_احمق شدی ؟ چرا باید الان غش کنی عوضی ؟
مینگیو غر زد و سعی کرد پسر رو از ماشین پیاده کنه ولی بدن تهیونگ یاری نمیکرد، مثل ژله روی صندلی پهن شده بود و مینگیو از یه طرف خندهش گرفته بود و از طرف دیگه دلش میخواست یه لگد توی دیک اون بزنه تا بتونه بیدارش کنه و اونو به خونهش ببره .
خونه ای که دیگه کمتر شکل خونه بنظر میرسید و تمام وسایلش به خونه ی جدید منتقل شده بود و اینجا قرار بود همین شکلی باقی بمونه ، میتونست بفهمه تهیونگ سعی داره فرار کنه ، همیشه میگفت حالش خوبه ولی مینگیو بهتر از هرکسی میدونست که اون فقط خودش رو سرگرم کرده تا متوجه نشه که چقدر خسته و ناراحا و عصبانیه ._چ-چیکار میکنی ؟
تهیونگ با بیحالی پرسید و وقتی وارد حیاط شدن با استقبال کافی و اسنو مواجه شد و بین حالت هوشیاری و مستی خندید .
_ج-جانگکوک ؟
مینگیو با شنیدن این اسم از بین لبهای رنگ پریده ی اون نفسش رو حبس کرد و لبش رو گاز گرفت، تهیونگ خیلی سعی کرده بود هیچی دربارهش نگه، بیشتر از پنج سال گذشته بود ولی حتی یکبارم دربارهش صحبت نکرده بود و الان فقط انقدری حالش بد بود که داشت چرت و پرت میگفت و حقیقتا قلب مینگیو داشت درد میگرفت .
_تهیونگ ... میخوای ببرمت استخر ؟
مینگیو پرسید و تهیونگ با خنده سرش رو به نشونه ی «نه» تکون داد و با کمک مینگیو وارد خونه شد، کفش هاش رو با بیخیالی وسط پذیرایی دراورد و به سمت اتاقش رفت . ذهنش تمام مدت پیش جانگکوک بود .
_شبو بمون ... لطفا .
مینگیو اهی کشید و استین لباسش رو تا کردو به سمت حموم رفت تا حوله ی خیسی بیاره و تب اونو کمی پایین بیاره، تهیونگ این روزها خیلی عجیب بنظر میرسید و این داشت نگرانش میکرد .
_مینگیو ؟
از بین لبهای خشکش زمزمه کرد و مینگیو لبخندی شد و جای خالی روی تخت رو پر کرد و کنار پسر نشست و موهای اونو کنار زد .
_اینجام .
تهیونگ لبخندی زد و چشمهاش رو باز کرد و با دیدن اینکه مینگیو کنارش نشسته خیالش راحت شد و وقتی پسر دستش رو گرفت ، اهی کشید و خودش رو به اون نزدیک کرد .
_م-میتونی از تو کمد لباس برداری... خیلی نمونده ولی چند تا از لباسهای جانگکوک اینجاست .
تهیونگ با لبخند کوچیکی اینو گفت و به کمد اشاره کرد، هنوز چند تا از لباسهای جانگکوک رو بسته بندی نکرده بود و حتی نمیتونست به اونها دست بزنه چون لعنت بهش، انقدر دلش برای اون تنگ شده بود که میتونست همه چیز رو رها کنه و پیش اون برگرده .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...