Prologue

7.3K 657 250
                                    

_دیگه داشت یادم میرفت که هنوز اینجا ان ...

تهیونگ زیر لبش گفت و تیشرتهای پسر که هنوز توی کمدش اویزون بودن رو برداشت و روی تخت انداخت ، خیلی وقت بود که اونهارو نگاه نکرده بود ، خیلی وقت بود که دیگه لباسهای اونو نمیپوشید و این اسباب کشی بی موقع داشت خاطراتی رو براش زنده میکرد که توی این پنج سال تمام تلاشش رو کرده بود که جایی گوشه ی ذهنش اونهارو نگهداره و فکرش به سمت اونها نره .

_کمک میخوای ؟

مینگیو ازش پرسید و تهیونگ لبخندی زد و به سمتش برگشت .

_اگر میشه جعبه های خالی رو برام بیار، لباسهامو باید خودم بسته بندی کنم .

مینگیو باشه ای گفت و به سمت اتاق پذیرایی که تقریبا خالی شده بود و جز چند تا جعبه هیچ چیز دیگه ای توش نبود رفت .

_مجبور نیستی اینجا بمونی مینگیو ، اولین قرارت دیر میشه .

تهیونگ سر به سرش گذاشت و پسر قد بلند سرخ شدن گونه هاش رو حس کرد و دست تتو شده‌ش رو توی جیبش گذاشت و نفس عمیقی کشید .تهیونگ لبخند کوچیکی زد، قرار بود تا اخر زندگیش سر دوست داشتن دیگران درد بکشه ؟

_هنوز دو ساعت وقت دارم ، نگران نباش جونگهان هیچوقت سر موقع اماده نمیشه ، تو کل دوران اینترنی‌ش فکر نمیکنم یه دونه از کلاس هارو به موقع اومده باشه .

مینگیو اینو گفت و تهیونگ با خنده به سمت دوست صمیمیش برگشت .خوشحال بود که مینگیو و جونگهانی که خیلی شدید روی هم کراش پیدا کرده بودن، بالاخره غرور مسخره‌شون رو کنار گذاشته بودن و میخواستن به اولین قرارشون برن . شاید اگه تهیونگ جرأتش رو داشت به مینگیو میگفت که تقریبا یک سالی هست که یه جورایی بهش علاقه پیدا کرده ولی رابطه ی مزخرفی که بعد جانگکوک تجربه کرده بود باعث شده بود که اینو پیش خودش نگهداره .

_امروز کلینیک نمیری ؟

تهیونگ اینو پرسید و مینگیو سری به نشونه ی نه تکون داد ، میتونست متوجه بشه تهیونگ این چند روز خیلی ناراحته ، اون دوست نداشت خونه‌ش رو عوض کنه ولی این خونه دیگه کوچیک بود ، وقتی مجبور بود جلسات مختلفی توی خونه‌ش برگذار کنه و از ادمهای مهمی پذیرایی کنه ، باید جای بزرگتری رو در نظر میگرفت که هم نزدیک به ساختمون اصلی شرکتش باشه و هم درخور شخصیت و اعتبارش باشه ، توی این پنج سال به طرز عجیب و باورنکردنی ای برندش رشد کرده بود ، حالا میلیون سلر کل کره شده بود و توی جشنواره های مختلف فشن ، ایتم های این برند حسابی پر طرفدار بودن و مینگیو میدونست اون پسر برای پر کردن خلا و پوچی توی قلبش خودش رو عمیقا درگیر کار کردن کرده و نمیتونست اونو سرزنش کنه ، هیچکس حق قضاوت اونو نداشت .

تهیونگ به چند تا قرار مختلف رفته بود ولی هیچوقت نمیتونست اونهارو به سرانجام برسونه ، حداقل نه بعد از اینکه با دوست پسری که بعد از جانگکوک باهاش اشنا شده بود دعواهای فیزیکی میکردن و چند باری اسیب جدی دیده بود .
بیشتر دوست داشت وجهه ی اجتماعی و کاریش رو حفظ کنه و همین باعث میشد خیلی نتونه ازادانه بگرده و تفریح کنه و خودش هم اینو میدونست ، که دیگه زیاد هم برای اینکار ها و ول گشتن ها جوون نیست و باید جدی به فکر زندگیش باشه .

_چیزی نیاز داشتی بهم بگو ، باید برم دوش بگیرم .

مینگیو گفت و تهیونگ فقط لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد و به رفتن اون نگاه کرد ، تیشرت مشکی رنگی که مورد علاقه ی جانگکوک بود رو برداشت و با دقت تا کرد ، اونهارو توی جعبه ی جداگانه ای گذاشت و همراه با هدیه ای که پسر دقیقا چند ساعت قبل رفتن بهش داده بود بسته بندی کرد . اون خاطرات همه جا کنارش بودن، پنج سال گذشته بود و هنوز وقتی میخوابید ناخوداگاه طرف دیگه ی تخت رو برای اون خالی میذاشت ، وقتی بیدار میشد دنبال اون میگشت و بعضی وقتها با شنیدن صدایی که ممکن بود اسنو یا کافی درست کرده باشن ، قلبش فرو میریخت .

_توام هنوز بهم فکر میکنی ؟











.........

خب سلام، با فصل دو بیفور برگشتم .
همونطور که دیدید این فصل با اسم متفاوتی به معنی «بعد از اینکه عاشق شدیم» اپ خواهد شد و امیدوارم دوستش داشته باشید .
فصل دو برای خودم قطعا پر از چالش خواهد بود و امیدوارم مورد پسندتون باشه ، فصل یک بیفور رو دقیقا جوری که توی ذهنم بود تونستم جمع بندی کنم و این به کمک نظرای سازنده و انتقادات مفید شما بود و امیدوارم نظراتتون برای فصل دوم رو ازم دریغ نکنید .
ممنونم و لذت ببرید

After we fell (Taekook AU)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt