7:49

160 58 9
                                    

برمیگردم و قدم های سست و بیجونمو به سمت خونه برمیدارم
اما دقیقا لحظه ای که نا امید شدم
همون موقعی که دیگه امیدی به اومدنت نیست،جسم کوچیک و سبکی به پشتم برخورد میکنه و منو وادار میکنه برگردم و به پشت سرم نگاهی بندازم .
و دقیقا همون لحظست که تو رو میبینم
با یه دست پنجره رو باز نگه داشتی و دست دیگتو تند تند به چپ و راست تکون میدی تا نظر منو جلب کنی
لباس خواب سفیدی به تن داری و با اینکه نمیتونم پایین تنتو ببینم میتونم به راحتی حدس بزنم که لباس خوابت تا مچ پات میرسه
همه ی پولدارا از این لباس خوابا میپوشن!
موهات بهم ریختست و باد سرد زمستونی هر از گاهی از رو صورتت کنار میزنتشون و میذاره من اون صورت قشنگتو کامل تر ببینم
دستمو دور دهنم حلقه میکنم تا صدام بهت برسه و بعد بلند بلند میگم
"کله فندقی چرا انقد دیر کردی؟"
چشماتو یه دور تو کاسه میچرخونی و چیزی میگی.
لبات تکون میخورن اما من هیچ چیزی متوجه نمیشم
دوباره کارامو تکرار میکنم و ایندفعه میگم
"نمیفهمم چی میگی"
یکم مکث میکنی و به دور برت نگاه میکنی و ثانیه ای بعد از توی چهارچوب پنجره غیبت میزنه
دوباره دستمو توی جیب های پالتوم برمیگردونم تا گرمشون کنم و برای حرف زدن باتو انرژی ذخیره کنم
یکی دو دقیقه بعد برمیگردی اما دست خالی نیستی، یه شنل قرمز روی دوشت انداختی که این نشون میده هوای سرد چندان به مذاقت خوش نیومده ،
بعد از اینکه دوباره کامل توی قاب پنجره قرار گرفتی سرتو انداختی پایین و شروع به انجام کاری کردی
انگار داشتی مینوشتی!
کاغذو مچاله کردی تا سنگین بشه و باد نبردش و بعد پرتابش کردی به سمتم
کاغذه مچاله شده خیلی اتفاقی خورد تو صورتم و پشت بندش صدای خنده های شیرینت بلند شد.
فنچِ گاز زدنی!
خداروشکر کن دم دستم نیستی وگرنه حسابی میچلوندمت.
خم شدم و کاغذو از رو زمین برداشتم و با انگشت هایی که حس نداشتن بازش کردم
"میگم چجور تونستی بیایی حیاط پشتی عمارت؟"
بعد از خوندن نامه دستمو تو جیبم بردم و مغرورانه ابرو بالا انداختم و در حالی که روی پاشنه ی پام تاب میخوردم گفتم
"خدمتکاراتون پولکین"
صورتت مچاله شد و بطرز عجیبی بامزه شدی
سرتو تند تند به معنی 'منظورت چیه' به چپ راست تکون دادی و چشماتو تا آخرین درجه باز کردی
خندیدم و دوباره دستمو دور دهنم گذاشتم و تکرار کردم
"میگم بهشون پول دادم
الانم یواشکی اینجام"
سرتو به معنی "آهان" بالا پایین کردی
حالا نوبت من بود که ازت سوال بپرسم
"چرا دیر کردی؟"
با شنیدن این جمله فوری دست به قلم شدی
"مجبور شدم صبر کنم تا بقیه بخوابن ، نمیتونم بعد از ساعت نه پامو از اتاقم بیرون بذارم؛ این برای یه اصیل زاده دور از شانه
اگه بابا منو ببینه حتما تنبیهم میکنه
بازم بابت تاخیرم متاسفم"
جیمینی
تو واقعا کاملی
حتی دست خطتم ظریف ، تمیز و مرتبه
فکر کنم برای اشراف زاده ها معلم آموزش خط استخدام میکنن درست میگم؟
شاید برای همینه که انقدر خوش خطی.
تو از همه لحاظ پرفکتی.
برای یه اصیل زاده سخته که بخواد تو همه چیز عالی باشه.
اما تو بدون اینکه تلاش کنی عالی هستی.
تو جیمینی منی!
همین که سرمو بالا آوردم تا جوابتو بدم نامه ی دیگه ای جلوی پام افتاد
اونو هم از رو زمین برداشتم بلافاصله شروع کردم به خوندنش
" در ضمن مجبور شدم کل پنجره های عمارت که روبه آسمون باز میشنو چک کنم ؛ آخه کدوم آدم عاقلی رمز میذاره"امشب آسمون قشنگه؟"مجبور شدم کلی فکر کنم تا بفهمم منظورت این بوده که امشب باید دنبال پنجره ای که روبه آسمون باز میشه برگردم"
برگه رو تا کردم و داخل جیبم گذاشتم و رو به تو گفتم
"خب چی باید میگفتم؟
بعدم اشکال نداره گاهی از سلولای مغزت کار بکشی ، اینکه تا آخر عمر از مغزت استفاده نکنی اصلا چیز خوبی نیست"
و بعد ازتکمیل جملم شیطون خندیدم
حرصی شدی و دوباره سرتو پایین انداختی و تند تند نوشتی
"خیلی خب آقای عاقل و باهوش"

