تهیونگ از توی یخچال جانگکوک، بطری آبی برداشت و مشغول باز کردنش شد، خونه ی اون پسر و چیدمانش دقیقا بهش میخورد، سرد و خنثی ولی وقتی با دقت بهش خیره میشدی، احساس خوبی میگرفتی، درست همونطور که خود جانگکوک بود .
پسری به قدری عاشقش بود که دیگه سرد بودن اونو نمیدید و فقط بنظرش اون خیلی بامزه میومد، وقتهایی که تند تند درباره ی چیزهای چرت و پرت حرف میزد یا وقتهایی که کاملا ساکت میشد و به فکر فرو میرفت تهیونگ رو وادار میکرد که به این فکر کنه که هیچکس جز اون نمیتونه اینجوری باشه، انقدر صادق و پاک ..._چیزی لازم داری ؟
جانگکوک که تازه لباسهاش رو عوض کرده بود و شلوار ورزشی طوسی رنگی رو همراه تیشرت مشکیش پوشیده بود اینو گفت و نگاه تهیونگ به تتو های روی دستش خیره موند، طرح هایی که حدس اینکه کمی بیشتر از قبل هم شدن اصلا برای تهیونگ سخت نبود، اون تمام طرح ها و خطوطشون رو حفظ بود .
_ن-نه یکم تشنم بود... فکر میکنم به خاطر شام بود .
تهیونگ به سادگی اینو گفت و جانگکوک با استرس خندید.
_امروز بهت خوش نگذشت درسته ؟
تهیونگ خندید و مقابل اون ایستاد، معلومه که بودن با اون کاری میکرد بهش خوش بگذره ولی جانگکوک بنظر نمیرسید با تمام این کارها راحت باشه، اینکه به رستوران های فوق گرون قیمت بره و سعی کنه اونو با زرق و برق بیش از حد تحت تاثیر قرار بده.
_اینطور نیست ...
جانگکوک خندید و از کابینت بالای سرش دو تا لیوان در اورد تا یه نوشیدنی گرم برای خودشون اماده کنه .
_میتونم بفهمم ...
تهیونگ کنارش ایستاد و به نیمرخش خیره شد، لبهاش رو باز کرد و به اینکه میدونست کلماتش ممکنه دل اونو بشکنن اونهارو به زبون اورد .
_مشکل تو اینه که میخوای با چیزهای گرون قیمت، با قرارهای پر زرق و برق و لباسهای خوب تحت تاثیر قرارم بدی ... ولی اینو بدون، من زمانی عاشق تو شدم که هودی رو با شلوارک و دمپایی میپوشیدی، وقتی گربهت رو مثل کانگوروی مادر تو جیبت میذاشتی و از ترس قضاوت نشدن حتی توی تابستون هم استین بلند تنت بود... من عاشق خودت شده بودم، عاشق تمام چیزی که بودی، نه چیزهایی که داشتی و میپوشیدی...
جانگکوک که حس میکرد قطره های اشک به راحتی توی چشمهاش شکل میگیرن و یکم دیگه پایین میریزن، سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو گاز گرفت ، نمیشد تهیونگ دوباره عاشقش میشد و همه چیز رو فراموش میکرد ؟
_تو شخص مورد علاقم بودی جانگکوک، نه به خاطر این چیزهای بی ارزش ؛ به خاطر اینکه منو بیشتر از همه خوشحال میکردی ، برای اینکه بهم انگیزه وهدف داده بودی ، اینکه بتونم یکم هم خوشحالت کنم و باعث بشم ارامش و اسایش داشته باشی برای من بزرگترین چیز بود ... م-من فقط خیلی دوستت داشتم ... تو هیچوقت نمیفهمی که من اون زمان چه حسی داشتم ... حتی هنوز هم نمیفهمی ...
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...