تهیونگ احساس کرد دنیا با صدای بلندی فرو ریخت، تمام احساسات بدی که از عصر توی دلش میجوشید حالا معنی پیدا میکرد و نمیخواست به در نگاه کنه تا چشمهاش به چشمهای مادر جانگکوک گره نخوره، نفسش رو حبس کرده بود و قلبش توی گوشش میزد و بنظر میرسید که جانگکوک هم شوکه شده، حداقل نمیخواست کسی اینطوری بفهمه.
_م-مامان ...
مادرش نگاهی بهشون انداخت، درحالی که با دستش جلوی دهنش رو گرفته بود و سعی میکرد صداش در نیاد تا بقیه متوجه چیزی نشن و بعد چشمهاش به ارومی پر شدن و تهیونگ نمیدونست دقیقا کی بغض تو گلوش انقدر بزرگ شده.
_مامان لطفا... من میخواستم بهت بگم...
جانگکوک به ارومی سعی کرد پیش مامانش بره ولی زن عقب رفت و به اطراف خونه نگاه کرد.
_وقتی بقیه نبودن... دربارهش حرف میزنیم.
جانگکوک سر تکون داد و بعد در با صدای محکمی بسته شد و تهیونگ که احساس میکرد زانوهاش قدرت تحول وزنش رو ندارن دوباره لبه ی وان نشست و دستش رو روی صورتش گذاشت.
_عزیزم، هیونگ بهم نگاه کن.
جانگکوک جلوی پاهاش زانو زد و با اینکه دست خودش هم میلرزید دست اونو گرفت.
_ما بالاخره بهشون میگفتیم، نگرانش نباش.
تهیونگ نگاهش کرد و تند پلک زد، اره جانگکوک تصمیم گرفته بود و اونا بالاخره قرار بود به مادر اون بگن ولی تهیونگ نمیخواست اینطوری باشه، نمیخواست وقتی دارن توی حموم همو میبوسن مادر اون بفهمه و بقیه ی شب به طرز وحشتناکی سخت گذشت، سوزش توی دستش نمیذاشت بتونه درست چاپستیک رو توی دستش بگیره و از طرفی به جز جونگی و دوست دخترش کسی حرف زیادی نمیزد، پدر جانگکوک بیدار شد و با کمک دوتا پسراش کمی نشست و غذا خورد و دوباره کمی بعد خوابید.
سعی میکرد به چشمهای مادر جانگکوک نگاه نکنه ولی ناخوداگاه سر شام، موقع جمع کردن ظرف ها و رفتنشون به اشپزخونه این اتفاق افتاد و تهیونگ هربار حس میکرد از خجالت میخواد جایی گم و گور بشه، دستهاش مدام عرق میکردن و میخواست فقط این شب لعنتی رو یه جوری تموم کنن و به هتل برگردن.
نگاه مادر اون بد نبود، با خصومت نگاهش نمیکرد و بیشتر جوری بود که انگار دلش شکسته و وقتی اخر شب سه نفری پشت میز توی اشپزخونه نشسته بودن ، بالاخره ای دل شکستگی خودش رو نشون داد و اشک اون رو دراورد.
_مامان... بهم نگاه کن .
جانگکوک دست اونو گرفت و از روی صورتش کنار زد.
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...