم، با این تفاوت که اینبار برات چندتا شاخه گل صورتی گرفتم.
میخواستم بهت هدیشون کنم، قسم میخورم!
ولی وقتی دست اون دختر موخرمایی رو گرفتی و کمک کردی از کالسکه پیاده بشه حس کردم پاهام توان ایستادن ندارن، لیز خوردم و با درموندگی روی زانو‌هام فرود اومدم.
نکنه مال کس دیگه ای باشی؟

گلا پژمردن...
نمیدونم دلیل این حال زارشون گریه‌های از سر درموندگی منه یا درد دوری از شاخه پیرشون کرد.

YouWhere stories live. Discover now