با سر علامت دادم که موقعیت مناسبه و میتونن جلو برن. اونا هم متقابلا سرتکون دادن که به معنای این بود که منظورمو گرفتن
پس خیلی آروم و بی صدا با کمر های خمیده جلو رفتن و کمین کردن تا زمان مناسب برسه
بهشون اعتماد داشتم ، میدونستم که میتونم با خیال راحت اینکارو بسپارم بهشون
من فقط باید جیمینو سوار کالسکه میکردم و بعد...
خلاص!
با متوقف شدن کالسکه لبخند پیروزمندانه ای زدم.
کارت تمومه آقای پاندر!
مردی که پاندر نام داشت از کالسکه پیاده شد اما به محض اینکه پاش به زمین رسید دو نفر ریختن روش و کشون کشون به سمت مخفی گاه بردنش
دو نفر دیگه هم سروقت سورچی(به کسایی که اسب های کالسکه رو کنترل میکنن سورچی میگن)رفتن و از کالسکه کشیدنش پایین
و تمام این اتفاقا توی مدت زمانی کمتر از ۵ دقیقه اتفاق افتاد چون هر لحظه احتمال داشت جیمین سر برسه.
هر هشت نفرشون پاندر و سورچی رو سمت مخفی گاه بردن و کارشونو انجام دادن
حالا نوبت منه
زود سمت کالسکه ی خالی رفتم و جای سورچی نشستم
فوری قبل از اینکه دیر بشه کالسکه رو در مغازه ای نگه داشتم و منتظر جیمین موندم
بعد از دو سه دقیقه کالسکه ی سفید و طلایی نزدیک شد و جلوی ساختمون ایستاد
چه وقت شناسی آقای پارک! دقیقا راس ساعت 3:00 ، کاملا سروقت و به موقع
جیمین منتظر موند تا در طلایی سفید رو براش باز کنن و بعد به کمک سورچی پیاده شد
و اون موقع بود که لباس های فاخرش هویدا شدن.
کت بلند و شکلاتی رنگی به تن داشت که با موهای بلوطی رنگش هارمونی جذابی ایجاد کرده بود.
کت خوش دوختش کاملا بدنش رو قاب میگرفت
انگار که اون کت شکلاتی رنگ فقط و فقط برای اون طراحی شده بود
هیکل خوش فرمش رو قاب میگرفت و مردم رو مجبور میکرد تا بهش نگاه کنن و ستایشش کنن
و جدا از تمام این ها
لباس و شلوار سیاه رنگی که به تن داشت،ازش یه مجسمه ی ستودنی میساخت
مثل همیشه
زیبا و خوشتیپ
همونطور که حدس میزدم هیچ خدمتکاری همراهش نبود و این یعنی یه پوئن مثبت برای من
به محض پیاده شدنش، کالسکه به دستور جیمین راه افتاد
وقتی که کالسکه به اندازه ی کافی دور شد نفس راحتی کشید و لبای سرخشو غنچه کرد و جلو داد و با چشم هاش دنبال من گشت
سرشو اینور و اونور میبرد و هر طرف رو نگاه میکرد و دنبال نشونه ای میگشت که خبر از اومدن من بده
کیوت!
کالسکه رو به حرکت در آوردم و جلوی پاش ایستادم.
سرمو از دریچه ی کالسکه بیرون آوردم و با ذوق داد کشیدم
"بپر بالا"با دیدن صورتم لبخند گرم و خوشحالی زدی
از اون لبخندای مخصوصی که فقط من میتونم ببینمشون!
و مثل همیشه نفهمیدی که قلبم چجور برات قیلی ویلی رفت
با چابکی و سرخوشی سوار شدی
برگشتم و بهت نگاه کردم
لبخند از رو لبات پر نمیکشید و چشمای حلالیتو مدام به رخ دنیا میکشیدی
روی صندلی های پشتی خم شدی و دستتو دور گردنم حلقه کردی و منو از پشت تو بغلت کشیدی. با صدای آغشته به شادی زمزمه کردی
"من خوشحال ترین اشراف زاده ی دنیام"
جمله ی عجیبی بود
جمله ای پر از غم
کلماتت با هم تضاد داشت
مثل این بود که بگی "من خوشحال ترین برده ی دنیام"
جمله ای که اگه یه آدم عامی ازت میشنید حتما تعجب میکرد و از خودش میپرسید مگه یه اشراف زاده ی پولدار نباید خوشحال باشه؟
فکر میکنن یه اشراف زاده نباید غم داشته باشه
تقصیر خودشون نیست
ظاهر قضیه رو میبینن
مهمونی های پر زرق و برق
لباسای فاخر و گرون قیمت
اغذیه های رنگارنگ و خوش طعم
اما متاسفانه نمیدونن پشت این همه شکوه و جلال
یه دنیای تاریک و سرده وجود داره
یه دنیا پر از بدبختی
یه دنیای کلیشه ای
بدبختی و رسم و رسومی که خود اشراف زاده ها برای خودشون تراشیدن
اونا که از درد ترکه های معلم پیانو و ویالون چیزی نمیدونن
اونا که از سیلی های درد آور معلم خصوصی چیزی ندیدن
آدما ی عامی از سنگینی طاقت فرسا ی لباس های اشرافی سر در نمیارن
اونا چیزی از گشنگی هایی که زن ها یا در مواقعی مرد های اشراف زاده ، برای خوش اندام موندن تحمل میکنن نمیدونن
اونا هیچی نمیدونن
و هیچوقتم نخواهند فهمید
اما
حالا تو جیمین!
تو به دور از تمام این سختی ها ،
راحت و آزاد از تمام این کلیشه های احمقانه
میخوای با من همراه بشی
میخواییم امروزو برای خودمون باشیم
و حتی شده برای چند ساعتی از این عقاید و فکرای بیخود رها بشیم
شاید برای همین بود که گفتی"من خوشحال ترین اشراف زاده ی دنیام"
لبخند زدم
یه لبخند از ته دل
حس عجیبی داشت
حسی مثل رسیدن
بدست آوردن
مثل آزادی
مثل پرواز بین ابرا ؛ غیر ممکن اما آرامش بخش...
چون تو کنارم بودی
چون من تو رو داشتم
حتی شده واسه چند ساعت کوتاه.
YOU ARE READING
You
Randomبذار بهت نزدیک بشم مطمئنم چشمهای سردت از پشت این قشر یخی اطراف رو مبهم میبینه. اجازه بده بهت نشون بدم دنیا میتونه چقدر گرم و قشنگ باشه. قول میدم که گرمای دست من قلب یخ زدهات رو التیام بده. اصلا چرا سرما رو دور کنیم؟ شاید من باید مثل تو منجمد بشم...