تهیونگ لبخندی به تصویر خودش توی ایینه زد، برق لب هلویی رنگش رو کمی به لبهاش مالید و نفس عمیقی کشید، میدونست امروز به مناسبت تولدش، کارمندهاش قراره براش جشن بگیرن و امشب رو قراره تا نیمه شب توی رستوران باشن و دوست داشت خوب بنظر برسه .
اسنو و کافی که هنوز بیدار نشده بودن رو بوسید و غذای صبحانهشون رو توی ظرف ریخت و روی پارکت اشپزخونه گذاشت ، میتونست بفهمه حتی اون دو تا هم هنوز به این خونه عادت نکردن و خیلی دوستش ندارن .امروز روز مهمی بود، قرار بود امروز کالکشن شخصیش رو هم معرفی کنه و سریع به دست اجرا بسپاره و راستش کمی استرس داشت، خیلی وقت بود که به صورت انفرادی درباره ی چیزی تصمیم گیری نکرده بود و یکم مردد بود که طرحهاش در مرحله ی اجرا خوب پیش میرن یا نه ولی هنوز حتی فرصت نکرده بود با مدیر اجرایی صحبت کنه، شاید بهتر بود قبل از جلسه ی معارفه ی امروز، با مدیر اجرایی مشورت میکرد و ازش کمک میخواست .
دیشب براش شب خوبی بود، از گذروندن وقت با مینگیو و جونگهان و مینگجه بگیر تا صحبت نه چندان معصومانه ی اخر شبش با جانگکوک، خود ارضایی نیمه کاره ای که تبدیل به یه سخنرانی احساساتی شد و چند ساعت طول کشید و اخرش کار هردوشون به گریه کردن کشید، اون دوست نداشت جانگکوک گریه کنه، اشکهای اون برای همیشه بزرگترین نقطه ضعف زندگیش بودن و دیشب که به حرفهای اون گوش کرده بود متوجه شده بود چقدر به اون سخت گذشته، جانگکوک براش گفت که چطور کارش به الکل کشیده شد، که داشت تمام چیزهایی که داشت رو از دست میداد، شغل و دانشگاه و حتی خوابگاه رو و اینکه چطور استادش کمک کرد تا خودش رو جمع و جور کنه و منشی کلینیکش به اسم لارا، توی همه ی این مراحل پیشش بود، فهمید وقتی دور و بر خودش پر از ادمهای مختلف بود، جانگکوک در واقع هیچکس رو نداشته و باید تنهایی همه کار میکرده، اون پسر دیشب بهش گفت که چقدر احساس پوچی میکنه، با اینکه تونسته همه چیز داشته باشه باز هم نمیتونه خوشحال باشه و دلش برای زندگیشون تنگ شده؛ زندگی ای که هردوشون مطمئن بودن کسی جز خودشون هیچوقت تجربهش نکرده ، زندگی پر از عشق،دعوا ، خوشحالی و نا امیدی ...
در اخر اون پسر بهش گفته بود که چقدر دوستش داره و تهیونگ بهش جوابی نداده بود؛ نمیخواست همین الان همه چیز رو درست کنه چون جانگکوک باید تلاش میکرد، باید یک قدم برمیداشت و تهیونگ قسم میخورد که براش هرکاری میکنه، اون اینجا بود تا جانگکوک رو حمایت کنه، پسری که توی تمام زندگیش، همه بر علیهش بودن و گاردی که نسبت به مردم داشت هنوز هم ذره ای عوض نشده بود .
چند روز دیگه برای صحبت کردن با یه طراح دو رگه ی انگلیسی-کره ای به لندن میرفت و میتونست توی این سفری که معلوم نبود چند روز طول میکشه جانگکوک رو ببینه، میتونست بهش نشون بده که اون هم دوباره داره براش تلاش میکنه و اهمیت میده، که براش مهمه که دوباره بهم برگردن ...
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...