وقتی زیر پتو مچاله شده بود و به ارومی نفس کشید، مثل کاری که همیشه میکرد، تصور کرد که خوابیدن کنار تهیونگ چه حسی داره، مثل حسی که توی تمام اون دو سال حس کرده بود. وقتی دستهاش رو دور بدن اون که لاغر تر از خودش بود حلقه میکرد و پشت گردنش رو به نرمی میبوسید هیچوقت فکر نمیکرد که قراره انقدر دلش تنگ بشه .
حالا که با اون حرف زده بود ، وقتی تهیونگ حتی در جواب «دلم تنگ شده» ی اون چیزی به زبون نیاورده بود میدونست که بیشتر از این نمیتونست گند زده باشه. خوشحال بود باهاش حرف زده ، انقدر دلش تنگ شده بود که میخواست همونجا گریه کنه . بهش بگه چقدر پشیمون و متاسفه ولی این چیزی رو تغییر نمیداد، طوری که تهیونگ باهاش حرف زده بود نشون میداد پسر بزرگ احتمالا ازش گذشته، شاید حتی دیگه اصلا بهش حسی نداره و شاید کس دیگه ای رو دوست داره .
اون عادتش بود، که همه چیز رو رها کنه، که هیچوقت درست و حسابی برای چیزی که میخواد تلاش نکنه و سریع دست بکشه ولی تهیونگ برای اون هرچیزی نبود، جانگکوک اینو میدونست چون حقیقت این بود که حتی یک لحظه هم نشده بود که پشیمون نباشه، که بهش فکر نکنه و حسرت نخوره .
جانگکوک خسته شده بود، از ناامید بودن و از گریه کردن، به این فکر میکرد تا الان چقدر باعث گریه کردن تهیونگ باشه و این قلبش رو به درد مینداخت، انگار همون موقع نمیفهمید که درد کشیدن و ناراحت بودن اون، در واقع داره زندگی خودش رو خراب میکنه .نمیدونست چند روز گذشته بود، احتمالا خیلی ولی لحظه ای نتونسته بود به تهیونگ فکر نکنه، از وقتی باهاش حرف زده بود سنگینی روی قلبش حتی بیشتر هم شده بود چون اون پسر حتی وقتی خیلی ازش عصبانی بود، حتی وقتی خیلی ناراحت بود هم هیچوقت باهاش با این لحن صحبت نمیکرد، طوری که انگار جانگکوک فقط یه دوست معمولیه که چند سالی هست همو ندیدن نه کسایی که توی یه خونه زندگی میکردن، روی یک تخت میخوابیدن و برای هم میجنگیدن .
وقتی ساعتهای طولانی توی مطب میموند و شب درحالی که خسته بود به خونه برمیگشت، دوست داشت تهیونگ منتظرش باشه، مثل وقتی که از دانشگاه یا شیفت های طولانیش به خونه برمیگشت و پسر بزرگ رو میدید که روی مبل درحال کتاب خوندن، چرت زدن یا پلی استیشن بازی کردنه و درسته که هیچوقت اعتراف نمیکرد ولی هردوشون میدونستن اون به خاطر جانگکوک تا اون ساعت بیدار مونده ...
_چی ؟ میخوای برگردی ؟
لارا پرسید و پسر درحالی که عینکش رو از چشمهاش در میاورد ، چشمش رو مالید و خمیازه ای کشید، ساعت ده و نیم شب بود و تازه کارشون تموم شده بود، امروز به قدری شلوغ بود که جانگکوک حتی وقت نکرده بود ناهار یا عصرونه بخوره و از شدت ضعف دستهاش میلرزیدن .
_نه اینکه کلاً برگردم، چند روزی میرم و میام ، توی این ماه نه، دسامبر میرم .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...