_ه-هیونگ من ...
تهیونگ دستش رو روی میز گذاشت و وسط حرفش پرید، قلبش تند تند میزد و فقط میخواست جوابش رو بگیره، جوابی که سالها میخواست بشنوه .
_دلت تنگ میشد ؟ شده بود فکر کنی چه روزایی رو دارم میگذرونم ؟
وقتی تهیونگ سرش داد زد، ناخوداگاه چشمهاش پر از اشک شدن و لبش رو گاز گرفت، تهیونگ فکر میکرد هیچوقت دلش تنگ نشده ؟
_میشد... م-من ...
پسر بزرگ خندید و به صندلیش تکیه داد، کمی از اب توی لیوانش نوشید و به گارسونی که به سمتشون میومد اشاره کرد که فعلا نزدیکشون نشه و سعی کرد صداش رو پایین نگه داره .
_چرا هیچوقت زنگ نزدی ؟ چرا باعث شدی علاقم رو بهت از دست بدم ؟ برات فرقی نداشت حالم خوبه یا نه ؟
جانگکوک حس کرد با شنیدن این جمله دنیا روی سرش خراب شد، دستهاش یخ کرد و تنها صدایی که گوشهاش میشنید صدای نفسهای خس خس مانندی بود که از ته گلوش بیرون میومد ، تهیونگ دیگه بهش علاقه مند نبود ، این بزرگترین کابوسش بود که حالا به واقعیت تبدیل شده بود .
_نمیخوام باهات دعوا کنم ، سر چیزی که خیلی وقته تموم شده نباید اینطور رفتار کنم... معذرت میخوام .
تهیونگ وقتی یکم اروم شد اینو گفت و درحالی که قلبش داشت از تپیدن میوفتاد سعی کرد نگاهش رو از اون بگیره، جانگکوک اولین عشقش بود و مهم نبود چقدر بگه اونو نمیخواد، قلبش تا ابد برای جانگکوک بود.
_نه ... معذرت خواهی نکن ...
با صدایی از ته گلوش اینو زمزمه کرد و تند تند پلک زد تا اشکهاش پایین نریزن و تهیونگ با دیدن چشمهای خیس اون ، نگاهش رو گرفت و به زمین خیره شد . این یه قرار احمقانه بود، اونا نباید هیچوقت همو میدیدن، نباید میذاشتن احساسات قدیمی ای که به جفتشون اسیب زده بود ، سر باز کنه و الان رو به روی هم نشسته بودن و تهیونگ دلش میخواست تمام خشمش رو به اون نشون بده .
_دیگه ... بهم علاقه نداری ، درسته ؟
صدای لرزون جانگکوک لرزی به تنش انداخت و چشمهاش رو روی زمین نگهداشت چون با خیره شدن به اون چشمها نمیتونست دروغ بگه .
_این دیگه گذشته ... بیشتر از پنج سال بود باهم در ارتباط نبودیم، من حتی نمیدونستم حالت خوبه یا نه .
جانگکوک که جوابش رو نگرفته بود نفس عمیقی کشید و به چشمهای تهیونگ نگاه کرد، چشمهای اون هیچوقت بهش دروغ نمیگفتن .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...