Chapter 23

928 179 86
                                    

جانگکوک فکر میکرد وقتی به اونجا برسه چیز وحشتناکی در انتظارشه، تقریبا تمام طول مسیر درحال جویدن پوست لبش بود و حتی تهیونگی هم که دستش رو نوازش میکرد، نمیتونست تمام حس بدش رو از بین ببره. داشت به این فکر میکرد که پدرش توی تصادف چقدر آسیب دیده، به این فکر میکرد که بعد از مدتها داره به خونه برمیگرده و بدتر از همه، این دفعه باید تنها با خانواده‌ش رو به رو میشد چون بنظر میرسید تهیونگ قرار نیست همراهیش کنه.

ولی وقتی وارد اتاقی شد که پدرش توش بستری بود، با دیدن اون که به آرومی خوابیده و فقط روی صورتش چند تا زخم کوچیک افتاده نفس راحتی کشید و ناخوداگاه لبخند زد، چند سال بود با دقت به اون مرد نگاه نکرده بود ؟ شاید احساسی که بینشون بود توی همون سنین نوجوانی برای همیشه از بین رفته بود ولی امروز، جانگکوک سی و چند ساله به این فکر میکرد دلش برای خانواده‌ش تنگ شده . آدمایی که یه زمانی همیشه باهاشون در تنش بوده و کاری کردن پسر ازشون دور بشه .

_اومدی عزیزم ؟

صدای مادرش از پشت سر باعث شد برگرده و زن با دیدن پسر قد بلند و خوش قیافه‌ش خنده ای کرد و با دستهای باز به سمتش اومد و وقتی جانگکوک توی آغوش امنش فرو رفت، چشمهاش رو بست و عطر آشنای اونو بو کرد، عطری که اونو به زمان بچگیش میبرد، وقتی هنوز شبها کنار اون میخوابید و صبح ها یواشکی از زیر دست اون در میرفت تا به بازی‌ کردنش برسه.

_ببخشید دیر شد، با اولین پرواز اومدم.

جانگکوک درحالی که پشت مادرش رو نوازش‌میکرد اینو گفت و با شنیدن صدای قدمهایی از مادرش جدا شد تا با برادرش رو به رو بشه.

_اوه... اومدی؟

برادرش بعد از گذاشتن آبمیوه ها و چند تا بسته ی کیمباپ روی صندلی به سمت‌ جانگکوک اومد و با خنده دستی به سر کچل پسر کشید.

_شبیه تخم مرغ شدی.

جانگکوک چشم غره ای رفت و همونطور که به سمت پدرش میرفت جواب داد.

_اصلا بانمک نیستی.

جونگی خندید و جانگکوک هم لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت پدرش نشست و با تردید دستش رو به سمت صورت اون برد و روی ریش های سفیدش کشید .
دوست داشت بتونه به خاطرات خوبش از خانواده‌ش فکر کنه ولی اون هیچوقت کسی نبود که اونقدرا با خانواده‌ش وقت بگذرونه، همیشه با اونا و مخصوصا پدرش توی تنش بود و میتونست بگه خاطرات خوبی که داشت زیر تمام اون خاطرات بد دفن شده بودن ولی حالا همه چی گذشته بود، هنوز مطمئن نبود خانواده‌ش در اینده قراره به خاطر رابطه‌ش با تهیونگ چطور واکنش نشون بدن ولی جانگکوک دیگه یه پسر بچه هیجده ساله نبود، اون کسی بود که دنیای بزرگسالی رو تجربه کرده بود، عاشق شدن، شکست خوردن و زندگی کردن، گریه کردن و خندیدن هایی که هیچکدوم در کنار اونا نبود و بعد از این هم راه خودش رو میرفت، اون فقط میخواست همه چیز در ارامش باشه.

After we fell (Taekook AU)Where stories live. Discover now