_دوست داشتنت قراره چیزی رو عوض کنه ؟
تهیونگ با صدای لرزونش اینو گفت و یقه ی اونو محکم تر بین انگشتهاش گرفت، از این متنفر بود که داشت گریهش میگرفت، اشک توی چشمهاش حلقه زده بود و تصویر جانگکوک تار بنظر میرسید.نمیتونست باور کنه، بعد این همه سال بی خبری چطور میتونست حرف اونو باور کنه ؟
_نه ... فقط باید بدونی .
جانگکوک سرش رو پایین انداخت و اینو گفت و تهیونگ خندید، قطره ی اشکش از چشمهاش پایین ریخت و دستش از یقه ی تیشرت اون شل شد.
_میرم قدم بزنم ... دنبالم نیا .
تهیونگ به سختی از جاش بلند شد و جانگکوک هم همینکار رو انجام داد، وقتی دستهای لرزون تهیونگ رو دید که سعی میکرد پالتوش رو از روی جالباسی برداره، حس کرد قلبش افتاد. اون همیشه گند میزد، همیشه ی خدا عادتش بود که به لحظات خوبشون گند بزنه و باعث بشه دعوا کنن.
_هیونگ من ...
تهیونگ به سمتش برگشت و درحالی که سعی میکرد تند تند پلک بزنه تا اشکهاش پایین نریزن، به ارومی لب زد .
_لطفا جانگکوک ... دنبالم نیا .
تهیونگ در اتاق رو به ارومی باز کرد و سعی کرد در مقابل خانواده ی جانگکوک لبخند بزنه و دروغی سر هم کنه تا بتونه بیرون بره، هوا به قدری سرد بود که حس میکرد نفسهاش دارن یخ میزنن و اشکهایی که روی گونهش میچکن تبدیل به قندیلهای یخی میشن ، حالش خوب نبود، جانگکوک بهش گفته بود هنوز دوستش داره و اون توی دو راهی گیر کرده بود ، به این فکر میکرد که احتمالا پسر کوچیک هیچکسی رو پیدا نکرده و برای همین سراغش اومده ولی میدونست جانگکوک همچین ادمی نیست . اون پسر تو تک تک لحظات زندگیشون باهاش صادق بود پس نمیتونست الان دروغ بگه و از طرفی نمیتونست کاملا اونو ببخشه، به خاطر درد و گریه هایی که توی این پنج سال بهش داده بود، به خاطر اینکه هیچوقت بهش زنگ نزد و هیچ ردی از خودش به جا نذاشت .
جانگکوک بعد از یک ساعتی که از رفتن تهیونگ میگذشت، همچنان سراسیمه توی اتاق قدم میزد و دستش رو توی موهاش میکشید تا بتونه کمی فکر کنه، احتمالا تهیونگ قرار بود ردش کنه، قرار بود به خاطر این پنج سال سرزنشش کنه ولی اون برای این اماده بود ، نمیتونست دیگه جا بزنه و برای بقیه ی زندگیش با حسرت زندگی کنه .
پالتوش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و بعد از پوشیدنش، سریع به سمت در خروجی رفت و به سمت مامان باباش برگشت ._میرم پیش تهیونگ... اگه دیر شد شما بخوابید .
اونجا نشسته بود، پسر بزرگ درحالی که بدن سرد خودش رو بغل کرده بود رو یکی از نیمکت های کنار دریا نشسته بود و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و به صدای آب گوش میداد، خیلی وقت بود که دیگه به دریا نرفته بود، خیلی وقت بود این صدا رو با دقت گوش نداده بود و حالا صدای زیبای برخورد موج های آب ، با صدای ازار دهنده ی گریه هاش قاتی شده بود و چشمهاش به سختی میتونست توی اون هوای تاریک موج های بلند دریا رو ببینه و وقتی کسی درست کنارش نشست، نفس عمیقی کشید و به سمت پسری که یه زمان قلبش رو برده بود و اونو شکسته بود برگشت و برای چند ثانیه توی تاریکی به نیمرخ زیبای اون نگاه کرد .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...