بعد پرتاب اون کاغذ دوباره چیز جدیدی نوشتی و کاغذو به سمتم پرت کردی
اما ایندفعه بخاطر سبک بودنش کمی جلو تر افتاد و وادارم کرد چند قدم به سمت جلو بردارم
"کوکی واقعا نمیدونم چجور بگم،فقط میتونم بگم بابت اون روز خیلی متاسفم"
لبخندی زدم و این یکی کاغذو هم مثل قبلیا تا کردم و تو جیبم گذاشتم
بهت نگاه کردم و با مهربونی گفتم
"مشکلی نیست ، راستش اصلا تقصیر تو نبود"
پیاممو دریافت کردی
اما بازم خجالت سرتو انداختی پایین
چند دقیقه فقط به هم خیره موندیم
نیاز به نامه نبود
ما با نگاه باهم صحبت کردیم
تو شرمنده بودی و من ازت دلجویی کردم و بهت اطمینان دادم که چیزی نیست و نیاز نیست نگران باشی
سرتو تکون دادی و لبات مهمون لبخند شد
و نامه ی بعدی رو پایین انداختی
"حالا چیکار کنیم؟دیگه نمیتونیم همدیگرو ببینیم"

به صورتت نگاه کردم
به چسم کوچیکت
به موهای بهم ریختت که میتونستم لطافتشو تو ذهنم تصور کنم و توی خیالاتم نرمیشون رو حس کنم.
بهت نگاه کردم چون میخواستم مطمئن بشم که نمیتونم بدون داشتنت زندگی کنم
شک داشتم بهت بگم یا نه
شاید قبول نمیکردی و رابطمون برای همیشه تموم میشد
و شایدم قبول میکردی
به هر حال شجاعتمو جمع کردم
آب دهنمو قورت دادم و همونطور که تو چشمات نگاه میکردم گفتم
"بیا فرار کنیم"
با شنیدن حرفم ابروهات بالا پریدن و از تعجب دستت روی دهنت گذاشتی و فوری دور و بر رو چک کردی تا ببینی کسی حرفامونو شنیده یا نه
دوباره نگاهت کردم و ملتمسانه ادامه دادم
"ما همدیگرو دوست داریم
من بدون تو نمیتونم جیمینا
هرچیم که داشته باشم وقتی تو نباشی هیچی ندارم
بیا یکبار برای همیشه فرار کنیم"
با اخم به حرفام گوش کردی
بعد از تموم شدن حرفام شنل روی دوشت رو بیشتر دور خودت پیچیدی و سرتو پایین انداختی
داشتی فکر میکردی
به پیشنهاد فوق احمقانم
دفعه ی بعد که سرتو بالا آوردی دوباره بهم نگاه کردی،ایندفه نگاهت رنگ غم داشت
توی سکوت فقط بهم خیره شدی
انگار تو هم مثل من  میخواستی ببینی بدون من میتونی یانه
کاغذو برادشتی و نوشتی
کلماتی رو نوشتی که سرنوشتو تغییر میداد
سرنوشت هر دوی ما رو
نامه ای که خط به خطش سرنوشتمونو عوض میکرد
همون موقع که مچالش کردی و برام پرتش کردی باد زمستونی رد شد و با شیطنت کاغذ رو ازم دزدید
دنبالش دویدم تا شاید بتونم از چنگ باد درش بیارم اما نشد
پس نا امیدانه برگشتم و منتظر نامه ی جدیدی از طرف تو شدم
ایندفعه با سرعت عمل بیشتری نوشتی و موقع پرتاب کردن کاغذ حواستو جمع کردی تا خبری از باد نباشه
با نا امیدی ترس و دستای لرزون کاغذ رو برداشتم و کلمات جادویی از جلوی چشمم گذشت
"یک شنبه مهمونیه،به افتخار نامزدی خواهر بزرگترم ، برات دعوت نامه میفرستم تا بتونی وارد بشی ، چون شلوغه راحت میتونیم جیم بزنیم ؛ بقیه کارا رو به تو میسپارم.مثل همیشه"
قلبم مثل گنجشک توی سینه کوبید
قبول کردی!
این دیوانگی رو قبول کردی
همراه شدن با منو با تمام عواقبش پذیرفتی
تو هم عاشقی جیمین
حتی شاید عاشق تر از من
با خوشحالی داد زدم
"دوست دارم لعنتی"
انگشت اشارتو رو لبت گذاشتی و از این راه بهم گفتی ساکت باشم
و بلافاصله بعدش کاغذی رو به سمتم انداختی
"خوشحالم که هستی کوکی.تنها چیزی که تو زندگیم ازش مطمئنم اینه که میخوام بقیه ی عمرمو با تو بگذرونم"
دیگه چیزی نگفتم
فقط بهت خیره شدم
و امیدورا بودم تو عشقو از چشمام بخونی
توی اون شب زمستونی
خیلی چیزا تغییر کرد ...

YouWhere stories live. Discover now