برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه انداختم و به موهای تازه کوتاه شدم دستی کشیدم تا بهتر به نظر بیان .
پالتوی نسکافه ای رنگ رو توی تنم درست کردم و خاک های فرضی روش رو تکوندم.
همه چیز عالی بود ،
برای ملاقات با تو .
پس بی معطلی به سمت عمارت پارک قدم برداشتم.
دل تو دلم نبود که ببیمنت ؛ انگار که این چند روز جدایی کار خودش رو کرده و من حسابی تشنه ی آغوشت شدم.
هوا ابریه و وضعیت آسمون هشدار میده که هر لحظه امکان داره بغضش بشکنه و بباره،
پس من به سمت تو میدوم.
اصلا دوست ندارم حالا که این همه برای سر و وضعم زحمت کشیدم به راحتی و بخاطر یه نم بارون همه چیز به هم بریزه
وقتی به عمارت نزدیک شدم ،متوجه شدم که حیاط عمارت پر شده از اشراف زاده.کالسکه ی های قیمتی دم در عمارت توقف میکردن و بعد از اینکه اشراف زاده های پولدار یواش و با متانت پله ها رو طی میکردن و قدم به زمین میذاشتن اونجا رو ترک میکردن و نوبت به کالسکه ی بعدی میرسید.
شاید جشنه!(*لباس زن های اشرافی اون دوره برای درک بهتر)
اما اگه خانواده ی پارک امروز جشن گرفته چرا جیمین چیزی نگفت؟
این اولین سوالی بود که اون لحظه به ذهنم رسید.
کلاهم رو از سرم برداشتم و سمت وردی عمارت قدم برداشتم.(*لباس آقایون،چه اشرافی و چه عامی این شکلی بوده ، منتها اشراف زاده ها یکم لباساشون زرقی برقی تر بوده و از پارچه ی مخملی و رنگ بندی روشن و گرم استفاده میکردن.اگر الا تو گوگل بزنید لباس مردان در دوره ی لویی شانزدهم ، لباس هاشون با این تصویر کاملا متفاوته اما به یاد داشته باشین این داستان اواخر دوره ی لویی شانزدهم و انقلاب فرانسه در حال وقوعه و مد هم تغییر کرده_ن)
YOU ARE READING
You
Randomبذار بهت نزدیک بشم مطمئنم چشمهای سردت از پشت این قشر یخی اطراف رو مبهم میبینه. اجازه بده بهت نشون بدم دنیا میتونه چقدر گرم و قشنگ باشه. قول میدم که گرمای دست من قلب یخ زدهات رو التیام بده. اصلا چرا سرما رو دور کنیم؟ شاید من باید مثل تو منجمد بشم...