_عزیزم ؟ دمپایی هامو پیدا نمیکنم ...
جانگکوک از توی اتاق خواب داد زد و تهیونگی که مشغول درست کردن اولین صبحونه ی مشترکشون بعد از گذشت هفت سال بود ، موهاش رو عقب داد و متقابلا داد زد .
_گفتم زیر تخته ، با دقت نگاه کن .
تهیونگ تخم مرغ هارو داخل تابه ریخت و عقب رفت تا موهاش رو که توی صورتش بود رو جمع کنه و با دیدن جانگکوکی که پیراهن مردونه و جین مشکی رنگی پوشیده بود با دقت نگاهش کرد.
_بیبی... استرس داری؟
تهیونگ خیره به پسری که حالا وارد اشپزخونه شده بود و مدارک توی دستش رو مرتب میکرد تا داخل پوشه بذاره اینو گفت و جانگکوک سر تکون داد . به سمت اون رفت و بعد از عقب زدن موهای بلند و بهم ریخته ی اون، پیشونیش رو به نرمی بوسید و پشت دستش رو نوازشگرانه به گونه ی اون کشید و با دیدن اینکه اون چشمهاش رو بست و لبخندی زد، لبهاش به سمت بالا منحرف شدن .
_برای چی ؟ فکر میکنی از پسش بر نمیای ؟ ولی من که اینطور فکر نمیکنم !
جانگکوک لبهاش رو جلو داد و به حرف اومد .
_چرا نمیتونم سربازی لعنیتمو بخرم و زندگیمو بکنم ؟
تهیونگ خندید و همونطور که بشقاب صبحونه رو جلوی اون میذاشت ابروهاشو بالا انداخت .
_چون قانون اینجا همینه عزیز دلم، حالا هم ناراحت نباش چون فقط قراره یه سری دوره بگذرونی، اتفاقا خیلی هم خوش میگذره .
جانگکوک چشم غره ای به تهیونگ که داشت مسخرهش میکرد، زد و لقمه ی کوچیکی برای پسر گرفت .
_البته ناراحتم که قراره موهای خوشگلتو کوتاه کنی ولی دوباره بلند میشن پس توام نباید ناراحت باشی .
جانگکوک لبهاش رو اویزون کرد بعد از اینکه لقمه رو توی دهن تهیونگ جا داد، دوباره غرغرهاش (که از نظر تهیونگ خیلی بامزه بودن) رو شروع کرد.
_هیونگ ، این تقریبا یکسال و نیم طول میکشه و اینطوری نیست که ازت دور باشم و نتونم ببینمت چون نصف روز رو میتونم برگردم ولی خیلی حوصله سر بره .
تهیونگ خندید و لیوان آب سیب تازه ای که برای اون گرفته بود رو جلوش گذاشت .
_کمتر غر بزنم عزیزم، تو به حمالی و خسته بودن عادت داری .
سر به سرش گذاشت و جانگکوک با خنده دستی به موهای نرم اون کشید .
_میتونی وقتی کارم تموم شد بیای دنبالم؟ اصلا حال ندارم رانندگی کنم، هنوز خسته ام .
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...