_امیدوارم تونسته باشم این تاخیرو جبران کنم، درگیر یه مسأله ی مهمی توی لندن بودم و نتیجهش شد همکاری ما با گروهی که براش برنامه ریخته بودیم .
تهیونگ توی جلسه درحالی که به تازگی روی صندلیش نشسته بود این رو گفت و صدای همهمه ی افراد جلسه بلند شد و حقیقتا تهیونگ انقدر خسته بود که نمیتونست درست بشنوه اونا چی میگن، همین چند ساعت پیش به سئول رسیده بود و فقط وقت کرده بود دوش بگیره و به شرکت بیاد .
_کی میتونیم ملاقاتشون کنیم ؟
یکی از اعضای واحد طراحی اینو پرسید و تهیونگ درحالی که گره ی کرواتش رو شل میکرد، دستهاش رو روی میز گذاشت و لبخندی زد .
_قرار شد که هفته ی دیگه به اینجا بیان، در واقع اونا سه نفرن که چند ساله باهم کار و ایده پردازی میکنن .
دوباره همه شروع کردن به صحبت کردن و تهیونگ از بین حرفهاشون تونست رضایت اونهارو بفهمه ، ذهن خستهش قدرت تحلیل حرفهارو نداشت پس هرچه سریع تر جلسه رو برگزار کرد و به پایان رسوند و وقتی دوباره توی اتاق کنفرانس تنها شد، سرش رو روی میز گذاشت و خمیازه کشید . گوشیش رو در اورد و وارد صفحه ی چتش با جانگکوک شد .
*هنوز یه روز هم نشده و دلم برات تنگ شده عوضی.
اینو براش تایپ کرد و گوشیش رو روی میز انداخت و دوباره سرش رو روی میز گذاشت، اونا همین دیشب برای برای بار شاید بیستم توی این چند روز باهم خوابیده بودن ولی تهیونگ اگر میخواست رو راست باشه باید میگفت که حتی همین الان هم عطشش برطرف نشده بود و دوباره اینو میخواست چون کی میتونست از همچین پسر جذابی بگذره ؟
جانگکوک خیلی بزرگ شده بود، هم شخصیتش بالغ تر شده بود و هم بدنش که تهیونگ باور نمیکرد توی این چند سال جداییشون انقدر خوب شکل گرفته باشه .وقتی به خونه برگشت انتظار داشت مینگجه اسنو و کافی رو اورده باشه ولی با دیدن خونه ی خالیش اهی کشید و کیفش رو روی مبل انداخت و خودش هم دراز کشید . به سقف خیره شد و درحالی که مثل احمق ها لبخند میزد لبش رو گاز گرفت و چشمهاش رو بست، همه چیز داشت بهتر میشد مگه نه ؟ یا حداقل اون اینطور فکر میکرد، امیدوار بود کارهای جانگکوک سریع تر انجام بسن ولی میدونست حداقل زمانی که طول میکشه تا اون پسر بتونه به اینجا برگرده و مستقل بشه یک سال طول میکشه و اینکه توی این مدت خیلی کم باید اونو میدید براش اذیت کننده بنظر میرسید .
*منم عزیز دلم، دارم میمیرم تا دوباره ببینمت .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...