11:6

135 41 8
                                    

نمیدونم چجور باید بگم

ذهنم بازه اما انگار قفل کردم

خب...
فقط میتونم بگم:
"ما انجامش دادیم"

نمیخوام زیاد چیزی در موردش بنویسم

منظورم جزئیاته

بنظرم این گناهه، اینکه اتفاق هایی که تو خلوتمون افتاده رو روی کاغذ بیارم تا عالم و آدم بهش دست پیدا کنن

بدن جیمین تنها متعلق به منه
اجازه نمیدم کسی در موردش بدونه
تمام پستی و بلند هاش
همه و همه
برای منه

پس این اتفاقات رو رو بر خلاف دفعات دیگه، توی ذهنم ثبت میکنم نه روی کاغذ

دیشب...
پیش اومد دیگه

راستش کار از بازیگوشی و شیطنت های همیشگی جیمین شروع شد

عاممم
فکر نکنم اشکال داشته باشه در مورد خودم بنویسم

خب من یکم خشن رفتار کردم
البته فقط یکم
خیلی کم
ولی نمیدونم چرا جیمین الا نمیتونه به راحتی بلند شه یا راه بره

البته تقصیر خودش بود
همش خوشمزه بازی در می آورد

منم بهش هشدار دادم و گفتم اگه بخواد به این شیرین بازیاش ادامه بده نمیتونم جلوی خودم بگیرم و آروم پیش برم

اما اون داد کشید و گفت خوشمزه بازی در نمیاره و اینا رفتارای عادی خودشه

خب به من چه که رفتارای عادیشم بنظرم خوشمزست؟

فقط به یاد دارم که اون لحظه خیلی خواستنی شده بود

بگذریم از اینکه وقتی صبح چشم باز کردیم حتی رومون نمیشد تو صورت هم نگاه کنیم و اگه کمر درد جیمین نبود احتمالا هنوزم از هم قایم میشدیم

خجالت میکشم از اینکه به این کارم، اونم اینجا اعتراف کنم
اما اینکارو میکنم
این فقط یه دفتر خاطراته که کسی قرار نیست از وجودش باخبر بشه
پس بهتره اعتراف کنم
آشپزی بلد نیستم و امروز گند بزرگی به بار آوردم
میخواستم برای جیمین صبحانه درست کنم برای همین یه کیک کوچیک درست کردم اما طعمش اونقدر افتضاح شد که جیمین مجبور شد به دستشویی پناه ببره و تا دقایقی مثل زنای باردار اوق بزنه
خجالت آوره
اما اتفاق افتاد
زندگی دونفره خیلی پیچیدس...

اوه
باید برم
جیمین صدام میزنه
احتمالا بازم نیاز به ماساژ داره
کمی عصبیه چون بنظرش اگه انقدر تند پیش نمیرفتم مجبور نبود این حجم از دردو متحمل بشه
باید ازش مواظبت کنم تا بهتر شه

خب خب
دیگه واقعا باید برم
صدای دادش بلند شد
خودمو سپردم دست مسیح

YouWhere stories live. Discover now