12:36✓

331 89 0
                                    

جیمین عزیزم، الا که در حال نوشتن هستم احتمالا تو توی خواب ناز به سر میبری.
میپرسی از کی شدی جیمینِ عزیزِ من؟
خب... خیلی وقته که تو داخل قسمتی از قلبم جای گرفتی. از همون روز اول، لحظه‌ای که داخل لباس سپید اشراف‌ها، بین پارچه‌های ترمه و اطلسی دیدمت و دلم رو دزدیدی، از همون موقع به یک تکه از وجودم تبدیل شدی.
جیمین عزیزم، ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز دارم به حرف‌هایی که از بین لب‌های تو خارج شدند فکر می‌کنم. از دستت دلخور نیستم، اما نمی‌تونم صدای ذهنم رو خاموش کنم.
امروز موقع قدم زدن پرسیدی سواد دارم یا نه؛ و من اعتراف می‌کنم که خجالت کشیدم. میخواستم دفترم رو از توی کیف رنگ و رو رفته‌ام در بیارم و اون رو جلوی چشم‌هات بگیرم تا ببینی چطور هر شب عاشقانه برات مینویسم.
من خجل و سرافکنده، با آهسته‌ترین صدای ممکن گفتم به اندازه‌ی کافی سواد دارم.
از حالت چشم‌ها و صورت سرخ شده‌ات متوجه شدم که از پرسیدن این سوال پشیمون شدی؛ دلم می‌خواست شونه‌هات رو به آغوش بکشم و بگم که ازت ناراحت نیستم؛ اما بلافاصله از خودم پرسیدم واقعا می‌تونم بغلت کنم؟ آیا اصلا در حدی هستم که بتونم فرارت از فکر و خیال، تو رو توی دنیای واقعی داشته باشم؟
باقی روز، خوب و آروم جلو رفت اما من نمی‌تونم جلوی ذهنم رو برای تکرار نکردن این خاطره‌ی لعنتی بگیرم.
من برای تو چی هستم جیمین؟ یه انسان بدبخت که از روی ترحم بهش محبت میکنی، یا یه دوست؟
آیا من رو یک انسان ذلیل و فقیر می‌بینی که به کمکت احتیاج داره؟
اگر اینطوره... آرزو میکنم که ای کاش هیچوقت انقدر بهت نزدیک نمی‌شدم.
اینکه هیچ ذهنیتی از من نداشته باشی، بهتر از ترحمه.
ای کاش هرگز جلو نمی‌اومدم، باید میدونستم بین دنیای من و تو، یک جهان فاصله‌ست...

YouWhere stories live. Discover now