_مطمئنی که در قفله ؟
جانگکوک همونطور که دستش رو دور گردن مرد حلقه کرده بود با لبخندی اینو پرسید و تهیونگ هومی بین لبهاشون گفت و زبونش رو روی لبهای اون کشید .
_احساس میکنم این ... واقعی نیست... بودنت اینجا ، پیش من ...
تهیونگ دستش رو روی صورت نرم پسر کوچیکتر گذاشت تا نوازشش کنه و جانگکوک با لبخند کوچیکی چشمهاش رو زیر لمس گرم و با محبت اون بست و خودش رو بیشتر به سمت دستهای گرم اون کشید .
_من دیگه قرار نیست تنهات بذارم و قرار نیست بذارم توام جایی بری هیونگ. به دست اوردن اعتمادت اصلا اسون نبود که الان بخوام اینجوری از دستش بدم .
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو دور شونه ی اون حلقه کرد و جانگکوک پشت کمر اون رو گرفت تا نوازشش کنه .
_میتونم بفهمم خیلی مست و بی انرژی شدی ، یه ذره استراحت کن تا برای شام اماده بشیم .
جانگکوک روی لبهای اون زمزمه کرد و به نرمی بوسیدش ولی تهیونگ دستش رو محکم تر دور گردن اون گذاشت و اونو برای بوسه ی خسته ای جلو کشید، وقتی دهنش رو باز کرد و جانگکوک رو بوسید، پسر کوچیکتر طعم غلیظ ویسکی مورد علاقه اونو از روی زبونش چشید و ناله ی ارومی کرد. دستش رو به نرمی پشت کمر اون کشید و پوست لطیف پشتش رو لمس کرد .
_ولی من میخوامت ...
جانگکوک خنده ی خماری روی لبهای اون کرد و دستش رو توی موهای مرد فرو برد و تارهای قهوه ای تیرهش رو بین انگشتهاش گرفت و به ارومی نوازششون کرد، دستش رو به موهای سفید کنار شقیقه ی اون کشید و پیشونیشون رو به هم تکیه داد .
_میدونم ... خیلی برات سخت بوده ، احساس اینکه ... فکر کنی هیچوقت دوستت نداشتم ولی ... عزیز دلم، من هیچوقت دیگه نمیتونم هیچکسی رو اینجوری دوست داشته باشم.
به ارومی خیره به چشمهای سرخ شده ی اون زمزمه کرد و تهیونگ به تندی پلک زد تا اشکهاش پایین نریزن. دستش محکم تیشرت اونو گرفت و سرش رو به خیال راحت به سر اون تکیه داد و نفس لرزونی کشید .
_برام مهم نیست... وقتی الان اینجایی همین برام کافیه، میدونم منو دوست داری، الان میدونم که همه ی این مدت منو دوست داشتی و این باعث میشه دردش رو فراموش کنم جانگکوکی، میخوام باهات یه زندگی جدیدو شروع کنم، که توش هم خودمو و هم تورو بیشتر از قبل دوست دارم و بهمون احترام بیشتری میذارم.... دیگه هیچوقت بهت احساس اینو نمیدم که انگار کافی نیستی یا زحمتی نمیکشی چون میدونم داری تلاش میکنی .
VOUS LISEZ
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...