Chapter 3

2.6K 571 419
                                    

ماشین گرون قیمتی که تازه تونسته بود بخره رو توی پارکینگ پارک کرد و وقتی داشت پیاده میشد مطمئن شد که بسته ی شکلاتش رو از توی داشبورد برداره، کیفش رو برداشت و بعد از در اوردن عینکش ، از ماشین پیاده شد و به سمت اسانسور راه افتاد .
لارا درحالی که کیفش رو روی دوشش مرتب میکرد، مشغول راه رفتن بود و هندزفری که توی گوشش گذاشته بود باعث میشد صدای قدمهای جانگکوک رو نشنوه و پسر هم قصدی برای مزاحمت نداشت . اون دختر یکی از شیرین ترین دوست هایی بود که تا الان داشته و خیلی بهش کمک کرده بود. تقریبا تمام کارهای کلینیک رو اون انجام میداد و جانگکوک خیلی ازش ممنون بود که همه ی این هارو انجام میده چون خودش برای انجام دادنشون خیلی بی حوصله بود .

_اوه ... سلام جانگکوک ، صبحت بخیر .

وقتی کنار اسانسور بالاخره چشمهای اون بهش افتاد، سریع اینو گفت و جانگکوک لبخند کوچیکی زد و دست به سینه ایستاد تا اسانسور برسه .

_صبح بخیر لارا .

همیشه همین بود، جانگکوک هیچوقت نمیتونست یک مکالمه ی عادی رو به سرانجام برسونه .

_روز قشنگیه مگه نه ؟

جانگکوک از توی اون اسانسور شیشه ای به بیرون نگاه کرد و اهی کشید .

_آب و هوای لندن حسابی قاتی شده ، تقریبا ده روزه که همش بارون میاد .

لارا با خوشحالی گوشیش رو توی کیفش گذاشت و موهای کوتاهش رو عقب زد .

_نگو که عاشق این هوا نیستی .

_نیستم .

به سادگی جواب دختر رو داد چون واقعا هم نبود ، احتمالا تهیونگ هم همین حس رو داشت . البته اگر اون پسر هنوز چیزهایی رو به خاطر میاورد ...

_نمیخوام اول صبح بهت فحش بدم دکتر ، میرم پرونده ها رو چک کنم ، برای نیم ساعت دیگه اولین مراجع کننده ی امروز میاد .صبحانه خوردی ؟

وقتی دختر مشغول باز کردن در واحد بود اینو گفت و جانگکوک اهی کشید و موهای مرتبش رو عقب داد .

_نه نخوردم ... خیلی هم میل ندارم .

به ارومی زمزمه کرد و به سمت اتاقش راه افتاد و چراغ رو روشن کرد، هوا به قدری گرفته و تاریک بود که به سختی میشد تشخیص داد الان چه موقعی از روز هست .
کتابهای پخش شده روی میز رو توی کتابخونه قرار داد و پرونده هایی که قرار بود بهشون رسیدگی کنه رو کنارگذاشت تا امروز فقط تمرکزش رو روی ویزیت کردن مراجعه کننده های کیوتش بذاره .به اندازه ی کافی دیشب به تهیونگ فکر کرده بود ، تمام شب رو درحالی که توی تنهایی بالشتش رو بغل گرفته بود به هیونگ زیباش فکر میکرد و روزهایی رو توی ذهنش مرور میکرد که اون پسر توی بغلش از خواب بیدار میشد ،روزهایی که تعدادشون خیلی زیاد بود و جانگکوک نمیتونست یک شبه همشون رو مرور کنه . انقدری دلش تنگ شده بود که میخواست حتی برای چند روز هم شده به کره برگرده، تو تمام جاهایی که باهم قدم زدن قدم بزنه تا شاید قلبش کمی اروم بشه .

After we fell (Taekook AU)Where stories live. Discover now