_ج-جانگکوک ؟ این ... چیزی نیست ...
تهیونگ دستپاچه به گلدون شکسته ی روی زمین نگاه کرد و تند تند اشکهاش رو کنار زد ، جهیون به جانگکوک خیره شده بود و جوری نگاهش میکرد که انگار میخواد روح اونو از بدنش بیرون بکشه و جانگکوک، فقط به تهیونگ زل زده بود ، به تراژدی جلوش که حالا با داستانی که تهیونگ با جیغ تعریف کرده بود بیشت معنا پیدا میکرد . اون پسر احتمالا یکی از دوست پسرای تهیونگ بوده که باهم مشکل داشتن، چند نفر لعنتی دیگه بودن ؟
وقتی میخواست به سمت جهیون بره تهیونگ جیغی کشید ._نکن .
تهیونگ گفت و جانگکوک دستی که مشت کرده بود تا به سمت اون حمله کنه رو پایین اورد و نگاهش کرد.
_م-من اتفاقی شنیدم که داد زدی ... برم ؟
تهیونگ که نمیتونست دوباره با جهیون تنها بشه سرش رو به نشونه ی «نه» تکون داد .
_بمون .
قلب جانگکوک با شنیدن همین یک کلمه که عاجزانه از بین لبهای پسر بیرون اومد به تپش افتاد و نگاهش به چشمهای خیس اون گره خورد و ارزو کرد که اوضاع کمی مثل قبل بود که حداقل میتونست برای چند ثانیه اونو توی اغوشش بگیره .
_لطفا جهیون ... فقط برو .
تهیونگ رو به پسر گفت و جهیون که سرش پایین بود فقط به ارومی خندید .
_من نیومده بودم دعوا کنم تهیونگ ، اومده بودم ازت معذرت بخوام... همین .
پسر بزرگ که فقط با دیدن اون دچار اون ترومای وحشتناک شده بود، سرش رو تکون داد تا پسر زودتر از اتاقش خارج بشه و وقتی جانگکوک در رو پشت سرشون بست، خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو بین دستش گرفت .خوشحال بود که جانگکوک با اون دعوا نکرده .
_چه اتفاقی افتاد ؟
تهیونگ که انگار منتظر این بود که این جمله رو از پسر بشنوه ، سرش رو بالا گرفت ولی چند دقیقه بعد، دوباره سرش بین دستهاش بود و به سختی سعی میکرد لبش رو گاز بگیره تا یه وقت با صدای بلند گریه نکنه . جلوی جانگکوک همه چیز سخت تر بنظر میرسید، پسر کوچیک که حالا مرد بالغ و خوش تیپی شده بود، هنوز قلب لعنتیش رو میلرزوند و تهیونگ خیلی خودش رو کنترل میکرد که دوباره به اون اغوش اشنا و گرم پناه نبره .
_برای یه لحظه کنترلمو از دست دادم ... چیز مهمی نبود .
جانگکوک کنارش نشست و به نیمرخ غمگین دوست پسر سابقش نگاه کرد و قلبش لرزید، چطور تونسته بود اونو میلیونها بار به گریه بندازه ؟
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...