مینگجه در اتاق تهیونگ رو به ارومی زد و توی راهروی شیک واحد اون منتظر موند، بهش گفته بود امروز میاد تا باهم ناهار بخورن و احتمال میداد تهیونگ منتظرش باشه، شیفت هاش جا به جا شده بود و گرفتن شیفت شب باعث شده بود بتونه وقت بیشتری رو با اون مرد بگذرونه .
_بیا تو عزیزم .
تهیونگ با خنده ی ارومی گفت و مینگجه وارد اتاق اون شد و در رو پشت سرش بست .
_ظهرت بخیر .
مینگجه به ارومی گفت و پسر از پشت میزش بلند شد و به سمت اون اومد، دستهاش رو باز کرد تا دوست پسرش که از شیفت برگشته بود و حسابی خسته بود رو در اغوش بگیره و توی بغل اون نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه .
_خیلی خسته ای ؟ الان غذا رو سفارش بدم ؟
تهیونگ پرسید و مینگجه بعد از نوازش کردن موهای نرم تهیونگ اوهومی گفت و خودش رو روی مبل انداخت .
_دیشب کار خاصی نداشتیم، همین خسته کننده تره !
پسر غر زد و تهیونگ با لبخند کنارش روی مبل نشست و فنجون چای رو روی میز گذاشت . داشت دیوونه میشد، حس لعنتی توی قلبش خفه کننده بود . از دیشب که جانگکوک بهش پیام داده بود نتونسته بود درست حسابی فکر کنه و مغزش رو جمع کنه و درسته که جواب اونو نداده بود ولی با خودش دعا میکرد کاش پسر فقط برگرده و بهش زنگ بزنه .
_میتونم ببوسمت ؟
تهیونگ به ارومی اینو گفت و مینگجه فقط به چشمهاش نگاه کرد، تهیونگ عجیب شده بود و این رو راحت میشد فهمید .
این خیلی مسخره بود که اونها اسم دوست پسر رو دنبال خودشون میکشیدن ولی هیچ کششی به هم نداشتن، تنها کاری که انجام میدادن گرفتن دستهای همدیگه بود و حتی چیزی بیشتر هم نمیخواستن ولی حالا تهیونگ میخواست اونو ببوسه، شاید برای اینکه مطمئن بشه چیزی بینشون نیست که قلبشون رو بلرزونه .دستش رو پشت گردن مرد گذاشت و سرش رو جلو برد تا لبهای زیبای اونو ببوسه و تهیونگ دستهاش رو دور گردن پسر کوچیکتر از خودش حلقه کرد، این بوسه حس درستی نمیداد، قلبش تند نمیزد و مثل بازیگری که مشغول بازی کردن یه درامای عاشقانهست، فقط به این صحنه ادامه میداد .
_حالت خوب نیست .... درست نمیگم ؟
با فاصله گرفتن لبهاشون از هم ، مینگجه سرش رو به شونه ی اون تکیه داد و کمرش رو گرفت .
_درست میگی ...
مینگجه بهش نگاه کرد و موهای تیره ی اون که چند تا تار سفید بین لایتهای نسکافه ای رنگش خودنمایی میکردن رو کنار زد و بوسه ی نرم دیگه ای به بینی اون زد که باعث خندیدن اون مرد شد .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...