تهیونگ شونه ی اونو هل داد و سعی کرد خجالتش رو نادیده بگیره و روی حرفش وایسته، حالا که جانگکوک هم مشتاق بود، چرا باید جلوی خودش رو میگرفت ؟این چیزی نبود که قبلا انجامش نداده باشن پس دوباره هم میتونستن انجام بدن .
وقتی جانگکوک با شهوت خندید و دستش رو بالا ی سرش روی تخت گذاشت تهیونگ برای ثانیه ای حس کرد که نفسش رفت چون فاک، اون پسر با موهای بلندی که روی بالشت ریخته بود و دست تتو شده و لبخند زیباش منتظر بود تا به فاک بره ؟
_چی شد هیونگ ؟
جانگکوک مسخرهش کرد و تهیونگ بعد از چشم غره ای با خشونت صورت اونو بین انگشتهاش گرفت و لبهاشون رو به هم کوبید .دستهاش با حالت نه چندان ملایمی توی موهای اون چنگ شدن و وقتی جانگکوک دهنش رو باز کرد تا بوسهشون عمیق تر بشه، بیقرار تر از قبل با دست ازادش گلوی پسر رو گرفت و محکم تر بوسیدش .
_ا-اه ... خفم کردی ...
جانگکوک با خنده ی ته گلویی بعد از جدا شدن لبهاشون از هم اینو گفت و تهیونگ هم با کمی خجالت خندید، چطور اینجوری کنترلش رو از دست داده بود ؟ الان که بهش فکر میکرد موقعیتشون خیلی خجالت اور بود، نمیدونست بعد از شش سال چه کارهایی برای راضی کردن اون پسر باید انجام بده و مطمئن بود کارهای قبلی ای که انجام میدادن دیگه برای اون کسل کنندهست و همین باعث شد عقب بکشه و روی تخت بشینه .
جانگکوک شوکه ازعقب کشیدن تهیونگ ، نفسش رو بیرون داد و روی ارنجش نیم خیز شد._چه اتفاقی افتاد ؟
با صدای ارومی پرسید و تهیونگ فقط نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از اون گرفت .
_فقط خیلی خسته ام ... متاسفم .
جانگکوک لبخند کوچیکی بهش زد چون مشخص بود هیونگش داره دروغ میگه ولی نمیخواست اینو به روش بیاره، اگه تهیونگ هنوز برای اینکار اماده نبود، اون نمیتونست کاری انجام بده .
_بیا بخوابیم .
به توجه به درد توی پایین تنهش اینو گفت و خجالت زده، پتو رو روی خودش انداخت و تهیونگ با متوجه شدن وضعیت اون، فقط سرش رو برگردوند .پشتش رو به جانگکوک کرد و پتو رو روی بدنش کشید و درحالی که داشت خودش رو به خاطر کنار کشیدن سرزنش میکرد، حس کرد اشک توی چشمهاش جمع شد ولی دستهای پسر که محکم دور شکمش حلقه شدن و پیشونی اون که به پشت گردنش چسبید باعث شد نفس راحتی بکشه .
_مجبور نیستیم... من ازت اینو نمیخوام هیونگ . بیا فقط بخوابیم .
تهیونگ سر تکون داد و نفسش رو بیرون داد، خوشحال بود که جانگکوک تردیدش رو درک میکنه و ناراحت نشده.
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...