به افراد پولدار و مغرور که یکی یکی بعد از ایستادن کالسکه ها شون پیاده میشدن و بعد از تحویل کارت دعوت ها وارد میشدن نگاه کردم.
کالسکه ها ی رنگی با لباس های گرون و ابریشمی و البته با شکوه.
به کت توی تنم نگاهی انداختم.
همونی کت گرون قیمتی که برای جشن امشب برام فرستادی، حالا منم مثل اونا بنظر میرسیم.
پولدار و زیبا...
پر زرق و برق و مجلل...
چقدر منزجر کننده!
حتی دلم نمیخواد یک ثانیه از عمرمو بجای اون مجسمه های پولدار زندگی کنم.
البته فعلا مجبورم نقششونو بازی کنم.
دستمو تو موهام کشیدم و مطمئن شدم مرتبن و حالتشونو از دست ندادن.
نفس عمیقی کشیدم تا آماده بشم.
کفش های ورنی رو روی زمین کوبیدم تا منو به نگهبانی دم در برسونن._"کارت دعتتونو لطف میکنید؟"
تند تند سر تکون دادم و شروع کردم جیب های کت رو چک کردم تا کارت دعوت نامزدیو پیدا کنم
"اینجاست!"
فوری کارتو از جیب داخلی کت بیرون کشیدم و به دست نگهبان دادم.
مرد کارت رو ازم گرفت و بعد از چک کردنش با شَک بهم نگاه کرد.
انگار میخواست بسنجه ببینه باید راهم بده یا نه
خب درسته که کالسکه نداشتنم تو ذوق میزد ولی دیگه انقدر ضایع نبود که راهم نده.
وقتی دیدم توی راه دادنم به جشن دو دله سرفه ی کوتاهی کردم و سعی کردم حالت مغرور و رنجیده ای به خودم بگیرم.
"میبخشید، مشکلی پیش اومده که کنار نمیرید؟"
مرد نگهبان هول شد و سرشو به چپ و راست تکون داد و سر خم کرد
"قربان اسمتون تو لیست دعوتی ها نیست"
آخ آخ جیمین گند زدی!
اما خودمو نباختم و با غرور یکی از ابروهامو بالا انداختم
"اینکه توی اصیل زاده بودنم شک دارید توهین بزرگیه آقا اما اینکه فکر میکنید انقدر حقیرم که به میهمانی دعوت نشده ای پا بذارم از اونم بد تر و توهین آمیر تره.
اگر بخوایید میتونید با آقای پارک صحبت کنید.
هرچند مطمئنم بعد از اینکه بفهمه چه توهین بزرگی به من شده شما رو از سمتتون خلع میکنه."
چه حرفای گنده ای!
تا حالا تو عمرم با هیچکس انقدر با اعتماد بنفس و مطمئن حرف نزده بودم.
یجوری با اطمینان گفتم اصیل زادم که خودمم باورم شد.
مرد نگهبان فوری خم شد و معذرت خواهی کرد
"نه آقا این چه حرفیه
من کی باشم که جلوی شما رو بگیرم
خواهش میکنم بفرمایید داخل"
سرد و خشک به معنای "باشه" سر تکون دادم و سعی کردم حتی جلوی نگهبانم که شده محکم و مثل یه اصیل زاده راه برم.
لحظه ای که از کنارش گذشتم دوباره خم شد و منو مخاطب التماس هاش قرار داد
"فقط خواهش میکنم این مسئله بین خودمون بمونه، خیلی ممنونتون میشم اگه به آقای پارک چیزی نگید؛ به هر حال همونطور که میدونید منم وظایفی دارم "
سمتش برگشتم اما بهش نگاه نکردم
نگاهمو به روبرو دادم و سعی کردم باهاش مثل یه آشغال بی اهمیت رفتار کنم
"در موردش فکر میکنم"
و توی دلم اضافه کردم 'خدایا منو ببخش که اینجور رفتار میکنم ، میدونی که مجبورم'
همونطور که به روبروم نگاه میکردم چشمم به رفیق شفیقم فیلیپ خورد.
اسب ها رو دست اون داده بودم تا توی کوچه ی پشتی بذارتشون.
خیلی نامحسوس چشمامو روی هم فشردم تا به نگاه ترسیدش تسلی بدم و بگم همه چیز داره خوب پیش میره.
البته فعلا....
بعد فوری برگشتم و راهمو به سمت سالن اصلی و بزرگ کج کردم.
مهمونی رو توی عمارت نامزد کُنْتِسْ(خواهر جیمین) برگزار کرده بودن و اینطور که از سر و وضع عمارت پیدا بود نامزدشم مثل خودشون پولار بود.
به محل برگزاری جشن نگاه کردم.
ده بیستا پله ی کوتاه و سنگی روی هم سوار شده بودن تا منو به محل مقرر شده برسونن.
ستون های بزرگ و استوانه ای و سنگیِ پر نقش و نگار که قبل از وردوی کنار هم قرار گرفته بودن نظرمو جلب کرد.
خب من که نباید وارد سالن میشدم، این ستون ها هم دقیقا دم ورودی سالن قرار داشت و میتونستم راحت به داخل سالن دید داشته باشم بدون اینکه کاملا وارد مجلس بشم.
پس به یکی از ستون ها تکیه زدم و همونجور که به روبروم خیره بودم دست به سینه شدم تا کمی از شدت سرما کم کنم.
تازه سر شب بود اما نمیشد منکر هوای سرد زمستونی شد.
میتونستم پالتو بپوشم اما پالتوم خیلی کهنه بود و بدون شک در نگهبانی نگهم میداشتن.
با پخش شدن صدای موسیقی دوباره نگاهمو به اشراف زاده های روبروم دادم که توی سالن بزرگ و نورانی با لباس های پر زرق و برق در رفت و آمد بودن، به آهستگی صبحت میکردن و لبخند های مصنوعی میزدن.
خانم ها ی میانسال آرایش های سنگین داشتن و موهاشون پر از روبان و وسیله های تزئینی و قیمتی بود.
خدمه هم در تکاپو بودن. نوشیدنی تعارف میکردن، کت ها رو از دست مهمون ها تازه وارد شده میگرفتن و گه گاهی هم خرابکاری ها از قبیل ریختن جام های مشروب رو سر و سامون میدادن.
نگاهی به دختر ها و پسر های جوان انداختم.
دوشیزه خانم ها کمر های باریک داشتن و پف بزرگ دامن ها این ظرافت رو بیشتر به رخ میکشید و پسر های جوان هم به پوشیدن یه کت و شلوار مشکی و زدن پاپیون قرمز اکتفا کرده بودن.
البته که میتونستن با یه دست از این کت و شلوار های به ظاهر ساده کل زندگی منو بخرن.
وقتی صدای پیانو با ویلاون همراه شد مرد ها همراه با همراهشون به وسط سالن اومدن و هرکس سرجاش قرار گرفت.
هر زوجی که به قصد رقص به وسط سالن میومد یک گوشه ی مخصوص و با فاصله ای فرضی و کاملا اندازه گیری شده از زوج ها ی دیگه می ایستاد.
وقتی همه در جای خودشون قرار گرفتن موسیقی مورد نظر نواخته شد و رقص با شکوه دو نفره شروع شد و جلوی چشمام منظره ای چنان زیبا و رویایی شکل گرفت که تا حالا به عمرم ندیده بودم.
YOU ARE READING
You
Randomبذار بهت نزدیک بشم مطمئنم چشمهای سردت از پشت این قشر یخی اطراف رو مبهم میبینه. اجازه بده بهت نشون بدم دنیا میتونه چقدر گرم و قشنگ باشه. قول میدم که گرمای دست من قلب یخ زدهات رو التیام بده. اصلا چرا سرما رو دور کنیم؟ شاید من باید مثل تو منجمد بشم...